حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (12)

محمد حسین بهرامیان

پری گلم سلام. چند دقیقه می شود که از خواب کوتاه دیشب برخاسته ام و چشم هایم را دوخته ام روی تصاویر زیبای تو در میان بنفشه های سعدیه و آفتاب مهربانی که اول اردیبهشت را دارد از سر شانه های تو طلوع می کند. نمی دانم چرا امروز دلم می خواهد بنویسم. چرایش را نمی دانم فقط انگشتانم سرمستی رقصی غریب بر صفحه کلید را بهانه کرده است. چند دقیقه ای پیش دوست درد آشنایی دارم که خواب شیرین دیشب اش را با همه پلان های پیدا وپنهانش برایم تعریف کرد. او عاشق موسیقی و آواز ایرانی  و شعر و ادبیات فارسی است.... این را گفتم که بدانی اگر او توی خوابش شعرهای گر گرفته ی مرا از سکوت نفس گیر رضوی سروستانی می خواند برایت چندان غریب نباشد. او غریب تر از آن است که نتواند بین همه آدم هایی که خوابهاشان با پول و شهوت تعبیرمی شود غروب نا به هنگام شعر و موسیقی ایران را خواب نبیند. او با طلوع هر صبح صادق، چشمهای همیشه نگرانش را بر بی صداقتی های مردمی باز می کند که شعر و موسیقی خانه زاد ایرانی، جایی در بیگانگی های جانشان ندارد.... عکس های سعدی را که برایم فرستاده بودی یک به یک دیدم. تصاویری که نقشی از تنهایی های من و تو و بنفشه های سر به زیر سعدیه دارد.....هنوز از اینکه بشریت  فکری برای با هم بودنمان نکرده است نگرانم و عکس های تنهایی من و تو بیشتر مرا در تنهایی های خود فرو می برد... همه فتوشاپ های دنیا هم نمی توانند عکس من و تو را کنار هم پای یک صندلی چوبی ساده بنشانند و بگذارند ما دور از همه نگاه های معصوم و مسموم درنگی را سر بر شانه های فرو ریخته هم آرام بگیریم.. تنها توی معبد آناهیتا این فاصله ها می شکند و من و تو به شوق شکوهمندی نامت به هر غریبه ای رو می اندازیم تا عکس های بعد از ظهر داغ بیشاپور را برای مان عاشقانه تر بیندازند...

راه روهای معبد حالا سال هاست که راه بر عبور آب بسته اند و گل های آویزان دیواره های سنگی معبد تنها به شوق آمدن تو خود را از آن بالا بالاهای بر بلندای صبور دیوارها ریخته اند... از پله های معبد بالا می روی .... من کوچکترمی شوم اما تنهایی من بزرگ و بزرگ تر... برای لحظه ای از من دور می شوی و من همه ی ثانیه های کوتاه بی تو را دیر می شوم....  مثل همه سی و چند سالی که بی تابش آفتاب نگاهت شب هایم را بروز رسانده ام ... در پسین غم گرفته معبد گم می شوم... من دور از تو اینجا تنها سایه ی کوتاهی هستم که از چهار سو دیوار های ستبر سنگی احاطه ام کرده اند اما همچنان چشم بر بلندای قامت تویی دارم که بر فراز ایستاده ای.... دستهای مرا بگیر و ببر آن بالا بالا های همیشه آبی و آفتابی.... مرا با هزاره های تنهایی معبد تنها نگذار.... من از هجوم سنگ ها و سایه ها هراس دارم... من دارم دور از تو آب می شوم آنسان که تمام حوضچه سنگی را فرا می گیرد تموج جانم....اما من باید آرام و بی صدا باشم تا رویای چند هزار ساله آناهید به هم نخورد.... من باید همچنان روزها و سالها چشم به راه نوازش باران باشم تا بیاید و همه رود رود جاری شاپور را بر عطشناکی جانم بریزد... من و تو فقط فرصت بیتوته ای کوتاه بر خساست سایه درختچه داریم که سال هاست بر کناره های شیون رود جا خوش کرده است....وقت تنگ است... گل های صورتی روییده بر دیواره های سنگی قصر چشم براه نوازش تو اند...

