حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (3)

محمد حسین بهرامیان

پرنده ی زخمی من، سال هاست که آوازهای زندانی ات را کلمه کرده ای...  تو بوی ناب کلمه گرفته ای ... آری که در آغاز تو بودی و کلمه بود...خوشحالم که هنوز روسری گلدارت را می پوشی و به هرزگی آدم های مدرن می خندی... خوشحالم که اجازه نداده ای مثل هزاران زن ایرانی دیگر، بوی قورمه سبزی تو را احاطه کند.....اجازه نداده ای ازپهلوی چپ مردی  زاده شوی که از اسلام فقط چهار زن صیغه ایش را می داند.....اکنون در دنیایی که بی شباهت به دنیای آواره من نیست آخرین آواز های غریبانه خود را سر می دهی. تو شیرین می نویسی اما تلخ ناله می کنی....درد تو ، درد همیشه من است... درد من ، دنباله ی درد های تو

چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند......در چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست:

ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است.....حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند....شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح ، گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند.....شاید هنوز در گوشه ای از این خیابان های شلوغ، چشم های منتظرش همچنان رد اسب و سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد .

سبزه بناز می آیه

محرم راز می آیه

این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از ناله های زنان مهاجر باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور ، درخانه ای قدیمی زندگی می کنند و یکریز بچه هایی نو می زایند....بچه هایی بی شناسنامه ....بچه هایی زرد....بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد....بچه های عطر تند واکس ..... بچه های بی دوچرخه.....بچه های بی همبازی کوچه ی بالایی

امروز سه شنبه چندم تیرماه ....درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد.....قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ....تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی سرخ و نارنجی زخم های مرا به رقص و پایکوبی بر خاسته اند.....شادی غم غریبی است پری جان ! غمی غریب و اندوهی ناگزیر که در همهمه همیانه  و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص  و هلهله وامی دارد.....گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ...به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود.... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی ولولای لیلای مرا دف می کوبند :

قسم خوردم به دیدار عزیزت وای و دلبر......صبا مززار میرم......جون دلبر دیدن یار می رم

به اون چشمای سیای سرمه ریزت وای و دلبر...صبا مززار میرم...جون دلبر دیدن یار می رم

سر از سودای عشقت بر ندارم وای و دلبر....صبا مززار میرم......جون دلبر دیدن یار می رم

که تا خونم به دامانت بریزه وای و دلبر........صبا مززار میرم.....جون دلبر دیدن یار می رم

وای و لیلی........صبا مززار میرم.....جون لیلی دیدن یار می رم

وای و لیلی........صبا مززار میرم.....جون لیلی دیدن یار می رم

...........

مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار....بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش.....این است همان  مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است.....من توی کدام "خواب ندیده" ام چشم های شرقی اش را گریسته ام....توی کدام میدان صبحگاه ....میان کدام چکمه های معلق

من تب دارم پری جان....مرا ببر شهر ری...پیش بی بی شهربانو ....ببر پیش خودت....مرا ببر سمت کبوتر هایی که در حریق آوازهایت بغض کرده اند ... بی بی شهربانو...بی بی شهر بانوی عزیز....بی بی شهربانوی تنها....بی بی شهربانوی آن بالا بالاها...بی بی شهر بانوی پله های رو به آفتاب...بی بی شهر بانوی دخترکان دم بخت....بی بی شهر بانوی تهران تاریک...بی بی شهر بانوی افغانی ها پایین ...بی بی شهر بانوی زنان باج و پنجشیر....

 

امروز باز از غوغای عابران زیر بازارچه گذشت.دستفروش های دوره گرد خبر آورده اند که فردا وقتی بهار بیاید از خشونت سرما خواهد گذشت و گلپوش خواهد کرد چمنزار های دره ی پنجشیر را از زرد و نارنجی یراق پاتابه اش. گلاویز می شود در باد و وول می خورد در نسیم ، گوشه ی آرام قبایش..... سنجد می پاشد بر زمین حنابندان دستهاش و می کشد بر خاک و خیزران دنباله ی سرمه ریز چشمهایش را.

