f
برگزیده اشعار و سروده های
محمد حسین بهرامیان
( بخش اول )
در این صفحه
می توانید اشعار زیر را بخوانید:
حتی اگر آیینه باشی /
حیاط چند شهریور
/
شیدایی
شبهای بی لیلا /
آه سایشگاه
/
دنیایی
ها 1 /
دنیایی ها 2
/
غم نان
/
دریچه های بسته
/ پرده
خوانی /
گلبوته تر از باغ
/
قصیده گرسنه /
هیچ
/
بی خوابی ماه
/
میان فوج لک لک ها
/
تا هر چه ناپیدا
/ سوگیانه بم /
مهتاب شطرنجی
/
فالگیر
/ دفتر باران
/
باید مرا راهی کنی /
این وصله ها به ماه نمی چسبد
/ پیشنماز
(سارا)
حتی اگر آیینه
باشی
گفتی نمی
خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید
خانه ی ما را بلد باشی
یک
روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید !
راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه
لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد
سرما را بلد باشی
یعنی که بعد
از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های
دنیا را بلد باشی
شاید خودت را
خواستی یک روز برگردی
باید مسیر
کودکی ها را بلد باشی
یعنی بدانی "
مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا
" آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه
باشی، پیش این مردم
باید زبان تند
حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی
از دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا
و اما را بلد باشی
من ساده ام
نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید
سادگی
ها را بلد باشی
یعنی ببینی و
نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان
اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی
است بین خواب و بیداری
باید تو مرز
خواب و روًیا را بلد باشی
بانوی شرجی!
خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال
دریا را بلد باشی
شیراز رنگ خیس
چشمت را نمی فهمد
ای کاش رسم
این طرف ها را بلد باشی
دیروز- یادت
هست- از امروز می گفتم
امروز می گویم
که فردا را بلد باشی
گفتی :"
وجود ما معمایی است...."
می دانم
اما تو باید
این معما را بلد باشی
حیاط چند شهریور
"ظهیرالدوله"
می رقصد هیاهوی تن ما را
بغل وا می
کند بی تابی پیراهن ما را
مرا می
تابد از نیلوفری های تنت اینجا
تماشا می
کند فوج به هم پیچیدن ما را
تو در من
شعله می گیری، من آتش می شوم در تو
تویی کو
تا سرا پا گر بگیراند منِ ما را
نسیم
آشنایی دارد از صد باغ گل خوش تر
سر سنگی
که می گیرد به حسرت دامن ما را
بدنبال
"رهی" می گردی از خاموش سنگی که
به آتش می
کشد دنباله های شیون ما را
من و تو
سنگساران کدامین جرم معصومیم
که دنیا
بر نمی تابد کبوتر بودن ما را ؟
گره از
روسری واکن بخندان باغ را بر من
که می
خندد زمین شوق ز سر وا کردن ما را
چراغانی
بیار ای ازدحام کوچه خوشبخت!
هوای بی
فروغ خانه ی بی روزن ما را
***
اتاقی
گوشه ی دنج حیاط چند شهریور
بغل وا می
کند تاب و تب پیراهن ما را
به تهران
باز می گردیم و یک تجریش می بیند
چکا چا چاک برق چشم های
روشن ما را
شیدایی شب های بی لیلا
مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم
باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم
عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار
گرداب نا آرام دریای خودم باشم
شیدایی شب های بی لیلا به من آموخت
باید به فکر روح تنهای خودم باشم
بیهوده بودم هرچه از دیروز تا
امروز
باید از امشب فکر فردای خودم باشم
بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم
در گیرودار دین و دنیای خودم باشم
اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم
نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم
حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی
اما خودم تعبیر روًیای خودم باشم
من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی
آیینه دار بی کسی های خودم باشم
باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟
حیف است من غرق تماشای خودم باشم
حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی
من سایه ای افتاده در پای خودم باشم
باید ردیف شعر را لَختی بگردانم
تا آخرین حرف الفبای خودم باشی
هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم
تا هشت روز هفته لیلای خودم باشی
آه سایشگاه
می پرسم از
اندوه نایابی که او را برد
از هاله ی نه
توی مهتابی که او را برد
این بیت،
بند دوم یک آهْ سایشگاه
او
میخکوب عکس بی قابی که او را برد
می پرسمش از
دور، ازدیروز، از دریا
از موج خیز
ِسردِ سیلابی که او را برد
اول نگاهم می
کند-گفتم، روانی نیست-
می گوید از
شب های شادابی که او را برد:
من را سوارِ... یک سمند بی پلاک آمد
داماد... من
ای کاش... سهرابی که او را برد
چیزی نمی
فهمم از این بی سطر نامفهوم
او خود ولی
می گوید از آبی که او را برد:
سهراب نام
دوست... بیچاره لیلا هم
من... بین ما
روزی شکرآبی... که او را برد
هی رفتم و هی
آمدم بی کودکی ها... ها
افتاده بودم
در همان تابی که او را برد
دختر فراری
ها برایش پارک آوردند
لیلا نبود آن
بید لرزابی که او را برد
یک هشت شنبه... ساعت فردا... پری روزا
با من قرار
مانتویی آبی که او را برد
از آستانه تا
خود دروازه خندیدیم
هی گفت از هر
در سخن... بابی که او را برد
این آخرین
دیدار ما.... مرفین اگر... بی او
می پیچدم در
خلسه ی خوابی که او را برد
مثل پسینِ
سالمندی هایِ یکشنبه
افتاده بودم
کنج زندابی که او را برد
زن های فامیل
آمدند از بوق بوق شهر
دیدم عروس و
تور و قلابی که او را برد
زن ها به رسم
ایل بر آتش.... سپندیدم
هی سوختم بی
رسم و آدابی که او را برد
دف می خورد
حالا تمام شهر بی
تنبور
کِل می خورم
بی زخم مضرابی که او را برد
***
من راوی این
قصه ام، از متن می آیم
می گفتم از
مردی و سیلابی که او را برد
از
آهْ سایشگاه او تا خانه ی لیلا
می تابدم
مهتاب بی تابی که او را برد
او خود منم،
من اویم و آیینه می داند
آهی که
من را
سوخت، گردابی که او را برد
من خواب می
دیدم، همان خوابی که او را دید
من خواب می
بردم، همان خوابی که او را برد
من را سوارِ... یک سمند بی پلاک... آمد
من عاشقش
بودم، نه سهرابی که او را برد
دنیایی ها 1
دنیا شبیه توست
مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ
رنگ روسری هات
مثل شکوه
بادبادک بازی باد
وقتی که می
رقصاندش بازیگری هات
مثل خط ابروت، مثل خط لبهات
بر چهره آیینه
آرایشگری هات
مثل خدا را صد قلم
آراستن ها
مثل تبِ سرخِ قلم
خاکستری هات
افسوس اما شهر
ارزان می فروشد
در پارک های شوخ،
شرم دختری هات
ای شهرزاد قصه
های سال ها پیش!
افسانه ام کن با
تب افسونگری هات
گم کرده ام
-آه-
ای هزار و یک شب درد!
خورشید را
در قصه ی
دیو و پری هات
شاهی؟ گدایی؟
مرشدی؟ پیری؟ چه هستی؟
دل بسته ام عمری
است بر پیغمبری هات
امشب عمو زنجیر
باف قصه ام را
آورده ام در
حلقه ی پا منبری هات
نذر مرا با کاسه
ای گندم ادا کن
تا پر بگیرم در
حریم پاپری هات
امروز یادم کن
که فردا دیگر از من
گردی نخواهد
خاست با یادآوری هات
* **
دنیا شبیه
توست، وقتی ماه باشی؛
مثل گل تردید در ناباوری
هات
دنیا شبیه توست؛ وقتی
ماه باشی
حتی خدا دل می
دهد بر دلبری هات
غم نان
گاري سيب فروش سر ميدان افتاد
مرد از جاذبه در بهت خيابان افتاد
سيبها ريخت كه از مرد نماند چيزي
جوي پرشد كه دو سر عايله در آن افتاد
بعد از آن كوچه نديدش به گمانم آن مرد
يك دو ماهي به همين جرم به زندان افتاد
يا نه مثل همه ي مردم شيدا شايد
گذرش بر حرم شاه شهيدان افتاد
گره مشكل او دست خدا باز نشد
كار او باز به يك مشت مسلمان افتاد
او كه عاشق
تر از آن بود كه دانا باشد
سر و كارش به همين مردم نادان افتاد
غم نان ، كاش بداني غم نان يعني چه
يعني آدم به تب گندم از ايمان افتاد
آدم آن روز كه دستش به دهانش نرسيد
از خدا دست كشيد و پي شيطان افتاد
**
...
