حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (15)

قرار نبود کسی زحمت هک کردن ایمیل مرا به خود بدهد. من خودم بی رحمانه تر از همه کلاه سیاه ها این گونه فجیع به کشتن خود برخاستم. دوسال نوشتن مطلب برای ایمیلی ناشناخته که نمی دانستم از آن کیست. نمی دانستم کجای این یک وجب خاک  آشیان دارد. نمی دانستم مرد است یا زن . فقط می توانستم او را پری خطاب کنم و با تمام وجود بنویسم.  او شاید مرا ویروس مودبی می دانست که دو سال تمام دست از سر او بر نمی داشتم. او کمتر می نوشت و من البته به همین هم راضی بودم. من فقط می خواستم حرف بزنم. فقط می خواستم درد دل کنم.می خواستم  همه چیز را با او در میان بگذارم یا به عبارتی می خواستم اعتراف کنم همه آنچه جرات گفتنش را حتا به نزدیک ترین دوستانم نداشتم. حاصل بیش از چهارصد نوشته بی نام من همین هاست که می خوانید:

پری عزیز سلام. چند وقتی است چیزی برایت ننوشته ام و حالا كه دستانم را تنها به شوق تو، روی صفحه كلید می لغزانم از بهار و پرنده سرشارم. با هر كلمه ای كه می نویسم دوباره خاطره ی روزهای قشنگی كه با همزبانی ها و همدلی های تو گذشته است پیش چشمم رنگ می گیرد. چند وقتی است از خودت چیزی برایم ننوشته ای. چند وقتی است از بچه ها چیزی برایت ننوشته ام. بچه ها دارند بزرگ می شوند اما من همچنان كوچك مانده ام. هنوز هر از گاه كه از كوچه، سراغ خانه مادربزرگ را می گیرم می بینم كه آب از آب تكان نخورده است. توی خانه ساكت و آرام او، همه چیز جای خودش است به جز مادر كه در قاب عكسی كهنه خلاصه شده است. اما من هنوز مثل روزهای ساده هفت سالگی از تكان دادن جوغن سنگی گوشه حیاط عاجزم. پس من چكار كرده ام توی این سی و چند سال. منی كه می خواستم دنیا را تكان بدهم توی تخیلات ساده كودكانه ام. منی كه می خواستم كوه را به شانه بكشم حالا حتی نمی توانم توی دفتر نقاشی بچه ها، طرح چند تا خط ساده را بریزم تا آنها پروانه و پرنده و كوه برداشت كنند از 7 و 8 های بزرگ و كوچك من و حساب زندگی دست شان بیاید.

این فكرها مال زمانی بود كه وقتی زمین می خوردم می نشستم تا مادر بزرگ بیاید و مرا از زمینگیری خاك برگیرد. مثل وقتی گلدان شمعدانی می افتاد و من هی دور بی بی می گشتم تا دلش به حال من و ریشه های عریان شمعدانی بسوزد و هر دوی ما را بنشاند توی باغچه دامنش. حیاط خانه ما آنقدر بزرگ بود كه مرا مثل پروانه دور آتش به جانی شمعدانی ها بگرداند. اما آنقدرها هم بزرگ نبود كه بتواند برای همیشه قلب كوچك گنجشك ها را توی حوصله باغچه به زمزمه وا دارد. آری خانه ما آنقدر ها هم بزرگ نبود كه عطر چارقد مادر بزرگ را بین هلهله رازقی ها و لاله عباسی ها برای همیشه نگه دارد.

یادم نمی آید حالا لیلا كجای این خاطره ها پرسه می زند اما خوب یادم هست كه اشك هایش ناف بران باران نبود آن روزها. وقتی بوی اسپند همه كوچه را پر می كرد باید منتظر می ماندی تا دختركی معصوم به رنگ هفت سالگی پروانه از گرد راه برسد و روسری گدارش شكوفه كند میان زرد آلو های باغچه خانه. گونه های او كه گل می انداخت مادر بزرگ سیبهای زرد و سرخ را می ریخت توی هیجان حوض. چند لبخند آنسوتر كسی هفت سین سبزه و سماق را توی اتاق میانی می گسترد. حالا همه گوش به زنگ لحظه میلاد بهار بودند تا در ساز و آواز تحویل سال، توی لبخند من و لیلا گل كند. بعد هم پدر بزرگ عیدانه ی نوروزی دیگر را به رنگ یك سكه دو ریالی بگذارد توی خالی دستهای ما. من كی از این همه سلام و سبزه دل بریدم و باران شدم پری عزیز. كی دستهای كوچك لیلا از دستهای من و از تقلای سنجاقك ها برید؟ من كی هزار ساله شدم خاتون؟

