شعر هایی از گراناز موسوی
حرف های روپوش سرمه ای
حتا تمام ابرهای جهان را به تن كنم
باز ردایی به دوشم می افكنند
تا برهنه نباشم
این جا نیمه ی تاریك ماه است
دستی كه سیلی می زند
نمی داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می شود
بی هوده سرم داد می كشند
نمی دانند
دیگر ماهی شده ام
و رودخانه ات از من گذشته است
نمی خواهم بیابان های جهان را به تن كنم
و در سیاره ای كه هنوز رصد نكرده اند
نفس بكشم
حتا اگر باد را به انگشت نگاری ببرند
رد بوسه ات را پیدا نمی كنند
به كوچه باید رفت
گرچه ماشین ها از میان ما و آفتاب می گذرند
به كوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود.
می خواهم در جنوبی ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی خورد
آن كه پرده را می كشد
نمی داند
همیشه صدای كسی كه آن سوی خط ایستاده
فردا می رسد
بگذار هر چه می خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه ی تاریك ماه می آیم
وتمام پرده ها و رداها را
تكه تكه خواهم كرد
بگذار برای بادبادك و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره كنند
من هم خواهم رفت
می خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم. اردیبهشت 1376
نامه به مردی كه نمی شناسم
2
ظهر كه از دیوار بالا رفت
ساعت كه پا روی پا انداخت
با خودم گفتم
مرگ می تواند منتظر باشد
تا حرف های ناگفته تمام شود
ما این همه منتظر فردا شدیم
تا شب از موهای مان پرید
حالا برف می بارد
و مرگ باید منتظر شود
1
صبح
صورتم را از آینه كندم
رد سرمه
و آتشی بر لبان عاشق آینه جا ماند
در راه
كنار كوچه های معطل
ازبچه های بی توپ پرسیدم
چند شهریور میان ماست
می دانم
روزی دستان حاصلخیز تو می آید
و مثل گل كاری همین میدان می شوم
و دیگر هیچ
جز حرف های نیمه كاره ی باد
تا به اداره برسم
به مدرسه
به مغازه
به جایی كه هیچ كجا نیست
به خانه ای بی پلاك
هزار بار گم شدن را جیغ می كشم
تو این جا را نمی شناسی
كوچه سهم پسرهاست
سهم ما در ادامه ی صف های خستگی
كوچه را به انتها می رساند
به جایی كه كلاغ های حاشیه ی عصر
با تردید به شباهت دخترهای مدرسه
نگاه می كنند
خبر شدی ؟
ماهیان بی گذرنامه هم رفتند و دریایی شور به جا ماند
وآسمان كفاف این همه تنهایی را نمی دهد
4
شب كه بیاید
این نامه هم تمام می شود
و من به عكس كودكی ام كه روی تاقچه پیرتر شده
نگاه خواهم كرد
و به یاد خواهم آورد
كه هیچ كس با ما نگفت
پنجره
جا پای رهگذران را از یاد می برد
وآسمان كفاف این همه تنهایی رانمی دهد
كاش به ما كسی گفته بود كه ماه
پشت درهای بسته می میرد
مرگ می آید
و فردا دنباله ی خواب دیشب است
3
حالا عصراست و از بتونه كردن روزها به خانه می آیم
و بودنت بوته ای است
كه به زندگی سنجاقك اضافه می شود
تا مرگ روی زندگی ناچیز شب پره نیفتاده
بیا
تا كنار این همه گیاه وزمین و آدم
تنها نمانم
این جا
اگرچه انتظار را با آهی كه پشت پنجره هاست
می كشیم و
تمام می شویم
بیا
مثل آسمانی كه یك عمر روی بام ایستاده
آخرین حرفم
نشستن كنار توست. تیر 76
فرودگاه
كیفم را بگردید چه فایده ؟
ته جیبم آهی پنهان است كه مدام شنیده : ایست !
ولم كنید !
اصلاً با بوته ی تمشك می خوابم و از رو نمی روم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه دل از دیوار می كند
قلبی به پیراهنش سنجاق می كند؟
در چمدانم چیزی نیست
جز گیسوانی كه گناهی نكرده اند
ولم كنید!
خواب دیده ام این دل را از خدا بلندكرده ام كه به فردا نمی رسم
خواب دیده ام آن جا كه می روم
كفش هایم به جمعه می چسبد
نكند تمام زمین خدا سرطان خون دارد ؟
قاصدكی را فال می گیرم و رها می كنم به ماه :
برگرد جمعه ی روزهای بچگی
برگرد با همان پسرك كه بادبادك روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی كه بلد بودم
عاشقش بودم
چرا همیشه زنی را نشانه می گیرید
كه قلبی به پیراهنش سنجاق كرده است ؟
این جا همیشه پرواز معطل است
در تیر و كمان كوچه های جنگ
یا دامن گلدار تناب رخت
به هر حال شب پره ها پیر می شوند
دست كم عكس كودكی ام را پس بدهید !
غریب تر از بادبادكی كه در گنجه ماند
مهر می خورم و دلم برای خانه تنگ می شود
آنتن آسمان را نشانه می رود اما
بربند رخت پیراهنم خدا را بغل گرفته است
آن كه گفت آری
آن كه گفت…
“آری ” پنجره ای را كه تو آوردی بست
دستی كه امضا كرد
پای تمام درها را برید
از ما چه مانده است
جز سایه هایی كه گل های ملافه را آب می دهد؟
دیشب نیمی از صورتم خدا را صدا كرد و عینكم
آسمان را اشتباهی رفت
دیشب انگشتانت نیمی از آینه را كبود كرد و پنجره رابست
بی سؤال
بی تعجب
فقط نقطه
همیشه نقطه سرخط اما
كارمند ته خط مسافر می كشد
دربست
همه تجدید شده ایم
در بن بست كدام كهكشان مردی است
كه دست روی ماه بلند نمی كند؟
دیشب تمام كوچه های بی گنجشك می گفتند :
در را ببند و بیا
كلید در جیب هر رهگذری راه می رود
وعسل به یاد سیزدهمین ماه می ماند
عینكم اما شكسته بود و نیمی از آینه گریه می كرد
“آری ” پای فردا را در جكمه ی زمستان گذاشت و رفت
دریا به نوبت شد
ماه سربرهنه را بردند
و عكس پلاك كوچه روی تاقچه ماند
یادم بماند از گور گمشده ام نام كوچه اش را سؤال كنم
“آری ” انگشت هیس روی آسمان گذاشت و رفت
گاهی آن قدر دیر می شود
كه باد بادك از تو می گریزد و مرد می شوی
پوست كنده بگویم :
عروسكی روی زندگی ام بگذار
كاش در آینه عكس قدیمی مان بود
من آری نمی گفتم
تو امضا نمی كردی
از پنجره ی چارتاق
با هم به دریا می زدیم.
دی 1374
آوازهای زن بی اجازه
قهر
پوست می اندازم
در فصل اتصالی سیم های رابطه
برق از چشمانم می پرد
و شمیران تنت دیگر
شمشادم نمی كند
در خطوط ناشناس كفت
بیدبید می لرزم و
دلم گم گم
گم تر از حشره ای بی ربط
از حاشیه می رود .