و شب بعد زمين مرده ي او را بلعيد
جسدش در حرم شاه – شهيدان افتاد
گله آرام ميان شب عريان خوابيد
زخم چون گرگ به جان ني چوپان افتاد:
لا لالا برگ گُلُم! شاخه ي بيدُم لالا
يوسفُم دست كدوم گرگ بيابان افتاد؟
***
برف چون حوله اي آرام وسبكبار و سپيد
گرم روي تن عريان زمستان افتاد
برف باريد كه از مرد نماند چيزي
شاعري باز پي قافيه ي نان افتاد
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر سقف هر دو خانه، چند آشیانه می کشید
7 ، 8 ، هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید
نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ، بعد لکه های پشت کوه؛
بعد رعد
روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید
یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود
هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید
دود می کشید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که
از دلش زبانه می کشید
آفریدگارِ این جهانِ زردِ خط خطی ولی
هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید
یا خدا نبود یا خدا پرنده بود
و سیب بود
هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید
***
آن دو خانه، آن دریچه های بسته اتفاق بود
گل پریِ مهربانِ قصه بچه ی طلاق بود
***
گل پری بلد نبود، توی ابر ماه می کشید
راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید
خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر
گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید
او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم
توی یک لباسِ نقطه چینِ راه راه می کشید
***
بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز
خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید
دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید
بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید
پرده خوانی
چندیست هی
پهلوی مادر درد می گیرد
هر شب کسی
اینجا تو را سردرد می گیرد
وقتی
نباشی قلب مادر می زند اما
گاهی سکوت
این کبوتر درد می گیرد
در قاب
عکس کهنه ی مصلوبِ بر دیوار
حتی مسیح
شام آخر درد می گیرد
از زیر
قرآن می روی تا هر چه ناپیدا
یک زن
میان ناله در درد می گیرد
از حزن
آوازی شبیه شیون خورشید
تا هفت
کوچه آن طرف تر درد می گیرد
نـقـال
قصه، پرده خوانی می کند در من
در چشم من
صحرای محشر درد می گیرد
لب تشنه
بر می خیزم از مشکی که افتاده ست
پشت من از
داغ برادر درد می گیرد
قنداقه ی
خورشید بر سر نیزه می رقصد
آن سو
زمین از داغ اکبر درد می گیرد
تو بر
زمین می افتی از حجم منورها
میدان مین
از سمت معبر درد می گیرد
هی آیه
آیه آیه من مسلم بگوشم... ها؟
گفتی
زمین
چی؟... بال تندر درد می گیرد؟
یک خیمه
آن سو آتشی افتاده در جانم
یک ترکش
این سو کتف سنگر درد می گیرد
در پرده ی
آخر خدا لب تشنه می ماند
انبان بی
خرمای حیدر درد می گیرد
شام
غریبان را اسیری می روم با ماه
شب ناله ی
خلخال خواهر درد می گیرد
***
بعد از تو
بوی آش نذری می دهد کوچه
اما من از
یک درد دیگر درد می گیرد
یک سر همه
سروند و یک سر تیغ، حتی سنگ
از این
جدال نا برابر درد می گیرد
تا حرمت
سجاده ای بر خاک می افتد
گلدسته و
محراب و منبر درد می گیرد
من درد
دارم درد می دانی برادر؟ درد!
شعر من از
داغ تو یکسر درد می گیرد
در برگ
برگ زرد تقویم زمین هر سال
یکشنبه
بیست و رنج آذر درد می گیرد
تو بر
زمین می افتی از حجم منورها
میدان مین
از سمت معبر درد می گیرد
یک انفجار
از من پر پروانه می ریزد
یک ناگهان
پهلوی مادر درد می گیرد
گل بوته تر از باغ
پر می کشم
از کوچه و از کوی تو ناگاه
ای هلهله
ی کوچ پرستوی تو ناگاه!
بر من بوز
ای رو سری ریخته در باد!
ای هی
هیِ پُرهای و هیاهوی تو ناگاه
ای حادثه
ی زیر و بم زلف تو یکچند!