 

نیمی از من در شهر خانه داشت و نیمی دیگر در ایل. زمستان های پرسوز را توی آغوش گرم مادر بزرگ نفس می كشیدم  و تابستان های تموز توی خنكای هوای چشمه بیدی و الوكهای وحشی حاشیه چادر سیاه بی بی. لیلا هم كه نیمه ی گمشده همه سیب های باغ بود تقدیری شبیه من داشت. بی بی، نقطه تلاقی باران و آفتاب بود و رنگین كمانی كه چادر می زد روی بابونه های نشیب كوه. بی بی ، تنها بی بی لیلا نبود. بی بی ، بی بی همه آدم های بی سرپناهِ بی بارانِ بی نشانه ی بی  بی بی بود.

روزهای آخر، كمی او را نا آرام می دیدم. آب كه در دل او تكان می خورد می فهمیدم. دوا و درمان خاله خاتون و جوشانده های نعنا و بانونه به حال او افاقه نكرد . برای همین بود كه عموحاجی ، لیلا را با پیرزن فرستاده بود شهر، اگر چه خودش بهتر از هركسی می دانست كه كار از كار گذشته است و نگاه های مبهم بی بی به دور دست های آبی، بی هیچ نیست. لیلا اما، لیلای شهر نبود. لیلا از سایه ی همه آدم ها و آدم واره ها رم می كرد. لیلا مال منی كه یك نیمه ام مال ایل بود نیم دیگرم مال شهر نبود. لیلا مال قهقهه های سه كوچه همیشه بالاتر از خانه ما هم نبود. 

خودش هم خوب می دانست شال زرد و نارنجی ریخته بر شلال موهاش چقدر به چهره آرام و مهربانش می آید. چند روزی كه هوای شهر را به سختی نفس می كشید صورت گرم و صمیمی اش از پشت كبودی اندوه خود را آرام آرام نشان می داد. روز به روز چهره اش باز و بازتر می شد اما دلتنگی اش هر درنگ می رفت كه سر به كوه بیابان بگذارد.... خنده های معصوم لیلا اصلا برای هوای دود و دم گرفته شیراز خلق نشده بود. چند روزی كه برای دوا درمان بی بی آمده بود انگار همه سنگینی زمین را گذاشته بودند روی شانه اش. ولولای پرده های سپید بیمارستان او را می برد به خیال یال های رها در باد اسب های سپید و لحظه ای آرام نداشت. خنكای نسیمی كه هر از گاه از پنجره اتاق، بر پیشانی تبدار بی بی می وزید دنباله ی مهربانی دشت بود كه از همهمه ی چهارراه ها و چراغ قرمزها گذشته بود و خود را به آخرین شعله های بی بی رسانده بود....لیلا آرام از نیشخند گلهای رنگ و رو رفته ی باغچه می گذشت... سنگینی نگاه مردان بی شرم شهر و تنهایی های مدام او در راهرو های عجول بیمارستان... از تمام آبی ایل، تكه ای از آسمان را با خودش آورده بود و خورشیدی كه هرگز نمی توانست از پشت نرده های آهنی ، به رنگ بی توقع صحرا بر سرمای جانش بتابد. چشم های بی رمق بی بی داشت توی اتاق 58 در سكوت سفید ملافه ها غروب می كرد... پیرزن هم خودش بهتر از هركسی می دانست كه دیگر كاری از پچپچه های مردان بی درد سپید پوشی كه با افسار های پلاستیكی شان دور او حلقه زده اند بر نمی آید... شاید برای همین بود كه یك ناله اش زمین بود و یك ناله اش آسمان كه لیلا او را از تخت های لرزان بیمارستان بردارد و ببرد پای بلوط پیر كنار سیاه چادر بنشاند.

