حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (4)

محمد حسین بهرامیان

می رویم و نمی رسیم....می روند و نمی رسند...می رود نمی رسد به نقطه چین چشم هایی که تنها چهار صندلی با او فاصله دارد.من راننده لایقی را می شناسم که تنها یکبار عاشق شده است... آخرین بار وقتی چشمهایی آشنا از صندلی چهارم اتوبوس در آینه روبرو گل کرد فهمیدم که او خاطر خواه آمنه است. این را از" لب کارون چه گل بارون " زمزمه های پیرمرد فهمیدم آخر

من راننده عاشقی را می شناسم که همیشه یک چشمش به کور سوی انتهای جاده هاست و چشم دیگرش به آینه روبرو به یک جفت کبوتر چاهی عاشق که پنجاه و دوسال تمام است مثل دو نقطه گنگ در چشمان زنی در صندلی چهارم کز کرده است

باید هزار توی جاده هراز را سبز خواب دیده باشی که بدانی آدمها....حتا آدمهایی که از سر بالایی های زندگی همیشه دنده سنگین حرکت می کنند ....گاه گاهی نفس هاشان به دست انداز می افتد از تهاجم ترن ها و تونل ها ...می روند و نمی رسند....می رویم نمی رسیم....می روی و نمی رسی به نقطه چین چشمهایی که تنها چهار صندلی با تو فاصله دارد.

این بار روی دلت حکم کن آقای راننده ای که پنجاه و دو سال تمام است روی وسط برگ رفیقت حکم کرده ای. این روزها کمتر کسی می تواند به آینه های روبرو اعتماد کند. شاید گاهی لازم باشد سری به عقب برگردانی و .... گیرم برگردی و " آمنه " ای در کار نباشد اما همیشه" آینه " ای هست...همیشه چشمهایت حقیقت دارد.

با اینهمه خدا را چه دیده ای شاید روزی ورق برگردد و در پایانه مرگ و زندگی، آمنه برای آخرین بار بیاید و خستگی این سفر دور و دراز را در بی خوابی چشمهایت بتکاند. یادت باشد چشمهایت سیاهی نرود وقتی پنجاه و دومین شمع را در آینه روبرو فوت می کنی... چرا که آدم ها در چنین حال و هوایی نفسهاشان به دست انداز می افتد حتا راننده های کهنه کاری که در سراشیب مرگ، همیشه دنده سنگین حرکت می کنند.

من فکر می کنم مرگ یعنی همین....یعنی وقتی داری چشم از هرچه نیست می بندی تازه یادت بیاید نگفته هایی برای گفتن داری ....گفته هایی برای نگفتن.... یادت بیاید آخرین زمزمه هایت راهیچ کجای زمان گذران به ثبت نرسانده ای.... یادت بیاید بقال چشم چران سر کوچه را به باد دشنام نگرفته ای

اینهمه راه را آمده ای که بگویی دوستت دارم واژه مانوسی برای آنها که معنی سیب و سلام را می فهمند.می روی و نمی رسی....می رویم و نمی رسیم به سلام سیب ها که بگوییم به رنگ آینه دوستشان داریم.

من فکر می کنم مرگ یعنی همین:

زنی در آینه روبرو که می توانی عاشقانه دوستش داشته باشی

یعنی...باید....عاشقانه ...دوستش داشته باشی

 

این آخر شب میان دود سیگار و سکوت چه حالی دارد یک استکان چای....یک استکان چای : طرح سیالی از غروب....خورشید ته نشین در اجاقی سرد و ساکت

غروب قشنگی است لیلا....لبخند بزن تمام سیبها را در چشم های شیشه ای من... می خواهم این کوچ ناتمام را با یک سلام تو به ثبت برسانم....آخر خودت می گفتی عکس یادگاری برای همین جور چیزهاست

 

لیلا سلام ، توهم که نباشی خاطراتی رنگ و رو رفته هست تا مشق های هرشبه ام را خط خطی کند....آفتابی هست که مرا چکه چکه آب کند...باران کند....ببرد به سردی روزی که برادرم در باران رفت....چه سرد بود آن روز!....چه داغ! آش نذری همسایه و رود رود مادرم که دختر دریا بود آن روز.... و پدرم که چشمهایش را در هق هق جانماز گریست تا استخوان پاره های برادرم بوی بهار بگیرد.

