حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (11)

محمد حسین بهرامیان

از پیچ خیابان پست که گذشت نمی دانم چرا ناخود آگاه نگاهم به ابتدای نرده ها افتاد... به نظرم آشنا آمد... تا آمدم دوباره قامتش را ورانداز کنم دنباله چادرش پشت نرده ها محو شده بود... در ماشین را باز گذاشته بودم و خودم ایستاده از بالای در داشتم رد او را از پشت درختها و نرده ها دنبال می کردم.... حسی غریب نگذاشت راحت روی صندلی بنشینم... چیزی از او در تیررس نگاه وحشی ام نبود...فقط تجسم می کردم که مثلا حالا از درخت دوم گذشته است.... یا مثلا حالا گوشه چادر آویزانش دارد کشیده می شود روی حاشیه سنگفرش پیاده رو....چند ثانیه تامل شاید به سختی همه ی سالهای بی طاقتی گذشت که بلند بالایی های او را چشم به راه بودم.... همه ی سال های سرد بی بارانی که بی او گذشته بود... همه ی روزهای خسته ای که خیابان های شهر را به دنبال کفش های کتانی اش زیر پا گذاشته بودم... همه ی هفته هایی که هفتاد سال مرا پیر و زمینگیر کرده بودند.... به اندازه همه ی سال های بی او، انتظار کشیدم تا از پشت آخرین نرده به آفتاب سرد دی ماه، چهره نشان داد.... نه اشتباه نمی کردم.... خودش بود... هنوز مثل سرآسیمگی آن روزها، از دیدن هر مردی رم می کرد... خاصه اینکه کسی از بالای در ماشین، خیره رد بی قراری های او را دنبال کند.... داشتم فرو می ریختم نه به این خاطر که در لحظه ای ناخودآگاه بعد از یازده سال و چهار ماه و دو روز او را دیده بودم... داشتم فرو می ریختم از انهدام همه ی سالهای بی سرانجام اینهمه درد...اینهمه دربه دری...اینهمه آوار...اینهمه زخم

 اولش نخواست از روی جوی کنار پیاده رد شود و بیاید توی خیابان....چند متری رفت اما دید دارد سر از مقاومت در می آورد ... نگاهی به برجک روبرو انداخت و برگشت.... هنوز نجابت چشم هایش افتادگی زمین را دنبال می کرد.... اگر در باز ماشین حائلم نبود به گمانم ریخته بودم روی همان آسفالت رنگ و رو رفته ای که او اول بار پای راستش را گذاشت تا از جوی آب رد شود..... دست خودم نبود... هنوز شک داشتم که او لیلا باشد.... چیزی از شیطنت های مسری آن روزها را در چهره اش نمی دیدم.... شاید به این خاطر که هنوز اضطراب تنم نمی گذاشت بدانم کجای زمان بی زمان ایستاده ام.... خودم را فراموش کرده بودم و همه ی آدم های دور و بر را.... فقط او را می دیدم و نمی دیدم.... حس کردم چشم هایم دارد سیاهی می رود.... یک لحظه روی صندلی افتادم اما یادم نیست کی دوباره از صندلی کنده شدم و در برابر نگاه او که حالا چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت به لرزه افتادم. البته هنوز مغرور تر از آن بودم که آن پلنگ وحشی بتواند رم کردن تنم را شتاب بردارد..... نمی دانم گونه هایم از کبود همه  سالهای سرد بی لیلا گل انداخته بود یا ازسیلی سرمای بیست و چندم دیماه..... من تب داشتم....من دست و دلم می لرزید....اما نگذاشتم زانو زدنم را ببیند...روی پای خودم ایستاده بودم... قامت کشیده بود کسی در من غروری فروریخته را... من بیقراری هایم را به گمانم پوشیدم از معصومیت چشمهاش اما او نتوانست شکوفه های خیس ریخته برگونه هایش را زیربال بال گوشه روسری اش پنهان کند.... او هم به گمانم مرا با من اشتباه گرفته بود.... مرا با مردی که چهارده سال تمام کوچه پس کوچه های غریب این شهر را از او خاطره داشت.... مردی که هنوز نمی توانست بی او روی پای خودش بایستد.... مردی که داشت فرو می ریخت از درهای پیکان پلاک اصفهان... از آوار خودش....مردی که چهارده سال تمام گریخته بود از خودش.... از لیلا... از همه روزهای بی لیلا...از لیلای بی آوای همه ی سال ها... از کبسیه های سرد همه ی بی بهاری ها... از حال و روز نداشته مادر بزرگ... از حال و هوای دم گرفته خانه.... از ششم مهر ماه هرسال...از بوق بوق خانه بران همه ی عروس های دنیا... از شاهنامه خوانی های دایی... از رستم و سهراب...از خودم... از خودش... از خودمان... از خاله بازی های حوالی حوض.... از جانماز همه ی سال هایی که بی گلاب افشان چادر نماز گل گلی لیلا گذشته بود... از حال ...از محال... از امروز ...از هنوز... از تکه تکه های مردی که داشت فرو می ریخت روبروی او روی آسفالت نم گرفته بیست وچندم دیماه....