حالا ازغریبی سال هزار و سیصد و شصت و هشت، بلوطی پیر مانده است و چند تكه سنگ فرو رفته در خاك كه یادمان سكوت سنگین بی بی است. من باید از همان روز كه زوزه ی پروانه های آهنی سردخانه، بی بی را جواب كرد فاتحه شمعدانی های باغچه و چشم های میشی لیلا را می خواندم. با چه شوقی خودم را رسانده بودم به چشم های به در مانده بی بی و آخرین گلایه های لیلا. با چه شوقی راهرو های بیمارستان را دویده بودم به دنبال چند قرص نان و چند برگ ریحان برای ناهار آن روز و برای چشم های گود افتاده لیلا. باید همه چیز را به لیلا می گفتم. باید از سیر تا پیاز ماجرا را برای او تعریف می كردم. باید می فهمید كه من خودم هم توی آن قضیه هیچكاره بودم.

من تنها اما بغض كردم و كنار او روی صندلی چوبی پای باجه نشستم. تنها توانستم داروهایی را كه به هزار خون دل از داروخانه های شهر پیداكرده بودم بگذارم روی زخم های لیلا. او داروها را از من گرفت و تنها سكوت كرد. دیگر حتی حوصله اخم و تخم هم نداشت. تنها با چشم های خسته اش نگاهی به من انداخت و كوتاه و آرام، سری تكان داد. او حرفی برای گفتن نداشت اما من....حال بی بی خراب تر از آن بود كه لیلا را بنشانم پای میز محاكمه و خانمان خرابی های این چند ساله را پیش چشمش بیاورم. مثل همیشه تنها بلد بودم كنار او بنشینم و سعی كنم با سكوت چیزی به لیلا بفهمانم. سرمای سرد هوا هم نمی توانست پاره هایی از اضطراب جانم را به او  و بی تابی های همیشه او را به بی خوابی این چند شبه ی من برساند. یادم نیست چند دقیقه سرمای شباهنگام پنجم آبان را روی شانه چوبی صندلی خواب رفتم اما وقتی از كسالت این چند روزه بیدار شدم گوشه چادر او را روی تنم احساس كردم. دلم نمی خواست آن شكوفه زار گسترده را از عریانی جان خسته ام بردارم. اما باید دنبال لیلا می گشتم. چند دقیقه ای چشم هایم در سوت و كور شب دنبال لیلا گشت. انگار بی بی را از اتاق عمل آورده بودند بیرون. اگر بی بی زبانم لال ... همه ی خاطرات من و لیلا را با خود خواهد برد.

 آن روزها كه حال و وضع بهتری داشت طرف های غروب رفتم خانه عمو حاجی ... بی بی كه می دانست یك چیزیم هست قالیچه را انداخت كنار اجاق و چند دقیقه ای طول كشید تا چای خوش رنگ همیشه را آماده كرد.... بلد بود چطور دل آدم را به دست بیاورد... بلد بود از كجا شروع كند... چای دوم را كه داشت می ریخت نگاهی به زخم دستهایم انداخت ... سری تكان داد و خرگ های توی اجاق را با چوب دستش كمی جابجا كرد. اول سعی كرد چیزی نگوید. چیزی هم نگفت تنها چند كلمه ای با خودش غرغر كرد. پارچه ی خونی روی زخم را باز كرد. كمی خاكستر نرم را از حاشیه اجاق برداشت و ریخت روی زخم های شعله ور من. تنم می لرزید. گرسنگی آن چند روزه امانم را بریده بود. اظهار ضعف می كردم اما مغرور تر از آن بودم كه به روی خودم بیاورم. اما تكانه های صدا و انگشتهایم دیگر دست خودم نبود. وقتی رعشه تنم را زیر سرانگشتانش احساس كرد چیزی نگفت. دوباره نگاهم كرد اما اینبار تاب نیاورد. با لحنی آمیخته با گلایه و درد تنها توانست بگوید: داری با خودت چیكار می كنی مرد؟ من چیزی نگفتم. او گره زخم را محكم تر كرد و گفت : اینها خدا را خورده اند و دنبال پیغمبرش می گردند. بگذار لیلا هم اینقدر عذاب نكشد... بگذار او برود پی بخت خودش...

