با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

سوغات هند


 

 

از شاهچراغ تا شاهجهان

از فرودگاه امام تا فرودگاه دهلی بیشتر از سه ساعت باید خودم را با روزنامه های صبح ایران و یک صبحانه زورکی  مشغول کنم تا پاهایم به سر زمینی برسد که فلفل ها و فیل هایش تا ته دل را می سوزانند....هند کشور هزار ادیان است و سرزمین عجایب. از اولین پلیس های سبزه خاکی پوش  فرودگاه که سان ببینم دوساعت از زندگی عقب افتاده ام....حالا واقعا  ساعتم را یکصد وبیست دقیقه  تمام  جلو می برم و گم می شوم در میان آدمهایی که قرن ها از زندگی عقب مانده اند.....فرصتی برای ماندن در دهلی ندارم.....باید هر چه زودتر ناتورام راننده با مرام خودمان را پیدا کنم....او ودوستانش در ضلع جنوبی فرودگاه  منتظر ما هستند.....منتظر من و دوتن از دوستانم و ایرانیان دیگری که به دیدار سرزمین هند شتافته اند....من باید امروز به جی پور بروم ..... ناتورام با همان متانت همیشگی اش حلقه گل های نارنجی را به گردن من  می اندازد و به انگلیسی خیر مقدم می گوید....اشتباه اولم نیست اینکه بی توجه به شکل و شمایل خودرو های هندی بروم جلو و جای راننده بنشینم....بعد هم سرم را بالا بگیرم و فرمان و متعلقات را پیش روی  خودم ببینم....یکهو بزنم زیر خنده و همه دوستانم اولین سوتی مرا با تمام وجود بخندند....اما شاید این خنده آخر من و دیگر دوستان باشد.

از مسیر دهلی به جی پور نرمه بارانی که می بارد از غم مردمی سخن می گوید که از صبح تا شب باید برای یک لقمه نان ، زیر آفتاب داغ تابستان عرق بریزند و جان بکنند....اینجا فقر بیداد می کند و من حتی اگر چشمهایم را ببندم  از بوق ممتد ماشین ها و شلوغی مردمی که برای فروش اجناس خود به سمت من هجوم می آورند می توانم بدانم حالا کجای این کره خاکی دارم به سختی نفس می کشم.....من طاووس نخواسته ام اما دارم جور سر زمینی را می کشم که انگار با هویت من و درد های بی پایان من پیوندی دیرینه دارد.....تمام وقایعی که برایم اتفاق می افتد را انگار بارها و بارها در گذشته ای دور و نزدیک ، در یک خواب پریشان دیده ام.....فردا روزی مثل همه کبوترچاهی های عاشقی که گرد معبد شیوا حلقه زده اند بغضی غریب مرا فرا می گیرد و من چکه چکه آب می شوم....کفشهایم را به احترام شیوا بیرون می آورم....همین کار را در شب عید مبعث هم باید در مسجد جامع دهلی انجام دهم.....دلم شور می زند....شکوه سنگ ها و برج و باروها تمام وجودم را تسخیر کرده است....فکر می کنم فرسنگ ها از شیوایی که اینهمه راه را به شوق دیدار او آمده ام دور مانده ام :

شیوای من ترانه گنگی بود مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی گم می کنم راه خانه ام را و مثل همه روز هایی که منتظرت بودم و نیامدی...مثل تمام روز هایی که منتظرم نبودی و سرآسیمه تا زیر ناودان های غمگین خانه شما دویدم درباران

شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.

- حالا باید زنگ را با صلابت بکوبم تا شیوا به من اذن ورود بدهد -

شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من جایی همین حوالی در لکنتی ابدی پنهان است.....مثل من که گاهی لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان.....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خوابی هزار ساله بیدار می کند.

