حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (9)

محمد حسین بهرامیان

مثل همیشه بی خیال از غوغای عابران چهار راه زند می گذرم . دستفروش ترسویی كه ظاهرا چیزی جز ظاهر نامتناسبش برای عرضه ندارد ، از دور مرا می بیند . دست در جیب ،‌ قیافه ی مرا ورانداز می كند و در شلوغی پیاده رو ، آرام چند كلمه را در گوشم زمزمه می كند : سی دی ، نوار جدید ، اسپری ، پاسور....

یك لحظه جا می‌خورم. خودم را جمع و جور می كنم . بهتر است مثل همیشه ، بی اعتنا ، به راه خودم ادامه دهم . از سر تا نك انگشتانم را می كاوم . ارتباطی بین موهای خشك و پیراهن رنگ و رو رفته خودم با آن موهای چرب و لباس تنگ و كمربند پهن جوانك نمی بینم و همین مسأله مرا كنجكاوتر می كند ؛ او چطور بین اینهمه آدم آس و پاس فقط مرا برای قالب كردن اشیاء ناپیدایش انتخاب كرده است . شما هم اگر جای من بودید كمی به خودتان شك می‌كردید .

باری تا به خودم می آیم دارم از نبش میدان ستاد به سمت پارامونت می پیچم . آنقدر در خودم فرو رفته ام كه صدای سیّد ذاكر و همهمه جوانانی كه جلو نمایشگاه كتاب و عكس شهدا صف نكشیده اند را نمی شنوم . شاید هم بهتر باشد نبینم و نشنوم و از كنار پرده دوم نمایش هم به سادگی بگذرم . می دانم كه همیشه در زیر چنین خیمه های كوچك برافراشته ای ، جوانكی كم و بیش ساده را می بینم كه سیاهی كمرنگ دور صورت و نگاه مهربانش مرا به یاد بچه های دیروز خاكریز می اندازد ؛ اما با چند نوار مداحی و چند كتاب مذهبی ، یا چند عكس از نمی دانم كه ، مگر می شود به جنگ دنیای سر تابه پا مسلح امروز رفت . اصلا جنگ چرا ؟ مگر آدمها نمی توانند مثل بچه آدم به فكر چیزهایی فراتر از جنگ باشند . در دنیای متنوع امروز و عالمی كه شبكه های مختلف تلویزیونی و سایتهای متعدد اینترنتی مقابل چشمها گسترده اند ،‌این چند صفحه كتاب و چند نوار مرثیه و غرش صدای آغاسی مرا راضی نمی‌كند.  جوان متنوع امروز با تنوع خواست هایش چگونه می تواند با چند كتاب ساده و با چند صفحه ادعیه تذهیب شده جیبی ، به معنویت فراموش شده اش برگردد . او تقصیری ندارد اگر از كنار لبخندهای قاب شده ی بچه های جنگ هم بی خیال می‌گذرد.

سومین قهرمان داستان من ، جوان خوش آب و رنگ و خوش ادایی است كه آن طور كه خودش می گوید از بیكاری به مسافركشی روی آورده است . از پهلو ، تنها می توانم نیمرخ و بازوی راست او را كه با آینه جلو درگیر است ببینم و همینطور چشمهای زیركی را كه از توی آینه به دو تا دخترظاهرا بی اعتنای صندلی عقب خط می دهد . شما هم اگر جای من بودید احساس می كردید كه در آن جمع كاملا اضافی هستید . او با نگاهش توی آینه و اداهایی كه در می آورد با سكوت ، حرفهایش را به موهای پریشان و لنزهای آبی دخترك سمت چپی كه انگار بیشتر او را گرفته است می زند .

من دانای كل این داستان نیستم اما خوب می دانم كه راننده خوش قد و بالای ما كمی دیر به غائله رسیده است . چون سیاوش جان زیر برق آفتاب ، درست پشت باجه روزنامه ، منتظر نادی و لیداست این را از هیجان نادی می‌فهمم زمانی كه یكهو به راننده ، فرمان توقف می دهد . از باسكول نادر تا فلكه فرودگاه وقت دارم كه یكبار دیگر وقایع اتفاقیه را سبك و سنگین كنم و در سكوتی كه بین من و آقای راننده حاكم است بال بگیرم و منتظر بمانم تا صدای كورش كه از صدای ضبط و پخش تاكسی فریاد می‌شود دلم را به یغما ببرد :