چشمهایت را ببند لیلا.... این روزها سیاه نامه تر از آنند که بتوانی از این ظلمات سرد به آب بازی های حیاط خانه برگردی : به حوض...به شمعدانی ایوان...به خواب قرمز ماهی ها

چقدرشیرین بود آن روز و شیرین تر طعم لبانت در تبسم گیلاس....و طعم سیب... طعم کیک

فردا قاصدی خواهد آمد و مرا با این نشان که نه اناری دردل دارم و نه سیبی در دست ... در دستهای مضطرب از شادی ات مچاله خواهد کرد...چه حالی دارد آن روز...چه حالی دارد آنروز باران....باید ساده بنشینی و سلامش کنی.... چشم ببندی و از شیشه های شکسته ی شهر به کیک...به شیرینی...به حلوپزان خانه مادر بزرگ برگردی

چشمهایت را ببند لیلا، بشمار با من تمام روز های رفته را. می خواهم در این واژه های معکوس بشکن بشکنی راه بیندازم. بشمار بشمار بشمار:

شیشه ، پنجره ، چهاره راه ، سکه ، دود ، کیک

حالا آرام چشم باز کن لیلا، آرام تا نپرد از چشمهایت این پرنده رویا. ما کچای خواب زمینیم بانو کجای خواب زمین. چقدر چشمهامان برق می زنند... باورت می شود حالا بیست و چند سال از حالا دور شده ایم، بیست و چند بهار...بیست و چند دیوار.

انگار ما به اول آب...بابا... رسیده ایم. سه صفحه آن طرف تر بلدیم تمام کلمات را بخش کنیم: نان را....سیب را....و دستهای خالی بابا را. من تا دوازده می توانم بشمارم...مثل مادرم که تا چشم می بندد و سر بر بالش یاد عباس می گذارد ...دوازده سلام نورانی...دوازده خورشید بر لبانش نقش می بندد.گمشده ای دارد این زن که توی جوشن کبیر و صغیر دنبالش می گردد.چشم می بندد و هزار بار لبانش گل می کند. اما من...من که تا دوازده نمی توانم بشمارم چطور به هفت سالگی تو رسیده ام؟... به هفت سالگی خودم... خدا... دریا

بوی پیراهن قاصدک می آید....جیرجیرکها را می شنوی؟

چشم بگیر لیلا، می خواهم بروم در آخرین پنج دری ایوان مهتاب پنهان شوم. فوت کن تمام شمع ها را در نگاه خاموش من تا تنها کیک بماند:

کیک، دود ، سیب ، چاه ، پنجره و شیشه های شکسته ای که هفت هشت سالگی من و دریا ....

نه....نه... قبول نیست... قبول نیست

تو مرا می بینی...تو...مرا می بینی

با آنکه دستهای فاصله نمی خواهند تو مرا می بینی

از پشت میله های نجیبی که چشم هایت را به کدامین گناه زندان کرده اند مرا می بینی

پدرم حتی یکبار خواب دستهای عباس را ندید اما تو....

.............

و اینگونه هرشب تمام باورهایم باشک بازی می کنند . من تو را برای یک لحظه با آفتاب اشتباه می گیرم و تو در خواب من چکه چکه ستاره ها را می شماری.... من و تو در خاطرات نیلوفری مان گم می شویم. این بار تو می روی و من چشم می گیرم :

یک دو سه چاه پنجره و شیشه های شکسته ای که هفت هشت سالگی من و دریا و تیرکمان سیمی مان را به نظاره نشسته اند.

من و تو گم شده ایم عزیز! کسی پیدای مان نخواهد کرد

 

شب مانده است و من و زنجره هایی که مغز استخوان آدم را سیاه سوت می کشند.قطار ساعت یازده که بیاید ، مسافری غریب بر شانه های فروریخته ام خواهد آویخت عطر گل های وحشی را...و تو که از سر زمین روسری های آبی تنها آسمان را می شناسی اسپند خواهی سوخت خورشید را در گلاب افشان آبگینه و قران

حالا چه فرق می کند چشم های تو آبی باشد یا کبود...قطار ساعت یازده که بیاید زمین آخرین باران دیرسالش را خواهد بارید و رنگین کمان دستهایی خیس آوازه نام تو را بر سطر های افق ترسیم خواهد کرد.