بی بی همه چیز را تا آخر خوانده بود. می دانست من به این سادگی دست از لیلا بر نمی دارم. می دانست من بلد نیستم آدم بكشم اما این را هم خوب می دانست كه به این سادگی ها نمی توانم با خودم كنار بیایم. لیلا را آن روز برده بودند شهر برایش به قول خودشان كفش و انگشتر بخرند. من داغ بودم. من اصلا چیزی حالی ام نبود فقط می دانستم لیلا را دارند می برند خون بس و برای همین به آب و آتش زده بودم. گوشه كلاغی آویزان لیلا، عطر آویشن و پونه را می ریخت توی تنهایی چادر سیاه. چند دقیقه ای باید با بی بی درد دل می كردم تا عمو حاجی -خسته- گوسفندان را بیاورد پای چادر... یكی دوماه دیگر وقتی زمستان از راه برسد و خشونت سرما خودش را نشان بدهد تازه بدبختی های پیرمرد شروع می شود. پسرها هم كه به قول بی بی فقط دست به سینه زن هاشان هستند.  پیرمرد بیچاره كی فكر می كرد قاسم اش برود توی بنكوی فامیل زنش ماوا بگیرد.  اما عمو بیدی نیست كه به این بادها بلرزد. من اما همیشه از اینهمه تنهایی و سرما ترسیده ام. همیشه از سردی نگاه آدم ها تمام تنم می لرزد. من بلد نیستم چطور وقتی زمهریر سال  از گرد راه می رسد خودم را توی نمدچین باران بپیچم. اجاق های بیابان هم فقط صورت آدم را داغ می كنند. هیچ گاه پشتم به اسفند سوزان بهار خوش نبوده است. من بلد نیستم خودم را از سیلاب سرازیر پشت خانه جمع كنم. مگر سیل باران سال شصت و پنج  و خانمان خرابی های چله آن سال یادت نیست؟... بی بی چند بار صدایم می كند اما من توی خودم گم شده ام. دست او كه به شانه ام می خورد كسی مرا از سرمایی كه در راه است می گیرد و دوباره می نشاند پای اجاق بی بی. لیلا را گم كرده ام میان خوش تعریفی های بی بی وهمهمه ی آدم هایی كه دارند چندتا چندتا از شهر بر می گردند.

 سال ها بعد وقتی لیلا سه كوچه بالاتر از خانه من توی شهر، چشمهایش را به بی بیقراری ماه آسمان می دوزد من هم سه كوچه پایین تر از او دنبال ردی از صدای باران می گردم تا غریبی این همه شهر را همصدا با او مویه كنم. عمو حاجی همه ی این سال های حسرت را در خواب دیده بود. عمو حاجی می دانست شهر همه چیز را از آدم می گیرد....عمو حاجی چیزی از فلاكت پارك ها و دختر فراری ها نمی دانست. عمو حاجی چیزی از ماهواره ها و ماهپاره های عصر جدید نمی دانست. عمو حاجی ترافیك و چراغ قرمز را نمی شناخت.  فقط هر از گاه گذارش به دوا خانه حاجی رضا افتاده بود و به پرچانگی های حجره داران بازار وكیل. از همه ی شیراز فقط دروازه اصفهان را بلد بود و گاراژ كنار قالیشویی را. با این حال این روزهای سرد را به چشم خودش دیده بود. وقتی داشت كنار بی بی سر بر آرام خاك می گذاشت دست های سرد مرا گرفت توی دستهایش و فقط نگاهم كرد. من هم بغضم را جمع كردم و با غروری كه همیشه او در صدایش داشت به آخرین نگاه های او فهماندم كه هوای لیلایش را دارم.

لیلا، لیلای شهر بود... لیلای سه كوچه بالاتر... خوش به حال عمو حاجی كه رفت  و نابسامانی های من و لیلا را ندید.... هی زنها به پایم نشستند كه حتما قسمت نبوده است... بگذار برود دنبال پیشانی نوشت خودش.... اما من چگونه می توانستم عطر موهای لیلا را به بادهای هرزه بسپارم؟ چطور می توانستم پاره ی جانم را بسپارم دست قهقهه های شوم سه كوچه بالاتر؟ چگونه می توانستم مهربانی چشم های لیلا را نادیده بگیرم؟ خاطره ی تنگ حنا و چشمه بیدی را؟ زرق و برق یراق دامن گلدارش را وقتی با ساز و دهل های ایل می رقصید توی هلهله چشم های من؟ چطور می توانستم برای همیشه  خودم را و لیلا را پایین دست عمو حاجی و بی بی خاك كنم؟