می گن اسبت رفیق روز جنگه

مو می گویم  از او بهتر تفنگه

سوار بی تفنگ  قدرت  نداره

سوار وقتی تفنگ  داره  سواره

تفنگ دسته نقره م رو فروختم

برای  ول قبای  ترمه  دوختم

فرستادم  برایش  پس  فرستاد

تفنگ دسته نقره م داد و بیداد، داد و بیداد
 

تا می خواهم به این فكر كنم كه چرا " ول " قبای ترمه‌ی عاشق ایلیاتی بیچاره را پس فرستاده است ، داد و بیداد راننده در می آید و به من می فهماند كه به آخر خط رسیده ام . از تاكسی پیاده می شوم و باید از چند نخ ریش زیر لب جوانك  و عطر تند پیراهن گل گلی او خداحافظی كنم. گمان نمی كنم نجابت ، غرور و اصالت دختر ایلیاتی ترانه ، ذهن راننده را هم درگیر كرده باشد. بیچاره مرد ایلیاتی كه باید تمام غرور و حماسه اش را در پای معشوق بریزد و آخرش بعد از همه مصیبت ها ، دختر ، بقول امروزی ها تحویل نگیرد . اما می دانم توی این ناز و نیاز ،‌ رازی نهفته است كه من و خیلی از آدمهای آزادیخواه امروز آن را از یاد برده ایم.

كاش یكی بود باور می كرد كه این حرفها فقط مال قصه ها و شعرها نیست . بی شك فردوسی بزرگ هم اگر گردآفرید و سیاوش نجیب خود را توی پاركهای بی چشم و روی شهر می دید تازه می فهمید كه به قصر بلند آمال او از شالوده گزند وارد آمده است البته این غیر شالود شكنی های عصر پست مدرن است كه همه ساختارهای اخلاقی و غیر اخلاقی انسان فرا مدرن را دچار آشوب كرده است . دلم به حال خودم و بچه های دیروز و امروز می سوزد .

با خاطری آشفته به خانه برمی گردم و آخر نه چندان خوش شاهنامه را در واگویه های شاعری درد آشنا، مویه می كنم :

كجا شد اون ظرافت و كرشمه
نگاه دزدكی كنار چشمه
كجا شد اون به شونه تكیه كردن
كنار جوی آب گریه كردن
بی حرمتی با معرفت در افتاد
یه باره نسل لوطیا ور افتاد
گذشت دوره ی كه ما ، یكی بود
خدا و عشق آدما ، یكی بود
نامه‌ی مجنون به حضور لیلی
می رسه اینترنتی و ایمیلی
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارك بهجت آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله كه هس نیازی به كمند نیست
تو كوچه غوغا می كنند و دعوا
چهارتا یوسف سر یك زلیخا
تو كوچه های غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت

می گویند زمین مثل سیبی است که دور خودش می چرخد و خودش دور خورشید. زمین باید عاشق آفتاب باشد وگرنه یخ می بندد مثل قطب شمال و جنوب خودش. همیشه فکر می کنم چرا سیب ها مثل ما آدم ها نیستند.هی روی زمین غل می خورند و آخرش هم توی جعبه مداد رنگ - طبق قانون چندم نیوتن- به تعادلی جاوید می رسند. من ادعا نمی کنم که گلها را شبیه همسرم نازی دوست دارم اما خوب می دانم که یکی باید چاقو را بگذارد روی نصف النهار سیب ها و از تفریق جهان دو همزاد - دو نیمه همگون- بیافریند.

آدم و حوا دو نیمه میوه ای ازلی بودند. آدم عصیان کرد و حوا هم تاوان شکم پرستی همسر را داد چرا که همزاد او بود. حوا نیمه دیگر آدم بود اما لزوما نه نیمه همگون او...نمی خواهم بگویم کسی سیب آدمیت را از آنوری قسمت کرده است اما باور کنید این دو نیمه سیب ، چندان هم دو نیمه سیب نیست.

