با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

سوغات هند 4


 

 

امروز بیست و پنج آگوست فرصتی پیدا کرده ام تا خودم را از گرمای طاقت سوز دهلی به آگرا برسانم. بر خلاف همیشه که از میان راه جی پور به زیارت معبد شیوا می رفتم، امروز مسیر مستقیم دهلی به آگرا را انتخاب کرده ام. سه چهار ساعت باید چشمم را به شلوغی جاده و سبزه زارها و باغ های پر طراوت حاشیه بدوزم تا راننده مرا در هتل سنتر آگرا به اتاق شماره 422 بسپارد. به محض ورود مردانی با لباس هایی زیبا و بلند و با عمامه های سرخ پیچ پیچ شان به من خیرمقدم می گویند. دخترکی جوان مرا تا اتاق تنهایی هایم راهنمایی می کند. دوباره بر می گردد با سبدی که در دست دارد. با خنده به او می فهمانم که من مسلمانم و نیازی به شیشه های نخورده مستی که قرار است توی بار بگذارند ندارم. او با لبخندی معصومانه از من عذر می خواهد و با احترامی آمیخته با شرم و مهربانی از من می پرسد: لطفا بگویید چی می نوشید تا برایتان بیاورم؟ من به او می گویم : Just water (فقط آب)

او مرا با لبخندی به حال خود وامی گذارد. نمی دانم لحظه ای بعد او در پچپچه های زنانه خود با دوستانش، درباره من چه خواهد گفت. حتی اگر چیزی نگوید لااقل از ته دل و با زبان بی زبانی به من خواهد گفت که مسلمانان هم کیش من  اینجا خودشان را با برچسب های رنگ رنگ شراب خفه می کنند. بی شک بین آنها مراوده هایی در خواهد گرفت وگرنه دلیلی ندارد وقتی دفعات بعد دوباره و چندباره به آن هتل آشنا پا می گذارم او آرام از کنار بگذرد و خندان و با لحنی آمیخته با شیطنت بگوید:

"Morning ser!Just water. You,re perfect realy"

من همیشه با لبخند از کنار کنایه های زیبای او می گذرم. اما امروز بدم نمی آیدم لبی تر کنم از نوشیدنی های گازداری که تا ته جگر آدم را خنک می کنند.

چند روزی برای نجات از گرمای دهلی به اینجا آمده ام اما آگرا هم دست کمی از شرجی هوای پایتخت ندارد منتها گذر رودخانه جمنا از فراسوی تاج محل به گمانم هوای حوالی غروب را طراوتی دیگر گونه بخشیده است. هنوز یکی دو ساعت از روز باقی است که از خواب قیلوله بیدار می شوم و خودم را با روزنامه های روی تخت مشغول می کنم. حس می کنم آرام و قرار ندارم. از جا کنده می شوم. تا به خودم می آیم دارم پسین غم گرفته خیابان های منتهی به هتل را قدم میزنم و در غریبی ثانیه های سکوت هر از گاه سرم را بالا می گیرم و به رفت و آمد موتورها و سه چرخه های معمول نظر می دوزم.

چشمهایم گاهی از پارگی کناره ی فنس ها خود را به درون می کشاند و مرا روی سبزه های حاشیه میدان گاه، آرام غلت می دهد. به گمانم آمده بودم خودم را قدم بزنم دقایقی، که ناگاه گذارم به این سبزه زار بین راه افتاد. سرم را که بر می گردانم می بینم یک اتو کنارم پارک می کند. موتورهای سه چرخه ای که حکم تاکسی های این حوالی را دارد و هر جا چشم می اندازی چندتایی از آنها در عبور و مرورند.

