فکر کن حالا چند سال پیش است و من دارم
پرسه می زنم توی رویاهای لیلا. فکر کن دارم خواب می بینم.
فکر کن پیش یک روانشناس نشسته ام و دارم اعتراف می کنم همه
چهارشنبه های دیوانه ام را. فکر کن امشب دارم خودم را
برای چند روز همسایگی با آفتاب آماده می کنم....
ازهوای حوالی غروب معلوم است که امشب از پرواز تهران جا خواهم ماند و باید
بازهم مثل روزهای آشفته خدمت، خودم را روی صندلی های آخر یک اتوبوس پیر و
خسته بیندازم و یک چشمم به کورسوی انتهای جاده باشد و چشم دیگرم به کرانه های
تاریک ماه. وقتی فکر می کنم امشب یک نفر در حوالی خیابان ولی عصر، لحظه به
لحظه رد سوار مرا می پاید خوشحالم و این شادی در چلچراغان خیابان های اصفهان
بیشتر خودش را نشان می دهد. انگار امشب همه شهرهای بین راه را آذین بسته اند
تا فردا روزی ، چشم هایم به دیدار عزیز کسی روشن شود که چند ماه تمام را بی
تاب دیدار او بوده ام.
اتوبوس نارنجی مهر پیما، امشب در میان
خواب و بی خوابی مسافرانش دارد بی قراری های مرا زوزه می کشد و انگار سرمست
تر از همیشه می رود تا مرا در آغوش مهربان کسی بریزد که این روزها همه دین و
دنیای من است.
برای لحظه ای از خوابی که نداشته ام
بیدار می شوم... انگار درنگی چشم های نا آرامم سپیده دمان
دلیجان را آرمیده است... حالا وقتی چشم باز می کنم ساعت پنج صبح به وقت شب
زنده داری های من است و من پا به پای کسانی که برای نماز، خود را روی سجاده
های مسجد قایمیه قم می ریزند از اتوبوس پیاده می شوم. دو رکعت تا چشم های او
راه است و من می توانم پیرهن چاکی این شوق ملموس را در سرمای زود هنگام دهم
شهریور با تمام وجود احساس کنم. من یک ایلیاتی آشیان
گم کرده ام....مثل خودم ...مثل خودت...مثل خودش.... مثل همه ی ما که دور
افتاده ایم از هوای گرگ و میش حوالی ماه.... یک نفر باید مرا دخیل ببندد به
آفتاب...دخیل ببند به اذان ریخته بر مناره های بنفش آبی صبح.... به صدایی که
از سینه کش کوه به جانم می ریزد.... من نذر کرده ام چشمهایم
را
چه
دیر از خواب هزار ساله برخاسته ای
لیلا. فردا وقتی بیایی می بینی سکه ی ماه از
رونق افتاده است....و مهربانی ....و
لبخند....و حتا چند شاخه گل
سرخی که دهم خرداد هرسال به شوق آمدنت باز می شد....ما
خواب بودیم و آفتاب گذشت....ما
خواب بودیم و آسمان یکریز بارید بر تب زمین... وقتی
بیایی می بینی پرنده از اوج افتاده است در هوای دود و دم گرفته شهر....آفتاب
از برج شکوه افتاده است در شاخ و شانه کشیدن های برج و باروها...وقتی
بیایی می بینی کسی نیست که با
تمام وجود کلاه از سر بردارد....از ته دل به تو صبح
بخیر بگوید...به غار تنهایی ات برگرد
خاتون بی خلخال این حوالی گمنام...بگذار....زمین
آرزوی یک صبح قشنگ را به گور ببرد.....
امروز
تهرانم....شاید در یک قدمی گمکرده تو....شاید دارم از پیاده رویی می گذرم
که روزی عطر تو در آن پیچیده است....فکر می کنم در
میدان رازی ، رازی نهفته است....از ترمینال جنوب تا صادقیه
دارم تو را نفس می کشم....احساس می کنم
دنبال چشمهای قهوه ای کسی هستم که سال ها پیش مادرم
توی فال قهوه ، مژده آمدنش
را داده بود....دنبال کسی که سایه سایه با من است با همان
روسری گلداری که از طراوت باران و بهار رنگ
یافته است....لیلا لیلا لیلا،
دستانت را از دستانم جدا مکن ...من سردم است....من توی خیابان های
تهران گم شده ام میان بوق بوق ماشین ها و همهمه ی آدم هایی که
لهجه جنوبی مرا نمی فهمند...دلدادگی های مرا می بینند و
بروی خود نمی آورند....میدان آزادی دور سرم می گردد و
من هم هی دور تو ... هی دور تو می گردم هر
سال....هر ماه ...هر روز.... و بال های سوخته ی مرا اگر
ببینی به رنگ پروانه ی آتش به جانی ست که 1359
روز تمام بی پروا دور تو گردیده ست.
