حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (14)

قرار نبود کسی زحمت هک کردن ایمیل مرا به خود بدهد. من خودم بی رحمانه تر از همه کلاه سیاه ها این گونه فجیع به کشتن خود برخاستم. دوسال نوشتن مطلب برای ایمیلی ناشناخته که نمی دانستم از آن کیست. نمی دانستم کجای این یک وجب خاک  آشیان دارد. نمی دانستم مرد است یا زن . فقط می توانستم او را پری خطاب کنم و با تمام وجود بنویسم.  او شاید مرا ویروس مودبی می دانست که دو سال تمام دست از سر او بر نمی داشتم. او کمتر می نوشت و من البته به همین هم راضی بودم. من فقط می خواستم حرف بزنم. فقط می خواستم درد دل کنم.می خواستم  همه چیز را با او در میان بگذارم یا به عبارتی می خواستم اعتراف کنم همه آنچه جرات گفتنش را حتا به نزدیک ترین دوستانم نداشتم. حاصل بیش از چهارصد نوشته بی نام من همین هاست که می خوانید:

امروز حوالی هوای صبح، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه را از عطر اردیبهشت شیراز. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند.... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم . اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه ولولا دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد. راستی آن شب لجوج باران هم آمد؟ اول صدای گریه ای بودی انگار دردمندی تمام سال های پیش رو را و بعد جویای آغوشی برای آرامش همه خواب هات و آخرش هم لبخندی که اردیبهشت هر سال را مهربانانه تر از سال پیش می خندیدی. تا به خودم آمدم دیدم من بارانی ام و تو آفتابی در آغوش من و هاله ای از رنگین کمان دور سرم. من الهه ای بودم همیشه چشم به راه باران و تو بهاری که در آغوش من ریشه داشتی. من از آن روز که بی برگی ام را به باد  و باران سپردم چشم به راه تو بودم. همه کوچه را آب پاشیدم و تو نیامدی. اسپند سوختم وخانه تکانی کردم نوروز هرسال و هیچ بهاری ولولای ماهی های سرخ تنگ دلم مرا فرو ننشاند... حالا امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه روزهایی که دختر باران بودی و بر جان عطشناکم نباریدی...مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز پاییز، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به لی لی آسمان دوخته ام.... من امروز آغوشم بوی بهار می هد...  من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی امشب باشم.... فکر همه چیز را کرده ام....همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود...

 

 

دیشب آهنگ This song for you از آلبوم Spanish Train با صدای همیشه گرم و دوست داشتنی کریس دی برگ را برایت گذاشتم. یکی از زیبا ترین آهنگ های ماندگار جهان که دوستش دارم. ترجمه ترانه را در ادامه آورده ام...مطمئنم ترجمه ناچیز حقیر هرگز نمی تواند حزنی غریب و اندوهی شگفت که در نغمات این آهنگ ساده و صمیمی نهفته است را انعکاس دهد. با این حال تنها به شوق لحظه های ساده مهربانی، این ترانه زیبا را به همه کسانی که دوست شان دارم تقدیم می کنم.

This song for you

Hello darling, this is the army,
I've just got the time to write,
Today we attack, there's no turning back,
The boys they're all ready for the fight.

Yes, I'm well but this place is like hell,
They call it Passchendaele,
In nineteen seventeen the war must be ending,
The General said this attack will not fail;

....................................................

آهنگی برای تو

سلام عزیزم.... اینجا ارتش است

فرصت کوتاهی یافته ام تا برای تو بنویسم

امروز قرار حمله داریم بی هیچ امید بازگشتی

بچه ها همه برای نبرد آماده اند

آری... من خوبم اما اینجا درست مثل جهنم است

اینجا "پاشندال" معروف است

جنگ باید در 1917 به اتمام می رسید

ژنرال می گوید ما پیروزیم و شکستی در کارنیست

برایت ملودی ساده ای نوشته ام تا وقتی آن را می نوازی به یاد من باشی

به خاطره خوب دوباره با هم بودنمان

این ملودی اینگونه آغاز می شود....لالالا..لالا

بخوان عزیزم بخوان...لالا...لالالا

لا لا لا....لا لا لا ....لا لا....

"بیل" ،  پیرمرد همرزم ما دستگیر شده

گروهبان هم زخم کاری یک گلوله،  او را گوشه ای انداخته

می گویند این نبرد ، نبرد آخرین است

خدایا کاش اینگونه باشد

آه ... بریتانیای کبیر چطور است؟

آیا هنوزدر کوچه پس کوچه های آن ساز و آواز به راه است؟

چقدر آن ترانه ها را دوست داشتیم

یکروز بعد از اتمام جنگ دوباره با هم به کناره های رود "دوور" می رویم

و به یاد روزهای خوب گذشته با نخ و قلاب ماهیگیری می کنیم

آه...دلم برایت تنگ شده

دلم برایت تنگ شده

چقدر دلتنگ توام

اگر به دست دشمن اسیر شدم این را بدان عشق من!

ما همیشه در این آواها و نواها با هم خواهیم بود

لالالالا..لالا...وقت حرکت است...باید بروم

مراقب خودت باش عشق من!

