حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (13)

قرار نبود کسی زحمت هک کردن ایمیل مرا به خود بدهد. من خودم بی رحمانه تر از همه کلاه سیاه ها این گونه فجیع به کشتن خود برخاستم. دوسال نوشتن مطلب برای ایمیلی ناشناخته که نمی دانستم از آن کیست. نمی دانستم کجای این یک وجب خاک  آشیان دارد. نمی دانستم مرد است یا زن . فقط می توانستم او را پری خطاب کنم و با تمام وجود بنویسم.  او شاید مرا ویروس مودبی می دانست که دو سال تمام دست از سر او بر نمی داشتم. او کمتر می نوشت و من البته به همین هم راضی بودم. من فقط می خواستم حرف بزنم. فقط می خواستم درد دل کنم.می خواستم  همه چیز را با او در میان بگذارم یا به عبارتی می خواستم اعتراف کنم همه آنچه جرات گفتنش را حتا به نزدیک ترین دوستانم نداشتم. حاصل بیش از چهارصد نوشته بی نام من همین هاست که می خوانید:

باد می آید... شرجی هوای دم گرفته جولای، دهلی را به ستوه آورده است . خنکای نسیمی که از سمت پسین معطر پوچای بر التهاب جان هردوی ما وزیدن گرفته است خبر از شبی آرام و مهربان دارد. نسیمی که خواب خوش مترسکی وامانده توی کدام جالیز را می ریزد توی انهدام پلک های من. عابران زرد و سرخ و نارنجی با لبخنده های آفتاب خورده از برابر نگاهم می گذرند. من به هیچکدامشان شبیه نیستم. حالا هی بخند و بگو خودت یک پا راچی کاپوری... حالا هی بخند و سیاه روزی های مرا با آفتاب سوختگی های مردم این حوالی اشتباه بگیر...آنها می روند تا خودشان را به "آکشاردام" برسانند و من دلم هنوز توی باغ غدیر و کرانه های زاینده پرسه می زند. اینها می روند به مجسمه طلایی "سای بابا" چشم بدوزند و من توی هرم نفس هاشان دنباله حناسه های زنی می گردم که خیال گیسوان باران خورده اش را به ارمغان آورده ام با خودم تا توی پریشانی این روزها تنها نباشم. سیذارتا!...سیذارتای بلادیده من!... سیذارتای بنفش آبی همه نیلوفرهای زمین! خروش گنگ را بریز بر تشنگی جانم... سیرابم کن از هلهله درناهایی که از سمت "رام جولا" و "کریشنا" بر عطشناکی جانم وزیدن گرفته اند.

 

