حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (6)

محمد حسین بهرامیان

 

پری عزیز سلام... ممنونم که همچنان باران کلمات مشتاق خود را بر کویرستان جانم می بارانی....بی چتر آمده ام امشب تا تن به آواز های تو بسپارم و جان عطشناکم را از زلال کلماتت سیراب کنم...همسرم چند روزی است بچه ها را برده خانه مادرش... هر دوی ما نیاز داریم یکی دو روزی تنها باشیم... حالاچند روزی وقت دارم بنویسم و کارهای عقب افتاده ام را سامانی بدهم... همه ی امروز را تنها بودم.... چند دقیقه ای پدر در قاب عکس کهنه اتاق ، چشم از نگاه خسته ام بر نمی داشت. حس می کنم همیشه نگران من و مادر و بچه هاست...من هم که به زور نمی توانم بگویم همه چی سرجای خودش است وهیچ نگرانی نیست...او از خنده های پریشان و دستهای لرزانم همه چیز را می خواند.... از موقعی که او چشم  از روزهای سرد مادرم بست مادرهم لب از هرچه لبخند و خاطره بست تا فقط چشم های مضطرب پدر، از کنج آن قاب شکسته سخن بگوید.... آدم ها همیشه خاطره هایی دارند که فقط مال خودشان است... فقط مال خودشان

مادرم همیشه با  آب و تاب از پسینگاه آخرین روز عروسی خود می گفت....بعد هم بی هوا می زد زیر خنده .... همیشه همه چیز از بعد از ظهر یک روز بهاری آغاز می شد.... در ایل ما رسم بود که از حوالی هوای ظهر، یک نفر می رفت یک روسری زیبا را بر درختی در دور دست قنات گز یله می کرد و برمی گشت... عروس و داماد در بعد از ظهر آخرین روز عروسی، با هم مسابقه می دادند....

مادر همیشه درابتدای این داستان ، بعد از یک لبخند کوتاه ، چارقد زیبایش را دور سرش می پیچید و یک دو نفس عمیق می کشید...انگار می خواست عطر گل های گون و آویشن پیچیده در دشت را یکجا نفس بکشد... بعد هم  سری تکان می داد و بلند تر می خندید... هفت روز عروسی  را اول توی چند جمله کوتاه خلاصه می کرد ... سر و ته داستان را می زد تا می رسید به پسین پنجشنبه خرداد کدام سال محال.... اگر دو گوش مفت تازه گیر می آورد شب حنابندان را هم ضمیمه ماجرا می کرد و با کلی شور و شوق از فک و فامیل های خانواده دار خودش می گفت....از حق نگذریم اغراق هم نمی کرد...می گفت و می گفت تا می رسید به روز ماجرا:

"من و بابات سوار اسبامون شدیم...دلم می لرزید...دل اونم مثل سیر و سرکه می جوشید...آخه جلو مهمونای غریبه رودرکاری داشت و می ترسید توی همین چند دقیقه عمو زاده ها  نتونند جلو مهمونا خوب در بیایند.....زیر چشمی نگاهی به من انداخت و کلاهش را کمی کج گذاشت ...خودشو رو اسب سفت کرد و قطار فشنگ را روسینه اش اریب بست.... اولش دست و پام می لرزید اما خودمو که رو زین صاف و راست کردم دلم بفهمی نفهمی آروم گرفت... ته دلم قرص بود اما نمی تونستم میون مردمی که همه شون به ما زل زده بودند خودمو جمع و جور کنم..... میون کل و شاباش بیله دوماد، صدای عمو به من نمی رسید.... انگار چیزایی به خاله گفت و خاله فاطی هم آومد گوشه لباس چین چین منو جمع و جور کرد...خم شدم و خاله بال چارقد منو کمی زد پس تا جلومو بهتر ببینم... دایی عباسقلی گوشه قباشو زیر شال زده بود و داشت فشنگ میذاشت توی برنو ...