تا پا به پای سکوت آرام آب معبد را چرخی می زنیم خورشید اواخر فروردین دارد پیش دیوار های همیشه استوار معبد خود را پنهان می کند و من تنها به طلوع مدام چشم هایت در جاده های پر پیچ و خم ابوالحیات می اندیشم .

هوای دم گرفته بیست و چندم فروردین و من و تویی که نوشابه های گازدار هم عطش جانمان را فرو نمی نشانند... امروز الهه باران را از زمینگیری اینهمه شهر گرفته ام تا پسینی غریب را با دلتنگی های او عکس دونفره بگیرم.... من انگار نقش سنگی بهرامم که از دست و پا گیری کوه خودم را به نشیب رود رسانده ام و در صبور چشم هایت دنبال گریز پایی جانم می گردم.... عکس های کاغذی پاره می شوند.... دوربین های دیجیتال را ویروس می گیرد.... بگو کسی بیاید اینجا تندیس دونفره ما را روی عریانی کوه نقش بزند.... کسی که صورت بال های من و تو را بتواند مثل روز اول بپردازد... کسی که تاج خورشید روی سرمان بگذارد و بگذارد دور از هیاهوی اینهمه شیراز و اجاره های سرسام آورش برای خودمان خانه ای سنگی بسازیم که رهن زیستن مان تنها نگاه مشتاق رهگذران باشد... آناهید من...آناهید همیشه بارانی من.... بباران عریانی گیسوانت را بر خاکی تنم تا با عطر فصیح تنت یکی شود شیدایی جانم.... خدا را چه دیده ای شاید روزی خدایی دیگر گونه تر پیدا شود و از گداخته های من و تو هشتمین امشاسبندان زمین را بسازد... آن روز دیگر چشم بر ناتوانی بشریت نخواهیم دوخت تا فکری برای بی سرو سامانی ما کنند.... ما بال خواهیم گرفت و همه ی آسمان خدا را به تسخیر در خواهیم آورد... کاخی برای والرین خواهیم ساخت و در تالار پذیرایی جشنی باشکوه برپا خواهیم کرد....

وقت تنگ است لیلا.... بیا به دنیای خودمان برگردیم....نوازش آب را بگذار برای فرصتی دیگر.... این خواب های بی تعبیر فقط مال افسانه هاست... بیا به سادگی روزهای خودمان برگردیم.... به پرسه های زیر باران.... به اولین فال نخود دروازه قرآن... به مهربانی مهرماه 86... و به اولین باران به هنگام آبان ماه...  به پلاژ چهار بابلسر... به شبگردی های سرد سروستان... یک کاسه آش برای هر دوی ما کافی است.... وقتی تو با من باشی من توی بلندی های ایج سرم گیج نمی رود... باران دیماه را یکریز بباران برمن... بهمن ماه من و تو با شکوفه های بادامی که از گذر کوه برایت به ارمغان آورده ام بهار خواهد شد... وقتی بیست و سوم اسفند بیاید دور یک کیک قهوه ای ساده خواهیم نشست و بهارانی که تازه در من شکفته ای را با تو جشن خواهیم گرفت... من با تو به تاریکی خانه نمی اندیشم... چند شمع سوخته جانُ شور شراب آنشب را در جانمان شعله ور تر خواهد کرد... بیا به دنیای ساده خودمان برگردیم... زیاد مهم نیست اگر بی سرزمین تر از باد باشیم... هر جا که شد مثل آفتاب چادر می زنیم و همه ی زمین را ساده تسخیر می کنیم...

