نوشته
بودی این روزها
یک چیزیم هست که نمی دانم چیست
اما دلم می خواهد چیزهایی درباره آن چیز برایت بنویسم اما چیزی به خاطرم نمی
رسد. حالا که چیزی به خاطرم نمی رسد که درباره آن چیزی بنویسم لطفا
توچیزی برایم بنویس.
چیزی نانوشته شبیه شعر یا شعری ناسروده شبیه چیز.
وقتی تو چیزی می نویسی انگار من چیزی نوشته ام.
پری
چیزهای نانوشته من، نمی دانم چی برایت بنویسم
وقتی می دانم یک چیزیت هست که مدت هاست چیزی نمی نویسی.چیزی یادم نمی آید که بنویسم یعنی چیزی
ندارم که بنویسم
فقط آمدم
چیزی بنویسم که چیزی نوشته باشم.
اینکه آدم چیزی یادش نیاید بنویسد هم خود چیزی است. ممنونم که مرا تحمل می کنی وقتی
چیزی نمی نویسم یعنی وقتی چیزی ندارم
که بنویسم. بی چیزی چیزی نیست که
نتوان چیزی در مورد آن چیز نوشت،
با اینهمه من نمی دانم چرا نمی توانم چیزی درباره بی چیزی بنویسم. من چیزی هایی می نویسم که چیزی نیستند اما در
همین چیزهای نانوشته می توانم چیزی هایی بنویسم که چیزی نوشته شود از چیزهایی
نانوشته وچیزهایی ناسروده که در اندرون دارم. اما
لطفا تو حتی
وقتی چیزی نداری بنویسی باز برایم چیزی بنویس چرا که من همیشه دوست دارم کسی که
چیزی برای نوشتن ندارد باز چیزی برایم بنویسد.
لا اقل بنویسد که چیزی برای نوشتن ندارد. که البته همین که
بنویسد چیزی برای نوشتن ندارد هم خود چیزی است : چیزی برای نوشتن
ببخش بانو، ناچیزاست چیزهایی که برایت نوشته ام. ببخش که چیزی برای نوشتن
درباره چیزهای نانوشته تو نداشتم.
من هم انگار یک چیزیم هست که دیگر نمی توانم چیزی بنویسم.
ساعاتی دیگر ، وقتی به شباهنگام
منشوری دهم خرداد نزدیک می شویم بوی
یاس دیوار همسایه، همه صحن و سرای خانه را پر می
کند. سرزمین بی قراری های تو پنج ساعت با وقت
دلواپسی من اختلاف زمان دارد. نمی دانم
کداممان باید این کبیسه را بدزدیم تا در لحظه های باشکوه میلاد تو زمین و زمان
را به هلهله وا داریم. امشب به وقت ماه ، میلاد مهربان کسی، لبخند شادی را بر
گونه های باغ خواهد نشاند. با اولین گریه های کودکانه او، بی تابی های من و
نیلوفران پیچیده بر دیوار خانه بی بی آغاز خواهد شد. دیروز به آقا بابا سفارش
کردم برای باغچه کوچک پشت پنجره ، چند شاخه نسرین بیاورد. سال بعد حتی اگر من
نباشم گل های سفید و معطر ریخته بر دامان مادر هست تا تو را به رنگ چندم خرداد
هر سال، از جان و دل پذیرا باشد. به مادرم گفته ام که کسی روزی می آید...
کسی خوب
کسی که مثل هیچکس نیست
کسی که لبخند هایش بوی طراوت
باران و بهار دارد
"اگر به خانه من آمدی دستمالی
سفید، پاکت سیگار، گزیده اشعار فروغ و تحملی طولانی با خود بیاور. احتمال گریستن
ما بسیار است." با اینهمه امروز را به شادی خواهم گذراند. من در پگاه فردا رو به
طلوع آفتاب خواهم ایستاد تا نسیمی خنک که از حوالی شرق دور بر من وزیدن می گیرد
عطر روسری کسی را به من برساند و مرا از بوی باران لبریز کند. تو خواهی آمد به
رنگ یکشنبه های آفتابی من... تو می آیی و من دوباره شکوفه می شوم...دوباره شکوفا
می شوم...دوباره پیراهن زیتونی ام را می پوشم و دور تا دور خانه را دور تو می
گردم. ثانیه ها، به لحظه میلاد تو نزدیک می شوند:
هشت... هفت... شیشه...