ما به اول زمین خواهیم رسید و خدا شش روز تمام وقت دارد تا تورا از درنگ گل های ریحان بیافریند...تو بر کرانه های بهشت خواهی ایستاد بی خبر از مردگانی که در کمینت نشسته اند ابلیس وار: مردانی بی خاطره...مردانی بی هویت ...مردان بی شناسنامه ای که عصمت آفتاب را بلغور می کنند...مردان له شده ای که خدا را در چرت های بعد از نمازشان خرناس می کشند.

گیرم بادبادک های سیاه....بادبادک های سفید عصمت آفتاب را لکه دار کرده اند...اما این هم که نمی شود دست روی دست گذاشت و باران را استغاثه کرد....غریبه ای برایت دست تکان می دهد..بالاتر از همه دست ها....حالا چه فرق می کند آسمان آبی باشد یا کبود...قطار ساعت یازده خواهد رسید حتی اگر دروازه های آسمان بسته باشد.

قطار ساعت یازده که بیاید سیصد و سیزده مرد موازی به هم خواهند رسید و در تلاقی دستان شان لانه خواهد کرد پرنده ای که اهل باد های موسمی این حوالی نیست.

قطار ساعت یازده که بیاید روز های سیاه سیاست رنگ خواهد باخت... و شمعدانی های پاشویه خواب بلورین ماهی ها را به هفت سین ساده ساحل خواهد ریخت

تو سر بر آستان خورشید خواهی گذاشت و شیونی که از تربت شهیدان آفتاب برخاسته است کلام الله لبهایت هایت را خواهد بوسید.  تو سر بر سجاده صبح خواهی گذاشت و پروانه های جانماز بر گیسوان تو خواهند آویخت عطر گل های وحشی را

تو خواهی آمد مسافر غریب کدام جمعه ی تعطیل!

 

من تازگی ها آدم حسابی شده ام و برای ماشینم دزدگیر گذاشته ام و بی اعتمادی ام به تمام آدم ها را اینگونه با جیغ ممتد یک آژیر بنفش به گوش فرشته های مغضوب هفت آسمان می رسانم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرامی که از کنارم می گذرند و قفل مرکزی چارپای مرا توهین به آدمیت نمی دانند.

کلید را در قفل می چرخانم با آنکه می دانم این توهین آشکاری است به همان کیف قاپ ساده ای که یکبار قفل ضریح آقا را بوسیده است. توهین است به همه جانیانی که یک بار به جان مادرشان قسم خورده اند. قفل توهین است به اعتماد....توهین است به درهای باز

من تازگیها کمی شاعر تر شده ام و هی پای شعر هایم را امضاء می کنم و شرم نمی کنم از چشم های مهربان و آرام تو که رنجمویه های مرا زخم های پنهان خود می دانی. این واژه های حک شده بر دیوار زندان چه فرق می کند مال من باشد یا مال یکی از هم سلولی های من یا مال پرنده ای محبوس در گوشه آسمان.

من حق دارم دانای کل باشم! حق دارم دنیا را نصیحت کنم اما توهم حق داری از حرف های گنده تر از دهانم خرده بگیری و فکر کنی این روزها یک چیزیم شده است که دم از آدمیت می زنم. منی که تا همین دیروز پاییز باغ ملی را بی رحمانه زیر پایم لگدمال می کردم ،   منی که یکبار به فکر زنان چشم انتظار آسایشگاه نبوده ام ... منی که تا امروز تنها هفت بار عاشق شده ام چگونه می توانم به چشم های مهربان و آرام تو بیندیشم. اما باور کن چیزی این میانه مفقود شده است.... چیزی به سرقت رفته است... سر رسید سال های کودکی من شاید یا واژه هایی مانوس که مرا از گفتن حقیقت به لکنت انداخته اند. نمی گویم دزدی به کاهدان زده است اما من کودکی هایم را در دفتر مشقی کاهی گم کرده ام. تمام آنچه از سال های مدرسه در خاطرم مانده است صدای تق تق کفش آقای ناظم است و هیاهوی سرسره ای آهنی که مرا در آسمان کوچک دبستان روزبهان بالا و پایین می اندازد.