تا
به خودم می آیم دارم پله های هتل آزادی را دوتا دوتا بالا می روم. هنوز مثل
تهران بار اول، از آسانسورها رم می کنم و دارم با تقلای تمام خودم را می کشم
تا اتاق 406. همانجا که تا دقایقی دیگر صدای دلنشین زنگ تلفن، مرا به رقص و
هلهله وا خواهد داشت."خب بچه بگیر بخواب، تو آخه خواب و آروم نداری؟" من تنها
می توانم به تصویر مشتاق خودم در آینه نگاهی بیندازم و طعنه های این روح خسته
را با لبخندی نادیده بگیرم و همچنان ناصبور، منتظر ثانیه های معصوم ظهر امروز
بمانم.
خیابان سمیه باید چه حالی داشته باشد
وقتی تو را گوشه ی پیاده رو، گرم در آغوش می گیرد. من سرآسیمه خودم را از
طبقه چهارم ریخته ام توی این خیابان غریب و دارم در به در دنبال کسی می گردم
که حالا تنها یک سلام با خط لبهای او فاصله دارم. کلی با خودم کلنجار رفته ام
تا این بار وقتی تو را می بینم دست و پایم را گم نکنم. اما انگار کار از این
حرف ها گذشته است. گونه های گل انداخته و لکنت زبانم همه چی را رو می کند.
مشکل کار این است که تو تمام عمرت را گذاشتی روی کشف همین دقایق دیوانگی و
اضطراب آدم ها.
حالا که چند خاطره از خواب پریشان دیروز
گذشته است اینجا تنها تویی و من ... و میلیون ها آدمی که دلدادگی های مرا می
بینند و بروی خود نمی آورند....تلاطم دریا را در چشم های من می بینند و چیزی
از لهجه جنوبی من نمی فهمند....راستی اولین چیزی که در خیابان سمیه از تو
پرسیدم چه بود؟.... هیچ یادم نمی آید اما انگار یادم هست که گاهی سکوت می
کردیم و همه ی گفته ها و ناگفته های مان را در خاموشی حرف ها، فریاد می زدیم.
گاهی چشم های تو آمیخته با لبخندی شیرین می ریخت توی چشم های من و شانه های
لرزانت در لحظه ای ناخود آگاه لمس می کرد شانه های ویران مرا.
صندلی چوبی هوای ظهر و بازوان بی پروای
من که می رفت زیر سایه وحشی یک نارون پیر، دلبری های تو را با تمام وجود در
خود ببلعد... روسری تو از اضطراب این حس غریب روی دست هوا وول می خورد
وهی سرخ و سفید می شد. من ببر گرسنه ای را می مانستم که حالا
داشت زیباترین غزال سیاه چشم پارک های تهران را در خود فرو می کشید.
من
سردم است لیلا... من سردم است... من حتا در هوای دم گرفته مرداد ماه جاده
بندرهم هی می لرزم. هی تسمه پروانه پاره می کنم و دور خودم که حالا خلاصه ی
همه آتشپارگی های توست می گردم. همه ی این جاده پر پیچ و خم شاید دارد شوق
لحظه هایی را در کوه و دشت هلهله می کند که من و تو در چنارستان های حوالی
جاده چالوس دمی می آرامیم همه سال های وحشتمان را. اگر چشم های تو سهم من از
زندگی نیست پس چرا اینهمه با دردهای غریب من آشناست. اگر آن دو تا گوی قهوه
ای زیبا را روزی زن کولی حوالی "تل گز" توی تقدیر من نریخته بود پس چرا امروز
اینقدر بی تاب آن چشم های سیاه شیشه ام.