امروز فرداست و من که دیشب خسته و کوفته خودم را در اتاق کوچکی در هتل جی پور به خواب زده بودم حالا می توانم بروم توی ناله مرد مسلمانی که از مسجدی محال در همین نزدیک های هتل به گوش می رسد آبتنی کنم....سرم را زیر آب ببرم تا نشنوم هیاهوی آدم ها و ماشین ها را....سرم را زیر آب ببرم تا نبینم مردان و زنان بی درد طبقه دوم این هتل چند ستاره را .....مردان و زنانی که با چشمهای آبی و موهای بلوند و بورشان آمده اند تا بدمستی های شان را در این گوشه  از این خاک سرخ عربده بکشند.....هفت روز دیگر در دهلی به دیدار آخرین شعله های گاندی خواهم رفت و به او خواهم گفت حق دارد آتش بگیرد....بسوزد....خاکستر شود .....حق دارد پاهای لاغر و لرزانش را از زمین بردارد حتی اگر خاک دردکشیده میهنش باشد....از نامی که بر سنگ سیاه آرامگاه او نقش بسته است  می توانم بخوانم که اینجا کاری از خدای اوهم بر نمی آید.... حساب و کتاب زندگی یک میلیارد انسانی که در این گوشه از زمین از کمترین امکانات زندگی بدور مانده اند از دست خدا هم بیرون است.....اما بازهم می توانم خودم را سرآسیمه به اولین مسجد محل برسانم  و از صدای اذان مبهمی که در شرجی هوای شهر جاری است دنبال کسی بگردم که سایه سایه با من است....وضو بگیرم و در میان بچه های کوچکی که به من زل زده اند خم و راست بشوم ... بعد هم کوچکترین شان بیاید و با زبان نگاه به من بفهماند که مسلمان است....بعد با کلمات دست و پاشکسته نام مرا بپرسد....وقتی بگویم محمد...حسین....گل از گلش بشکفد و لبخندی عزیز بزند....لبخندی که نشان از نوعی مهربانی وهمدلی دارد....او هم انگار همیشه منتظر کسی است که از راهی خیلی دور بیاید و برای چشم های آشنایش یک سوغات سبز بیاورد...او را در آغوش بگیرد و نوازش کند و او با نگاه ، تنها با نگاه و لبخندی و کمی سکوت ....و غروری آشکار به بچه های هندو بفهماند که این است....این است همان کسی که ایندره و شیوا و خدایان دیگر حتی خوابش را نمی بینند....همه این سال های سکوت و این حرفهای ناگفته لحظاتی بین من و او رد و بدل می شود....یک لحظه به خودش می آید...تازه یادش می آید  سلام نکرده با من دست می دهد و با لهجه هندی خودش بلند می گوید سالام.... نامش را می پرسم....احمد.... دوستانش را هم به من معرفی می کند....مثل پروانه دورم می گردند و من دور آنها.....یافته ایم انگار بعد از سال ها گمشده خود را اما نه....این دیدار کوتاه بیش از بیست دقیقه به طول نمی انجامد..... من باید دوستانم را که توی مغازه های سنگ و الماس به ارقام نجومی قیمت ها خیره شده اند  پیدا کنم... یا نه بهتر است همینطور بی هوا توی خیابان های آگرا قدم بزنم.....

امروز عصر از جی پور به آگرا آمده ام..... و هنوز باید بیست و چند ساعت صبر کنم تا تاج محل آغوش مهربانش را بر من بگشاید...اما هنوز درنگی باقی است تا فردا صبح در گوشه ای از خیابان زنی لاغر اندام با بچه ای که از گرسنگی چشم هایش بیشتر از چشم های مادر گود افتاده است جلو مرا بگیرد و هی التماس کند..... چشمهایم ناخواسته  به گوشواره  بلند و زیبای او می افتد....او حتی بلد نیست از نگاه کنجکاو من رو بگرداند و شرم کند...  او فقط یاد گرفته است که التماس کند.....او چیزی هایی می گوید... من هم چیزی هایی..... اما من تنها از چشمهای خسته او دارم می شنوم سالهای بی سامانی خودم را....من دارم التماس را در فجیع ترین شکل ممکن در هیات زنی درمانده و آواره می بینم....لباس  زرد و نارنجی اش نشان از رنجی بی پایان دارد.....با چند روپیه کمک کردن به او تقدیر پیشانی سیاه آفتاب خورده اش عوض نمی شود....من مسیرم را ادامه می دهم وهمچنان ادامه خواهد یافت درماندگی آدمهایی که تنها می خواهند زنده باشد .....در هندوستان کمتر دستی برای کمک به گدایی مستاصل از جیب های خالی بیرون می آید.....زن با نگاه پر از خواهش خود به من می فهماند که اینجا با کشور من فرق دارد...اینجا همه دستانشان روی کلاه خودشان است تا باد نبرد.....اینجا حضرت عباسی وجود ندارد تا  بعد از چند خواهش کوتاه ، دلی را برای کمک به انسانی دردمند بلرزاند و دستی را از جیب های تهی بکند.....