شاهزاده دانای من!... دانای کل همه قصه های گل پریزاد! نیروانا را در کدام سمت و سوی جهان، در رود رود کدام مام آتش به جان در جستجو باشم؟  در من زنی شعله می کشد سال هاست. زنی که زاد و بومش را نمی دانم. رخ می پوشد ازعریانی چشم های من ....از برهنگی نگاه آفتاب... از نگاه سنگین رهگذران. صدای آواز مبهمی می وزد توی بی تابی جانم گاه و بیگاه. با صدای سی تاری که از بقعه ای متروک به گوش می رسد هر پسینگاه ، می رقصد سرمست... می پیچد همه گردباهای تبت را توی پیچ و تاب دامنش... سرانداز زیتونی اش را می ریزد توی هوای دم گرفته جنگل... عطر نارگیل می وزد از گرگرفتگی موهاش... از آتش به جانی آفتابی که از گریبان زر دوزش زبانه می کشد... من میان مبهم دودی که از شاخه های خشکیده بلوطی پیر برخاسته است، دنباله های زرد و نارنجی قبای زنی را می گیرم که دارد می پیچد و می تابد و قد می کشید تا ولولای آبی آسمان... و من چشم به راه حزنی مانوس می مانم که هر جمعه متروک، بیقراری جانم را می نشاند روی صندلی چوبی توی پارک و می نوازد توی گوشم نغمه چوبک و چوچا را ... میان چلچلی گنجشکها و آفتاب گردان ها. من خودم را مترسکی می انگارم که همیشه چشم به راه بهارم تا دختران روبنده و پولک از سمت جالیز بتابند و بر مصلوبی جانم سایه بیاندازند... چشم هایم را از قیل و قال کلاغ ها دزدیده ام تا وقتی بر شاخه های خشکیده تنم وزیدن می گیری دیدنت را چشمی داشته باشم برای بهاری دیگر.... اگر آن همزاد هرشب تو نیستی پس چرا این چند ماه، توی آسمان چشم های من هی می تابی بی درنگ و هی می درخشی بی تاب؟ اگر تو آن "همیشه همه جا با من" نیستی پس چرا وقتی دلم می گیرد تو هم هزار فرسنگ آنسوتر از بیقراری های من، بی تاب پیچک های تابیده برهراس باغچه ای؟ من یک چیزیم هست وگرنه چرا اصفهان توی چشمم برق می زند... چرا هی زرد وسرخ می شوم چند وقتی است. هر شب توی دامان زاینده رود متولد می شوم با تو... میان آب افشان غروب و هلهله مرغان دریایی... میان سی و سه آغوشی که بر من گشوده می شود هرغروب. اگر آن همزاد همیشه تونیستی چرا طاق نمای همه ایوان های جهان نقشی از انحنای ابروی تو دارند؟ چرا همه دنیا را نقش جهان می بینم؟ چرا همه خیابان ها دور من می گردند چند وقتی است؟... این کیست؟ او که هرشب تو را، میان مقرنس های خواجو آرام می ریزد توی آغوش من؟ نجوا کن همه ی عاشقانه های عالم را در جانم. زاینده رود دارد می خشکد اما سیل آسایی همه باران های جهان در من جاری است سالهاست. عطش لبهایم را فروبنشان با بوسه ای که از الهه ای دور از هزاره های گل سرخ بر من هدیت رسیده است. آخرین درگاه خواجو را بهانه کن و مرا بنشان کنار بی تابی خودت... مرا آرام کن...آرام از تشویش همه سال های گزیر و ناگزیر... ساعت بگیر آرامش بودایی این دقایق معصوم را .... در من حلول کن... فردا روزی از همخوابگی ما نیلوفری زیبا متولد خواهد شد توی عریانی رود. من نماز امشبم را به وقت پچپچه های چوبک و چوچا می خوانم... میان چلچلی گنجشک ها و آفتاب گردان ها

 

من و تو با دو تا سایه های عاشقمان چهارباغ همه جهانیم.... همه خیابان های دنیا به ما ختم می شوند. همه گلهای رنگ رنگ باغ غدیر از خاکستری سایه های من و تو زرد و نارنجی می شوند. همه فواره های جهان در امتداد سایه های من و تو بر می خیزند به احترام  و قد می کشند تا آبی بی نهایت آسمان. همه آبشارهای زمین در پیش پای من و تو سر بر جانماز سنگ و صخره می گذارند. همه سپیدارهای قامت کشیده به تعظیم بلند بالایی های تو نقره نقره پولک می پاشند سخاوت باد را...

هلهله های گنبدها و مناره ها را دیدی آنروز پیش قدم هات... سماع عمو عبدالله محمد بن محمد بن محمود را دیدی در تکانه های برج و باروهای منارجنبان. من هنوز تنم می لرزد...من هنوز از پله های آجری ایوان که بالا می روم گم می کنم خودم را توی تاریکی راه. من حالا با تو به بام بلند دنیا پا گذاشته ام. من رسیده ام به رقص مناره و سروها.  از روزنه ی هر دریچه که نگاه می کنم سرسبزی باغ را می بینم و روسری گلرنک تو را. من به یک بام و دو هوای این خانه ایمان دارم... تنها هوای من و تو را دارد خاکی بام بقعه توی آخرین جمعه گرم خرداد....من لکنت گرفته ام بانو!... من دست و دلم می لرزد می بینی؟

تازه از سفر برگشته ام. همه راه به تو می اندیشیدم. همه سپیدارهای بین راه را تو می دیدم. نوشته ها را شبیه نام تو می خواندم. خنکای نسیمی که بر شرجی جانم وزیدن گرفته بود چیزی شبیه یاد تو را توی بعد از ظهر گرم چندم جولای می ریخت و من تازه می شدم از عطرنفس هات. حالا من هم مثل تو هشت روز تمام است که از خودم پا بیرون نگذاشته ام. مرا بگیر از بی وطنی این روز ها... من چقدر بی شناسنامه ام بی تو 