سامان همکلاسی من حق دارد مداد تراش فانتزی داشته باشد...حق دارد به آخرین مدل ماشین پدرش بنازد اما همکلاسی های من حق دارند به آقا معلم اعتراض کنند اگر نگاهش را عادلانه بین بچه های کلاس تقسیم نکند. وگرنه بچه های ردیف آخر حق دارند دزد شوند...شاعر شوند....قورباغه تو کلاس بیاورند....روی ماشین آقای ناظم خط بیندازند

بچه های ردیف آخر حق دارند پول دربیاورند...آدم حسابی شوند... اما حق ندارند وقتی چیزی از دو دو تا چهار تای زندگی حالی شان شد برای ماشین شان دزدگیر بگذارند.... حق ندارند اعتماد را به بهای یک پیکان 57 بفروشند....حق ندارند آدمیت را مثله کنند... حق ندارند همه آدم را به یک چشم ببینند و برای ماشین شان دزدگیر بگذارند.

یادش بخیر آن روزها... باد که می آمد تمام هفت سالگی ام را دنبال قاصدک هایی می دویدم که از سمت نگاه تو می آمدند. پروانه ها با نام تو آغاز می شدند... گونه های تو که گل می انداخت سیب ها شکوفه می دادند... با اینهمه پاسخی برای گریه های بی دلیل آن روز ها نیافته ام اگر چه می دانم آب نبات چوبی آفتاب ، پاسخ تمام سوال های بی جواب کودکانه من بود.

یادش بخیر آن روز ها... باد که می آمد با همان لبخند هایی که از انار و عروسک و ارسنجان لبریز بود دور تا دور گود بازار را طواف می کردیم و پاپتی می دویدیم تا محله پایین  و این تازه آغاز آواز هامان بود. همیشه دلم می خواست بدانم توی کوچه بغلی مسجد حاج میرزاحمد چه خبر است....فالگیرهای زرد و نارنجی ، آنجا چه می خواهند....عمو شکرالله آدامس های گلوله ای را از کجا می آورد... اگر از سگ های سی مم تقی نمی ترسیدم یکراست می رفتم خانه خاله زهرام .... چند دقیقه ای روبروی آهنگری سر کوچه می ایستادم و به نعل کوب اسبی خیره می شدم... راستی آقای حقیقت توی حجره اش همیشه چه می خواند....خرازی الماس پشت مسجد جامع همیشه همه چیز برایم داشت... یادش بخیر باران همبازی کودکی های من... کلاس اول ابتدایی... مدرسه مهدی حمیدی... ... خانم انصاری .... ترکه های ترد انار... چهره اخموی آ میرزعلی که انگار خدا او را تنها برای تنبیه بچه های فلک زده ی مدرسه ما آفریده بود.... دست های سرد من و امیرحسین...کتاب های قصه....جعبه مدادرنگ... عکس های سیاه و سفید.... املای تقلبی.....صدای همیشه منتشرزخم های  من در صدای آنروز آمیزممد...اذان ظهر... و چادر نماز بی بی که همیشه از عطر گلاب لبریز بود.

بگذار بروم...بگذار نمانم...بگذار بروم تا تو از لهجه دلگیر باران خسته نشوی... پیشانی داغ آفتاب را گوشه چارقد هیچ آسمان خسیسی خیس نخواهد کرد....ای کاش آسمان می دانست که کویر هم گاه گاهی با لهجه باران گریه می کند.....مادر بزرگ هم دوست می داشت.... مادر بزرگ هم برای چشم های نجیبی که هر غروب برای خستگی اش یک بغچه آویشن و رازیانه می آورد شعر می سرود...مادر بزرگ عاشق نبود دوست می داشت...مادر بزرگ هم رفت...مادر بزرگ هم نماند...مادر بزرگ هم رفت و آنسوی رور رود دریا، دختر آبی گمب بناب شد.

آه مادربزرگ، مهربان قصه های سالخورده من.... عزیز روزهای بی دریغ هفت سالگی....بگو رهایم کنند...بگو این روز ها دست از سرم بردارند.... بگو می آیم تا راهی دریا شوم...بگو دلم...دلم در روسری آبی تو جا مانده است... بگو می آیم تا برایت غزل بخوانم... حافظ بخوانم...شاه داعی و شاه نامه بخوانم

.........

