"همه
چیز از لیلا شروع شد که هم نام تو بود" و مثل تو روسری
گلداری داشت که از بهار و باران رنگ یافته بود.من گمش کردم میان
هیاهوی باد ها....میان همهمه آدم ها و ماشین ها....میان
های های ناله های خودم....میان سکوت سال ها...میان
آشوب دور گرد های ریخته در یکشنبه بازار
بانوی دور دست ،
بانوی محال،حالا تو آمده ای به رنگ شانزده سالگی های
لیلا...با همان کلاغی رنگی رنگی که بر شلال
موهایت آویخته ای...با همان دلبری های بی ولولای بی
لیلا...با همان بالا بلندی های سراپا ماه....با همان بی چلچراغ دور از چشم های مادر
...با همان بی آسیمه سری های بی سامان....با همان خاله بازی های حوالی حوض...با
همان بی سرپناهی های بی انهدام بی آوار....با همان لبخند های بی گلاب افشان ماه
زیبا
برقصان دستهایت را برشکوه نخل ها تا
زمین بوی لاله و ریحان بگیرد.من دلم برای بوی حنای دست های کسی تنگ شده است.پاییز
می آید...باد کل می زند حنابندان برگ را و دختران گلاب و آیینه دف می کوبند نام
زیبای تو را در همهمه تازیانه و خلخال ها
و راستی باز
چه ساده و بی ریا آغاز می شود باران:
بگذار لیلایت باشم
لیلای من ، یک دو روز
می شود که لانه کرده است یک پرنده قشنگ در میان شاخه های ترد دست های من...
من ، تو را توی همین واژه ها پیدا
کرده ام اما تو برایم تنها واژه ای ساده نیستی که در ایمیل
های هر از گاه ، اتفاق می افتی....توبرایم واقعیت آشکاری هستی
که حقیقت داری....می توانم نگاهت را با تمام وجود لمس کنم....می
توانم از فاصله ی اینهمه دیوار...اینهمه آوار، گرمی
انگشتهایی که بر صفحه کلید ریخته میشوند را احساس کنم....می توانم به شانه های
فرو ریخته ات تکیه کنم و از روز های بی سامانم بگویم ...من
تو را دوست دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی....بسیار
بیشتر از آنچه تصور می کنی...حتی شاید خودت هم باور نکنی چطور با چند ایمیل ساده ،
یکی از همین آدم های محال ، اینگونه عمیق به مهتابی دور دست
دلبسته است....تصورش برای خودم هم دشوار است اما همینکه با تمام وجود دوستتان دارم
پس همه چیز حقیقت دارد.
نمی دانم چطور روزی
دلم می آید شما را بگذارم و بروم پی پروانگی های خودم...اما
مطمئن باش گل به گل با منی ....طنین آرام کلماتت به من
آرامش می دهد....هرچه بیشتر از دلت می گویی
، من بیشتر خودم را پیدا می کنم....هی بیشتر می سوزی
و من بی پروا تر شعله می کشم
باید دوباره زاده شوم.....من حالا
دارم از پیله خودم بیرون می آیم تو باید مرا ببری به سمت
پروانه های آتش به جانی که از ترانه های دیروز مادرم شعله می
کشیدند....من به شانه های تو محتاجم ...من سال هاست بغض کرده ام....
من بیقرار گریه های بی بهانه ام و هیچ امامزاده ای نتوانسته است
گره از کارم باز کند.... گل های صورتی هیچ گزبنی نتوانسته است
دست های مرا به آفتاب دخیل ببندد.
خنکای بادگیر ها را بر من بوز ای نسیم
دور....قنات های قنوت را از چشمانم جاری کن ...من کویرم....من خانه زاد تشباد هایم...من
گداخته ام در خودم.... من در توفان شن گم کرده ام راهم را....چقدر بی بارانم بی تو.......من
باید دوباره جاری شوم....باید دوباره راهی شوم
دارم می روم اما کسی در من سر
برگردانده است و تو را نگران است...دارم می روم اما پاهایم به زمین چسبیده اند....چه
کرده ای با من لیلا....
نازنینم چون گل
بهاری
صفای جان و دل من
بنفشه زاری
چه کرده ای با دل
من خبر نداری....
امشب غوغایی بود توی خانه ما وقتی خبر آمدن
شما را به مادر و دخترها
مژده دادم....باید بودید و می دیدید....باید روزی بیایید و ببینید بچه ها برای تان
چکار می کنند.....خوشحالیم را نمی توانم پنهان کنم.....بی آنکه به شما
چیزی بگویم از اولین روز های آشنایی مان منتظر
پونه عزیز
بودم.....خوشحالم که از این پس با وجود این فرشته کوچک،
شادمانی شما را
روز به روز بزرگ و بزرگ تر خواهم
دید....فرق نمی کند من چندمین نفری باشم که مژده آمدن
پونه را به او داده اید اما شادم که حالا
او بین ماست ، با ماست، در دل
ماست....با آنکه کمی دیر در دنیای پر هیاهوی آدم ها پا گذاشت اما زودتر از همه
ما توانست چشمهایش را در نگاه مهربان و مادرانه شما باز کند....دایی حسین حق دارد
به حال پونه عزیزش غبطه بخورد.....