ای پیچ و
خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!
افتاد لب
پنجره گلدانِ شب پیش
پیچید در
آن حول و ولا بوی تو ناگاه
ناگاه تر
از هرچه به ناگاه تر از گاه
نازل شدم
از چشم سخنگوی تو ناگاه
شعر آمد و
در زیر و بم نبض من افتاد
برخاستم
از زنگ النگوی تو ناگاه
بی سنگ
شکستیم سکوت و من و صد بغض
در آینه ی
گنگ فرا روی تو ناگاه
ای بارش
بی واسطه فیض تو یکریز!
ای رعد
گره گیر دو ابروی تو ناگاه!
تا سیب
کشیدند تو را در گذر باد
ما بید
نشستیم لب جوی تو ناگاه
ای سوز!
چه کردی گله با داغ که خورشید
پیچید و
گره خورد به سوسوی تو ناگاه؟
اسلیمی
نقش آبی گل بوته تر از باغ!
بی گنبد
گلدسته ی بازوی تو ناگاه!
لبخند ترک
خورده ی گلنار تر از سیب!
از تاک
گریبان سر لیموی تو ناگاه!
ای ماه
هنوز آمده ی رفته تر از دیر!
سرو آمده
ی قامت دلجوی تو ناگاه!
سر می رسم
از صبح سپیدی که به راه است
از قافله
ی گمشده در موی تو ناگاه
بر من بوز
ای روسری ریخته در باد
ای هیمنه
ی هی هی و هوهوی تو ناگاه!
ای حادثه
ی زیر و بم زلف تو یکچند!
ای پیچ و
خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!
آویشن
افتاده به هوهوی نسیمم
از من
مگریز ای رم آهوی تو ناگاه!
قصیده گرسنه
برای مردم مظلوم و ستمدیده سومالی
عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است
لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه
است
لب های تو و تشنگی چک چک لیوان
دستان من و سفره ی نانی
که گرسنه است
وقت است بیایی و دل تب زده ام را
هذیان صدایی بچشانی
که گرسنه است
کوهم من و سر می کشد از
بُهت دهانم
نام تو به رنگ فورانی
که گرسنه است
می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی
که گرسنه است
بلعیده دو دست از شب پیراهن من را
راهی شده ام با چمدانی
که گرسنه است
پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی
بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است
می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه
در کوچه ی بی نام و نشانی
که گرسنه است
سومالی سودا زده را می خرم امروز
از گیشه ی پر گرد دکانی
که گرسنه است
سومالی ماتم زده یک مادر تاریک
با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است
انگار عروسی تو در دهکده
بر پاست
خونریز من و سورخورانی که
گرسنه است
من را ببر از داد و هوارِ
شبِ لبخند
من را ببر از خانه برانی
که گرسنه است
بر حسرت من یک شکم سیر
بخند و ...
آزاد کن از رنج جهانی که
گرسنه است
من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم
با شیشه ایِ قطره چکانی
که گرسنه است
جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم
آشوب تو را در شریانی
که گرسنه است
می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی
خاک
در کاسه ی خالی جوانی
که گرسنه است
یک شاخه یِ خشک است میان
تب و تشباد
این سبزه ی باریک میانی که
گرسنه است
اسطوره اینان همه طبل و
طپش مرگ
پاکوبی شان جامه درانی که
گرسنه است
اینجا همه در هلهله ی سرخ
و سیاهند
در کشمکش دیوکشانی که
گرسنه است
انگار که برخاسته اند از
شبح خویش
از هول هیولای نهانی که
گرسنه است
گــرما و بیــابان و تب و تـاول و تشـویش
در می برم از مهلکه جانی که گرسنه
است
***
[ قانون زمین است که گاه از سر سیری
بنشینی و هی
شعر بخوانی که گرسنه
است
درد تو تب قافیه ای باشد و
با زور
در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است...]