یک تامل کوتاه او را یک لحظه روبروی من نگاه داشت.... ثانیه ای شاید.... کوتاه تر از همه درنگ های ناروای جهان.... ایستاد برای لحظه ای روبروی آوار فرو ریخته من... نمی دانم... شاید... شاید حساب قدم هایش را گم کرد یا چادر بلندش ریخت دور پاهای کشیده اش...درست مثل روزی که توی شاهچراغ بلد نبود چادر نماز امانتی را بریزد روی بلوغ تازه ی تنش... مثل همه سال های دبیرستان فاطمیه.... پیاده روهای چموش روبروی پارک کودک...

خواستم به آن ماه گریزان بگویم اندوه همه شب هایی که بی او گذشته بود.... خواستم به او بگویم روزگارم را سیاه کرده است....خواستم بگویم چهارده سال تمام بی او جان کنده ام.... خواستم بگویم هنوز کمر راست نکرده ام از صدای هلهله مرد و زن هایی ریخته بر دف کوبی ماشین گلکاری ششم مهرماه :

انگار همین دیروزهزارسال پیش بود... خانه ی مادر بزرگ بودم که خبر آوردند خانه بران لیلا است.... کار از کار گذشته بود.... ناله های گاه گاه دور از او افاقه نکرد.... دعاهای مادر بزرگ هم.... خودم را سر آسیمه رسانده بودم به آخرین شعله های لیلا اما نگذاشتند بروم ماهی کوچکم را که حالا در تور مردی کبود بدام افتاده بود ببینم... هرچه التجا کردم ...خداخدا کردم عمو زاده ها پیش پایم نشستند که نه دیگر فایده ای ندارد.... صدای دف و دایره ی زنان کولی را می شد از سه کوچه ی همیشه بالاتر شنید.... اما صدای ناله های گاهگاه من هیچگاه به کوچه 228 چهارراه حمزه نرسید.... همه ی زنهای فامیل ریخته بودند توی اتاق نشیمن تا مبادا از انفرادی خودم پایم را بیرون بگذارم، درست مثل وقتی که آخرین شکسته های روح عریان امیرقلی را بسته بودند به تخت های آسایشگاه، تا زنجیر پاره نکند...عربده نکشد... مثل وقتی توی تعزیه ذوالجناح را بسته بودند به تیرک چراغ برق تا برای خودش، هوای غم گرفته ظهر عاشورا را عزا بگیرد..... من بلد نبودم خون بپا کنم.... بلد نبودم دنیا را به آتش بکشم... اما آنها حالی شان نبود... صدای بوق بوق ممتد آخر شب، یازده سال تمام است که توی گوشم می پیچد... اما نمی دانم چرا این عروس پولک پوش اینقدر پا سنگین است... می دانستم عروس را با ناز به خانه ی بخت می برند.... می دانستم دخترکان جوان جلو محمل او را می گیرند تا بقول خودشان مردم فکر نکنند عروس بی کس و کار است.... شصت تا گوسفند را باید پیش پایش قربانی کنند تا گامی پیش بگذارد.... هفت تا مکه و مدینه باید پا انداز و سر انداز او باشد.... صد تا لاحول ولا باید بخوانند تا عروس از چراغان شهر به خانه بخت برسد.... می دانستم ...همه ی اینها را خوب می دانستم.... اما هیچگاه فکر نمی کردم یازده سال تمام توی سرم دف بکوبند و هلهله راه بیاندازند زنان باکره ای که زندگی تنها در کمرگاه شان وول می خورد.... کولیان آواره ای که هیچگاه رحمی به بیقراری من نکردند.....