می خواهم یک قصه بگویم....قصه حوا...قصه آدم....قصه سیبی که از آنوری قسمت نشده است...یعنی کسی نیامده است چاقو را روی استوای بی عدالتی سیب ها بگذارد و آنها را از شکم دو نیمه کند اما نمی دانم چرا سیب ها وقتی غل می خورند- طبق قانون چندم نیوتن- کمی کج می ایستند...قصه من ، قصه من است...قصه منی که هنوز نمی داند چرا مرد، همیشه یک حرف بیشتر از زن دارد... یک حرف حساب شاید...مثل یک منهای بی نهایت یا چیزی شبیه همین معادله مجعول... با این حال هنوز زن متهم به حرفه حرافی است آنقدر که یادش می رود روزی برای احقاق حقوق خود لب به سخن گشوده است :

یکی بود یکی نبود یعنی آن یکی هم بود اما زیاد به چشم نمی آمد چرا که در این قصه، دنیا طور دیگری آغاز شده بود یا اصلا همینطور آغاز شده بود اما اینبار آدم، از پهلوی چپ حوا زاده می شد....باور کنید آب هم از آب تکان نمی خورد. تنها حوا که اینبار- طبق قانون چندم نیوتن- کمی بازوهایش چاق و چله تر است می تواند به قدرت سر شانه هایش اعتماد کند و آدم را ضعیفه تر از خود ببیند. همیشه که آبی سهم ماه و ماهی نیست بگذار یکبار هم در چیزی شبیه شعرلک لک ها خوابهای آبرنگی ببینند.... باور کنید آب هم از آب تکان نمی خورد تنها حوا یک زهر چشم از آدم می گیرد و تا پایان عالم، برگ برنده در دست اوست.حالا او خلیفه خدا خواهد بود برزمین و در جامعه کوچک آن روز، مرد در پله ای پایین تر از تسلط زن ، تن به دست تقدیری وارونه خواهد سپرد.

خدا که بیکار ننشسته است آن بالا به دعوای های فمنیستی آدم و حوا گوش کند اما بی گمان یکصد و بیست و چهار پیغامبر دامن کوتاه قویه را بر انحصار مرد خواهد گماشت که همه آنها یک دنده بیشتر از مردها خواهند داشت....

دختر نوح- در همین حین و بین - با بدان خواهد نشست و خاندان رسالتش گم خواهد شد اما جده قابلش اقلیمیا می تواند از سر غیرت موهای هابیل را بکشد و فکر کند برادر تازه بالغش به دختر های سر چهار راه خط داده است....هاجر، ابراهیم را در برهوت بیابان حجاز تنها خواهد گذاشت تا هر خاکی که می خواهد به سرش کند و اگر خیلی ادعایش می شود از زمین زمزمی بجوشاند....

زن اگر چه دو چندان مرد وارث مال و منال مادر خواهد بود اما با نیروی بازویش خواهد توانست برود طرف های ترکستان، زمین و زمان را غارت کند و آنگاه برای حرمسرا های مردانه اش غلام و کنیزک های رنگارنگ به ارمغان بیاورد.

زنی به رنگ سی سالگی های من این میان می تواند خیابان های بی محل را بی خیال گز کند و بعد هم برود از سر درد آخرین فیلم میلان تهمینه ای  یعنی "دو مرد"  او را ببیند و از بی رحمی زنان عقش بگیرد و آنگاه از سر بی دردی بنشیند قصه ای بگوید:

قصه آدم، قصه حوا، قصه سیبی که از آنوری قسمت نشده است اما....

یکی بود یکی نبود...یعنی آن یکی هم بود اما زیاد به چشم نمی آمد چرا که دنیا طور دیگری آغاز شده بود....یا نه اصلا همینطور آغاز شده بود اما اینبار حوا، از پهلوی چپ آدم زاده می شد....همیشه که آبی رنگی سهم لک لک ها نیست بگذار یک بار هم در چیزی شبیه شعر، ماه و ماهی خواب های آبی ببینند....

اینها را گفتم که بگویم امروز همسرم خانه نیست و من در شادمانی پنهان و شیطنت بار این تنهایی که می دانم همه مردهایی شبیه من گاه گاهی حسرتش را می خورند می توانم چیزهایی در احقاق حقوق زنان بنویسم.... بعد هم برای سیزدهمین بار "دوزن" تهمینه میلانی را ببینیم و از بی رحمی مردها عقم بگیرد و در پایان بنشینم از سر بی دردی قصه ای  بگویم... قصه حوا...قصه آدم....قصه سیبی که از آنوری قسمت نشده است یعنی....

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