با صدای شلیک گلوله، اسب من تکونی خورد و یه دفعه از جا کنده شد.... پدرت اسب را هی کرد به طرف درخت و من هم یه لحظه بعد دهنه اسب رو کشیدم و دنبال او راه افتادم.... صدای ساز و نقاره می ریخت تو صدای شاباش مردا....بابات چیزی نمی گفت.... فقط اون لحظه یه کم بد خلق بود... از گل گون گذشتیم و رسیدیم پشت کومه هرسالی...به من نگاه نمی کرد...منم می ترسیدم نگاش کنم....فقط او می رفت و دزدکی پشت سرشو می پاییدم... تو این دو سال نومزادی با هم کلوم نکرده بودیم... از درخت چاله گود که رد شدیم دیدم انگار اسبش زوری نفس می زنه.... فهمیدم که اسب و سوار ، دوتاشون بریدن....اسب کهر داشت جا می زد....اما بابات هر جوری بود می خواست بازی رو ببره .... هر چه بیشتر از مردم دور می شدیم بیشتر به او نزدیک می شدم.....تا اینکه تو یه نفس اسب من جلو افتاد....دیگه کسی بگیرم نبود... دوماد زیر چشمی سایه اسب منو می پایید که یک لحظه دید از من جا مونده ... عرق دور تا دور پیشونیش جمع شده بود... صدای شلیک گلوله های قاسم خان و دایی رو می شناختم..... این صداها داشت به ما می فهموند که همه از اون دور پیروزی تازه عروسی که من باشم را جشن گرفته اند..... احساس غرور می کردم.... سر از پا نمی شناختم.... می خواستم همه دق دلی های پریروز عمه رو  یه جا سر بابات خالی کنم... زورم هم می رسید... بابات  تو این یک هفته یه پاش بنارو بود و یه پاش ارسنجون...بعد از یه هفته دوندگی دیگه نای نفس نداشت...منم که تازه تنگزم گل کرده بود... اسب من جوون بود وغبراق... صدای منو می شناخت. خودم تو این یکی دوماهه تیمارش کرده بودم... دو سه متری جلو افتادم... تازه داشتم یک کم پز تو صورتم جمع می کردم که یهو تکونی خوردم و به خودم اومدم....کسی نبود....خودم با خودم بودم...گفتم....گفتم این مرد از امروز نیمی از وجود منه....درسته ایل ما  ، تو این یکی دو سال نومزادی به من و او اجازه نداد حتی چند کلومی با هم درد دل کنیم اما او از امروز نیمی از وجود منه.... غرور من بسته به غرور اونه... اگه غرور او پیش چشم  این آدمای دور و بر شکسته بشه دیگه سخته کمر راست کنه... یه لحظه دیدم انگار خودم دارم می شکنم.... فاصله مون تا درخت اونقدر نبود که من نتونم تصمیمم روعوض کنم....من می تونستم از اون فاصله، گل های زرد و نارنجی روسری و گل و گمپل حاشیه اونو ببینم.... دیدم داره دیر میشه ....دهنه اسب رو کشیدم و گذاشتم اسب کهر شازده دوماد جلو بیفته... خودم خواستم او یل میدون باشه.... بابات هم که از خدا خواسته خودش رو به اسب چسبوند و تا رسید به روسری... اونو کشید و دور زد... بعد هم کلاهش رو سر دستش گرفت و از دور به مردم دستی تکون داد... دوباره صدای گلوله ها تو کوه و کمر پیچید......"

قصه مادر به اینجا که می رسید  لبخند عزیزی روی لبانش نقش می بست و همه چیز با بازگشت دو سوار به جمع  میهمانان خاتمه می یافت.... چند خنده آن طرف تر پدر می رفت و  چشم روشنی اش را از عمو بزرگ - پیر فامیل - می گرفت..... قصه مادر اینجا تمام شده بود اما همیشه لبخندی تلخ و شیرین ، لبانش را تا چند دقیقه بعد از ماجرا همراهی می کرد.... در این حال وهوا دیگر حواسش به هیچکس نبود.

وقتی پدر زنده بود می پرید وسط خاطره  و می خواست بگوید سر و ته قضیه جور دیگری بوده ... وقتی زورش به خوش تعریفی های مادر نمی رسید ژشتی مردانه تر می گرفت و البته با لبخندی آمیخته با کمی غرور و غیرت می خواست ثابت کند که پای اسب مادر به سنگی خورده و گذشتی در کار نبوده... اما ما بچه ها همه می دانستیم که خنده های زیبای مادر دروغ نمی گوید.... بعد ها که بزرگتر شدیم فهمیدیم چیزهایی شبیه همین ماجرا را همه زنهای ایل ، در حال و هوایی دیگر تجربه کرده اند.....

 

پری گلم ، در ایل ما زن و مرد جایگاه خاص خود را دارند.... وظیفه هر کدام کاملا مشخص است.... اگر از دور بوی مرد سالاری از چادر سیاه های عشیره به مشام می رسد شاید به این دلیل است که زن ها برای قوام خانواده از حق خود کوتاه می آیند....وگرنه مرد و زن در ایل دونیمه یک سیب اند و یکی حماسه می آفریند و آن دیگری عشق می ورزد.

حالا چرا این ها را دارم به تو می گویم نمی دانم. گمانم می خواستم بگویم لیلایم را دوست دارم اما کار به اینجا کشید. پری گلم فرقی نمی کند من چی می گویم... فقط می خواهم بگویم... فقط می خواهم تو باشی و برایت درد دل کنم... فقط دلم می خواهد تو باشی و نگاه خسته ام را به چشمان همیشه مهربانت بدوزم... هی حرف بزنم... بعد هم هر دوی ما پا به پای ساز و آوازی که دستمال های رنگی را در هوای حوالی بهار می چرخاند ، زمین و زمان را برقصیم. اینها همه بهانه ای است که بیشتر با تو باشم. وقتی این سطرها به پایان می رسد حس می کنم که من هم دارم تمام می شوم. پس  بی بهانه گوش کن پری من...بگذار هی برایت بنویسم...هی برایت ناز کنم...هی برایت ادا در بیاورم.... خودت خواستی سنگ صبور این دل بی سامان باشی

پری عزیز بگذار امیر مدرکش را بگیرد... نوبت به تو هم می رسد...ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است... شاید او نداند که به خاطر او پا روی دلت گذاشته ای و از حق مسلم خودت گذشته ای... اما خودت هم که این را بدانی کافی است... همین که از ته دل برای خوشبختی او و بچه ها تلاش می کنی حداقل دل خودت را آرامش می دهد...اینطور نیست؟

امشوعروسی بالا بلام....امشوعروسی بالا بلام....

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