خواستم چیزی بگویم در آن مکث کوتاه ناگزیر، اما انگار فقط باید نگاهش می کردم.... به گمانم حالا باید گنگ می شدم مثل همه ی سال هایی که او را فقط در سکوت یک عکس رنگ و رو رفته ، حسرت گریسته بودم.... باید چهارده سال حرف های گفته و ناگفته را در درنگی کوتاه به او می فهماندم.... رسالت سنگین این پیغام را سپرده بودم به چشم های حیران خودم و به گونه های گل انداخته خورشید بالای سرم و به اضطراب دستهایم که داشت از بالای در پیکان کشیده می شد پایین.

 خواستم همه ی زخم ها و دردها را فریاد کنم در نگاهی و آهی اما انگار زدوده بودند از لکنت زبانم همه حرف های ساده ی دنیا را... انگار هیچ کلمه ای بلد نبودم...حتا سلام ساده ای... حتا نای ناله ای.... خواستم جواب بگویم اضطراب لیلا را که می خواست و نمی خواست لب به سلامی ساده بگشاید.... سلامی که هیچگاه دیگر از لیلا نشنیده بودم....سلام ساده ای که نتوانست بیقراری آن مکث کوتاه را دوباره جاودانه کند....تشنه ی شنیدن اش بودم.... می خواستم بریزد لهجه روستایی اش را توی لکنت صدای من... اما می ترسیدم آن صدا، صدای دلنشین آن روزها نباشد: صدای آمیخته با تبسم گل و گیلاس... شیرین زبانی های چهارشنبه های چهار باغ... چال زیبای گونه هاش... سین های کشیده او بر سکوت سفره عید... میم های ممتدی که دوست نداشتند از بوسه چینی لبهاش دل برگیرند... گیرایی خنده هایی که می ریخت توی خوش لهجگی باد... توی خش خش برگهای لرزان باغچه... توی تبسم یاس های دیوار خانه بی بی....

تا به خودم آمدم از کنارم گذشته بود و من تنها دنباله عطر تنش را می توانستم از خنکای نسیمی که داشت می وزید روی ناهشیاری تنم، گر بگیرم... خاطرات آن روزها با این عطر و بوی آرام درآمیخته بود... حالا شک نداشتم بهارعطرافشانی که با روسری زیتونی و بلوز زرد و نارنجی از کنار زمستان سرد و بی باران من گذشت، گمشده چهارده سال دیوانگی های من بود.... من چطور می توانستم لیلایم را....

نه...نه...او دیگر لیلای من نبود..... لیلای من وقتی از خم بازارچه می گذشت برمی گشت و نگاهی به آشفتگی های پشت سرش می انداخت..... لیلای من چند قدم آنطرف تر روبروی پارک کودک آن قدر این پا و آن پا می کرد تا به دیوانگی بعد از کلاس فارسی او برسم.... حالا گیرم که مادرهی نصیحت وصیت کند که دختر باید توی خیابان معقول باشد....لیلای من بلد نبود چادر مدرسه اش را خوب روی مانتوی آبی اش بیندازد....

