حذف آهنگ


 
 

با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

                 

 

ایمیل های عاشقانه من (8)

محمد حسین بهرامیان

پری عزیز سلام.... هیچوقت فکر نمی کردی این واگویه های پریشان را روی سایت ببینی نه؟ خودم هم تصور نمی کردم .خودم هم  فکر نمی کردم یک روز کلمات زیبایی که به هزار شوق به تو هدیه شده بود را در معرض دید هزاران آدم دردمند و بی درد بگذارم. حس خوشایندی نیست می دانم... اگر اینجا بودی نمی گذاشتی اینگونه بی پروا رازیانه های دلم را بر آشکارآفتاب و زمین بریزم...اما بانو من دارم می شکنم تا دوباره ساخته شوم...من دارم اعتراف می کنم به دیوانگی های خودم.....من در برابر سرکشی های زندگی کوتاه آمده ام و دارم بلند بلند اعتراف می کنم به آسیمه سری های خودم .... من سپر انداخته ام و دارم از خودم انتقام می گیرم.... من دارم اعتراف می کنم همه زخم های پنهانم را... اما این را هم خوب می دانم که اعتراف کار همه نیست...جسارت می خواهد...برایت نوشته بودم روزی اینکه اعتراف، راوی شهامتی بزرگ است که سعی می کند آدم را زیر و رو کند تا آدمی دیگرگونه تر از میان آوارها سر بر آورد....پس بگذار بنویسم... بگذار بی هوا از لیلا بگویم....بگذار عریان باشم.

فردا گرگ است....امروز گرگ تر ...دیروز گرگ بود....پدر بزرگ گرگ ها را دیده بود با چشم های خودش وگرنه دلیلی نداشت که هی مرا می دزدید از خشونت آدم ها و آرواره ها....پدر بزرگ شهر را دیده بود با چشم های خودش وگرنه دلیلی نداشت که هی مرا قایم می کرد از تهاجم ترن ها و تونل ها.... غریو گله بانان ایل من هشدار گرگاگرگ زمستان بود و من که تازه از شیر گرفته شده بودم داشتم تاتی می کردم دشت ها را که یکباره افتادم بر زمین سرد.... و اگرعمه گلچین نرسیده بود مرا چیده بودند زوزه ی بادهای موسمی این سامان.... من به درد هیچ دردی نمی خورم وقتی بلد نباشم مثل اجدادم کتف هایم را به عریانی آفتاب داغ بسپارم و خویشاوند زمین و جالیز باشم... همه گل ها و گلوله ها عریانند.... تنها گلایه ها و گلوبنده بغض لیلا بود که زیر آخرین گره روسری اش پنهان بود... و زخمهای مادرم که به بهای نیم چاشت هر روز می ریخت روی خواب گبه ها تا پدر برود از شهر برای مهرماه پنجاه و دو،  آذوقه و چای و قند بیاورد.

چقدر غریب بود مادر ...چقدر غریب بود گلایه های لیلا....چقدر غریب بودم من که نمی فهمیدم فردا گرگ است... من که نمی فهمیدم بی چتر چه حالی دارد باران....

امروز سالگرد تولد من بود....من هم مثل خیلی ها نمی دانم وقتی امروز تولد من است یک سال بزرگتر شده ام یا یک سال کوچکتر؟ یک سال بر عمر من افزوده شده است یا سالی کم.... حتی امروز در جشن سی و چند سالگی مرگ خودم خوب می دانم که فردا گرگ است....پس بگذار بی پروا عریان باشم وقتی حتی مار و موریانه ها فردا صلیب استخوانی مرا عریان می خواهند... خورشید عریان می تابد بر سر شانه های ویران پدرانم در جالیز و ماه عریان می ریزد بر بی خوابی های مادرم روبروی چادر سیاه....