پنچره... چهار... سه... تو... کیک
و... حالا... این
منم که سی و هفت سال تمام دنبال کسی دویده ام که شاید امروز دیگر خواب های رنگی
مرا از یاد برده باشد.هنوز می توان برای دیروز های بی عروسک تو بهار و بنفشه
خرید...هنوز می توان چشم براه تو بود. هنوز می توان چشم براه تو بود...
تولدت مبارک لیلای خاموش من
پری نازنین خودم، نمی دانم چی می خواهی بگویی. من تنها عاشق نوشتنم
و تو هنوز بعد از یکی دو سال دیوانگی این
حقیقت تلخ را ندانسته ای....
و تازه وقتی می دانی که دیگر کار از کار گذشته است. من فقط آمده ام تا
از لیلا بگویم. من فقط آمده ام لیلایم را همه جا
بنویسم. من فقط آمده ام بگویم توی خواب دیشبم چی دیده
ام. اما تو مثل
کلاس اولی ها
هی بلدی غیرتی بشوی
....هی بلدی بپری
جیغ دختر همسایه
را در بیاوری...موی دختران کلاس بغلی را بکشی. کاش می دانستی چی می
گویم. هنوز
کودکانه می خوانی.. کودکانه
می نویسی.هنوزکودکانه عشق می
ورزی.
پری گلم مرا ببخش..... به دل مگیر اگر گاه گداری می رنجانم
کلمات را در گلایه از دوری تو.... دلتنگم و این دلتنگی
دارد مرا می گوید نه من بی
تابی بی تو بودن را...... به دل مگیر اگر زمانی لبانم به شکوه باز می شود...
من دیوانه ام لیلا، دیوانه....آدم دیوانه هر جا رسید سفره دلش را باز
می کند.... از همه جا می
گوید....اما چندان مهم نیست... چندان مهم نیست که دیوانه
چی می گوید....مهم این است که می
خواهد چیزهایی بگوید....همین. حالا تو هی قاطی کن... هی غیرتی شو.... هی داد
بزن.
سلام
ماه خسته نیمه شب....
الان ساعت سه و چهل
و چهار دقیقه است.
چیزی به صبح نمانده اما پلک هایم شوق از تو نوشتن را درنگی بهم نمی آیند.... تمام
امروز و امشب را تنها بودم. بعد از تصحیح
اوراق پر درد سر امتحانی مجالی پیدا کرده ام لحظاتی با تو باشم. محال است کلمه ای بنویسم و شما روبروی من نباشید. عکس هایی که
برایم فرستاده بودی هر کدامش با دیگری متفاوت است. اما به گمانم عکس کنار
پنجره زیاد شبیه خودتان باشد. همیشه شما را
اینگونه در نظرم تجسم می کنم. ببین چقدر سخت است اینکه
با همه وجودم دوستت داشته باشم و تو فرسنگ ها از من فاصله داشته
باشی آن وقت من مجبور باشم مثل یک پازل زیبا هی تو را بسازم و خراب کنم....آخرش
هم تکه هایی از تو را با خیالم بسازم. اما مطمئن باش تو را همیشه
همانگونه که هستی برای خودم می سازم. بزرگ و زیبا و دوست
داشتنی.... آنجا توی ایمیلی قبلی نوشته بودم تو را به همین شکل
دوست دارم. اصلا هم دلم نمی خواهد دوبال داشته باشی....تو
را من یک انسان می خواهم نه فرشته ای با دوبال
سفید....
آه دوبال....دوبال
...چه می گویم؟....یعنی میشه
لیلا؟....جایی خواندم روزی خدا انسان را در آغوش کشید و وقتی دست
بر شانه او گذاشت ناگاه جای دوبال را خالی دید...تازه یادش آمد که خراب
کرده است....دیگر کار از کار گذشته بود....آدم باید همیشه...برای همیشه
چشم به آسمان بدوزد و پرنده های رها را با دیده حسرت بنگرد....ولحظه ای
بعد خدا و آدم هر دو با هم گریستند.