لیلای آن روز وقتی از خم بازارچه گذشت تنها دوبار مکث کوتاهی کرد و مرا با همه ی حرف های ناگفته و درد های پنهان تنها گذاشت.

حالا من مانده بودم و میدان شهر و همهمه ی آدم ها و بوق بوق ماشین هایی که توی سرم می چرخیدند.... من مانده بودم و آخرین بازمانده های من... منی که هنوز نمی خواست باور کند که همه ی این سالها را به خیالی از لیلا دلخوش بوده است....منی که باید می رفت چند شعله آن طرف تر، قبض آب و برق خانه ی همیشه تاریکش را توی بانک صادرات شعبه شهربانی می پرداخت....

 

امروز حوالی هوای ظهر داشت خوابم می برد و برای لحظه ای داشتم از کسالت موهوم این روزها چشم می بستم که کسی آمد تو را ریخت میان پریشانی خواب های من.... من داشتم پر می زدم میان عطر بابونه ها و سر بزیری بنفشه ها...من داشتم از سرخوشی شراب دیشب فرو می چکیدم بر تماشای چشمهات و تو داشتی نوازش می کردی گونه های تبدار مرا آنسان که می نوازد دستهایت گاه گاه برگ های زرد و نارنجی تاکی پیر را... من هزار ساله بودم انگار...شاهزاده ی باغ اسطوره های پیش از این.... میان سرخ هایی که افتاده می سیبیدند.... میان افتاده هایی که سیب می سرخیدند....

حالا که یکی دو ساعت از آن خلسه شگفت گذشته است دارم دستهایم را می تکانم روی صفحه کلید تا چیزی شبیه هلهله نام تو را توی بی تابی کلمات بریزم.... توی این اتاق سرد، سرما دارد مرا می خورد و من به روزهایی گرم و آفتابی تر می اندیشم.... الهام می گیرم نام تو را از هرچه آفتاب... از الف لام میم های بغض کرده ی قرآن که نام بی ولولای تو را در طنین صدای خدا و جبراییل مقطعه می خوانند.... همه اللهم لا اله الا الله های لاله های بی نام بی لیالی این همه اوهام، رنگی و درنگی از طنین نام تو دارند.... همه لالایی های مادرم هلهله مدام نام توست....من چقدر باید شاعر باشم وقتی الهام بخش خواب های آرام من سرمه ریز چشم های مهربان توست.... وقتی تو می ریزی تمام سرمستی مدام این روزها را توی پیاله من.... وقتی من درنگی نمی آسایم ناهشیاری این روزها را... وقتی تمام هفته به ماه خندان توی روسری گلدار تو می اندیشم....

من اندازه تمام ستاره های آنشب جاده....راستی یادت هست.... کسی همه ی ستاره ها را مثل نقل و نبات ریخته بود روی سر ما...روی روسری گلدار تو... من داشتم تمام آسمان را برشانه می کشیدم به بهای اینکه تنها شبی با من باشی.... به بهانه ی اینکه درنگی سر بر شانه های ناصبور تو بگذارم.... تا غروب دیر هنگام فردا....تا صدای الله اکبر مناره هایی که تا بلندای نامت قد می کشند هر غروب.... تا بلوار تخت جمشید... تا همان کوچه ای که تو را هر روز به اطلسی های شیراز هدیه می کند.

