باد می آید... شرجی
هوای دم گرفته جولای، دهلی را به ستوه آورده است . خنکای نسیمی که
از سمت پسین معطر پوچای بر التهاب جان هردوی ما وزیدن گرفته است
خبر از شبی آرام و مهربان دارد. نسیمی که خواب خوش مترسکی وامانده
توی کدام جالیز را می ریزد توی انهدام پلک های من. عابران زرد و
سرخ و نارنجی با لبخنده های آفتاب خورده از برابر نگاهم می گذرند.
من به هیچکدامشان شبیه نیستم. حالا هی بخند و بگو خودت یک پا راچی
کاپوری... حالا هی بخند و سیاه روزی های مرا با آفتاب سوختگی های
مردم این حوالی اشتباه بگیر...آنها می روند تا خودشان را به
"آکشاردام" برسانند و من دلم هنوز توی باغ غدیر و کرانه های زاینده
پرسه می زند. اینها می روند به مجسمه طلایی
"سای بابا" چشم بدوزند و
من توی هرم نفس هاشان دنباله حناسه های زنی می گردم که خیال گیسوان
باران خورده اش را به ارمغان آورده ام با خودم تا توی پریشانی این
روزها تنها نباشم. سیذارتا!...سیذارتای بلادیده من!... سیذارتای بنفش
آبی همه نیلوفرهای زمین!
خروش گنگ را بریز بر تشنگی جانم... سیرابم کن
از هلهله درناهایی که از سمت
"رام جولا" و "کریشنا" بر عطشناکی جانم
وزیدن گرفته اند.
شاهزاده دانای من!...
دانای کل همه قصه های گل پریزاد!
نیروانا را در کدام سمت و سوی جهان، در رود رود کدام مام آتش به
جان در جستجو باشم؟ در من زنی
شعله می کشد سال هاست. زنی که زاد و بومش را نمی دانم. رخ می
پوشد ازعریانی چشم های من ....از برهنگی نگاه آفتاب... از نگاه
سنگین رهگذران.
صدای آواز مبهمی می وزد توی بی تابی جانم گاه و بیگاه. با صدای سی تاری که از بقعه ای متروک به گوش می رسد هر
پسینگاه ، می رقصد سرمست... می پیچد همه گردباهای تبت را توی پیچ
و تاب دامنش... سرانداز زیتونی اش را می ریزد توی هوای دم گرفته
جنگل... عطر نارگیل می وزد از گرگرفتگی موهاش... از آتش به جانی
آفتابی که از گریبان زر دوزش زبانه می کشد... من میان مبهم دودی که
از شاخه های خشکیده بلوطی پیر برخاسته است، دنباله های زرد و
نارنجی قبای زنی را می گیرم که دارد می پیچد و می تابد و قد می
کشید تا ولولای آبی آسمان... و من چشم به راه حزنی مانوس می مانم
که هر جمعه متروک، بیقراری جانم را می نشاند روی صندلی چوبی توی
پارک و می نوازد توی گوشم نغمه چوبک و چوچا را ... میان چلچلی
گنجشکها و آفتاب گردان ها. من خودم را مترسکی می انگارم که همیشه
چشم به راه بهارم تا دختران روبنده و پولک از سمت جالیز بتابند و
بر مصلوبی جانم سایه بیاندازند... چشم هایم را از قیل و قال کلاغ
ها دزدیده ام تا وقتی بر شاخه های خشکیده تنم وزیدن می گیری دیدنت
را چشمی داشته باشم برای
بهاری دیگر.... اگر آن همزاد هرشب تو
نیستی پس چرا این چند ماه، توی آسمان چشم های من هی می تابی بی
درنگ و هی می درخشی بی تاب؟ اگر تو آن "همیشه همه جا با من"
نیستی پس چرا وقتی دلم می گیرد تو هم هزار فرسنگ آنسوتر از بیقراری
های من، بی تاب پیچک های تابیده برهراس باغچه
ای؟ من یک
چیزیم هست وگرنه چرا اصفهان توی چشمم برق می زند... چرا هی زرد
وسرخ می شوم چند وقتی است. هر شب توی دامان زاینده رود متولد می
شوم با تو... میان آب افشان غروب و هلهله مرغان دریایی... میان سی
و سه آغوشی که بر من گشوده می شود هرغروب. اگر آن همزاد همیشه
تونیستی چرا طاق نمای همه ایوان های جهان نقشی از انحنای ابروی تو
دارند؟ چرا همه دنیا را نقش جهان می
بینم؟ چرا همه خیابان ها
دور من می گردند چند وقتی است؟... این کیست؟ او که هرشب تو را، میان
مقرنس های خواجو آرام می ریزد توی آغوش من؟ نجوا کن همه ی
عاشقانه های عالم را در جانم. زاینده رود دارد می خشکد اما
سیل آسایی همه
باران های جهان در من
جاری است سالهاست. عطش لبهایم را فروبنشان با
بوسه ای که از الهه ای دور از هزاره های گل سرخ بر من هدیت
رسیده
است. آخرین درگاه خواجو را بهانه کن و مرا بنشان کنار بی تابی
خودت... مرا آرام کن...آرام از تشویش همه سال های گزیر و ناگزیر...