باز هم من و تو تا کجا نمی
رسیم
می رویم و
بازهم به ما نمی رسیم
می رویم و در
شبیه خوانی غروب
باز هم به یک
دل آشنا نمی رسیم
این تمام
سرنوشت ما پرنده هاست
می پریم و تا
ستاره ها نمی رسیم
چون کبوتر
از تب ترانه تا رها
می پریم و
بازهم به لانه می رسیم
حرفی
این میان همیشه گنگ
مانده است
اینکه ما به
حرمت صدا نمی رسیم
تشنه مانده
آفتاب و هرچه می دویم
باز هم
به ظهر ماجرا نمی رسیم
این تمام
نا تمامی من و شماست
ما که از کجا
به نا کجا نمی رسیم
می دویم و می
دویم و باز می دویم
می دویم
و باز هم به ما نمی رسیم
این غزل را سال
ها پیش گفته بودم نمی دانم چطور بیاد این غزل غریب افتادم . بعضی از شعرها
مال خود آدم است...یعنی آدم فقط آن را برای دل خودش
می گوید . اما همینکه خواستی
حرفه ای با شعر برخورد کنی همه چیز به یکباره
به هم می ریزد و خراب می شود
آن وقت مجبوری خیلی از حرف ها را هم برای خوشامد منتقدان و
دیگران بگویی و این یعنی مصیبت.
با این غزل می توانم بروم
به سال ها پیش .....به حلوا پزان خانه
مادر بزرگ...درست
حوالی شبهای عید بود...همه آنجا بودند....وقتی می گویم همه یعنی
لیلا....آن روز همان
بلوز زرشکی اش را پوشیده بود....نمی دانم از چی ، یا
از کی عصبانی بود که مثل ماه دور خودش می پیچید... وقتی دید حرف حساب حالی ام نمی شود
یک مشت اراجیف ریخت توی گوشم و رفت....حالی ام نبود
چی دارد می گوید....فقط داشتم نگاهش می کردم....یکهو به خودم آمدم ...دیدم
دوازده سال گذشته است...دیگر من ، من نبودم...دستهایش
دیگر توی دستهایم نبود.... مادر فهمید که یک چیزیم هست اما بروی خود نیاورد.....
لیلا کمی از من دلگیر بود....حالا
مثلا اینطوری می خواستم از دلش بیرون بیاورم...اما
بگمانم خیلی دیر شده بود....توی کلامم التماس موج می زد اما او تنها به چشمان
من زل زده بود و هیچ نمی گفت ....آخه حرفی برای گفتن نداشت....او همه قول
قرارها را با سهراب گذاشته بود...سهراب دوست دوره دبیرستان من بود و من از
همه دوستانم بیشتر دوستش داشتم....نمی توانستم به او بگویم دارد خانه ام را
خراب می کند....نمی توانستم به او بگویم دست از سر لیلای من بردارد.... با
آنکه او می دانست لیلا را دوست دارم....لیلا
داشت می رفت اما
مشکل دیگر به دعا و استغاثه حل نمی شد...دیگر
کار از کار گذشته بود...با اینهمه باز به دست و پایش افتادم و هی التماس کردم....اما انگار تصمیم
خودش را گرفته بود. کاری از دستم بر نمی آمد....به
لکنت افتاده بودم مثل برگی در خش خش پیش پاهاش... کاری از التماس چشم ها و
لرزش صدایم بر نمی آمد... باید خودم را برای خشکسالی
طاقت سوزی که در راه بود
آماده می کردم.
چند ماهی خانه مادر بزرگ
ماندم... او مرا از همه فرزندان و نوه هایش بیشتر دوست داشت....او اولین کسی
بود که در زندگی ام عاشقش شدم....حتی قبل از مادرم....او می دانست چی می
گویم...و چی می خواهم....اما کاری از دست او و خدایی
که همیشه در حوالی جانماز او پرسه می زد بر نمی آمد ... چند ماهی سرم را
روی زانو های
بی بی گذاشتم و برایش درد دل کردم....تا اینکه یک
روز خبر آوردند که عروسی لیلاست...آمدم....سرآسیمه
آمدم ....اما ماهی کوچک من در تور سفید مردی که سال
ها دوست من بود به دام افتاده بود....نگذاشتند بروم لیلا را ببینم.
نگذاشتند بروم لیلایم را ببینم....