راننده سبزه ای که از دور قیافه اش سیاهی می زند سرش را از کنار شیشه بیرون آورده و چیزهایی بلغور می کند. از جا بلند می شوم. خودم را می تکانم. در یک دو قدمی او از هندی غلیظ آمیخته با انگلیسی متوجه می شوم که مرا به گشت و گذار آگرا دعوت می کند. جواب من به خواهش های مدام او منفی است نه از این جهت که در این تنهایی مطلق احساس امنیت نمی کنم بلکه به این دلیل که  اصلا حال و هوای تاکسی سواری را ندارم. به انگلیسی به او حالی می کنم که می خواهم قدم بزنم. اما او بدپیله تر از این حرف هاست که دست از سرم بردارد. لحظه ای فکر می کنم او هم بزرگ شده کوچه های سمج کلکته است با همان گدایان بد چسبی که تا لخت و عریانت نکنند دست از سرت بر نمی دارند. اگر مسیر یک خیابان را اشتباه رفته باشی یکباره بیست سی بچه قد و نیم قد می چسبند به یال و کوپالت و وقتی از مهلکه جان بدر می بری فقط خودت مانده ای و جیب های ته کشیده ات. گاهی مشتی آت و آشغال هم به تو می چکانند که نمی دانی آنها را کجای دلت بگذاری. اما این راننده ته نگاهش چیزهایی دارد که هر گاه با نامهربانی تمام توی صورتش چشم می اندازم دست و دلم می لرزد.

بی محل به او پیاده رو را قدم می زنم اما او همچنان مصر که مرا به تاج محل و آگرافورت و شهر قدیم ببرد. وقتی زورم به سماجت های او نمی رسد جیب های خالی ام را با او نشان می دهم و به او می فهمانم که جز چند ورق پاره چیزی با خود ندارم. وقتی او مرا با آن حالت زار و نزار می بیند با خنده ای ساده به من می فهماند که قرار نیست مبلغی به او بپردازم.

وقتی می فهمم قضیه جدی است و قرار نیست شیره بسرم بمالد پاهایم شل می شود اما دلم را قرص می گیرم. وقتی روی صندلی عقب جا می گیرم از طرفی فکر می کنم مغلوب او شده ام اما من یک ایرانی ام و ایرانی جماعت هرجا پای یه چیز مفت در میان باشد شدیداً احساس پیروزی می کند. من هم در تردید شکست و پیروزی در صندلی عقب جایم را محکم می کنم. انگار خیلی هم بد نیست. گاهی ما آدم ها خودمان هم نمی دانیم چی می خواهیم. توی یک حالت متفاوت که قرار می گیریم حس می کنیم خواسته ما همان بوده است و بس. تازه دارم حس می کنم چقدر پاهایم خسته بوده اند اگر چه راه زیادی را نرفته ام. حالا خودم را به هرچه باداباد سپرده ام.

اینجای قصه برای اینکه حس کنی کجای دهکده جهانی داری با آوارگی های من پرسه می زنی تصاویر بزرگی از آمیتاباچان و سلمان خان را پیش چشمت می آورم که دارند در تابلو های بلند حاشیه خیابان به هم، چای سبز و قهوه تعارف می کنند. بر خلاف همیشه صدها رقصنده زرد و نارنجی آنهم در یک مهمانی مجلل آنها را احاطه نکرده اند. حصار باغ های آگرا و دیواره های سرخ تیره با خطوط نامفهوم مرا در مسیری که نمی دانم پیش می برند. راننده تاکسی به گمانم از صید پرنده بی بال و پری چون من کبکش دارد خروس می خواند بی خبر از اینکه به کاهدان زده است. هی از توی آینه با شوق نگاهم می کند. اما تو هم نگران نباش. من قرار نیست یک خاطره پلیسی تعریف کنم. این قصه خیلی ساده تر از آنچه فکر کنی پایان می یابد. آخر داستان می بینی که من هم  دارم دیوانگی های مدام خودم را ادامه می دهم و هنوز سرم روی شانه هایم سنگینی می کند. یک شاعر فلک زده بدبخت هزاران کیلومتر دور از شهر و دیار خودش کجای شکم این راننده گرسنه را می تواند پر کند.