نازکای تنت را ریخته ای روی تخت چوبی،
حاشیه قلیان، زیر چنارهای قد برافراشته کرانه رود. یک آهو رم کن از من
...لحظه ای از چشم های وحشی من بگریز...بنشین روی قالی رنگ و رو رفته ای که
مرا به یاد رنج های نارنجی مادرم می اندازد....خودت را بچسبان به دیواره
تخت.... تا سرم سر بخورد روی سرشانه هات.... روسری ات را بردار....مرا
بیامیز با عطر موهات......سرم را بگذار روی داغ نفسهات.... اولین غزل عاشقانه
ات را بریز توی جان من.... شعله ورم کن... فوت کن تمام شمع ها را در نگاه
خاموش من تا تنها رودارود جاده چالوس بماند و خلوتی که چشم های من و تو را در
این گوشه از زمین خدا به هم پیوند داده است .... شانزده سالگی هایت را کلمه
کن....بریزم توی آغوشم....دود کن تمام جانم را....فوت کن عطر تند نعنا را توی
بی خوابی چشم های من....
اینهمه راه را آمده ام تا از دخترکان
حوالی آب، نشانی کسی را بگیرم که سایه سایه با من است. نشانی پروانه سوز
خاکستری را که هفت روز تمام دور آتش بجانی های من گردیده است....خسته ام لیلا
خسته ام... آخرش دعوامان می شود.... آخرش اینهمه آفتاب کار دستمان می دهد....
تا کی آوازهامان در هق هق یک نی لبک چوبی پرپر شود و ما هی برای غروب کدامین
ستاره آیه یاس بخوانیم.... پیشانی داغ آفتاب را گوشه چارقد هیچ آسمان خسیسی
خیس نخواهد کرد..."ای کاش آسمان می دانست که کویر هم گاهگاهی به لهجه باران
گریه می کند."
آب بزن صورتم را.......بیدارم کن از خواب
هزار ساله ای که بی چلچراغ چشم هایت گذشته است.... آب بریز بر گونه های بر
افروخته ام....آتشم را فرو بنشان.... من تب دارم... آب بزن آتش توفنده ی جانم
را....من تنم به خواب زمین آلوده است.... شستشویی کن چشم هایم را با باران...
بپاش خنکای سرانگشت هات را بر آتش تنم....گلدار کن پیراهنم را با آبرنگ
دستهات... بیدارم کن از خواب مرگی این سال ها با هلهله ی زنگ النگوهات ...
از من بخواه وضو بگیرم....چند سکوت آنطرف تر از رد پاهای تو، باید سرم را
زمین بگذارم و بگزارم قضای همه نمازهایی را که بی محراب گونگی اساطیری
ابروهات گذشته است......
کفش های میرزا نوروزی مرا بپوش و هی
بخند.... پا کن توی کفش شاعری دیوانه... لختی بچرخان تنت را در چلچراغان چشم
های من.... برقصان دستهایت را بر شکوه نخل ها تا زمین بوی لاله و لیمو
بگیرد.... بگذار چنارها همه یکسر دست شوند خواهش تنت را.... بگذار ولولای رود
ببیند بی تابی دکمه های پیراهنت را.... روسری ات را بیاویز بر هیاهوی بادها
تا زمین رنگ گوشواره هات را قاب بگیرد در خاطره های قشنگ شهریور....
سرت را بگذار روی زانوهای من. آرام ببند
چشم هایت را تا بشنوی از سکوت ریخته بر خستگی پاهام سی و چند سال رفتن و
نرسیدن را. من با همین پاهای کوفته سی و چند پاییز را تا تو دویده ام.....
سرت را بگذار روی زانوهای من.... حالا دیگر از تکاپو افتاده اند این دو قاصد
پیر. خم می شوم روی نا هشیاری تنت مثل آخرین نماز های نشسته مادر بزرگ
و آرام می بوسم تبرک گونه هایت را.... من بوی اذان می شنوم
از ولولای گوشواره هات.... از سکوت اهورایی ریخته در خاموش چشمهات.... طلوع
می کنم ازپشت سایه های ریخته بر بلندی مژگانت.... تو سر بر می داری و لحظه ای
چشم باز می کنی .... چشم های خسته ات نیمه باز دنباله نگاه مرا چشم فرو می
بندد.... لبخندی کوتاه، تو را می ریزد توی آغوش من.... من حالا آنقدر به تو
نزدیکم که صدای بی قراری های تو را از تپش شانه هایت می شنوم....تو را
درآغوشم می فشارم..... عطر موهایت را با تمام جانم نفس
می کشم.....
باید برویم، دارد دیر می شود. از جا کنده
می شویم....از پله ها می رویم بالا... بالا و بالاتر ... تو همیشه دو پله
بالاتری از من... و من همیشه چند پله پایین ترم از آسمان بالا... دستهایم را
بگیر ...انگشت میانی ات را حلقه کرده ام برای همین روزها.....