با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم
خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه
است
در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم
بر بازوی امداد رسانی
که گرسنه است
انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست
از شانه ی من شکل دهانی
که گرسنه است
یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو
یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است
صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان
ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)
قانون زمین است که سگ باشی و خود را
تا لاشه ی گرگی بکشانی
که گرسنه است
قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات
قانون زمین است و زمانی که گرسنه است
می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر
می پوشمت از چشم جهانی
که گرسنه است
***
عصر رمضان است و تو و
شوق نفسهات
افطاری جان از هیجانی که گرسنه است
حیف است که در نافله ی ناز نبینی
شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است
حیف است که در حادثه، با
دشمن خونیت
همسایه
نباشی و ندانی که گرسنه است
بی خوابی ماه
یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد
یک آینه
ی کهنه که تقدیر
ندارد
یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه
گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد
یک تاک گریبان پر از حسرت
نارنج
یک باغ ترک خورده که انجیر ندارد
آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه
می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد
دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ
گاهی نه... نه... یک ثانیه تأخیر
ندارد
این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار
دیریست که درمانده و تدبیر ندارد
عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را
سر می دود و میل به تغییر ندارد
واکرده ام امروز سر سفره ی دل
را
نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد
وارونه بینداز زمین را که ببینی
امروز گرسنه خبر از سیر ندارد
از جان خودت سیری و شهری که دریده ست
شهری که دلی پای دلی گیر ندارد
خود خواسته جان در قدمش ریختم ای
مرگ!
تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد
از گردنه ی هیچ به هر حیله گذشتم
این راه نفس گیر، سرازیر ندارد
هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل
دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد
بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر
از ماه
بی خوابی
من اینهمه تعبیر ندارد
***
پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست
با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد
مثل من آواره که دارایی ام از هیچ
یک قاب شکسته است که تصویر ندارد
هیچ
مرگ یک هیچ بزرگ است و دنیا همه هیچ
من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ
دل هر آینه لبریز جهان من و توست
پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ
از اجاق شب ایلم چه نشان می گیری؟
گرگ و میش سحر و ایل و شبان و رمه
هیچ!
با منی از همه ی همهمه ها دور ولی
قسمتم از تو، از این شهر پر از همهمه
هیچ
خوابم، از وهم شب و سایه به خود می
پیچم
چیست سهم تو از این خواب پر از
واهمه؟ هیچ
منِ محکومِ به من، داد به کوه آوردم
هیچ... جز هیچ... نه... نشنیدم از
محکمه هیچ
دم رفتن همه از بغض زمین می گویند
از تو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ
هیچ یعنی منِ از حسرت رویت دلتنگ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ
اولین صفحه تقدیر دو دستم پر پوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ
بی تو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ
"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ
***
زندگی، یک شبِ بی شادیِ یکسر کابوس
کاش برخیزم از این خوابِ سراسر غمِ
هیچ
میان فوج لک لک ها
چه حالی
دارد آن بالا، زمین را زیر پر دیدن!
پرنده
بودن و خود را رها از شور و شر دیدن!
چه حالی
دارد آن بالا، میان فوج لک لک ها
تو باشی و
تو و خود را رها از بال و پر دیدن!
از آن
بالا، هزاران مرد و زن را آدمک چوبی
هزاران
خانه را کبریت های بی خطر دیدن
چه حالی
دارد آن بالا به دور از هر چه باداباد
درنگی
خویش را از رنج دنیا بی خبر دیدن!
دلم گیر
است و دلگیرم، دلم خون است و دلخونم
از این یک
عمر خود را بیقرار یک سفر دیدن
"بدان
پروانه می مانم که افتد در چراغانی"
سرم گرم
است و سرگرمم به این در شعله گردیدن
خداواندا!