توی همین دنیای ساده هم می توانیم همه خوشبختی های جهان را روی نیمکتی ساده بنشینیم و دور از نگاه رهگذران سر در آغوش هم بگذاریم.... نیازی به ریخت و پاش توی  کاخ شاپور نیست... ما می توانیم امروز ظهر را با غذای آماده خیابان جمهوری سر کنیم.... غزلی از سعدی برایم بخوان تا بدانم که هستی... عاشقانه هایت را با من نجوا کن تا اردیبهشت شیراز را زیر درخت های قد کشیده حافظیه جشن بگیریم.... چادر کوچک مان را شاید اما بی خانه مانی های ما را هیچ تند باد وزنده ای با خود نخواهد برد... تنها دستهایت را حلقه کن توی دستهای من و از من بخواه تا توی خیابان عفیف آباد دنبال چند قوطی برای بی قراری امشب مان باشیم... وقتی تو باشی دنیا با همه سادگی هایش زیباست.... حتی وقتی روزها دور از تو در صبح گاه چندم اردیبهشت تنها به ناگزیری نوشتن کلماتی از تو بسنده می کنم.... امروز حال و هوایی دیگر دارد این سرانگشتان باران خورده... هرچه می رقصانمشان بر این حروف متلاشی عطش جانم فرو نمی نشیند... ببین چه شوری دارد انگشت اشاره ام وقتی حروف ساده نام تو را عاشقانه دنبال می کند... ل...ی...ل....ا....ل....ی...ل...ا...ل...ی....ل.... ا....

 

روح درمانده ام این روزها به زنی ماننده است که بی سر پناهی های همه سال های زندگی اش را ریخته است توی نگاه خیس باران . توان برخاستن ندارم از این گل آلوده رنجی که آغشته به آنم. عریانی ام را نمی توانم بپوشانم  از بی شرمی این همه چشم. من انگار سال هاست افتاده ام و هیچ دستی نیست تا مرا از زمین سرد تنم برگیرد. آفتابی نیست تا مرا از گل و لای بعد از سیلاب اینهمه سال به تعمید باران و بنفشه ببرد. من عریانم آنچنان که زخم های تو. من عریانم آنچنان که شاخه های ترد تو در برگ ریز باد و بوران... من عریانم آنقدر که ماه نیمه شبان دیماه بر فراز خانه لیلا....

چشم بپوش از بی سر پناهی های من.... من فرشته ای بودم روزی که دعایی مستجاب مرا ریخت بر سرافکندگی اینهمه خاک...یک نفر باید مرا ببرد زیر باران.... من باید بال بگیرم... من باید برخیزم.... من باید برخیزم از زنی که زانو زده است این روزها در من... از من قدیسه ای بساز ای باران دیرگاه.... جامه ای سفید بپوشان برتنم.... حاشیه زرد و نارنجی دامنت را بریز روی سر سبزی چمنزارها.... سینه سرخ های عاشق باید به آواز آیند از هلهله پرنیان آویخته از هیاهوی تنت.... من صدای صیحه هفت قرقاول مست را ریخته ام توی پرند روسری ات....کلاغی ات را باز کن تا زمین از شمیم موهات سرمست شود... بپیچ در هلهله ی  نی همیانه های پشت نخلستان... پا تابه های زردوز تو را می رقصند تمام دختر بندری ها در ماسه های صدف ریز ساحل... من بربط می خوانم از گلوی کبوتر ها و کباده ها... من نذر کرده ام این بار وقتی به پابوس باران می روم یک ریز ببارم از احتمال همه ی ابرها.... من سردم است... چای دارچین بی بی را بریز توی فنجان من.... من دلم برای خواب های توی پنج دری تنگ شده است... من افتاده ام به هیات زنی که چند هزار سال پیش افتاده بود روی بروی بازارچه توی گناه رهگذران.... کی فکر می کردم من روزی توی لجنزار اینهمه شهر عریان باشم... من زمین خورده ام سال هاست می بینی لیلا؟... من دارم توی خاک خودم غوطه می خورم.... من از خود سوزی اندوه بر می گردم.... از آتش بجانی پروانه ها... من همه ی دیشب را توی سرد خانه، کنار مرده مردی آرمیده ام... به دیدارم آمده ای اما چه دیر.... اما چه دور...  دستهایم را بگیر....  تمام دیشب را لرزیده ام توی تنهایی خودم.... مرا از خرده شیشه های پای پنج دری جمع کن... یک استکان چای و دارچین بیاور برای بعد از ظهر های حیاط خلوت خانه...