پری عزیز ، توی فامیل ، عمو ملا احمدی
داشتیم که این سالهای آخر از دوچشم نابینا شده بود....نوه ها و نتیجه ها را می
آوردند پیشش و او با حسرت تمام ،
دست روی صورتشان می کشید و می بوسید و من که آن روز ها کودکی بیش
نبودم در آن گوشه چشمهایم را روی وصله پیراهن پیرمرد می
دوختم و خودم را می ریختم روی دستان لرزان و چراغ های خاموش چشمش که در حسرت
نیم نگاهی می سوخت...... از لرزش ابروها و تکان پلک هایش می خواندم که حسرت
یک نگاه ساده بر دلش
مانده است....دنیای غریبی است پری جان... بیچاره پیرمرد باید تنها بر چهره بچه ها دست می کشید و
فکر می کرد این یکی مثلا به شهربانو رفته است یا به
حاج مرتضی.....پری
مهربان من ، دنیای مجازی، ما را
اینگونه نابینا و بی نگاه می خواهد....من از این
فاصله دور چگونه می
توانم لمس کنم دستهای کوچک
پونه را...
چگونه می توانم ببوسم اولین خنده هایش را. عکس
هایش را برایم بفرست ....نگذار مثل خودت تنها به خیالی دلخوش باشم
محال است روزی بگذرد و آرزوی دیدار تو را با خدایی که
در همین نزدیکی هاست در میان نگذاشته باشم....تو روزی اتفاق خواهی افتاد ....اتفاقی
سپید مثل خواب لک لک هایی که از جزیره ای دور آمده اند....اتفاقی شگفت مثل همصدایی
بهار و باران
ستاره شناسان این روز ها از ستاره دنباله داری می گویند که تا
دوهفته دیگر کمترین فاصله را با زمین پیدا خواهد کرد و من که دوستت دارم از تویی
می گویم که حوالی شب های عید هزاران سال نوری به بی فروغی چشمانم نزدیک تر خواهی
شد. کاش می دانستی چقدر ستاره بخت من خاموش است وقتی بی تو هوای مه آلود شیراز را
نفس می کشم....آنقدر نیستی که تنها به
دیوار روبرو زل می زنم و به تصویر خسته ای نظر می دوزم که انگار تمام تو هست و
نیست..... به ماه پریشانی که در قاب کهنه اتاق من هاله انداخته است.
تو می آیی مثل فرشته ای خسته که از دور
دست آسمان آمده است....مثل پری مهربانی که از شهر
قصه ها خود را به روز های سرد و بارانی من رسانده است...مثل
بهار...مثل خودت ...با یک شاخه گل سرخ که خلاصه دوازده
ماه دوستی و عشق و همدلی بود...حالا بی واژه می توانم بگویم که
دلواپس چشم های همیشه آشنای کسی شده ام که انگار روزی در خواب های کودکی
ام دیده بودم ...
برایم دست تکان بده وقتی قطارهای شلوغ شرقی تو را از من دور می کنند...
مثل
وقتی که می ترسیدم بین شلوغی آدم ها گمت کنم....
مثل وقتی
که می رفتی و من باران گرفته بودم...مثل وقتی که می رفتی و هوای دلم
شرجی
بود.....
امروز تهرانم....شاید در یک قدمی
گمکرده تو....شاید دارم از پیاده رویی می گذرم که روزی عطر تو در آن پیچیده
است....فکر می کنم
در میدان رازی
، رازی نهفته است....از ترمینال جنوب تا صادقیه دارم
تو را نفس می کشم....احساس می کنم دنبا
ل چشمهای
قهوه ای کسی هستم که سال ها پیش مادرم توی فال قهوه
،
مژده
آمدنش را داده بود....دنبال کسی که سایه سایه
با من است
با همان
شال زیبایی که
از طرا
وت باران و بهار رنگ یافته است.
...
لیلا
لیلا لیلا، دستانت
را از دستانم جدا مکن ...من سردم است....من توی خیابان های تهران گم شده ام میان
بوق بوق ماشین ها و همهمه ی آدم هایی که
لهجه جنوبی مرا نمی
فهمند...دلدادگی های مرا می بینند و بروی خود نمی آورند...
دستانت
را دوست دارم چرا که گرمای وجود تو
را به جانم می
ریزد...