تهران را پیش رو داریم و خاطره قشنگ
امروز را پشت سر... من نگاهی به پایین می اندازم.... هنوز من و تو آنجا
آرام سر در آغوش هم گذاشته ایم... انگار تندیسی از ما ساخته اند آنجا در
خنکای هوای بعد از ظهر جاده چالوس تا برای همیشه این نقطه از زمین ، گوشه
دلنشین عاشقی های ما باشد....چند ماه دیگر در برگ ریز آذر، می رویم دوباره
نگاه می اندازیم به آن دو فرشته سنگی که همه ی مهرماه ، غریبانه یکدیگر را در
آغوش کشیده اند.... باران دی ماه همچنان بی چتر در آن گوشه دنج خواهند نشست
و تکرار خواهند کرد همه سال های بی پرنده و باران را
[
آزادی آزادی آزادی....آزادی یه نفر...
آزادی....آقا شما آزادی؟...نه... میریم انقلاب ]
من با تو بزرگ می شوم.... پا به پای تو
دارم قد می کشم تا آفتاب.... ما دقایقی دیگر به تهران باز می گردیم و من
آزادی را دور تو می گردم.... برج میلاد را از شیشه ماشین دور تو می گردم....
خیابان خرمشهر را دور تو می گردم...همه ی دنیا را دور تو می گردم.... شیراز و
کهکشان راه شیری را دور تو می گردم...
تا به خودم می آیم می بینم داریم به
انقلاب نزدیک می شویم... ثانیه هایی دیگر، تو از تاکسی پیدا می شوی.... من تا
آخر پیاده رو رد تو را می پایم.... اما باز تو را بین هزاران ماشین و آدم گم
می کنم.... دوباره به غار تنهایی ام برمی گردم و در اتاق بی روزنه خودم،
منتظر صدای نیمه شب می مانم... سر شب رفته ام چند تا از خیابانهای دور و بر
را گشته ام..... خیابان های بی عبور و مرور طالقانی دلتنگی مرا بیشتر می کنند
وقتی دیروز پرخاطره اولین دیدار را بی تو مرور می کنم.... عطر تو هنوز در
خیابان های حوالی ایران شهر پرسه می زند.... من حتی می توانم گلاب افشان
پیراهنت را از گل ریزه های یاس ریخته از دیوار همسایه بشنوم....من توی این
کوچه پس کوچه ها دنبال چشم های آشنای کسی می گردم که دیروز را با بی تابی های
من همراه بود....امشب را با چند خوشه انگور و دلخوشی صدای زنگ سپری می
کنم.....چقدر دوازده شب دیر است....چقدر دیر می گذرند این ثانیه های سرد وقتی
کسی در حوالی هوای نیمه شب ، چشم به دلبری های صدای تو دوخته است.... صدای
زنگ تلفن، مرا از خلسه خواب کوتاهی که دقایقی چشم هایم را ازخلوت اتاق 38
ربوده است بیدار می کند.... من گوشی را بر می دارم و تا هوای صبحدمان صدای
فرشته ای را خواهم شنید که گوشه ای پشت مبل های خانه پدری اش کز کرده است و
دلدادگی های شبانگاه را در جانم می ریزد....
امشب نمی دانم چه کلماتی بین ما رد و بدل
خواهد شد اما خوب می دانم که بارها و بارها جان عطشناکمان را می بریم تا
حواشی سبز جاده چالوس و بر می گردیم.... خوب بود لیلا؟.... تو برای یک لحظه
نگاه مشتاق و خندان مرا بیاد می آوری و هر دو این شیطتنت های آشنا را می
خندیم.. من روی تخت دراز کشیده ام و اشتهای بازوانم را برای یک هماغوشی دیگر
با تو در میان می گذارم....من خاموش می مانم و در سکوت شب، تنها یک کلمه به
آرامی نجوا می شود...