لالا...لالالا....لا لا...لا لا لا .....

 

پری گلم سلام... ثانیه ها آرام آرام نا آرام تر می شوند و ساعت قرارمان بیقرار و بیقرارتر.  فردا روزی قرار است من بی تاب تر از نیلوفرهای خانه چنگ بیندازم توی هراس باد و دستانم را بیاویزم به پیچ و تاب موهایی که از بالابلندی های ماه بر پریشانی جانم ریخته اند ... یادم نمی آید حالا چند ساله ام اما خوب  می دانم وقتی تو اولین ثانیه های زمین را گریه آغاز می کنی من هزاران هزار بار برابر تو عمر از خدا گرفته ام اگر چه هنوز کودک ده ساله بیشتر نیستم... کودکی خیالاتی و سر به هوا و بازیگوش که حالا خیالش از امتحانات پایان سال راحت است و به زرد آلوهای باغ خاله زهرا چشم دوخته است. نه ماه و نه روز و نه ساعت از جنگی که چند تا از برادرانم را به آتش و آشوب کشانده است می گذرد و من که هنوز کودکی ده ساله ام فقط می توانم به نمره های هجده توی کارنامه ام دلخوش باشم. امروز هجده تیرماه بیست و چند سال پیش است. تو داری برای عاشقانه های من متولد می شوی اما من بی خبر از همه جا دارم توی کوچه پس کوچه های زادگاه خودم، سر به هوایی دیروز را پرسه می زنم. اما من شادمان بودم آن روز ... من شادمان تر از همیشه بودم آن روزها... من هیچ گاه پس از آن، آنهمه شادی را نخندیدم به یکباره... من همه ی شادی هایم را تمام خندیدم همان روزها ...من همه ی شادی هایم را خندیدم با گل های نرگس کناره ی حوض.. با چند شاخه گل سرخ توی باغچه... با انارهای ترک خورده خانه ی بی بی... با ترک های انگشتان مادرم...با چینه های زمین... با سرسره های دبستان دکتر مهدی حمیدی...با امیر حسین.... فاصله من با اولین گریه های تو آنقدر نبود که با لبخند همراه با اضطراب پدر هم داستان نباشم... قصه از اینجا آغاز شد که تو فرا رسیدی از هماره ی باران و آفتاب و من که هنوز کودکی ده ساله بودم می دویدم چست و چابک...توی باران...باز باران با ترانه...با گهرهای فراوان...می خورد بربام خانه... و خانه ما هی چکه می کند دور از چشم های پدر...مادرم رنج های نارنجی اش را می ریزد روی خواب گبه ها و همه دلتنگی اش را می کند چند قطره باران که بر گونه های تب دارش می نشیند هر غروب... تو، چند کوچه بالاتر داری می خندی توی چشم های مادر و من چند کوچه پایین تر، اضطراب افتادن تو را از گهواره سرخ مخمل نگرانم... از ثانیه هایی که قرار است تو را از نفس گیری پنجره فولاد بخواهند اشکها و ناله ها.

تو دوباره متولد می شوی و من دوباره لی لی می کنم سر به هوایی دیروز را... اگر تو آن همزاد همیشه نیستی پس چرا ساعت قلبم اینگونه با گریه ها و خنده های تو هم دقیقه است... پس چرا من با لبخندهای تو می خندم با اشک های تو سرازیر می شوم... دلگیر مشو از من اگر گاهی میان کتاب جغرافیا تو را گم می کنم... اگر توی صفحات جدول ضرب، حساب روز و ماه از دستم بیرون می رود... بر من مگیر اگر گاهی تو را از گل های باغچه تشخیص نمی دهم.... اگر گاهی حتی بیست و چند اردیبهشت معطر را دنبال خنده های تو می گردم و پیدایت نمی کنم.

بیست و شش سال همسایه دیوار به دیوار دلم بودی و من در چادر نماز این و آن دنبال تو گشتم و نیافتمت... با من هم خواب و هم خانه بودی  و همه سی و چند سالگی ام را دنبال نشانی پروانه سوز خانه تو می گردیدم ... حالا که نه ماه و نه روز و نه ساعت از شروع جنگ گذشته است، از میان کوبه ی طبل ها و  صدای پایکوبی سربازها ، دشوار است شنیدن صدای عاشقانه ای که آرام تر از نسیم، توی گوش باغ سوخته نجوا می شود... اما فالگیر دروازه قرآن تو را از نیک روزی سالی محال توی آغوش من ریخت، یادت که هست. اما من چرا هنوز باور ندارم بودنت را بانو!... مرا به جشن با شکوه  چشمهایت فرا خوانده اند اما من تنها بر چلچراغان دور و برم چشم می گردانم ....به پروانه های سوخته ای که از بلاگردان چشمهای تو برمی گردند...