من داشتم آخرین غزلم را برای روسری آویخته تو می خواندم و موهایت داشت می ریخت توی ولولای گندمزار....همیشه آخر قصه هایی اینچنین کلاغ قصه  به خانه اش نمی رسد....همچنانکه تقلای دستهای من به ضریح سرشانه هات

چیزی حوالی همین دقایق معصوم من داشتم تو را استخاره می کردم از نمازهای شبانگاه شاهزاده قاسم... اگر چه دیوانگی را حاجت به سبحه ریزی عقل نیست... اما من می خواستم به این بهانه تو را بخواهم از روشنایی آینه باران روی سرم..... و تو کمی آنسوتر کبوتر دلت را پر داده بودی در هوای خانه ای که تنها بی رنگی آینه آینه آینه کاری ایوانش نقشی از غریبی ایوان گنجشک و آهو داشت... من خواب دیده ام روزی همه ایوان از ولولای سرخ گونه های تو لبریز خواهد شد... همه ی تاکستان های ریخته بر نشیب کوه، خود را به پیاله گردانی چشم هایت خواهند رساند.... به جامه دران کلمایی که زخم های ناسروده مرا عریان می خواهند

الهام می گیرم نام زیبای تو را از هرچه خوب...هرچه خوب تر... از همه خوب هایی که تو را می ریزند تو پریشانی خواب های من...میان سرخ هایی که افتاده می سیبند...میان افتاده هایی که سیب می سرخند.... میان همه سیب هایی که توی دامن من به رنگ لبخند های تو سرخ می افتند

و من اینگونه با درنگ نام تو  از خواب معطر هر روز بیدار می شوم.....

 

چقدر دلم برای خودمان تنگ است.... چقدر دلم می خواست همه ی این خیابان های دور و دراز را  می دویدم تا تو....و آنگاه از سر شوق می باریدم توی چشم هات همه ی سالهای بی تلاطم باران را.... کاش در هیجان دومین بارش پاییز، اینقدر دستهای باران خورده من از اضطراب انگشتانت جدا نبود.... اما بیهوده بود آرزوی کوچک مردی که همیشه آسمان دوازده ضلعی چترش ابری است.

این روزها همه ی جاده ها و خیابان ها به سمت نا بن بست کوچه شما منتهی می شوند..... این روز ها تمام دقایق معصوم، به ثانیه های سکوت بعد از شبانگاه می پیوندند ....به آخرین هم آغوشی باد و باران...

امروز از جاده انجیرک که می گذشتم هنوز زیر درخت بید آنروز هوا آفتابی بود.... هنوز پرنده های رها می خواندند به شوق تو....هنوز گلهای صورتی روسری تو ریخته بود در هوای حوالی رود....هنوز صدای ملایم آب را می شد شنید از سکوت ریخته بر دامان دشت... لحظه ای می ایستم شتاب جاده را اما تو نیستی و زمین تنهاست....اما تو نیستی و چشم هایم مدام رد خیابان دور و درازی را می گیرد که همیشه در پایان آن تو ایستاده ای.

این روزها با تو حال و هوایی دیگر دارم.... کنجکاوی چشم ها به بی تابی های من پی برده اند....مادرم آن روز که تو را دید فهمید که حالا حالا ها نمی تواند مرا از شیفتگی گل های باغچه  جمع کند.... حالا او بهتر از هر کسی می داند که این روزها گونه هایم به شوق کدام شکوفه باران خورده گل انداخته است.... این روزها عطر روسری ات همه ی صحن و سرای خانه را پرکرده است....وقتی تو از سمت آفتاب گردان ها بر بی چراغی خانه ام می وزی شمیم یاد تو همه ی خانه را پر می کند.... امروز به شوق ثانیه ثانیه هایی که بی تاب و بیقرار تو بودم یک شاخه نیلوفر را از باغ خان عمو هدیه آورده ام برای توالی گلدان...تا به رنگ بیقراری من بتابد دور عکس های تو در قاب شکسته ی یک لبخند

درد هایت را در جانم بریز تا گر بگیرم از فوران تبت امشب... آغازاین درد را با من باش که تا آخر راه با توباشم..... بگیران مرا از شعله های جانت تا پروانه ات باشم همه ی سپیده دمان این حوالی بی باران را.... فردا با خودم قرار گذاشته ام ساعتی مانده به گرگ و میش آفتاب بروم به همان راهی که آنروز تو آمدی... همه ی شهر را به دنبال عطر نفس های تو می گردم.... تمام کوچه پس کوچه های شهر را و میدان مصلی را  دور تو می گردم تا بلا گردان چشم هایت باشم..... من یاد گرفته ام بال های شعله ورم را به هیاهوی باد ها بسپارم.... من یاد گرفته ام  با چشم های تو شعله ور تر باشم....