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
دیگر تمام شد گل خوبم تمام شد
پری مهربان خودم
،
حالا در خشکسال اینهمه سرد آمده ای تا لیلای من باشی...حالا
تو آمده ای به رنگ شانزده سالگی های لیلا...با همان
کلاغی رنگی رنگی که بر شلال موهایش
می آویخت لیلای من روزی...با
همان دلبری های بی ولولای بی لیلا...با همان بالا بلندی های سراپا ماه....با
همان بی چلچراغ دور از چشم های مادر ...با همان بی آسیمه سری های بی
سامان....با همان خاله بازی های حوالی حوض...با همان بی سرپناهی های بی
انهدام بی آوار....با همان لبخند های بی گلاب افشان ماه رویایی
به رنگ چشم های او می خندی ... به رنگ خنده های او چشم می بندی... من گم می
شوم و هی پیدا می کنی مرا میان اینهمه آوار... زیر و رو می کنی خاکستر پنهان
مرا و دامن می زنی آتشم را و من هی باز شعله می کشم:
آه ای جنون، بگذار دل مدهوش باشد
بگذار اجاق سرد ما خاموش باشد
دارم می روم ....اما
دستانم هنوز شوق از تو نوشتن را بر صفحه کلید می رقصد....پلک هایم خسته اند
اما دلم می خواهد باز هم بنویسم....دعا کن امشب هم بتوانم خواب تو را
ببینم......به
خوابی و خیالی از تو قانعم و
شادم به
کلمات مهر آمیزی که هر از گاه از حوالی بارانی
دلت به سمت بی چراغ چشمهایم
وزیدن می گیرند.
"پرپری
عزیزم من مدتی یه که چیزی رو می خوام بهت بگم اما برام سخته....خیلی
سخته...من به این موضوع خوب فکر کردم... ما می تونیم همیشه با هم باشیم....من
تصمیم خودمو گرفتم....من می خوام برای همیشه با تو باشم....من...من...من دوست
دارم...من دوست دارم با تو ازدواج کنم....ما با هم می تونیم روزای خوب و
قشنگی داشته باشیم...می دونم تصمیم گیری برا تو یکی یه کم سخته....اما باید
فکر منم باشی....من بدون تو حتا یه لحظه نمی تونم نفس بکشم...نگرانم پرپری
گلم....بارون که که میاد فکر می کنم دنیا داره رو سرم خراب می شه...."
این جملات ساده را کارملیا
به پروانه گفت. اما پروانه تنها سکوت کرد و سکوت. کارملیا باز ادامه داد:
"من یه کرم کوچیکم که می
گن یه روز ، یه پروانه قشنگ می شم. قشنگ و زیبا مثل تو...به خاله سوسکه گفتم
وقتی پروانه شدم یادم بیاره که روزی من فقط یه کرم کوچولوی اخمو بودم....گفتم
یادم بیاره که عاشق تو شدم...یادم بیاره که حتی یه لحظه بدون تو نمی تونستم
زنده باشم.....آخه من از آدما شنیده ام کرمها وقتی پروانه می شن چیزی از
گذشته شونو بیاد نمی یارن....یادشون می ره که روزی با بدن تپل مپل شون برگا
را قلقلک می دادن....من مث تو پروانه می شم....قشنگ می شم...می پرم ....می
پریم ....با هم می پریم ....با هم می ریم روی گلای قشنگ می شینیم......"
کارملیا گفت و گفت اما
پروانه باز تنها سکوت کرد و سکوت. او از هیاهوی بادهای وحشی این سامان خبر
داشت. بادهایی که هیچ بویی از نسیم نبرده اند....باد های چموشی که رحمی به
بال ترد پروانه ها نمی کنند....او پرپر شدن بابا پرپری را با چشمهای خودش
دیده بود. او ترسید به کارملیا بگوید به گل های سرخ باغ همسایه دل بسته
است....او ترسید بگوید توی باغچه بغلی همیشه باران پروانه می بارد....ترسید
بگوید خیلی ها هم راه را عوضی می روند....ترسید بگوید بعضی ها اشتباهی دور
چراغ راهنمای سر چهار راه پرسه می زنند....میان شلوغی آدمهایی که خودشان هم
دوران پروانگی شان را فراموش کرده اند....
قسمتی از داستان
کارملیا و پروانه(
به حمید عزیز که کارملیا و پروانه درد مشترک من و اوست )
ادامه >>>