چه حالی می کنی وقتی از آن بالا
مرا می
بینی و ما را به چشم کور و کر دیدن
تو دریا
را به چشم مختصر دیدی و اشکی شد
چه می
بینی مرا از اینهمه شام و سحر دیدن
مرا شک می
کنی، آوارگی های مرا حتی
چه حالی
می کنی از کوچه ها را در
به در دیدن
چه حالی
دارد آن بالا؟ خدایی کردن و خود را
از آشوب
زمین و حال مردم بی خبر دیدن؟
تو آن
بالایی و شیراز را یک نقطه می بینی
من این
پایین، پیِ هر نقطه را شیرازتر دیدن
تو شاعر
نیستی اما گمانم خوب می فهمی
امید
نوبهاری بودن و زخم تبر دیدن
هجوم
چارفصل درد را بر باغ بی برگی
تلاش
دستهای باغبان را بی ثمر دیدن
تو شاعر
نیستی اما گمانم خوب می فهمی
صدای
ناگزیر شاعری را شعله ور دیدن
شبیه حسرت
یک شاخه مریم مادری کردن
مسیح زخم
را مصلوب مشتی بی پدر دیدن
نمی خواهی
که در دنیا کسی جای خودش باشد
ولی تلخ
است، باور کن، خسی در چشم تر دیدن
بیا مردی
کن و خورشید را جای خودش بنشان
که من
دلگیرم از خورشید را بالای سر دیدن
تا هر چه ناپیدا
یلی کو تا
دو روزی مرگ را از پا بیندازد؟
مرا
بردارد از امروز و در فردا بیندازد
زمین بی
چشم و رویی می کند جای شگفتی نیست
که تقدیرِ مرا دستِ
مترسک ها بیندازد
فرو می
افتد این فواره ی سرکش ولی بگذار
غرور خام
او هی شانه را بالا بیندازد
امید
ساحلی دارند آدمها، مبادا موج
تو را پای
سبکباران ساحل ها بیندازد
تقلا می
کند ماهی میان تُنگ و من در من
که تا
بردارَدَم از خاک و در دریا بیندازد
مرا در
خود بپیچان، گردبادم کن، بگو چشمت
مرا با
شوق از این صحرا به آن صحرا بیندازد
جنونم
غیرتی دارد به بلوا می کشد شب را
اگر مهتاب
را بر خانه لیلا بیندازد
غروری کو
که با صد شوق بر خیزانَدَم از پا
مرا
بردارد و در هرچه ناپیدا بیندازد
سوگیانه ی بم
به همدردی دوست داغدیده ام محمد
علی جوشایی
وهمه ی بازماندگان بم
زیرهجوم اینهمه آوار درد و غم
امشب دلم هوای تو کرده است بد رقم
می دانم ازسکوت دلم غافلی ولی
با هر درنگ سوی در خانه می دوم
اینجا میان آهن و سیمان و دود و سنگ
دنبال چشمهای زمین خورده ی توام
دیشب هوای شرجی گلشهر زد سرم
رفتم کنار ساحل آرام و بعد هم
یک چای داغ-جای شما سبز- بد نبود
زیر و بم صدای بنان، لِی لِیِ بَلَم
یک ناگهان سرخ مرا تا کویر برد
تش باد طبل حادثه را کوفت دم به دم
نالید مادری و زمین لرزه اش گرفت:
بم بم ببم ببم ب ب بم بم ببم ببم
من اعتراف می کنم
آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
از گرمگاه مدرسه باری نیامدم
مثل همین جماعت بی درد محترم
تا در پتوی بی سر و ته خاکتان کنم
تا مرگ را دو دمدمه تلقین تان دهم
آدم نه! یک سگم! به تب گرم آشتی
از مرزهای آبی باران گذشته ام
تا در زمین مرده تو را جستجو کنم
تا از زمین مرده تنت را نفس کشم
من اعتراف می کنم
آتش نبوده ام
اینسان غریب کی ز غمت زوزه کرده ام؟
***
من پاره پاره می نهم این زخم در دلم
من تکه تکه می نهم این خانه روی هم
می سازمت دوباره اگر باورم کنی
می سازیم دوباره اگر باورت کنم
دنیایی ها 2
نگذار اینجا بوی
خار و خس بگیرم
می خواهم از
دنیا دلم را پس بگیرم
می خواهم امشب
برگ برگِ هستی ام را
از شاخه های این
شب نارس بگیرم
من آمدم تا حجم
اقیانوس را از
جغرافیای شانه ی
اطلس بگیرم
کولی شدم تا مثل
تقدیر نگاهت
آیینه را از هر
کس و ناکس بگیرم
اما چه با من می
کند چشمت که باید
هم گفته،
هم نا گفته ام را پس بگیرم
کر نیستند این
ناکسان اما چگونه
داد خود از این
لشکر کرکس بگیرم
ای تلخ شیرین
شوخ تند! ای مرگ! بگذار
کام خود از آن
خنده های گس بگیرم
ای با تنم از
عطر کافور آشنا تر!