من برای سفرنامه نوشتن خلق نشده ام...اصلا سفرنامه سرم را بخورد....من دارم از آدمهایی می گویم که هیچ شباهتی به بزن بکوب فیلم های شاد و شیدای شان ندارند.....اینجا زنها تنها لباس های رنگارنگ شان ، شبیه خنده های آیشواریارای است....اینجا شاهرخ خان را تنها بر تابلو بزرگ تبلیغات در حال خنده می بینی و در حالی که یک نوشابه خنک را دارد به آفتاب داغ تعارف می کند. اما  پایین را که نگاه می کنی همه چیز ناگهان رنگ می بازد....اینجا کسی نمی رقصد ....اینجا همه  دسته جمعی در خاک و خاکستر خودشان غوطه می خورند وسگ دو می زنن.... من دارم از آدمهایی می گویم که تاج محل هم هیچ گلی به سر آنها نزده است.....اینها اصلا یانی را که گروه ارکسترش جهان را فتح کرده است نمی شناسند و  نمی شنوند.....صدای ممتد ناله های بچه ها و پیرزنان حاشیه خیابان شنیدنی تر است انگار......حالا بگذار یانی هم دلش خوش باشد که دارد توی عجائب هفتگانه کنسرت می دهد.....راستش اصلا سر در نمی آورم در مملکتی که اینهمه آواره دارد پادشاهانش اینهمه برج و بارو را از کجا آورده اند. ملک زاده ای چطور می تواند از بالای برج عظیم خودش ، جی پور دردمند را ببیند و در امبرافورت رقص و آواز راه بیاندازد.... سیتی پارک جی پور اینهمه ساعت های آفتابی را می خواهد چکار کند ...آنهم در سر زمینی که باران یکریز اجازه نمی دهد حتی درنگی چشمهایت بر آفتاب نا مهربان بتابد.

راهم را در خیابان های  شلوغ آگرا ادامه می دهم.....هر از گاه ، گاوی سفید ، جلو چشم های میشی من ظاهر می شود و بی اعتنا به من ، مسیر خود را ادامه می دهد. گاو ها اینجا برای خودشان خدایی می کنند. کسی کاری به کارشان ندارد. هرجا که دلشان خواست پرسه می زنند و اصلا کاری به چراغ راهنما و اینجور قرتی بازی های  دنیای مدرن ندارند. او مثل بسیاری از هموطنانش دارد دموکراسی را با پوست و استخوان تجربه می کند. از پرسه های آنها در خیابان های شلوغ عکس می گیرم و همه فکر می کنند من خر شده ام .....به هر حال خاطره این گاو های پیشانی سپید هم خود حکایتی بود آن روز ها.

از هتل ، چند کیلو متری دور شده ام....با التماس مرد دیگری که با زبان هندی و انگلیسی چیزهایی می خواهد به من بفهماند متوقف می شوم....دست از سرم بر نمی دارد.... او یک اتو دارد ....موتور کوچک سه چرخه ای که وسیله ایاب و ذهاب کسانی است که کمی تا قسمتی دست شان به دهانشان می رسد....از من می خواهد تا هر جا می خواهم با او بروم : تاج محل ، اگرافورت یا هر جای دیگر از شهر...فقط مرا از رفتن به بخش قدیمی اگرا منع می کند ....او مردی لاغر اندام است با چشم هایی خسته اما نافذ....چشم هایی که با وجود همه درد ها و مصایب ، خنده را از یاد نبرده اند.....به نظر می رسد از زندگی پر ملال خود راضی است...او یک هندوست ...... انگار آیین هندوها به آنها آموخته است که باید به سهم ناچیز خود از زندگی راضی باشند....می داند که من ایرانی ام ،  با این حال باز از من می پرسد.... وقتی می فهمد مسلمانم برای اینکه احساس آرامش کنم کلماتی را به فارسی تکلم می کند.....الله.....سالام.....هندو مسلم برادر.... با اینکه می دانم او می خواهد تنها به بهای ده روپیه که مغازه داران متمول آگرا به او می دهند مرا در بازارچه های بی درد سنگ و فرش و الماس آواره کند اما با شنیدن کلماتش دلم آرام می گیرد..... او به زبان بی زبانی به من می فهماند که به یک منبع فیض معتقد است و من هم که مسلمانم از این جهت با او اشتراکی ماهوی دارم......فرق می کند قصه ما  با بی بند و باری هایی که در دنیای بی معنویت امروز جریان دارد....او با این سخنان بی صدا ، حالی ام می کند اگر چند روز دیگر در یکی از معابد هندو دلم شکست خودم را زیاد نخورم......و هی دل دل نکنم  برای اینکه دستهایم را با تواضع تمام جلوی صورتم  بگیرم  و ایندره را احترام بگزارم.....ته دلم خالی نشود اگر عابد هندو ماده مقدس را با سر انگشتان لرزانش بر پیشانی ام بگذارد.....