 

فکرکن حالا بیست وچند سال پیش است. فردا شبی، خانه بران ماهتاب ماست. آخر شب، بیله دوماد با سازو دهل هاشان می ریزند  توی دشت و  آرام آرام می آیند تا حوالی چادر سیاه ما ....بزرگترها  از پدر اجازه می گیرند تا عروس پولک پوش خانه ما را به غریو بادها بسپارند....پدر بعد از مدتی این پا و آن پا کردن، می رود بالای کل زنان دخترها و دف کوبان زنان ایل، چشم می دوزد بر ستاره هایی که از چشم های مادرم می ریزد امشب.... خواهرم از بین گل ها و گمپل های آویزان سر بر می آورد و درخشان می تابد بر چشم های غم گرفته پدر... به احترام او از تخت مخمل بر می خیزد... درست می ایستد مقابل آن سایه صبور و پدر حالا رنج سالیانش را در چترزلف های در کلاغی پیچیده  فرشته ای آشنا که بلند بلند در برابر او قد کشیده است می بیند... انگارهمین دیروز بود که رفتند دنبال ماما،  آمد و بعد از چند ناله ، قنداقه بچه را ریخت روی دستش و پدر هم یک نوت پنج تومانی بست  گوشه چارقد بی بی قزبس....

پدر آن روز خندید و مشتاق تر از همیشه رفت پی اسبهای یله در حوالی دشت... آن روز بابونه های نشیب کوه را زیباتر از همیشه دید به گمانم.... گفته بودند دختر زود قد می کشد اما هیچوقت فکر نمی کرد اینهمه زود، گونه های "ماه تابو"ی او گل می اندازد و نارسیده می رود پی پروانگی های خودش.

مهتاب به احترام پدر می ایستد... پدر گوشه چارقد شکوفه ریز او را دردست می گیرد و آرام می بوسد گونه های گل انداخته تنها بهار خانه ما را و او را هفت پروانه، دور اجاق روبروی چادر سیاه می گرداند... می گرداند و چیزی زیر لب زمزمه می کند و مهتاب به یاد می آورد هفت سالگی های خودش را...عطر خوش نعنا را... جوشانده رازیانه...خنکای خاک شیر...روزهای سرد زکام را ....و پسین های خسته ای که دنبال بزغاله ها می دوید با قبای گلدار ... و شب سردی که پدر دیر به خانه آمد... و او تنها بود با دلشوره های مادر...

 

 

 

مهتاب، دور آخر خودش را پیش پای پدر بر زمین می ریزد و به احترام می بوسد گوشه اجاق همیشه گرم خانه او را... باز گرم ترمی بوسد تا یادش بماند آتش مهری که سال ها برافروخته بود در این خانه... یادش بماند سوز و گداز های مادر و پروانه ای که از آخرین بازمانده های خاکستر پدر شعله می کشید...

همیشه غریب غروب ، پدر خسته از راه می رسید و این اجاق، چیزی به رنگ نارنجی خورگ ها را می ریخت در قوری بند زده چینی و پر می کرد زندگی ما را از عطر چای... از بوی نان تازه... بوی شیر... بوی شعله ور بوته های خار... بوی قصه های سر شب...بوی شب نشینی های تا دیرگاه... بوی ماه... بوی نقام های نی زنان ایل... بوی ایل....بوی گرماگرم زمستان....بوی خورجین... بوی مویز.... بوی آوازهای مکرر ریخته در باران.....هلهله مشک زدن های مادر... بوی روزهای بی تعطیل.... بوی چشم بگیرو... چوق سروللو...چوق کیلی...بوی سردار سنگ ..... بوی تل گز... بوی زوزه گرگ های بعد از شبانگاه

دختران ایل من روزی قسم راستشان اجاق گرم پدر بود: به اجاقت قسم...... حالا در شبیخون اینهمه شهر، دیگر حنای دستهاشان رنگی ندارد..... دیگردستشان به هیچ جا بند نیست.... شهر، برای دختران قالی باف ایل من نقشه ها کشیده است..... دختران ایل من حالا یاد می گیرند چطور ابروهایشان را تاتو کنند.... چطور دور از چشم های پدر با چراغ خطرهای سر چهارراه قرار بگذارند...چطور.....

 

پری گلم، ستایش کوچولو داره گریه می کنه....باید برم....انگاربیدارشده...باشه بقیه شو یه موقع دیگه برات می نویسم....فعلا اینو بخون تا بعد....مراقب خودت باش

ادامه >>>

 

لینک های مرتبط با موضوع :

بخش های  مختلف ایمیل های عاشقانه  را از اینجا بخوانید

 1

 2

 3

 4

 5

 6

 7

 8

 9

10

11

12

13

14

15

16

17

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