 

پاره های جانم را حوالی خیابان تخت جمشید جا گذاشته ام و دارم می روم به پرس و جوی نیلوفران آبی بودا... هر جا باشم چشم های قهوه ای تو روبروی من اند....هر جا باشم گرمای دستانت را لابلای سوخته انگشتانم احساس می کنم... من دارم مرگ را تجربه می کنم...دوری از تو را... تلخی همه سال های بی تو بودن را... مگر من چند بهار دیگر می توانم توی هرم نفس های تو شکوفا باشم...مگر چند زمستان می توانم کنار تو سرم را روی بالش خواب و رویا بگذارم... من هر از گاهی هوایی می شوم...هر از گاهی سر به هوا... هر از گاهی هوا به هوا... هر از گاهی هوای کسی در آنسوی مناره ها و گنبدها می زند به سرم...کسی که شبیه تو کمان کشیدگی ابروهایش را می ریزد توی خواب تمام تاق نماها...کسی که سرمه ریز چشم هایش مرا می کشاند به حوالی خلسه های نیمه شب...کسی که مرا می رقصد میان جلنگ جلنگ النگوها و هلهله خلخال ها.... من دارم برای بی قراری همه هزاره هایی که آدمیان را به خواب سرد اسطوره ها خواهد برد تنم را گرم می کنم... من دارم راهی می شوم. من دارم آخرین سطر ها را سپری می کنم. من دارم از همه دار و ندارم می گذرم تا نخواسته باشم چیزی از این خساست مجسم که نامش را دنیا گذاشته ایم... من ندارم...من نخواهم داشت...من فقط راهی پیش رو دارم که باید بروم...راهی جز این ندارم.

 

همه چیز ساده تر از آنچه فکر می کردم آغاز شد. چند دقیقه ای ذهنم درگیر خواندن جملاتی بود که بر دیوار امبرفورت خود را به رخ می کشید. به انگلیسی گفتم : آقا ببخشید میشه به من کمک کنید این نوشته رو بخونم. جوان نگاهی به من انداخت ... سری به علامت تاسف تکان داد و از کنار خستگی های من گذشت. چند متری از من دور شد. انگار همسرش چیزی توی گوشش زمزمه کرد. چند ثانیه ای طول نکشید که هر دو به سمت من برگشتند. قبل از آنها سلام کردم و آنها به علامت احترام دستشان را مقابل صورتشان گرفتند. زن جوان رو به من کرد و متن را خواند. چیز زیادی از توضیحات انگلیسی او که با لهجه غلیظ هندی در آمیخته بود نفهمیدم با این حال فقط سر تکان دادم و با لبخند تایید کردم. جانکر نگاهی به همسرش لیتا انداخت و گفته های او را اصلاح کرد. حالا تقریبا حالی ام شده بود که بحث بر سر تعداد همسران راجان است که این خانه سنگی بزرگ تنها بخشی از املاک او در جی پور بوده است. جانکر دست بر دار نبود . می خواست همه تاریخ هند را کلمه کند و یکجا بریزد توی مغز متلاشی من. من هم که فقط بلد بودم سر تکان بدهم و هر از گاه با کلماتی ساده اظهار شگفتی خودم را نشان بدهم. جانکر نام مرا پرسید و وقتی دانست مسلمانم گل از گلش شکفت اگرچه خودش و همسرش هر دو هندو بودند. نگاهی به لیتا انداخت و با خنده ای آرام نام مرا تکرار کرد "حوسن...حوسن"... نمی دانم آن دو توی این نام بی نشان دنبال کدام زخم مدام می گشتند که نگاهی به من می انداختند و باز هم به خوش تعریفی های خود ادامه می دادند.