یادش بخیر آن روزها...تا به خودم می آمدم  هفت بار دور تو گردیده بودم... نمی دانم حالا توی این ایمیل های پریشان چه می کنم... دنبال کی...دنبال چی می گردم؟... به من بگو پری جان... آخرش دعوا مان می شود...آخرش اینهمه آفتاب کار دستمان می دهد... تو هم که گناهی نکرده ای که بخواهی توی این گیرودار به ناله های پریشان مردی گوش کنی که سال هاست توی خم بازارچه خودش را گم کرده است...پایم شکسته بود و ای کاش نمی آمدم توی سی و چند سالگی خودم ..... یادش بخیر آن روز ها وقتی که باد می آمد

 

پری عزیزم ، ایمیل زیبا و سراسر مهر شما را چند روز پیش دریافت کردم. از ابراز محبت های شما بی نهایت ممنونم. متن کوتاه شما را چندین بار خواندم. از اینکه با من احساس همدردی می کنید ممنونم. آهنگ ارسالی شما را بارها و بارها گوش دادم. فکر می کردم شما با این گونه آهنگ های ساده بیگانه اید. چرایش را نمی دانم اما با بیشتر کسانی که ذهن شان را از دنیای سنتی کنده اند و در حوزه های مدرن قلم می زنند گاهی چنان دچار خود فراموشی می شوند که همه اش ادای از ما بهتران را در می آورند و کلاس کارشان بالاتر از این حرف هاست که سیما بینا و الهه و آغاسی و نمی دانم چه را گوش کنند. آنها کنسرت التون جان بیشتر به جانشان می چسبد تا شبیه خوانی های قمرالملوک وزیری و بنان و گلپا و دیگران . آنها عار می دانند از سعدی و حافظ و مولانا سخن بگویند.یعنی بلد نیستند سخن بگویند. کلاس کار آنها این است که قسمتهایی از متن اولیس جویس را بلغور کنند آن هم به زبان اصلی البته تا بگویند ما خیلی می فهمیم. آنها همه قرار و مدار هایشان را با دختران چهارراه می گذارند اما همیشه ادعا می کنند که از احساسات عاشقانه گریزانند و باز به خاطر رعایت نرم اصول روشنفکری به اروتیسم تن درد می دهند و شعرشان به یک پورنوگراف به تمام معنا تبدیل می شود.

من و شما در ایمیل های این روزها  به پیاده روی در کوچه های صبور و پر خاطره نوستالژی پرداختیم و عطر و بوی آن بهشت گمشده را بار دیگر با تمام وجود استشمام کردیم اما اگر کسی بخواهد اصولا نو باشد باید روی تمام غربت سنگین گذشته خط بکشد چرا که به زعم آنها تنها آدمهای ضعیف و خیالاتی از بازگشت به دنیای نوستالژیک خودساخته گذشته لذت می برند.من دلم می خواهد دنیای مدرن را با پوست واستخوانم تجربه کنم اما اگر از فیلم های دیوید لینچ و لارنس فون تریر واز نوشته هارولد پینتر خوشم نیاید کی را باید ببینم.....پری عزیز ما ایرانی های هم وطن تو فقط یاد گرفته ایم ادا در بیاوریم....هیچ وقت سعی نکرده ایم خودمان باشیم...همیشه فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است....کمتر کسی مثل شما سختی راه کردستان و کرمانشاه را برخود هموار می کند و می رود و واگویه های زنان حاشیه را کتاب می کند...اگر چه شما هم با تمام تلاش تان گاهی فقط می توانید از بیرون قضیه را لمس بکنید...تا مثل دخترکان قالی باف قوز درنیاورید نمی توانید آنها را درک کنید...نمی توانید پسین های خستگی آنها را کوفته شوید....بعضی ها فقط بلدند ساز مخالف بزنند...کسی از سنگسار یک انسان در گوشه ای از این جهان متلاطم احساس خوبی ندارد اگرچه گناهکاری بالفطره باشد....کشتارهای دسته جمعی زنان و کودکان بی گناه در جای جای  این کره خاکی تا مغز استخوان را می سوزاند : ناکازاکی ...هیروشیما....حلبچه...و..و..و...  اما این را هم خوب می دانم که نمی شود روی کاناپه نرم و راحت لم داد و سنگسار فلان فاحشه را در کجای این مملکت ویران در بوق و کرنا کرد و حامی حقوق بشر شد....مشکل جای دیگری است عزیز....وقتی این اداهای به ظاهر انسان دوستانه ، با شعر و سخن می آمیزد متوجه می شوی که دیگر چیزی از هنر باقی نمی ماند...تازه متوجه می شوی که از آن ور بام افتاده ای....کلمات ما فقط می شود مشتی فحش که به نام شعر باید از گلوی فلان شاعرزیر زمینی مزمزه شود.