دستانت را دوست دارم که در لحظه ای نا خودآگاه شانه های فرو ریخته ام را
لمس خواهد کرد...
دستانت را دوست دارم چرا که دستان توست....
میدان
آزادی دور سرم می گردد و من هم هی دور تو
... هی
دور تو می گردم هر سال....هر ماه ...هر روز
....
و بال های سوخته ی مرا اگر ببینی به رنگ پروانه ی آتش به جانی ست که
1
365 روز تمام
بی پروا دور تو گردیده ست.
....و لحظه ای بعد ناگاه دستانم از لمس دوباره تنت
باز می ماند....تو می روی و من باید خسته به خانه
برگردم.....توی مترو مجال کوتاهی
است تا دستانت لحظه از بی قراری انگشتانم جدا نماند و من در
این لحظه های تلخ سکوت
، امروز و همه
روز های تلخ و شیرین گذشته را مرور کنم.
ها لیلا ها... از کجا تا کجا مجال کوتاهی کوتاهی است تا در خیال ، تو را آرام در
آغوش بگیرم و به همه ی آدم های دور بر بگویم که جانم به
جان تو پیوسته است....تو را در آغوش
بگیرم و نگذارم آشوب ترن تورا لحظه از من دور کند...
دستانت را از دستانم جدا مکن ...من سردم است....من
توی خیابان های تهران گم شده ام میان بوق بوق ماشین ها و همهمه ی آدم هایی که
دلدادگی های مرا می بینند و بروی خود نمی آورند...دستانت
را دوست دارم چرا که گرمای وجود تو را
به جانم می ریزد...دستانت را دوست دارم که در لحظه ای نا خودآگاه شانه های فرو
ریخته ام را لمس خواهد کرد
تهران....ساعت
بی قراری... بی تابی
های من در آزادی....بی تابی های
من در مهرآباد....عطر تند سیگار ....خیابان های
شلوغ....چراغ قرمز....راننده تاکسی....بوی
تند سیگار و پاره های خاکستر من که در هوا معلق بود....پارک
وحدت....بیقراری های من در
صندلی سنگی...اضطراب دستهای من وقتی از تو و برای تو می نوشتم یک
یادگاری ساده و فالگیر را ....اضطراب تو وقتی پای صفحه
کلید ، دستهایت عرق می کرد و نمی دانستی من در آن لحظه
دارم به بوته گل سرخی می اندیشم که شبنم صبحگاه بر آن ریخته است....نمی دانستی من
چقدر آرامش دستهایت را دوست دارم....چقدر زیبا بود
پیاده رو های خیابان انقلاب....خستگی پاهای من ....سینما ....یک بلیط برای دونفر.....و منی که دلم می خواست سر بر شانه
هایت بگذارم و آرام بگیرم بی خوابی همه سال هایی را که بی
تو بوده ام...همه سال هایی که تو بوده ای و من از درک آفتاب وجودت ناتوان بوده
ام....دلشوره های جدایی...لحظه های تلخ ایستگاه صادقیه....لمس مداوم شانه های تو
با باران ...
راستی چند شب پیش در ایران تو ماه گرفت وقتی داشتم به خانه بر می
گشتم...درست حوالی هوای نیمه شب دیدم ماه دارد خاموش می شود....اما تو همچنان می
تابیدی در شبهای سرد من.... می تابیدی چونان نیلوفری شگفت بر شانه های لرزانم....
می تابیدی بی تاب تر از بید مجنون های حوالی پارک... حوالی ماه
پرسیدی و گفتم فرقی نمی کند من چه رنگی را دوست
دارم....مهم این است که امروز تو روسری
قهوه ایت را پوشیده ای....مهم
این است که تو در
چهارشنبه ترین روز سال ، چشمهایت به رنگ زلال
مهربانی است...
دستهایت رنگ آرامش
دارد...و روسری ات به رنگ پیچک های خانه بی بی است وقتی
عاشقانه دور سرت می گردد ...من هم هی دور تو می گردم امروز...من هم هی دور تو می گردم هر سال....هر ماه ...هر روز....
و بال های سوخته مرا اگر ببینی به رنگ پروانه ی آتش به جانی ست که هفت
سال تمام ، بی هیاهو دور تو گردیده ست.