فردا وقتی سر از این خمار مستی بردارم
آفتاب بی رمق سیزده شهریور همه برج و باروهای تهران بزرگ را زرد و نارنجی
کرده است.... من فردا را با شوقی مضاعف از خواب برخواهم خاست.... فردا قرار
است کسی جان مشتاق مرا تا بالا بلندی های در بند ببرد.... من باید بزرگ تر از
دیروز باشم وقتی با تو به خانه ظهیرالدوله می روم... قرار است فردا تجریش مرا
به یک کیک انجیر دعوت کتد.... من باید خودم را برای بی قراری فردا آماده
کنم..... من فردا به رنگ پیچک های خانه بی بی دور تو می تابم.... گل های
بنفش و صورتی روسری ات، روی ولولای تنم می روید و گرمای تنت مرا به شعله
خواهد کشید....خودت می بینی چه آتشی بپا کرده ای دختر؟.... دستهایم را بگیر و
مرا هفت دور دور سایه های دنباله دارچشمهایت بگردان.... اسپند بسوزان تا
پروانه های ریخته بر خاکستر باد به پرواز در آیند آتش به جانی این لحظه های
معطر را.
امروز
زیباترین شعرم را آورده ام توی ظهیرالدوله، پایین دست خانه مرمری فروغ نشانده
ام . شعری که تنها می توانم نام با شکوهش را با شوق تمام تکرار کنم... شعری
که شاید برای همیشه مجبور باشم او را سکوت کنم...شعری که نباید بخوانم هیچ
گاه ازترس چشم های پر از وسواس دور وبر... شعری که حالا دیگر کلمه
نیست....آوا نیست... رویا نیست.... رویا هست.... شعری که پا به پای من می آید
تا چایخانه....با من قلیان می کشد و فوت می کند عطر دود نعنا را توی صورت
من.... شعر شیرینی که همیشه مژده آمدنش را به بچه های غروب سه شنبه داده
بودم... شعری که می تواند تا آخر دنیا با من باشد... می تواند پیاده روهای
خیس خیابان را با من بدود...می تواند عینک دودی بزند تیرگی دنیای آدم های
حوالی آزادی را .... شعری که تهران دود گرفته را به رنگ واقعی خودش می
بیند.... شعری که باید زودتر به خانه برسد....شعری که آسمان ریسمان کرده است
که تا حوالی پرسه های نیم شب با من باشد.... شعری که دنبال یک اتاق توی
طالقانی می گردد... شعری که می تواند خاله راستکی من نباشد...شعری که می
تواند خالی بندی های مرا زودتر از منشی هتل بفهمد... شعری که پچ پچه های توی
تاکسی را بر ازدحام قطار کرج - تهران ترجیح می دهد... شعری که خودش را می
ریزد توی آغوشم ... سر می گذارد روی زانویم و از دیروز های بی رحم تهران می
گوید.... شعری که چند بارکتک خورده است : یک بار وقتی خواسته است برود هنر
پیشه بشود... یکبار وقتی که دست رد به سینه اولین خواستگارش زده است... یکبار
وقتی که نخواسته است حسابداری بخواند....یکبار وقتی از دنیا فقط یک جشن تولد
ساده را آرزو کرده است... شعری که مرا همین روزها می برد کافی شاپ سارا....
شعری که امروزمثل دختر دبیرستانی ها لباس پوشیده است...مثل دختر دبیرستانی ها
مرا به پارک می برد....شعری که سیاه نیست... شعری که سپید نیست... شعری که
خودش فکر می کند باید سپیدتر باشد... شعری که کلمه نیست... خیال نیست...لیلا
نیست....لیلا هست
من آخرین سروده ام را دوست دارم.... من
زیباترین شعرم را آورده ام اینجا به فروغ نشان بدهم... من چراغی با خودم
آورده ام و دریچه ای تا مردگان بی فروغ این بقعه متروک، دوباره جان بگیرند
هلهله آوازهای مرا.... خودم را از خیابان های در بند بالا می کشم و در نا به
هنگام لحظه ای نیلوفری، تنم را می تابم دور پیچک های صورتی اندامش.... من
امروز بهار را با تمام گل های ریخته بر دامنش به آغوش خواهم کشید... من لبهای
تشنه ام را مهمان باغستان حوالی گونه هاش خواهم کرد... من همآغوش خواهم شد با
توفنده ترین شعری که می شناسم...شعری که تلاوت بوسه هایش را زیر لبان
برآماسیده ام احساس می کنم....من امروز غروب سختی خواهم داشت.