باد می آید

کل می خورد چایخانه در عطر طارونه ی قلیان

سرما می وزدم تا گلیم بپیچم شانه هایت را

تا بلرزد در تنم

در تنانانا تنم

تناناناتنم

تاتنم

تابلرزد در تکمه های پیراهنت

در تکانه های صدایت

گم میشوم در هیاهوی بادها

در نارنجی پیراهنت

در هوهو همه دم هوهوی صدا

در کلمه کلمه کلمه ی کلامت

در کلماتت 

در تکانه های صدایت

در تکمه های پیراهنت

 

در آغاز کلمه بود و کل زنان رها در زن

در تکانه های صدا

در بلرزان سینه ها

در تناناناتنم

در تنم

در تن

در زن

در بزن

در بزن بگو اهل اهوازی

بگو طعم باروت تو صدات پیچیده

بگو دلهره داری

بگو چشمات ترسیدن

بگو دختره سرماشه

(حاج آقا توی همین سکانس ازپیکان پیاده می شود وباز فقه پویا پا در هوا می ماند)

- از اونوری بری می رسی به هفتا تونل

(...و حاج آقا نگفت کسی توی دستهای من سرماشه)

کل چه ولوله ای داره تو صدات خاتون

قلیون مستت کرده یا غروبای کارون؟

(دخترم می خندد مثل رنگین کمان پشت خانه ی بی بی )

ـ مو بچه ی اهوازم

مو بچه ی شطم

مو مار هف ....خطم بد نبود او روزا که برا عمو عبودت پارو می زدم

همو روزا که بیمارت بودم تا

همو روزا که بیدارم بودی تا

/ چرخید تا دست توی دستم بگذارد توی ترمینال

توی ترمینال دست توی دست

شرم توی ترمینال

سرگیجه تو چشماش

                     تو  صداش

و دستم را نگذاشت توی دستهاش

دستش توی دستهام نبود توی ترمینال/

***

(در سکانس آخر این ماجرا

پاهایم از فلسفه وا می ماند

تو می روی

وزمستان کمی تند تر می بارد روی سرم

روی تنم

روی تنانانای تنم

روی گیسوان پریشان تویی که تمام دیشب را تبدار هذیان های من بوده ای)

 

همه چیز داشت تمام می شد...بی تابی های مدام من...دلواپسی های دیرگاه تو...اشک هایی که حتی در مستی های مدام دست از دامنم بر نمی دارند....خنده های ریخته برهوای بارانی ساحل... چشم انتظاری های مادر بزرگ در قاب شکسته دیروز...من داشتم اقاقی ها را می مردم
داشتم آخرین زخم های زمین را نفس می کشیدم که کسی مرا دوباره ریخت توی ولولای تنم...توی بیقراری همه ی این سالها.... من افتاده بودم به رنگ آرام سکوت... که کسی دستهایت را ریخت  توی آخرین لرزش انگشتانم.... من بوی حنای دستهایت را نفس کشیدم انگار.... دوباره برگشتم به باغ گیلاس... به کاسه گردانی چشم هات... از خواب نابهنگام دم صبح بیدار شدم...انگار صدای سرفه های کسی  می وزید توی دردمندی باران....انگار کسی مادیان ها را رم می داد روی نا هشیاری تنم... من داشتم به خواب زمین می رفتم...من داشتم بزرگ می شدم قد همه سپیدارهای باغ بالا....من داشتم قد می کشیدم تا اذان صبح... تا هیاهوی ریخته بر مناره های بنفش آبی باران.... حالا دوباره بعد از آنهمه سال باد می آید....