هیچ چیز امروز به اندازه ای ایمیل زیبای شما نمی توانست مرا خوشحال کند....دیشب
تا دیر وقت بیدار بودم ....نمی توانم شما را از خودم جدا بدانم....ذره ذره وجودم از شما سرشار است و
محال است لحظه ای بتوانم از یاد عزیزتان غافل باشم
خاطره تلخ دیروز های تو را خواندم....زیاد داری خودت را می خوری....ماهی سیاه
کوچولوی تو حالا دگر آنقدر بزرگ شده است که خوب و بد آدم ها را بداند....مهربانی
های مادرانه شما چیزی نیست که از قلب مالامال از مهر او دور بماند....کاش می
توانستم او را در گوشه ای از این کافه یزرگ ، به یک استکان چای ساده دعوت کنم و
از پشت میز به چشمان سر به زیرش خیره شوم و ببینم ضربان قلبش روی چند تا می
زند....ببینم چیزی از لهجه شمالی مادر بزرگ در کلماتش جاری است یا نه....ببینم
مهربانی نگاه تو در خنده هایش جریان دارد یا نه..خیلی دلم برایم هر سه ی خودمان تنگ شده است....ننویس خانوم...ننویس...من که کم
مصیبت ندارم....فکر نمی کنی زندگی فراز دارد....نشیب دارد.....بدبخت دارد
همیشه فکر می کردم زندگی یعنی گذر از عرض روخانه ای آرام که نمی دانم به کجا می
ریزد....گذر از سنگچین خواب و خاطره....یادش
بخیر آن روز ها ...از آب می گذشتیم شادمان و بی پروا...و
ناگهان کمی پایت می لغزید و
تو می خندیدی...هر دوی ما می خندیدیم....اما من پک بار
....فقط یکبار پاهایم لغزید
و برای همیشه افتادم....یکبار پاهایم لفزید و یک عمر
دریا گریستم
لیلا لیلا لیلای عزیزی که سمت خنکای بادگیر ها بر من وزیده ای
، خاکی تر از کوچه
های غم اندود کویر دوستت دارم ....روزی خسته از راه می آیم و از
نیلوفران پیچیده بر درگاه خانه ات بی تابی های تو را سراغ خواهم گرفت... در اتاق
آرامی که نشیمنگاه توست به چشمهای قهوه ایت چشم
خواهم دوخت و سر بر شانه های مهربانت خواهم گذاشت واندوه همه سال هایی را که بی تو
بوده ام خواهم گریست.
و حالا از تو چند عکس زیبا برایم به یادگار مانده است و ساعت
نقره ای روی دیوار که هر روز دیدار دوباره تو را ثانیه شماری می کند
......................
می روم بخوابم.....توی خواب می آیم حوالی
خودتان.....خواب تو را می بینم در هیات زنی که لباس سبز زیتونی اش لالایی خوابهای
دیر سال من است....با آنکه می دانم حالا حالا ها شما را نخواهم دید اما باز چشم
انتظار شما می مانم.....من هم مثل شما تمام وجودم با اتتظار در آمیخته است....من هم
مثل شما انتظار را دوست دارم.
از اینکه با حوصله تمام مرا از ایمیل های آشفته و بی سامانم
خواندی سپاسگزارم. خوشحالم که حالا آن قدر به شما نزدیک شده ام که می توانم حرف
های دلم را بی دغدغه هرچه واژه به شما بگویم. می توانم بی واژه از شما بشنوم.
امروز سالروز دوستی من و توست. تویی که از دیار باران های همیشه ای و منی که
کویرم و آرزویم نوازش باران. تویی که زمزمه آوازهای نخوانده ای و منی که بغضی
فروخورده ام...بغضی گلوگیر. دوستت دارم به پاکی دریایی که همبازی کودکی های توست
. به سر سبزی شمالی که ریشه در آن داری. به طراوت نرمه بارانی که بر گونه های
تبدارت می نشیند هر غروب ....وقتی از وطن می گویی و ازگمشده ای که سال هاست در
کوچه پس کوچه های تهران بزرگ گمش کرده ای.
یک سال تمام با هم بودیم و بی هم و شاید نزدیک به یکصد
نامه خوانده و ناخوانده بین ما رد و بدل شد.....
پونه توی همین واژه های ساده تولد
یافت.... و من هستی را در سکوت همین واژه ها به تو شناساندم.... دلشوره ها و دغدغه
تو را خواندم.... با تو ، توی اداره های منچستر دنبال یک برگ بیمه گشتم.....اندکی
قبل از آن بود که از خانه پرخاطره شما دل نمی کندیم.... اما راستی چرا از هم
نپرسیدیم کدام فصل را بیشتر دوست داریم......چه غذایی را.... کدام شهر دنیا
را......کدام رنگ بی رنگی را .....کدام روز سال را.....چرا از هم نپرسیدیم دلمان
کجای زمین می تپد....کجای آفتاب آشیانه داریم.....چرا از تو نپرسیدم حالا کدام
پیراهن گلدارت را پوشیده ایم....کدام روسری رنگ رنگت را سر کرده ای...کدام شعر تازه
را نخوانده ایم....کدام سلام را امروز جواب نگفته ایم....کدام راز ناگفته را توی
واژه ها نریخته ایم.....یک سال تمام گذشت اما همه حرف های ما باقی است.....هنوز
ناله های من به پایان نرسیده است.
ادامه >>>