یکی از مشخصه های روشنفکری امروز، گریز از دین و سنت است. انگار هر که می خواهد سری بین سرها دربیاورد و بگوید من هم از ادبیات و فلسفه امروز چیزی حالی ام می شود یک مشت از " خدا مرده است " نیچه می گوید بعد هم هایدگر را می کند پیراهن عثمان و آخرش هم با تکیه بر گفته های لیوتار و دلوز و دریدا و دیگران اداهای پست مدرنیستی در می آورد و هی به خودش و جهان اطرافش نیشخندی تند و تلخ و بی معنی می زند. هرکه می خواهد بگوید من هم بزرگ شده ام اول تیشه به ریشه دین می زند و یک لائیک به تمام معنا می شود بعد هم یک تیک توی چهره یا یکی از اندام هایش می اندازد و ظاهری غمگین و دردمند و پریشان به خود می گیرد. بقیه این ادا و اطوار های به اصطلاح روشنفکرانه را خودتان دیده اید و شنیده اید....

بگذریم عزیز این قصه سر دراز دارد. بگذار دنیا هر غلطی می خواهد بکند. اصلا به ما چه. روزی بچه های مسجد محل از من خواسته بودند شعری برای نماز بگویم. سفارش شعر کمی خنده دار به نظر می رسید اما خودم هم بدم نمی آمد چیزی هایی بنویسم. بوی سجاده بی بی محال بود مرا روز به نویسش پیشنماز و لیلا نکشاند... هوای حوالی غروب.... ماه رمضان... عطر خنک هندوانه... دعای افطار

با شوق تمام مطلبی شعر گونه  برای شان نوشتم .من خیلی حرف ها را سعی کرده بودم توی آن سطرهای معصوم بریزم اما انگار بچه های ساده کوچه من توقعی دیگر از شعر داشتند. انگار زیاد خوششان نیامد . همه آن مطلب را در ایمیل بعدی برای تان می فرستم اما این را بگویم که تو حق نداری خوشت نیاید چرا که پری عزیز منی... این آخری هم خود حکایتی است ...نه؟

در سکوت خانه زنگ می خورد مردی و مرد بی درنگ می دود تا ته صدا. گوشی را بر می دارد...الو...الو؟

گمشده ای دارد این دویدن های بی حاصل که با شنیدن هر صدایی از صندلی کنده می شود و شتابان می دود تا همان مزاحم همیشگی آن طرف خط...... و زن آن طرف... خونسرد فوت می کند مرد را و مرد با گوش هایش می بلعد شیطان را....شیطان هی بوق می خورد...بوق...بوق...بوق آزاد

ساعتی بعد...بعد از تمام قول و قرار ها...در حکایتی دیگر بهت اذان وول می خورد در ملکوت صدا...آدم چهار بار بزرگتر می شود و عاشقانه قد می کشد تا حی علی الشراب... تمام زنگ ها به صدا در می آید در سبوح القدوس زمین...اما... اما اینبار مرد زنگ نمی خورد مثل وقتی قرار با آیدا را سه درنگ دیر کرده است. باز هم خدا قضا می شود و خورشید می بلعد مرد را و مرد هی بوق می خورد...بوق...بوق...بوق آزاد

....و سرانجام در آن سوی ساعت ها و ثانیه ها، کسی شیپورش را کوک می کند در گوش زمان... جای درنگ نیست باید با لبانت محشور شوم. کسی آن دور ها منتظر آواز های من است.... کاف ها یا عین صاد....باید با همراه خدا تماس بگیرم...012124434 تلفنی با مزاحم های بسیار...اذان صدای موبایل خداست... صدای خوب خدا که کم از صدای خش خشی آیدا نیست...می خواهم امروز نمازم را اول وقت بخوانم.

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