او با زبان انگلیسی چیزی هایی می گوید و من دارم به نقش و نگار دستهای زنی می اندیشم که چند روز پیش گلبرگ های سرخ را برای شیوا هدیه آورده بود.....تماس کوتاه انگشت عابد با انگشت اشاره زن ....و به جا ماندن نقشی سرخ بر حنابندان دست او.....و آبی مقدس که زن می تواند لاجرعه بنوشد آن را و در ملکوت کبوتر های چاهی معصوم امبرافورت پر بگیرد.....این تماس کوتاه ، تمام وجودم را در هلهله شوق به پرواز در می آورد و من جای خالی دستهای تو را در دستانم احساس می کنم....کاش ساری های این سامان بی تابی مرا اینقدر شبیه روسری سارا نمی رقصیدند......

فردا در تاج محل باید بوی  نجابت تو را از مرمر سفید و انگاره های مرصع ایوان بشنوم.....باید بیست سال تمام بی تو بمانم تا سرانجام در همسایگی آفتاب نگاهت ، سر بر بالین خاک بگذارم.....شاهجهانم من امروز  انگار که در قلعه آگرا فورت مرا تنها به جرم از تو گفتن زندانی کرده اند ....و من تنها هر پسین خسته می توانم پشت میله های مشبک زندان سنگی ام  بایستم و تو را که ممتاز همه محله های دنیایی در خیال در آغوش بگیرم .....تو باید چشمایم را در زلال آب رودخانه جمنا که مرا به تو وصل می کند ببینی......من همه معمارهای دنیا را واداشته ام تا مرمر تنت را در عریانی خاک ساحل نقش بزنند....من فرمان داده ام تا هشت بهشت را بر آرامشگاه تو زمین بگذارند.....من گفته ام تا پاره های تنم را از بازار  و از دست فروش های سمجی که می خواهند تکه دنیا را به قیمتی گزاف به من قالب کنند  بکنند و در تو بریزند .

فردا بیست اگوست است و از اتفاق استاد عیسی شیرازی برای ساختن تاج محل زاده می شود......من چهارصد سال دیر به اینجا آمدم....اما می دانم که کسی مثل من از شاهچراغ تا شاه جهان را یک نفس دویده است تا تاج محل برای همیشه  روی سر زمین بماند....امشب اگرا ، نور باران می شود و فردا من می توانم در تاریکی زیر زمین تاج محل، دنبال روز های گمشده خودم بگردم....این تاریکخانه تنها یک روز در سال باز می شود و من می توانم به هوای صدای جوانی که راهنما من است و چند قدم پیش تر از من در تاریکی پیش می رود و مدام مرا محمد صدا می کند بروم  تا ته تاریکی و روشنای چشمهایت  را پیدا کنم....من اینجا باید خیلی از دوستانم را به یاد بیاورم.....من وقت چندانی  ندارم ..... باید آخرین sms تو را با شوق تمام بخوانم و دلم را به بادگیر های کویر بسپارم. من ، دهم شهریور باید در حوالی گل سرخ دور تو بگردم......من باید خانه ام را برای مهمان عزیزی که از قنات و قنوت سرشار است آماده کنم..... قرار است آفتاب بیاید خانه من ..... قرار است خانه ام از چشمهای قهوه ای کسی آذین شود یک شب........

بخش دوم این سفرنامه را از اینجا بخوانید

 


عکس های سفر هند را از اینجا ببینید

( 120عکس از  اگرا فورت / تاج محل / جی پور و...)


لینک های مربوط به موضوع:

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