فردا به وقت گل سرخ ، عطر اردیبهشت را می پاشند توی کوچه ما... بوی یاس و رازقی همه صحن و سرای خانه را پرمی کند... می گویند قرار است چشمهایت  از سمت پسین دلگشا فرا برسد بر شیفتگی جانم... تمام پاسبان ها از چند روز پیش راه بر نا سپاسی سرما بسته اند... من هی شمع روشن می کنم و تو فرا نمی رسی... هی شعله می کشم و نمی وزی بر هیاهوی جانم.... بیست و شش خزان دیرسال بر من گذشته است... انگار هزاره ای گذشته است بر من بی مشرق چشم هات... از راه که بیایی تمام تاک ها را هلهله برمی گیرد.... رخوتی روی سرشانه ام سر می خورد... انگار دستی می لغزد دور گردنم...  آرام آرام گر می گیرم و گونه هایم گل می اندازد... زبانم به هرچه سپیده بازگو نمی شود... غزل می شوی توی هرم دهانم.... تو را نفس می کشم ... لکنت کلمات را از لبانت می بوسم... بر می خیزم از خودم اما ناهشیار تر از آنم که بتوانم سر از بالش رویا بردارم.... بی آنکه بدانم خزیده ام گوشه ی آرام آغوشت... هنوز عطر تو غوغا می کند در بهاری که با تو هم نفس بوده ام میان این لکنت بی هنگامه بی وقت...میان تو بگو از همه سال هایی که لیلا بلای بی ولولای لالای مادرم بودی و نمی شنیدمت... من زبانم سنگین شده است و به اعتراف خود می کوشم و کلمه نمی شوم و تو می شنوی بی واژگی شیدایی ام را... بریز جرعه ای دیگر بر سیاه مستی امشب..... ساز و دهل راه انداخته اند توی سینه ات انگار یا جشنی برپاست.... صدای هلهله امنیه ها را می شود شنید از چند خاکریز آن طرف تر...سر از سنگر بر می دارم و ماه را می بینم تابنده تر از همیشه بالای سرم....تو را به همه نام هایت صدا می کنم تا پیاله ای دیگر بچشانی مرا از سرخوشی این شب ها.... پری بانوی چهارشنبه های آفتابی!...ایزد بانوی شرابه های کهنسال!...  پرنیان پوش همه پری روزهای بی پروا!...پروانه سوز همه بی چلچراغی ها! شعله ورم کن از نشئه جانت... نگذار خوابم ببرد...بگذار تا صبح بخواهم و نتوانم برخیزم از خودم... بخواهم و نتوانم جز تو را... بکوشم و نتوانم جز مستی مدام همه شبهایی را که تو تنها ساقی سیم ساقش بوده ای

امروزکیک کوچکی برای تنهایی فردا سفارش داده ام... توی هتل پارک سیتی همه ما جمع ایم : من و تنهایی و بیقراری روزهای بی تو... من و ثانیه های ناصبوری که آرام آرام نا آرامتر می شوند اشتیاق آمدنت را... من و خنده های مشتاق تو توی پنجره لپ تاپ...من و طعم همیشه ی شیرین زبانی هات...من و پچپچه ی خدمتکاران توی راهرو که همه چیز را از بی تابی های این روزهای من می خوانند و دیوانگی های مرا به روی ام نمی آورند... من و این چند شاخه رازقی که امروز همه خیابان های حوالی "جولاگی" را به دنبال هم گشته ایم...

فردا درست به وقت گل سرخ ، نسیمی دور که از سمت آفتاب گردان های روسری ات، خود را به جشن کوچک اتاق من رسانده است، از پنجره اتاق وزیدن می گیرد و به شکل لبهایت فوت می کند تمام شمع ها را در نگاه خاموش من... چیزی به بامداد هجده تیرماه نمانده است... همه چیز برای مهمانی فردا مهیاست...  لباس نارنجی من چقدر به روسری تو می آید توی این عکس... بخند... بلند بخند بالا بلند سرونازهای قد کشیده شیراز را.... باید صدای خنده های توی همه تاج محل بپیچد... باید عطر شیرقهوه دهانت را بشنوند پچپچه های توی راه رو تا اینقدر به تلخی این روزهای من من گیر ندهند... باید خودت بیایی تا آنها باور کنند وقتی شاعر باشی همه چیز همان طور که می خواهی می شود... اینکه هرکجای غربت دنیا که باشی بیاورمت اینجا پای آتش به جانی بیست و شش شمع شعله ور بنشانمت و خودت اولین سهم کیک را بگذاری توی بشقاب من... توی بشقاب ده سالگی پسرکی که هجدهم تیرماه بیست و چند سال پیش می توانست شادمانگی های تولد تو را چند کوچه آنطرف تر توی حلوا پزان خانه مادربزرگ لی لی کند و شیرین تر از همه روز های پیش رو بخندد....

فوت کن تمام شمع ها را در نگاه خاموش من تا تنها کیک بماند: کیک ، دود، سیب، چهار راه ، پنجره و شیشه های شکسته ای که هفت هشت ساگی من و دریا و تیرکمان سیمی مان را به نظاره نشسته اند...

"تفنگ ها خاموش !...کودکی می خواهد متولد شود...شاعری می خواهد اولین عاشقانه اش را بگوید"... تولدت مبارک عزیز مهربان همه این سال های دور از دسترس

 

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