راننده بعد از خوشی و بشی نامفهوم سوال های طاقت فرسایش را شروع می کند. ابتدا از من می پرسد: ایرانی هستی؟ و من با کمی اخم و تخم جواب می دهم : بله، از کشور زخم خورده ایران آمده ام. باز از من می پرسد مسلمانی؟ من هم کاملاً بی میل سرم را تکان می دهم. او برای اینکه با من همدلی کرده باشد با خنده و با لحن کاملاً هندی یک جمله کوتاه فارسی می گوید: "هندو، مسلمان، برادر". یعنی من و تو در این دنیای بی سامان و بی هویت به یک نقطه دور معتقدیم و همین کافی است تا در فراسوی بیگانگی های زبان، به این همدلی متصل باشیم. همدلی های او همچنان بی جواب می ماند. باز از من می پرسد: از کجای ایران آمده ای؟ حسابی کلافه شده ام. باید به این بابای هندی چه بگویم آخر. به زور و البته با همان اخم و تخم پیشین تنها یک کلمه از خساست لبهایم بیرون می لغزد: شیراز

وقتی کلمه شیراز توی اتو می پیچد ناگهان مرد از جای خودش کنده شد. انگار بهترین خبر دنیا را شنیده باشد. انگار با تمام وجود دارد گل های نرگس ارم را نفس می کشد. انگار دارد چشم به آخرین ردیف سروهای باغ ناری می دوزد. انگار توی بازار وکیل و سرای مشیر رهایش کرده اند. یک لحظه رو به سوی من می گرداند و با شوق تمام چند کلمه ساده را بر زبان می آورد: " یس شه راز، سدی سدی حافیظ  حافیظ"

تعجب نکنید. او هیچگاه زائر شاهچراغ من و تو نبوده است. هیچگاه هم گذارش به چایخانه بسته شده حافظیه نیفتاده است. هیچوقت پول خردهایش را هم توی حوض ماهی سعدیه نریخته است. چند صد سال پیش غزل های سعدی و حافظ پا به دیار افسانه ای او گذاشته است و همه شور و شوق او بر می گردد به این همنوایی دیرین. یک لحظه خودم را می بازم. مدتی را به سکوتی تلخ می گذرد. عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. هنوز دنباله شوق مرد باقی است که با قدری ملایمت و احترام به او می گویم : " یس دیر! شیراز، سعدی، حافظ"

شادمانی من حالا غیر قابل تصور است. یک مرد بی نام و نشان هندی از شیراز من سخن می گوید و از کسانی که همیشه با اندیشه های بلندشان قد کشیده ام. از کسانی که با شعرهای شان شیدایی ها دیده ام  و با دیوان غزل هاشان دیوانگی ها کرده ام . از سعدی که گلستانش مرا به طوطیان شکر شکن هند پیوند داده است و از حافظی که به شوق غزل هایش با سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی رقصیده ام و خودم را پا به پای این قند پارسی به هند و بنگاله رسانده ام. بی گمان آن مرد ندانست که در صندلی پشت سر خود چه غوغایی بپا کرده است. او نفهمید بی گمان که یک معلم ادبیات ساده در شهر دور افتاده ی او چه ذوقی کرده است از همین دو کلمه که او با هزار شوق بر زبان رانده است... و من چقدر باید بیشتر سرمست شده باشم وقتی مرد دقایقی بعد مرا دربالابلندی های دیوارهای تاج محل می گرداند و هرگوشه نامی از میرزا عیسی شیرازی و هنرمندی های او می بینم. چهارصد سال از معماری میرزا گذشته است اما هنوز از در دیوار تاج محل، بال پر پروانه فرو می ریزد و حکایت غریب عشق.

این عمارت عظیم را شاه جهان در بزرگداشت همسر شیرازی خود ممتاز محل بنا کرده است. ممتاز محل، ممتاز همه محله های اکبرآباد و دهلی و آگرا حالا خاتون بی بدیل این اقلیم است.  از پله های کنار تاج محل که پایین می آیم مرد سیاه چرده این قصه دوباره برایم دست تکان می دهد. هنوز از خورشید رنگ و رو باخته بیست و پنجم آگوست آنقدر مانده است که او مرا به قلعه آگرا ببرد و به نهانگاه شاه جهان و بازداشتگاه او، زمانی که مورد کینه پسر قرار می گیرد. تنها خواهش شاه گرفتار از فرزندش اورنگ زیب این است که او را در روزن گاهی زندانی کند که بتواند پسین غم گرفته هر روز، از دور چشم بر تاج محل و آرامگاه مرمرین همسر بیندازد. وقتی از دیوارهای مشبک این خانه به دورادور گنبد ها و چهار مناره سفید تاج محل چشم می اندازی داغت تازه می شود و بغضی گلوگیر راه نفس را بر تو می بندد. اما همچنان عمیق نفس می کشی هوای ملایم آن ایوان معصوم را.