هنوز فکر می کنم صاحب تسبیح های ریخته بر سنگفرش باد، بال های خسته ام را شعله ور می خواهد.... باور کن مرگ از مستی های شبانگاه ساحل به من نزدیک تر بود .... من داشتم برای همیشه می خوابیدم توی آغوش جاده هایی که همواره تنم را آواره می خواهند... من داشتم کبوتر می شدم..... باور کن فاصله من تا سرگیجه های چرخ های گردان آنقدر نبود که در آن لحظه های انهدام به عطر گل های سرخ نیندیشم.... خوشحالم که هنوز می توانم برای دقایقی تو را نفس بکشم...می توانم نام زیبای تو را بلند صدا بزنم.... می توانم یک بار دیگر برای همیشه تو را با تمام جانم دوست داشته باشم.... می توانم یک بار دیگر به ضربان مانیتور بالای سرم چشم بدوزم و فکر کنم هنوز هستی... هنوز جریان داری در تنم.... هنوز می تپد نامت در کنج سینه ام.... گل های گلایل را بردار برویم خانه خودمان.... خانه خودمان خوب است... خانه خودمان هنوز دارد نفس می کشد...

 

سلام پری گلم... امروز به یاد آن روزها افتاده بودم و داشتم به سوتی های خودم می خندیدم.... کفشهای لنگه لنگه دم در... لیوان سرکه... شیرکاکائوی توی کافی شاپ... حالا هی بخند ...هی بخند و مرا دست بینداز... داشتم بیت حافظ را برای تویی  شرح می دادم که خود آشنای کوچه رندان لولی وش اویی... داشتم بیت حافظ را برای تویی می خواندم که خود زیباترین غزل ناسروده ای.... داشتم از سلسله موی دوست می گفتم که دیدم گیسوان خرمایی رنگ تو دور دستهایم حلقه زده است....یادت هست... رفتم سراغ سعدی و چند بیت از عاشقانه های او را مثال آوردم تا بگویم حلقه یعنی درکوبه و گاهی محفلی دوستانه و شاید گاهی یعنی گوشواره و انگشتری.... هنوز شب قصه را با شلال موهایت به پایان نبرده بودم که دیدم انگشتری پروانه را گذاشتی روبروی من... پروانه ای که بی پروایی های مرا می خواست با یک بال خسته بپرد...پروانه ای که می خواست بال نداشته باشد تا همیشه بر انگشت کشیده تو آشیانه داشته باشد....پروانه ای که همه دلخوشی اش این بود که می خواست همرنگ روسری صورتی تو باشد... او بال نداشت و من که شمع نیمه سوخته ی این ماجرایم داشتم بی پروبالی او را می نگریستم و بی پروا تر از پیش می گریستم....

کدامین آتشین سیما از این صحرا گذر دارد

که از دیوار و در بوی پر پروانه می بارد

حالا تو نیستی و من دارم برای پروانه کوچک انگشتری ات، حکایت گل های باران خورده ای را می گویم که توی اردیبهشت باغچه کوچک ما همیشه چشم به راه هلهله پروانه هایند.... من دارم پوست می اندازم و فکر می کنم فردا روزی از پیله من، پروانه ای صورتی رنگ، سر بر خواهد آورد....آن وقت است که می توانم آرام گوشه بنفشه زار دامنت بنشیم و شهد و شراب بنوشم از تاکستان حوالی لبهات..... آن وقت است که هی می توانم دور تو بگردم.... می توانم تمام پروانگی ام را بریزم توی شعله های سرکشیده تو...می توانم شعله ور باشم...شعله ور تر باشم..... می توانم تمام باغچه را دور تو بگردم...تمام شهر بازی را... گاری عمو حاجی را...چرخ فلک را.... کهکشان راه شیری را... رنگین کمان چهارشنبه های شیراز را....همه سرگیجه های گنگ همیشه را .... و تو را