نگذار اینجا بوی
خار و خس بگیرم
دلتنگم از جنجال
جنگی سرد اینجا
با زندگی می
خواهم آتش بس بگیرم
***
در قاب عکسی
کهنه، مادر چشم در راه
تا ماه را
در طوقی
از اطلس بگیرم
کو دستمال خیس
اشک ای روح باران؟
تا گرد از آن
چشمان دلواپس بگیرم
مهتاب شطرنجی
از اتهام یک
گناه ساده می ریزد
آیینه است از یک
نگاه ساده می ریزد
بر بند رخت خانه
شان هر شب گل مهتاب
بر آن قبای راه
راه ساده می ریزد
با قوطی کبریت
های خالی از دیروز
تا طرحی از یک
سرپناه ساده می ریزد
با یک تلنگر می
تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکستر است، از
یک دو آه ساده می ریزد
شوقی رها هر شب
مرا مثل تبی ولگرد
در یک شب بی
وعده گاه ساده می ریزد
سوت قطار کوکی
شب خاطراتم را
در خالی یک
ایستگاه ساده می ریزد
مثل همان
دیروزهای خالی از لبخند
می آید و با یک
نگاه ساده می ریزد
گاهی خدا، گاهی
تب یک خواب رنگارنگ
از آن نگاه گاه
گاه ساده می ریزد
من باختم سارا!
چرا غم سایه ی خود را
هر شب در آن چشم
سیاه ساده می ریزد؟
مهتاب شطرنجی
چرا دلتنگی خود را
بر قلعه بان این
سپاه ساده می ریزد؟
زندانی شبها منم
یا تو که در چشمت
هرشب خدا یک
خوشه ماه ساده می ریزد؟
***
با یک تلنگر می
تکد از هر چه هیچاهیچ
خاکسترش از یک
دو آه ساده می ریزد
چیزی نمی گوید
ولی از هُرم آوازش
پوران، بنان، گلپا،
الهه، ساده می ریزد
مثل همان دیروز
های خالی از لبخند
اینگونه با یک
اشتباه ساده می ریزد
اینگونه آری در
شبیخون خزانی زرد
از برگ برگ یک
گناه ساده می ریزد
فالگیر
فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی
؛
فهـمید
از حجــم اقیــانوس دردم شبنـمی فهمید
می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است
فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید
این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد
وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید
امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد
امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید
اوداشـت هفـــده سـال
یا هجده... نمی دانم
مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید:
مـو فالـگیرُم... اومدُم فالِت بگــیرُم.... هـای
فهــمید دارم اضـطرابی ، ماتمـی ؛ فهـمید
دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم
بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید
بخـتِت بلـنده... ها گُلو!
چِشمون شیطون کور
راز تــونـه گـفــتـُم پریـنــو آدمــی فـهـمید
هی گفت از هر در سخن
، از آب و آیینه
از مهـره ی مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید!
دفتر باران
درخت بود و تو بودی و باد سرگردان
میان دفتر باران، مداد سرگردان
تو را كشید و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
همیشه اول هر قصه آن یكی كه نبود
نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان
و آن یكی همه ی بود قصه بود و در او
هزار و یك شبِ
بی شهرزاد سرگردان
تمام قصه همین بود راست می گفتی :
تو باد بودی و من در مباد سرگردان
زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان
و من میان تب و انجماد سرگردان
ستاره ها همه شومند و ماه خسته من
میان یك شب بی اعتماد سرگردان
مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست
هزار آینه ی نا مراد سرگردان
نماد نام تو بود و نماد ناله من
هزار ناله در این یك نماد سرگردان
................................................
................................................
درختِ كوچكِ تنها، به باد عاشق بود
و
باد
بی سر و سامان
و
باد
سرگردان
*
تمام قصه همین بود، راست می گفتی !
*
درخت کوچک من
به باد عاشق بود به باد بی سامان. کجاست
خانه
باد؟ کجاست خانه
باد؟ "
فروغ "
fباید
مرا راهی كنی
من کیستم؟ من کیستم؟ مردی هراسان از
خودم
هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از
خودم
در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی
بی پرسه دور افتاده ام چندین خیابان
از خودم
تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود
من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از خودم
من می توانم بگذرم اینگونه آسان از تو
و ...