برای آنکه فضا راعوض کرده باشم از نام و نشان آنها پرسیدم. جانکر اول خودش و بعد همسرش را معرفی کرد. فکر کردم باید بروم.تشکر کردم و خواستم با آنها خداحافظی کنم اما نمی دانم عطر چای زنجبیل چطور هر سه ی ما را پای یک میز چوبی ساده نشاند. لیتا از کار و بار من پرسید . به او گفتم توی غریبستان کشورشان دارم دنبال پاره هایی از زبان مادری ام می گردم. نمی دانم چرا دلم خواست به آنها بگویم که شاعرم و اینکه هر از گاه دردهایم را کلمه می کنم. داشتم دنبال کلمه ای می گشتم تا آخرین جمله ام را سر و سامان بدهم که جانکر حرف مرا قطع کرد و  با خنده گفت که همسرش هم گاه گاهی کلماتی را روی صفحه کاغذ می ریزد. نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم. خودم هم یادم نیست آن زمان چه کلماتی را بلغور کردم اما به گمانم آنها از لرزش دست ها و تکانه های صدایم حالی شان شد که شادی من با همه سرتکان دادن های قبلی تفاوت دارد. پیدا کردن کسی که هم درد  و همزبان دردمندی های تو باشد کار چندان صعب و دشواری نیست آنهم توی کشور هند که جای جایش انعکاس اضطراب های همیشه آدمند. با این حال یافتن شاعری که مثل تو دنیایش را از چینش کلمات ساخته باشد مثل یافتن عطر غریب طارونه و نعنا در هوای دود و دم گرفته چایخانه "منتر" است و حتی غریب تر. لیتا می خواست همه چیز را کتمان کند. اما سماجت جانکر و اصرار مدام من او را به خوانش زیباترین کلمات هندی وادار کرد. لیتا می خواند و من داشتم می خواندم ناگفته های او را از انهدام پلکهاش و از دست هایش که روی بیقراری زانو هاش کشیده می شد... بعد از آخرین سطر، لبخندی کوتاه  ریخت توی بر افروختگی چهره اش...ساری بلندش را دور پاهایش جمع کرد و خودش را به جانکر چسباند. تازه متوجه تندیس سنگی "گنشا" شدم که با خرطوم بلندش داشت مناظره چند دیوانه ی بی زبان را برای خدایان دیگر واگویه می کرد. کلمات لیتا نیازی به تفسیر و تاویل نداشت چون من جز سه چهار کلمه چیزی از آن نمی فهمیدم. با این حال خواستم شمه ای از شعرش را برای من به انگلیسی ترجمه کند. عاشقانه ای بود انگار که با حال و هوای آن روز او و جانکر همخوانی داشت. سخت ترین بخش این دیدار وقتی بود که من هم باید به فارسی شعر می خواندم آنهم برای دو بیقرار آواره تر از خودم که جز نامی از ایران من نمی دانستند. سطرهایی از شعر شیوا را خواندم و کلی مقدمه چینی کردم تا آنها بدانند توی شعرهای فرو ریخته ام از خدایان رنگارنگ آنها نیز دست بردار نیستم.... همه ی صحن و سرای امبرفورت را به شوق همدلی با دوستان جدیدی که پیدا کرده بودم زیر پا گذاشتم. آخرین پله های رو به باغستان "منتر" آخرین ثانیه های دیدار ما را برای همیشه به خاطر خواهد سپرد. از آن دو پرنده عاشق تنها نشانی آشیانه ای آرام در شهر جی پور را دارم که هیچگاه کسی آن خانه محال را در نخواهد کوفت و آنها نیز از من به چند بیت ساده و نشانی بی نشان غریبه ای آواره بسنده کرده اند. آخرین نگاه های جانکر و لیتا گویاترین شعری بود که برای آخرین لحظات باهم بودنمان زمزمه شد.

حالا که چند آفتاب از آن ماجرا گذشته است به کلمات ساده ای می اندیشم که دنیای مرا به لحظه های عاشقانه آن دو پرنده شیدا پیوند داد. به همدلی های اصیل و بی مانند لیتا می اندیشم و به سادگی های بی ریای جانکر. به گرمی واژه هایی  که با عطر چای و زنجبیل در آمیخت. به همین ثانیه های معصومی که روزگار از ما دریغ خواهد کرد و به تو می اندیشم که به زبان مادری همه مردم دنیا سخن می گویی. به تویی که به زبان گلها می نویسی. به تویی که به همزبانی همه پرنده های زمین می خوانی. به چشم هایت که بی واژه الهام بخش ثانیه های سکوت منند... و به پنجشنبه زرد و آفتابی  اواسط اردیبهشت که کسی تمام بیقراری مرا را در گل باران آغوش تو خواهد ریخت.... آن روز من و تو لحظه های معطر یک هماغوشی دیگر را تنها سکوت خواهیم کرد....

 

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