بگو گلم !....همه
چی را به زهرا بگو....بگو بی تابی های مرا....بگو دیوانگی هایم را....اصلا از
چی می ترسی بگذار عالم و آدم بدانند من و تو باز هم دوز دیوانگی مان بالا
رفته است... به او بگو...همه چیز را بگو... بگو من و تو داریم معصومانه گناه
می کنیم لجاجت این روزهای زمین را.... بگو من بلدم گره روسری تو را باز کنم و
از باغستان پایین لبهات، گلاب و گیلاس تازه بنوشم... بگو چند وقتی است که یک
پرنده ی قشنگ زیر بلوز صورتی ات لانه کرده است..... بگو...به اوبگو که این
روزها درنگ گاه و بیگاه تلفن ، ما را به رقص و هلهله وا می دارد....بگو برایت
آغاسی می خوانم... بندری می رقصم....ادا در می آورم.... بگو هفت شب تمام
بیدار من بودی....بگو هفت شب تمام بیمار تو بودم....
بالابلند!
لحظه ای بایست حناسه های تند سربالایی های دربند را با من.....بایست تا هر دو
نفسی تازه کنیم....بگذار یکبار دیگر دستهای تو را در دست بگیرم و هفت بار بر
بام تهران طواف کنم گونه های گرسنه تبدارت را... صدای جیک جیک پرنده ها که
سکوت خیابان را بشکند دوباره به راه خواهیم افتاد... یک اسکناس آبی را که
بگذارم توی دست پیرزن همه چی حل است....من و تو از میان همه روزهای زندگی
حالا می توانیم، به فاصله بی تابی های یک هماغوشی، مال هم باشیم.....
می خواهم غزلی را با تو زمزمه کنم که
متولد همین روز هاست...این غزل را تنها به این بهانه دوستش دارم که رنگی از
آغوش مهربان تو دارد. برای دیداری دوباره لحظه ها را به شماره انداخته ام. سه
ماه دیگر شاید در برگ ریز خزانی زرد، بار دیگر چنارستان جاده چالوس پذیرای
بیقراری های من و تو باشد. آن روز به چشم های زیبا و
سرمه ریز تو خواهم گفت داستان سرآسیمگی های دلم را. آن روز در خش خش برگ هایی
که در پای افشان خرام تو حنا می بندد شادمانگی زمین را، خواهم گفت که دلم
افتاده مهر توست.... من در پای تو می ریزم و تو هر هلهله می بینی برگ ریزان
جانم را. لیلا لیلا لیلا، سرمستی آمیخته با اندوه شیرین این خواب ها را
مدیون نوازش های مهربانانه ی توام :
"ظهیرالدوله"
می رقصد هیاهوی تن ما را
بغل وا می
کند بی تابی پیراهن ما را
مرا می تابد
از نیلوفری های تنت اینجا
تماشا می کند
فوج به هم پیچیدن ما را
تو در من شعله می گیری، من آتش می
شوم در تو
تویی کو تا
سرا پا گر بگیراند من ما را
نسیم آشنایی
دارد از صد باغ گل خوش تر
سرسنگی که می
گیرد به حسرت دامن ما را
بدنبال "رهی"
می گردی از خاموش سنگی که
به آتش می کشد
دنباله های شیون ما را
من و تو
سنگساران کدامین جرم معصومیم
که دنیا بر
نمی تابد کبوتر بودن ما را؟
گره از روسری
واکن بخندان باغ را بر من
که می خندد
زمین شوق زسر وا کردن ما را
چراغانی بیار
ای ازدحام کوچه خوشبخت
هوای بی فروغ
خانه ی بی روزن ما را
***
اتاقی گوشه ی
دنج حیاط چند شهریور
بغل وا می کند
تاب و تب پیراهن ما را
به تهران باز
می گردیم و یک تجریش می بیند
چکا چا چاک برق
چشم های روشن ما را
آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می
گردیم آن وقت من خستگی این سفر دور و دراز را در بی
خوابی چشم هایت می تکانم تا بدانی پریشان کدام سمت
بارانی ام.....وقتی به خانه برگردیم این شعر نا تمام را با گلوبند بغض هایت
به دار خواهم آویخت در میدان صبحگاه ....میان تردید باد ها و چکمه های معلق....آن
وقت من می مانم و سیاهی چشم هایی که تو را خوابهای رنگی خواهد دید....طرحی از
کلاغی رنگ رنگی که بر شلال موهایت آویخته ای....
لیلای
شوریدگی های دیرگاه ! امشب آخرین شبی است که تهرانم.
حالا که دارم دنباله این خاطرات پریشان را برای تو می نویسم پاسی از شب گذشته
است. سخت بی تاب و بی قرار توام... تصویری از چشم های زیبای تو همه دارو ندار
امروزهای من است... یک جفت کبوتر چاهی عاشق ، در عمق ناصبورچشم هایت لانه
کرده است و نمی توانم از آن نگاه قدسی لحظه ای چشم بر دارم.... بی تابم
بانو...بخوان مرا به نام باران...بلند صدا کن نام کوچک مرا...بلند صدا کن
نام کوچک مرا تا قد برج میلاد بزرگ بشوم ....تا بلند قد بکشم تا تو... صدا کن
مرا....صدای تو خوب است....