از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم
آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست
گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم
آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلک هات
می سازم از هر ناگهان، یک نام ویران از خودم
من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند
یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم
عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای
آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم
دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم
دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از
خودم
بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی
ردّی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم
عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی
با مرگ می گیرم ولی یک روز تاوان از خودم
باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود
یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم
من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه
یک نرمه باران از تو و چندین زمستان از
خودم
موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا
گذشت
بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم
این
وصله ها به ماه
نمی چسبد
آنســــوتر از تمــــــامی قـول و قـرار ها
پاییـز را قــــدم زده ام بـی تو بــــــــارها
پاییز
کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـــــته
هــی
برگ برگ می تکد از شاخسـارها
امروز
جمــــعه، چنــــدم آذر، خیـــال کن
داری
قـــــرار بــا من دل بیقــــرار...هـا
یک
تخت، تخت ساده چوبی، من و تو و...
گنجشــــک هـــای جاده چالوس، سارها
یک
باغ در تصــرف شـــــــــوم کلاغ ها
یک
کـــــاج در محـاصـــره قــارقــارها
قلیــان و چـای، طعـــم غزل بر لبـان من
چشــم
تو، شـــاه بیت همه شـاهکــارها
من
جنـگلم، به مخمل
خورشید متهـم
سر می
کشـــــند از در و دیوار، دار ها
من
زنـــده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین
سر می
رســند از همـه جا لاشخــوارها
یلدا
ترین شب از شب گیـســـوی باغ را
می
زخمم از چکـــــاچک خـون انــارها
بگذار
عاشـــقـانه بمیـــــــــرم به پـای تو
گردن
بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....
ای
گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!
گــم
کـــرده ایم رد تو را در غبـــــــارها
یک
شـب بیا تو با چمــدانی پر از سلام
در
ازدحــــــــــــام مـبـهـم سوت قطـارها
بـاز
آن نگــــــاه مخمــــــلی نخ نمــای را
چون
گل بدوز بر تـن ما وصــــله دارها
ما
خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها
ما بد
قواره هــــا، یله هـــا، بـد بیـــار ها
***
امروز
جمعه، چنـــــــــدم آذر، خیال کن
هـــــی چکه چکه می چکم از انتظــارها
تو می
رسـی و هلهله برپاست خوب من
دســـــتی تکـــــــان بده به سرور چنارها
این
کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته
هی برگ برگ می تکد از
شــــــاخسارها
این
بیت ، سمتِ مبهمِ بارانِ دیرگاه
این
کوچه را قـــــدم زده ام بی تو بارها
قبله کمی متمایل به آن طرف
پیشنماز
آمد درست زیر شبستان گل نشست
دربین آن جماعت مغرور شب پرست
یک تکه آفتاب؟ نه یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"
افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیا
لی است
گلدسته اذان و من های های های
الله اکبر و...
َانَا فی کُلِّ وادِ ... مست
سُبحانَ مَن یُمیت
ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
سُبحان ربِّ
هر چه دلم را ز من برید
سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم)
(او
فکر می کنیم در این پرده مانده است
..................................................
سارا سلام... اشهد ان لا ا له ... تو
با چشمهای سرمه ای...
ان لا ا له ...مست
دل می بری که...
حیّ علی ... های های های
" هر جا که هست پرتو روی حبیب هست"
بالا بلند!
عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب.. اشهد ان...دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سُبحانَ مَن یُمیت
ُ و یُحیــــــــی و لا ا له
ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من برید
سبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گســــست
سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا .. بحمده
سُبحان ربی ا لــْ ... من و سارا دلش شکست
سُبحان ربی ا لـْـ ... من و سارا به هم رسیــ...
سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاکَ نستعین
تا اهدنا ا لصـْ ... سرای تو راهی نمانده است
یک پرده باز بین من و او کشیده اند)
(
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است
بخش دوم شعرها
را از
اینجا بخوانید.
بخش دوم این
مجموعه شامل اشعار زیر است:
بلوز
/ یک تکه
باران /
ماه آشنا /
گوش به زنگ /
اهل دور دست آسمان /
گل پری 1 /
گل پری 2 /
سیب /
تمام زندگی پر /
رقص آتش /
تو گناه من /
همیشه تر از هرچه اتفاق /
گل داوودی /
عشقهای جریمه
/ آخر این قصه
تاریک است /
از یک غم نگفته /
یک بهاریه /
مثنوی گلنار
تعدادی از شعر های این
مجموعه را از اینجا بشنوید