با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

سوغات هند 2


 

 

از آن چشمی که می داند زبان بی زبانی را

همه چیز ساده تر از آنچه فکر می کردم آغاز شد. چند دقیقه ای ذهنم درگیر خواندن جملاتی بود که بر دیوار امبرفورت خود را به رخ می کشید. به انگلیسی گفتم : آقا ببخشید میشه به من کمک کنید این نوشته رو بخونم. جوان نگاهی به من انداخت ... سری به علامت تاسف تکان داد و از کنار خستگی های من گذشت. چند متری از من دور شد. انگار همسرش چیزی توی گوشش زمزمه کرد. چند ثانیه ای طول نکشید که هر دو به سمت من برگشتند. قبل از آنها سلام کردم و آنها به علامت احترام دستشان را مقابل صورتشان گرفتند. زن جوان رو به من کرد و متن را خواند. چیز زیادی از توضیحات انگلیسی او که با لهجه غلیظ هندی در آمیخته بود نفهمیدم با این حال فقط سر تکان دادم و با لبخند تایید کردم. جانکر نگاهی به همسرش لیتا انداخت و گفته های او را اصلاح کرد. حالا تقریبا حالی ام شده بود که بحث بر سر تعداد همسران راجان است که این خانه سنگی بزرگ تنها بخشی از املاک او در جی پور بوده است. جانکر دست بر دار نبود . می خواست همه تاریخ هند را کلمه کند و یکجا بریزد توی مغز متلاشی من. من هم که فقط بلد بودم سر تکان بدهم و هر از گاه با کلماتی ساده اظهار شگفتی خودم را نشان بدهم. جانکر نام مرا پرسید و وقتی دانست مسلمانم گل از گلش شکفت اگرچه خودش و همسرش هر دو هندو بودند. نگاهی به لیتا انداخت و با خنده ای آرام نام مرا تکرار کرد "حوسن...حوسن"... نمی دانم آن دو توی این نام بی نشان دنبال کدام زخم مدام می گشتند که نگاهی به من می انداختند و باز هم به خوش تعریفی های خود ادامه می دادند. برای آنکه فضا راعوض کرده باشم از نام و نشان آنها پرسیدم. جانکر اول خودش و بعد همسرش را معرفی کرد. فکر کردم باید بروم.تشکر کردم و خواستم با آنها خداحافظی کنم اما نمی دانم عطر چای زنجبیل چطور هر سه ی ما را پای یک میز چوبی ساده نشاند. لیتا از کار و بار من پرسید . به او گفتم توی غریبستان کشورشان دارم دنبال پاره هایی از زبان مادری ام می گردم. نمی دانم چرا دلم خواست به آنها بگویم که شاعرم و اینکه هر از گاه دردهایم را کلمه می کنم. داشتم دنبال کلمه ای می گشتم تا آخرین جمله ام را سر و سامان بدهم که جانکر حرف مرا قطع کرد و  با خنده گفت که همسرش هم گاه گاهی کلماتی را روی صفحه کاغذ می ریزد. نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم. خودم هم یادم نیست آن زمان چه کلماتی را بلغور کردم اما به گمانم آنها از لرزش دست ها و تکانه های صدایم حالی شان شد که شادی من با همه سرتکان دادن های قبلی تفاوت دارد. پیدا کردن کسی که هم درد  و همزبان دردمندی های تو باشد کار چندان صعب و دشواری نیست آنهم توی کشور هند که جای جایش انعکاس اضطراب های همیشه آدمند. با این حال یافتن شاعری که مثل تو دنیایش را از چینش کلمات ساخته باشد مثل یافتن عطر غریب طارونه و نعنا در هوای دود و دم گرفته چایخانه "منتر" است و حتی غریب تر. لیتا می خواست همه چیز را کتمان کند. اما سماجت جانکر و اصرار مدام من او را به خوانش زیباترین کلمات هندی وادار کرد. لیتا می خواند و من داشتم می خواندم ناگفته های او را از انهدام پلکهاش و از دست هایش که روی بیقراری زانو هاش کشیده می شد... بعد از آخرین سطر، لبخندی کوتاه  ریخت توی بر افروختگی چهره اش...ساری بلندش را دور پاهایش جمع کرد و خودش را به جانکر چسباند. تازه متوجه تندیس سنگی "گنشا" شدم که با خرطوم بلندش داشت مناظره چند دیوانه ی بی زبان را برای خدایان دیگر واگویه می کرد. کلمات لیتا نیازی به تفسیر و تاویل نداشت چون من جز سه چهار کلمه چیزی از آن نمی فهمیدم. با این حال خواستم شمه ای از شعرش را برای من به انگلیسی ترجمه کند. عاشقانه ای بود انگار که با حال و هوای آن روز او و جانکر همخوانی داشت. سخت ترین بخش این دیدار وقتی بود که من هم باید به فارسی شعر می خواندم آنهم برای دو بیقرار آواره تر از خودم که جز نامی از ایران من نمی دانستند. سطرهایی از شعر شیوا را خواندم و کلی مقدمه چینی کردم تا آنها بدانند توی شعرهای فرو ریخته ام از خدایان رنگارنگ آنها نیز دست بردار نیستم.... همه ی صحن و سرای امبرفورت را به شوق همدلی با دوستان جدیدی که پیدا کرده بودم زیر پا گذاشتم. آخرین پله های رو به باغستان "منتر" آخرین ثانیه های دیدار ما را برای همیشه به خاطر خواهد سپرد. از آن دو پرنده عاشق تنها نشانی آشیانه ای آرام در شهر جی پور را دارم که هیچگاه کسی آن خانه محال را در نخواهد کوفت و آنها نیز از من به چند بیت ساده و نشانی بی نشان غریبه ای آواره بسنده کرده اند. آخرین نگاه های جانکر و لیتا گویاترین شعری بود که برای آخرین لحظات باهم بودنمان زمزمه شد. حالا که چند آفتاب از آن ماجرا گذشته است به کلمات ساده ای می اندیشم که دنیای مرا به لحظه های عاشقانه آن دو پرنده شیدا پیوند داد. به همدلی های اصیل و بی مانند لیتا می اندیشم و به سادگی های بی ریای جانکر. به گرمی واژه هایی  که با عطر چای و زنجبیل در آمیخت. به همین ثانیه های معصومی که روزگار از ما دریغ خواهد کرد و به تو می اندیشم که به زبان مادری همه مردم دنیا سخن می گویی. به تویی که به زبان گلها می نویسی. به تویی که به همزبانی همه پرنده های زمین می خوانی. به چشم هایت که بی واژه الهام بخش ثانیه های سکوت منند... و به پنجشنبه زرد و آفتابی  اواسط اردیبهشت که کسی تمام بیقراری مرا را در گل باران آغوش تو خواهد ریخت.... آن روز من و تو لحظه های معطر یک هماغوشی دیگر را تنها سکوت خواهیم کرد....

بخش سوم این سفرنامه را از اینجا بخوانید   


عکس های سفر هند را از اینجا ببینید

( 120عکس از  اگرا فورت / تاج محل / جی پور و...)


لینک های مربوط به موضوع:

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