دستهایت را از دستانم جدا
نکن....من جان می گیرم وقتی سرانگشتان باران خورده ات مسیر بیقراری مرا از
اضطراب تنم لمس می کند. دستهایت را دوست دارم حتی وقتی در تکانه های دقایق
بدرود برای روز ها و ماه ها از دستهایم جدا می ماند. بازوان خسته ام را لمس
کن و با من یکی شو در آخرین ثانیه هایی که به خیابان توحید نزدیک می
شویم....راستی که چقدر در چنین لحظاتی ترافیک زیباست....چقدر چشم آدم برق می
زند وقتی همه ماشین ها به شوق با هم بودن ما زمان را متوقف می شوند... من چشم
هایم می درخشید آنروز مثل وقتی با شوق تمام از مترو می گفتم و تو از شور و
حال کودکانه من می خواندی اشتیاق آشکار پسرکی ایلیاتی را که سال ها پیش ،
برای اولین بار اتوبوس های دوطبقه را در پاییز میدان راه آهن دیده بود.
حالا تو می روی و من
باید خسته به خانه برگردم.....توی مترو مجال کوتاهی
است تا دستانت لحظه از بی قراری انگشتانم جدا نماند و
من در این لحظه های تلخ سکوت ، امروز و
همه روز های تلخ و شیرین
گذشته را مرور کنم. ها لیلا ها... در این ثانیه های سکوت
مجال کوتاهی است تا در خیال ، تو را آرام در آغوش بگیرم و به همه
ی آدم های دور و بر بگویم که جانم به
جان تو پیوسته است....تو را در آغوش بگیرم و نگذارم
آشوب ترن تورا لحظه از من دور کند...
[مسافران
محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه صادقیه یا دانشگاه علم و صنعت را
دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما وارد
خط 2 شوند]
برایم دست تکان بده وقتی
قطارهای شلوغ شرقی مرا از تو
دور می کنند...مثل وقتی که می ترسیدم بین شلوغی آدم
ها گمت کنم....مثل وقتی که می رفتی و من باران گرفته
بودم...مثل وقتی که می رفتی و هوای دلم بارانی بود.....
می رفتی و نمی توانستم در آن لحظه
های بی پروا چشمهایم را به
سکوت چشمهایت بدوزم و بگویم شیرین ترین رویای همه ی
امشب های من
[
ایستگاه بعد، 15 خرداد]
نمی دانم چطور
روزی دلم می آید تو را بین
اینهمه فروردین و اردیبهشت بگذارم و بروم پی پروانگی
های خودم... اما مطمئن باش گل به گل با منی
....حتی اگرمن نباشم، دهم خرداد هرسال هست تا فوت کند تمام
شمع ها را بر خواب و خاکستر ماه، که تنها کیک بماند و شیرینی خنده هات. اشک
هایت را بگذار برای حلوپزان خانه مادربزرگ... برای وقتی که خستگی های مرا نان
و خرما می دهند... اما حالا تا می توانی از دلت بگو...هرچه بیشتر از خودت
می گویی ، من بیشتر خودم را پیدا می کنم....هی بیشتر
می سوزی و من
بی پروا تر شعله می کشم.
[ایستگاه
بعد، خیام]
پیش از من
و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک بر سر کاری بوده است
[ایستگاه
بعد، مولوی]
یار مرا
غار مرا عشق جگر خوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
[ایستگاه
بعد، شوش]
نمی دانم چرا همیشه اینجای قصه
که می رسم به یاد ضیاء گل خاطره های تو می افتم. ضیاء گل بر تخت
بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را
با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض
کرده است.....حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته
باشند....شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی
گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای
پاسدار صلح ، گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند.....شاید هنوز
در گوشه ای از این خیابان های شلوغ، چشم های
منتظرش همچنان رد اسب و سواری را می پاید که از چراغ
قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه
کابل بیاورد:
سبزه بناز می آیه
، محرم راز می آیه....
[ایستگاه
بعد، ترمینال جنوب]
دارم می روم اما کسی در من سر
برگردانده است و تو را نگران است...دارم می روم اما پاهایم به زمین چسبیده
اند....چه کرده ای با من لیلا....