مرد در مسیر بازگشت هی دل به دلم می گذارد و من بی خبر از همه جا تنها به خانه ی آخر شاه جهان می اندیشم. به پایان همه جاده های بی برگشت. به همه فرسنگ هایی که مرا از هلهله موهایت دور داشته اند. از درنگ های نامهربانی که مرا در کوچه پس کوچه شهر قدیم آگرا به دنبال پرسه های دیرسال تو روانه کرده اند. مگر یادت نیست استغاثه اشک های من از پنجره های مشبک و سنگی جامع اکبرشاه و آرامگاه غریب "شیخ سلیم چیستی". مگر یادت نیست التجای فردای من در معبد سنگی شیوا. مگر یاد نیست درد دل های من با کبوترهای خاکستری "لال فورت". امروز در کوچه پس کوچه های غریب آگرا دنبال تاریخچه زنی می گردم که در ناله های من شعله کشیده است روزی. حنابندان دست های او، نقش و نگار تو در توی جاده هایی است که حالا مثل کف دستت خودت می شناسی اش اما تنها دور خودت می گردی و پیدایش نمی کنی. از روسری های آویخته از مغازه های آگرا نشانه اش را می گیری و از چای و زنجبیل ریخته در هوای غریب جی پور. از همه زنان سرسرا که نشانی از سارای سر به زیر من دارند و ندارند. از همه ی آنها که ابروهای بلند و کشیده شان به سبزگونگی سارای من شبیه است اما با شوق پشت سر نگاه نمی اندازند مثل او تا آخرین شعله های جانم را از پس زرد و نارنجی ساری های کمرباریکشان ببینند.

همه چیز اینجا از یادم رفته است جز پاتابه زر دوز تو و حنابند پاهایی که بر زمین بند نمی شوند در رقص و آواز سی تارها. راننده تاکسی مرا هی توی مغازه الماس و مرمر می گرداند اما من دنباله نگاه کسی را گم کرده ام که چشم هایش تنها به رنگ زرق و برق این مغازه ها می خندد. خسته و کوفته از گشت و گذار شهر به اتاق کوچکم بر می گردم. مرد بی هیچ چشم داشتی از من با من خداحافظی می کند. سهم او از این سفر دور و دراز تنها سیصد چهارصد روپیه است که از مغازه هایی که این توریست شاعر را برده دریافت کرده است. او به روزی امروز قانع است اما من هم چند تایی روی آن می گذارم که شام تند امشب کوفتش نشود. یک چشمم به مهتابی روشن اتاق 422 دوخته شده است و چشم دیگرم به همدلی های مردی که امشب از اطلسی های شیراز لبریز است. با پاره هایی از غزل های حافظ که بی ترجمه برایش خوانده ام.

چند قدمی که از من دور می شود دوباره بر می گردد. چند جمله اول او را متوجه نمی شوم اما از برق چشم هایش متوجه می شوم که از کریشنا و شیوا می گوید. با لرزش صدا و لکنتی ساده  از من می خواهد تا فردا روزی که به دیدار شیوا و کریشنای او در معبد میانه راه می روم بزرگ بدارم خدایان رنگ رنگ او را. من تنها سری تکان می دهم و دستی که فردا گل های نارنجی را در پای کریشنا خواهد ریخت. او را با نگاهی بدرقه می کنم با همان نگاه خسته ای که فردا پای قامت کشیدگی کریشنا، به چشم های سیاه زنی که نمی شناسم دوخته خواهد شد. چشم که وا می کنم در حافظیه شیراز چشم به زرق و برق چشم های تو دوخته ام. راننده تاکسی های روبروی حافظیه هیچکدامشان از تغزل باران چیزی نمی فهمند و از گونه های تب دار من و تو که به رنگ خدایان دور، در آینه رو به رو گل انداخته است.

این سفرنامه همچنان ادامه دارد


عکس های سفر هند را از اینجا ببینید

( 120عکس از  اگرا فورت / تاج محل / جی پور و...)


 
 

برگزیده

تصاویر و عکسها

 

 
 

لینک های مربوط به موضوع:

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