شیوای من ترانه گنگی بود، مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی که لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل وقتی که من و او....سرد  سرد سرد آه می کشیدیم پسین های نقره ای عصر یخبندان را. شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.

کی بود ؟

چه وقت ؟

فردای خواب کدام شاهزاده بود که من این شعر متلاشی را برای آینه آینه آینه کاری ایوان خواندم.

کبوتری دست به دست شد میان رقص ...کبود...زرد....لاجورد....نور...نور..

نورباران شد فضای قدسی ایوان

تکه تکه پرید کبو...کبو...هزا...هزار کبوتر تا سقف چلچراغ آویز شاه....شاهچراغ ،

 بی که خون بپاشد برمثلث های مقرنس....لوزی های مشجر

تو شکستی در من

من شکستم در تو

من...تو....ما....هزا...هزار بار تکه تکه شدیم

هزار بار بیشتر از سبز

هزار بار کوچکتر از مرگ.

هزا....هزا....هزار بار تکه تکه تکه شوم اگر درو....درو....دروغ بگویم

اگر که رنگ آلبالویی روسری ات را زرد....نور....سفید....سرخ نبینم

اگر سر تا بپای تو را مثل ضریح شاهزاده ابراهیم در سلام و بوسه نگیرم

اگر در این شب

 این شب پولک ریز

 بشکن بشکنی راه نیندازم میان حجم هندسی طاقنما تا زاویه دار ببینم ابروهایت را

گوشه...گوشه ....گوشه ی آرام قبایت را

و رنگ روناسی رو سری ات را که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.

......حالا اگر کمی سر برگردانم، تو را می بینم که بلند قد کشیده ای بر آستانه ایوان و سایه انداخته ای بر بلندای ضریح با غروری قدسی. می توانم بی پرده گیلاس ببوسم از سرخی لبهات ....از تکمه های پیراهنت....می توانم تکه تکه بنوشم تو را از لوزی های مشجر...مثلث های مقرنس . من جامانده ام روبروی تو در خواب اساطیر ، و درست یک قدم پشت سر من به رنگ نور می رقصند خنده هایی متلاشی....روز هایی متلاشی....دنیایی متلاشی و زنی که آنطرف تر از خرده شیشه های متلاشی مرا به رقص شعله وا می دارد در نی لبک شکسته پسرکی که شیوا را بهتر از بره های رهای ستاره می شناسد.

عریان نرقصیده ای در برهوت صدا تا روسپیان سمرقند از کشاله ی ران هایت زاده شوند.....یک نسیم نپیچیده ای در ولولای گندمزار تا آدمک های هزاره ی سوم در پایت بمب های خوشه ای بریزند. از سکوت مریضخانه تا گیرودار سرفه های مادرم....از کلاس تا کلاش....به دنبال کسی بوده ام که نیمی از آوازهایش در هی هی شبانان ازبک جا مانده است و نیمی دیگر در رویای خیس زنان باج و پنجشیر. باید از برج های یازده سپتامبر فرو بریزم بر شانه های ناگزیر زمین تا فردا گانگسترهای هیاهو....مسیحیان دشوار... در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند. گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ....به تاوان شقاوت برادرانم و آن را در پای گزمه های گرسنه می ریزم تا فردا زمین در خشونت تریاک حالی بحالی نشود. ماه را بر عریانی زخمهای غدیر می پاشم تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی خودم را در هیات باران بر شانه های فروریخته مزار شریف می تکانم. از شیر سنگی سرای مشیر تا غروب های مشبک نارنجستان....از شاهچراغ تا شاهجهان خودم را شکسته ام هزا ...هزار بار بیشتر...در نفرینی ابدی....مثل سکوت نیمه شب بازار مسگرها....مثل مادرم که یک روز غروب کرد در خرده شیشه های مسجد شاه لطف الله

شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....جایی همین حوالی در لکنتی  ابدی شاید....مثل من که گاهی گم می شوم در او ....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان ....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب.....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