 سمت شمع دانی ها که آفتابی شد من چاووشی می خوانم برای هیمنه صبح.... برای تویی که از زیارت آفتاب برگشته ای.... چاووشی می خوانم چشمهایت را که از صدای بال بال کبوتران حرم می آیند...  

پری عزیز بخشی از متن را زده بودم... دیشب نتوانستم آن را جمع و جورکنم.... از دو سطر پایانی هم زیاد خوشم نمی آمد حذفش کردم... خودت توی ذهنت یک جور تمامش کن... اصلا بگذار این زخم هم تمامی نداشته باشد... بگذار همیشه پایان همه ی سطرها نام زیبای تو باشد لیلا.

 

اولین درس کلاس اول مان، مثل یکی بود یکی نبود همه قصه های سال های بعد اینگونه آغاز می شد:   ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا
چیزی شبیه اولین باری که روبروی آقای ناظم صف کشیدیم تا تک تک ترکه های انار را به رخ مان بکشد و بعد هم حکایت همه سال های پیش رو را پیش چشم مان بیاورد.... یا شاید شبیه نردبانی که سال هاست توی لوحه های آویزان گوشه کلاس، برای گرفتن سگی که بالای درخت رفته بود روی پای خود نایستاده است.... چیزی مثل چوب خط های نانوایی حاجی نعمت که ارتباطی با نان قرض هم دادن ها و نان به نرخ روز خوردن های سال های بعد نداشت....یا مثل نرده های دور پارک که ما را از ماه و ماه را از سکوت سترون کاج ها دور می دارد. یا چیزی شبیه یک میلیون و یکصد و یازده هزار و یکصد و یازده قراری که همیشه توی ریل راه آهن با ردیف سر به هوای مژگان توداشته ام....این ها همه ی ثانیه های ساده منند...ثانیه ثانیه هایی که از مهرماه کدامین سال محال آغاز شدند تا پلی چوبی باشند برای اینکه سال ها بعد در مهرماه آتش به جان پاییزی دیگر، من و تو با هم یکی باشیم و در تلاقی دستانمان آشیانه کند پرنده ای که همزاد آب و آتش نیست... از مدرسه تا سرکوچه همینطور توی یک صف، یکی یکی بچه ها از هم جدا می شدند تا آخرش من می ماندم و امیرحسین و کوله بار مشق هایی که زیر سوسوی چراغ همیشه روشن خانه ی بی بی زیر سرم بخواب می رفت....

ما به ستون یک می رفتیم تا منورهای دشمن توی تاریکی شب فقط ما را یک نفر ببینند و نبینند.... ما همه یکی بودیم جدای از همه ی نمودارهایی که اقتصاد دان ها برای درجه فقر ما ترسیم می کردند. ..جدای از اینکه  کداممان مال بالا بالاهاییم و کدام مال پایین ترهای شهر... وقتی با کوله بار حسرت به ایل بازگشتم پدرم به شکرانه همه ی تیره روزی هایی که پشت سر گذاشته بودم اسبی سپید به من چشم روشنی داد و تفنگی و قطاری که خودش حمایل سرشانه هایم کرد. ردیف موازی فشنگ هایی که هریک می توانست آهو بره ای را پرپر کند. گلوله سربی سنگینی که می توانست سنگینی داغ لیلا و خون بسی که زخم های من بود را در سینه مردان بی شال و یراق فرو بچکاند.... همه ی سال های بی باران، پیش رو بود و من باید یاد می گرفتم همه ی خشونت دشت را... هلهله بی درنگ فشنگ ها می توانست توی عروسی مهتابوی خودمان شاباش حنابندان او را سر به کوه بیابان بگذارد و در سینه ی آسمان بی پرنده و بلدرچین شلیک شود.