چند روز دیگر، وقتی توی اتاق
ساکت خانه ام این واژه های درد را توی چشم های شیشه ای رایانه می ریزم کسی
نیست تا تب دیرگاه مرا بی تو فرو بنشاند.... من نمی نویسم... این سر انگشتهای
سر مست منند که دارند خاطره چهار دیروز مکرر را مشتاق بر صفحه کلید می
رقصند....من اعتراف می کنم به دیوانگی های خودم.... من اعتراف می کنم به بی
تابی های این روزها...من اعتراف می کنم که دارم برای ساعت شش هر روز لحظه
شماری می کنم.... من اعتراف می کنم که دارم بزرگ می شوم.
پری
گلم! دارم می روم اما دلم می خواهد دومین غزلی را که
در همین روزهای ناصبور شاهد تولدش بودی برایت بنویسم. قول داده بودم بیت های
تهران را ضمیمه اش کنم که نشد. می دانم آنقدر خوب و عزیز هستی که خامی این
خواب منظوم را از من بپذیری. راستش خیلی از حرف ها توی دلم مانده بود خواستم
همه را بریزم توی این غزل . نمی دانم شد یا نه اما حداقل به خاطر تو دوستش
دارم چرا که... اصلا خودت بخوان:
گفتی نمی خواهی
که دریا را بلد باشی
اما تو باید
خانه ی ما را بلد باشی
یک
روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید
! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه
اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد
سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از
آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های
دنیا را بلد باشی
شاید خودت را
خواستی یک روز برگردی
باید مسیر کودکی
ها را بلد باشی
یعنی بدانی "
...مرد در باران " کجا می رفت
یا لااقل تا "
آب - بابا " را بلد باشی
حتی اگر آیینه
باشی، پیش آدم ها
باید زبان تند
حاشا را بلد باشی
وقتی که حتی از
دل و جان دوستش داری
باید هزار آیا و
اما را بلد باشی
من ساده ام نه؟
ساده یعنی چه؟... نمی دانم
اما تو باید
سادگی ها را بلد باشی
یعنی ببینی و
نبینی!...بشنوی اما...
یعنی... زبان
اهل دنیا را بلد باشی
چشمان تو جایی
است بین خواب و بیداری
باید تو مرز
خواب و رویا را بلد باشی
بانوی شرجی!
خوب من! خاتون بی خلخال!
باید زبان حال
دریا را بلد باشی
زنگ النگوهات را
تهران نمی فهمد
ای کاش رسم آن
طرف ها را بلد باشی
دیروز یادت هست؟
از امروز می گفتم
امروز می گویم
که فردا را بلد باشی
گفتی
:" وجود ما معمایی است...." می دانم
اما تو باید این
معما را بلد باشی
می
دانم حالا حالا ها نمی توانم تو را ببینم اما تنها به
شوق روزی که از پسین خسته دلگشا بر کویرستان وجودم می باری جانم را
نوید باران می دهم. شیراز من، سال
هاست که دستانش را در هیات دروازه قرآن بر تو گشوده است.
تو خواهی آمد و من دوباره سبز خواهم شد...شکوفه خواهم
شد...شکوفا خواهم شد....
سلام شکوفه های باران! سلام شکوفه
های بادام ! من اول اسم کسی را ابتدای کتاب های
دیروزم نوشته ام.... و همه ی بیت های قشنگی که معلم
فارسی برای بچه های کلاس زمزمه کرده است را نوشته ام
پای همین اسم ساده....من ساده
عاشق شده ام و نگاهم هی از پنجره کلاس به پیاده رو آن
طرف خیابان می افتد....یک نفر هنوز مثل بچه های بیست سال
پیش مرا می برد سمت گلخانه خروجی مترو تا یک شاخه گل را برای عاشقی های این
روزهای تو هدیه بیاورم.... حالا هی بخند....هی بخند... بهار که بیاید می بینی
اردیبهشت شیراز با شوقی شبیه دیوانگی های من، همه گل های بنفشه و بابونه را
بپای تو خواهد ریخت... بهار که بیاید یک نفر روی دیوار های کاه گلی حاشیه
حافظیه می نویسد بیقراری هایش را درهیات کلماتی که رنگ و بوی تو دارد و من
تنها می توانم سکوت کنم آخرین فال زندگی ام را: سن سیز
یاشا بیلمیرم... امان از دست تو
ادامه >>>