 

پری گلم عکسی از نقش رستم را برایت فرستاده ام. نگاه کن به آن چشم انداز آشنا و فکر کن حالا چند ماه پیش است. بگذار سرخوش باشی، سرخوش تر از آنکه بتوانی از نرده ها بگذری و به باز مانده های باستان چشم بیاندازی. انگار از همه ی اسطوره های زمین، تنها جرعه ای تاک را برگزیده ای تا مستانه تر چشم بدوزی به دور دست... به نشیب کوه ...به بره های رهایی که هرگز از سراشیبی دامنه بر قربانگاه خاک نمی افتند... چشم بدوز به دور دست آسمان...  زمین فرسوده شده است از هیاهوی بادها در گذران زمان اما تنها همین بیکران آبی است که به رنگ چند هزار سال پیش اندوه دیرسالش را با تو در میان می گذارد آنسان که دلتنگ می بارید چند هزاره ی پیش در نگاه مردان منقش شاهنامه... بر نشیب کوه... بر بره های رهایی که هرگز از برج شکوه بر قربانگاه خاک نیفتادند.... فرقی نمی کند دیروزبودی یا امروز... دیروز، روز مهرورزی باشد یا امروز که هردو خراب در آغوش هم افتاده ایم....بگذار صدایم بلرزد و چشمهایم از نشئه ی شرابی که تو در پیاله ام ریخته ای خراب و خراب تر باشد. من نمی توانم روی پاهایم بایستم مثل اجداد باستانی ام که اینگونه با شکوه، کوه به قامت بلندشان تکیه داده است... من نمی توانم در اولین همخوابگی زمین، آخرین زاده ی جم را در آغوش داشته باشم و در این گناه معصوم به گریز بالی فره ایزدی بیاندیشم... به پیامبری موروثی خاک، که به جرم داشتن ایزد بانویی چون تو از من واخواهند ستد.... از من مخواه پله های روبرو را پا به پای مردان جهانگرد اوج بگیرم. من همه جهان را زیر پا گذاشته ام تا به آرامش چشمهایت رسیده ام ...پس بگذار اندکی بیارامم روی سر شانه هایت... بگذار سرم را در آغوشت بگذارم و اضطراب همه ی سال ها را در گوش تو نجوا کنم....آخرین قطره های جام را بچکان بر عطشناکی لبهام.... بگذار مزمزه کنم سرمستی را از سرانگشتان باران خورده ات... بگذار از لیلا بگویم... چند روز دیگر همه چیز را به تو خواهم گفت آن وقت خواهی دید که لیلای بی بلوای همه شبهای شیدایی من تویی....سرمستم... سرمستم اما نه آنقدر سرمست که نرمه بارانی که بر شیشه مشجر می بارد را اشک نریزم....سرمستم نه آنچنان سرمست که بی تابی های تو را از چشم هایت ننوشم.... سرمستم نه آنچنان که دلنگران بره های رهای آن بالا بالاهای نشیب کوه نباشم...

حالا فرسنگ ها دور از تو اینجا با معبد شیوا راز و نیازی دیگر گونه تر دارم.... کبوتر چاهی های معبد از درد سنگینی که هزار فرسنگ بر شانه کشیده ام خبر دارند.... دخترکانی شبیه لبخند های تو زرد و نارنجی پوشیده اند و پله های روبرو را بالا می روند.... من دنبال تو می گردم در همهمه زنانی که چیزی از دعاهای رو به آسمان شان نمی فهمم ... انگار کسی هزار هزار حرف شعرهای تو را بی هوا ریخته در خوش لهجگی آوازهاشان.... من دنبال تو می گردم .... معبدت کجاست ایزد بانوی همیشه بارانی من؟

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