حالا توی زندان تنهایی های خودم، نفس های عریانم را کسی پشت میله هایی اینچنین حبس کرده است. فاصله ی میله ها آنقدر نیست که دستانم نتواند بی قراری های تو را در آغوش بگیرد. بی قراری های تو آنقدر هست که یکشنبه های تنها، چشم هایت را به ملاقاتی بی کسی های من روانه کنی.

نام این حرف ساده را گذاشتیم الف.... حرفی نبود... کسی داشت به من می آموخت که نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار...و بعد ترها هم دانستم که این یار همان یکی بود و نبود آغاز همه قصه هاست... همو که عمو حاجی نامش را توی اولین اذان در گوشی، در گوش من که یک الف بچه بیشتر نبودم زمزمه کرد.... حالا می فهمم همه ی این یک های ساده تو بودی... تویی که پشت نرده های باغچه خاله خاتون، هر از گاهی برای چیدن پونه و نعنا و ترتیزک می آمدی با همان قبای گلداری که می ریخت روی سبز بختی برگ ها....تویی که هنوز روسری ات  از عطر ریحان و رازیانه آن سال ها پر است.... تویی که دستهایت بوی خاک نمدار باغچه را توی نوشته های همیشه من می ریزد... تویی که قد می کشی توی بالا بلندی های ردیف سروها... توی همه هزاره هایی که تنها الف قدی چون تو را به خط خطی مشق های شبانه من هدیه می کند.... من دوباره از اول شروع می کنم.... از همه  الف هایی که در شکوه نامت قد می کشند و من هنوز بعد از اینهمه سال برای نوشتن شان دست و دلم می لرزد....

 

حق داری باور نکنی.حق داری بی تابی های مرا نبینی.حق داری دندان به جگر گذاشتن های مرا بی خیالی و بی قیدی بدانی. اما من دوستت دارم. هیاهوی زندان بانان، صدای پشت میله ها را به تو نخواهد رساند. اینجا همه موازی اند، همه ی مردها و میله ها.... و همه ی چشم هایی که همیشه به ضربدر های ناموازی روی دیوار دوخته شده اند. هی گفتی...گفتی... اما به ملاقاتی ام نیامدی. هر سه شنبه، گوشم همه ی نام های توی بلندگو را تکرار کرد... همه ی کلمه های پیچیده توی سیم خاردارهای روی دیوار را.... همه سربازهای توی برجک را اما لیلای بی نشان اینهمه سال، روزی گوشواره هایش را برای دیدار ناشنیده های  محکوم بند چند غرامت نداد.
لیلا لیلا لیلا
تراکم میله ها را توی ولولای نامت دیده ای. من سال هاست روزنه ای می جویم تا به اردیبهشت پر بنفشه شیراز سلام بگویم. حساب روزهای بی سرانجامم را گم کرده ام. شستم، انگشت کوچکم را لمس می کند و من اینگونه می شمارم انگشتانم را به امید روزی که در یکی از همین ثانیه های بی تکرار پیدایت کنم :
یک...
دو....
به سه که می رسم
انگشتانم به شکل نام تو در می آیند لیلا
مرا میان ناگریزی اینهمه تقدیر وا مگذار من زندانی سرنوشت شوم خودم
زندان بان من، در من زندانی است
همه ی سرجوخه ها خبردار ایستاده اند در من و من که هیچگاه شستم خبردار نمی شود همچنان می شمارم روزهای بی طاقتم را ... من صبورانه به سحرگاه چشم دوخته ام.همه می گویند وقتی وارد انفرادی می شوی یعنی دیگر همه چیز تمام است.یعنی سحرگاه نزدیک است...
سپیده از پشت طناب آویخته از گرگ و میش آسمان، سیاهی های جان و جهان مرا به تماشا ایستاده است اما من در این میان، تنها به بغض گره خورده طناب آویزان می اندیشم....به میدان صبح گاه...به چکمه های معلق ....به باران بی موسم فردا... و به ضربدرهای روی دیوار که هیچ گاه هوای اریبهشت شیراز را نفس نخواهند کشید. این چند بند، عاشقانه های محکوم بند چند است.... توهیچگاه حق داری باور نکنی  x x x x x x x x x x x

 

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