 من همیشه از حوالی بیمارستان سعدی دلهره دارم. همیشه روی صندلی چوبی همه پارك های شهر خوابم می برد و دنبال شكوفه ریز چادر نماز كسی می گردم كه مرا از سرمای شهر بگیرد و بهار و بنفشه را بیاورد به خانه من. هی این پا و آن پا می كنم كه لیلا از بی بی برایم خبری بیاورد... از آسمانی آبی كه همیشه به شانه می كشید و از آفتابی كه روی صورتش سایه می انداخت گاه گاه و از همان شال زرد و نارنجی ریخته بر شلال موهاش كه خودش هم می دانست چقدر به چهره آرام و مهربانش می آید.

 

 

پری عزیز نمی دانم قبلا از هاجر برایت نوشته بودم یا نه؟ او یكی از عمو زاده های من بود كه چند روزی قبل از عید، در اسپند سوزان سال 86 تن به شعله های آتش داد و در رسوم سرد قبیله، آرام زبانه كشید و خاموش شد. اتفاقی شبیه آن را گوشه و كنار زمین، بارها و بارها دیده ایم و شنیده ایم. این زخم سوزناك، هر از گاه شعله می كشد و ماهپاره ای را به رقص آتش وا می دارد. این قطعه كوتاه را در این حال و هوا نوشته ام:

 فردا صبح اول وقت، مشتاق تر از همیشه از خواب برمی خیزم.... گوشه چادر را بالا می زنم. شال و یراق می کنم و می روم دنبال رمه های رمیده دشت... اسب سپید مادرم را تیمار می کنم برای روزی که قرار است قطار ببندم شبیخون دشت را... باید زنان قبیله ام را از خود سوزی اینهمه سال برهانم... باید کلاغی هاجر را بیاویزم بر سر در خانه تا بوی پروانه همه دشت را پرکند... باید گل های گر گرفته روسری او را به هیاهوی بادها بسپارم تا ساز و دهل راه بیاندازند خانه بران تازه عروس خانه ما را... من از ناله های پیچیده در خیابان های منتهی به دروازه کازرون می ترسم... من از سرد خانه ی بیمارستان قطب الدین تمام تنم می لرزد... من بی رحمی همه نعش کش های دارالرحمه تا پزشک قانونی را روزی هزار بارمی میرم و زنده می شوم... من باید با گیسوان سرمازده و صورت سیلی خورده کسی به خانه برگردم که همه تابستان های گر گرفته ایل را چشم براه آتش به جانی های من بود.... من شعله می کشیدم و او از زخم های نهان خود می گفت... من می باریدم و او از خشکسال ممتد دوچاهی آه می کشید... فردا عمومهدی که از انتظارشهر بیاید از میان خرت و پرت های توی خورجین اش، آینه کوچکی برای هاجر بر می دارم تا به ابروهای کشیده اش مشغول باشد یک چندی تا ببینم  ناگزیری این سال های بی باران طی می شود یا نه.... پدرم خواسته بود خانه بمانم مراقب دخترها باشم... اما من همیشه...هر گاه...هر از گاه که هاجر برای آوردن هیمه می رود دلشوره می گیرم... دستم را حمایل ابروهایم می گیرم و سایه می کنم چشم هایم را تا آن غزال رمیده را توی آفتاب پیچیده بر پهنه دشت گم نکنم... همه بوته ها را دنبال عطر وحشی روسری اش می گردم تا وقتی او را پای کنار پایین کوه می بینم دلم آرام بگیرد... من نذر کرده ام تمام خنده هایم را بر گز بنی پیر، تا زنان ایلم را آل نگیرد وقتی دارند برازنده ترین برادرانم را برای زمین می زایند...  کسی باید مرا از غریبی این همه سال بگیرد تا وقتی با آخرین شعله های هاجر توی خیابان های بی رحم دارالرحمه دنبال بی کسی های خودم می گردم کسی حواسش به آینه کوچک و لباس های رنگ رنگ پیچیده درعطر آویشن توی بغچه باشد... فردا کلی کار داریم... فردا دوباره سیاوشان داریم... قرار است هاجر همه هیمه های این زمستان سرد را روشن کند توی ولولای ایل.... فردا خانه بران هاجر خودمان است....

 

منتظر بخش های دیگر این مجموعه باشید
 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