ساعت بگیر آرامش بودایی این دقایق معصوم را .... در من حلول کن...
فردا روزی از همخوابگی ما نیلوفری زیبا متولد خواهد شد توی عریانی
رود. من نماز امشبم را به وقت پچپچه های
چوبک و چوچا می
خوانم... میان چلچلی گنجشک ها و آفتاب گردان ها
من و تو با دو تا
سایه های عاشقمان چهارباغ همه جهانیم.... همه خیابان های دنیا به
ما ختم می شوند. همه گلهای رنگ رنگ باغ غدیر از
خاکستری سایه های من و تو
زرد و نارنجی می شوند. همه فواره های جهان در امتداد سایه های من و تو بر می
خیزند به احترام و قد می کشند تا آبی بی نهایت آسمان. همه آبشارهای زمین
در پیش پای من و تو سر بر جانماز سنگ و صخره می گذارند. همه
سپیدارهای قامت کشیده به تعظیم بلند بالایی های تو نقره نقره پولک
می پاشند سخاوت باد را...
هلهله های گنبدها و
مناره ها را دیدی آنروز پیش قدم هات... سماع عمو عبدالله محمد بن
محمد بن محمود را دیدی در تکانه های برج و باروهای منارجنبان. من هنوز تنم می لرزد...من هنوز از پله های آجری ایوان که بالا می
روم گم می کنم خودم را توی تاریکی راه. من حالا با تو به بام
بلند دنیا پا گذاشته ام. من رسیده ام به رقص مناره و سروها.
از روزنه ی هر دریچه که نگاه می کنم سرسبزی باغ را می بینم و روسری
گلرنک تو را. من به یک بام و دو هوای این خانه ایمان دارم...
تنها هوای من و تو را دارد خاکی بام بقعه توی آخرین جمعه گرم
خرداد....من لکنت گرفته ام بانو!... من دست و دلم می لرزد می بینی؟
تازه از سفر برگشته
ام. همه راه به تو می اندیشیدم. همه سپیدارهای بین راه را تو می
دیدم. نوشته ها را شبیه نام تو می خواندم. خنکای نسیمی
که بر شرجی
جانم وزیدن گرفته بود چیزی شبیه یاد تو را توی بعد از ظهر گرم چندم
جولای می ریخت و من تازه می شدم از عطرنفس هات. حالا من هم مثل تو
هشت روز تمام است که از خودم پا بیرون نگذاشته ام. مرا بگیر از بی
وطنی این روز ها... من چقدر بی شناسنامه ام بی تو
پاره های جانم را حوالی
خیابان تخت جمشید جا گذاشته ام و دارم می روم به پرس و جوی نیلوفران آبی
بودا... هر جا باشم چشم های قهوه ای تو روبروی من اند....هر جا باشم گرمای
دستانت را لابلای سوخته انگشتانم احساس می کنم... من دارم مرگ را تجربه می
کنم...دوری از تو را... تلخی همه سال های بی تو بودن را... مگر من چند بهار
دیگر می توانم توی هرم نفس های تو شکوفا باشم...مگر چند زمستان می توانم
کنار تو سرم را روی بالش خواب و رویا بگذارم... من هر از گاهی هوایی می شوم...هر
از گاهی سر به هوا... هر از گاهی هوا به هوا... هر از گاهی هوای کسی در
آنسوی مناره ها و گنبدها می زند به سرم...کسی که شبیه تو کمان کشیدگی
ابروهایش را می ریزد توی خواب تمام تاق نماها...کسی که سرمه ریز چشم هایش
مرا می کشاند به حوالی خلسه های نیمه شب...کسی که مرا می رقصد میان جلنگ
جلنگ النگوها و هلهله خلخال ها.... من دارم برای بی قراری همه هزاره هایی
که آدمیان را به خواب سرد اسطوره ها خواهد برد تنم را گرم می کنم...
من دارم راهی می شوم. من دارم آخرین سطر
ها را سپری می کنم. من دارم از همه دار و ندارم می گذرم تا نخواسته باشم چیزی از این خساست مجسم که نامش را دنیا
گذاشته ایم... من ندارم...من نخواهم داشت...من فقط راهی
پیش رو دارم که باید بروم...راهی جز این ندارم.