با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

چهره های آشنای بعد از فروغ


 


شیدا محمدی

شاعر ، نویسنده ، روزنامه نگار


به یاد نمی آورم که در کدامین فصل زاده شده ام ، اما هر اسفند دلم حال دیگری می گیرد و وسوسه های بهار در دلم می آویزد و تکان دریچه خاطرات بیادم می آورد که باز سالی گذشت اما من همه دلم در مرداد مانده است و می دانم که رازی مرا به آن افسانه پیوند زده است .
و هر فصل یادم می آید که چقدر عاشقم ، که چقدر جا مانده ام در انتظار بی تابی . اگر ورقه تقویم را بخوانیم روی 1354 مانده است .
از همه سالها پیش از هر چیز عشق و کتاب را با خود نگاه داشته ام ، امابر مدرک خاک خورده بروی طاقچه نوشته است کارشناسی ادبیات فارسی ! و پیوند نام و نان مرا کشانید به روزنامه ها که در همانجا همه تدبیرم مغلوب تقدیر شد ، تا که در پالت یادگارهایم پر شد از رنگهای زنده دوست ! و گاه گاه هم برای دلم رنگی بر آن می آویزم .
دغدغه ام نوشتن است که یکی در "مهتاب دلش را گشود بانو " که در سال 1380 مصحف شد و دیگری "افسانه بابا لیلا" در اتاق انتظار ارشاد چند سالی خاک خورد تا آنکه در سال...... به چاپ رسید.
چرخش قلم در دنیای روزنامه نگاری چند سالی مرا دبیر زنان روزنامه ایران و مدتی هم دبیر تحریریه فرهنگستان هنر نمود چند سالی هم پایم را به روزنامه همشهری و جام جم و ... کشاند تا که روزگار بسته وطن مرا کوله بار بردوش نمود و این روزها در شهروند و لوموند و ... قلم می زنم .
گاهی دلم را به این خیال می آویزم و از همه مرزها می گذرم تا باز در وادی خواب و خیال غرق شوم امابخود که می آیم می دانم که میان این دو مرز زیستن تنها راه گریز از این ناگریز است .
 

ویژه نامه شعر و زندگی شیدا محمدی

در این بخش از سایت سارا شعر، متن کامل مصاحبه با شیدا محمدی به همراه معرفی آثار وی تقدیم می گردد. در این ویژه نامه همچنین تازه ترین سروده های شیدا محمدی در معرض دید و خوانش شما خواننده گرامی قرار دارد. برای ورود به بخش ویژه نامه شیدا اینجا را کلیک کنید

 


اشعاری از سال های دور و نزدیک


بوی لیمو...

دستانم بوی لیمو می دهند
و سینه هایم
خیس از باران و عطر بوسه اند
از حزن پنجره
چند پاییز سرد گذشت
كه زمین پر از ترك پا و
زوزه بی جفت گربه است؟
ـــــــ
دخترك مشقهایش را در تاریكی می نویسد
و منیژه تقلبهایش را
به پاهای مصنوعیش نسبت می دهد
دختر ویلچر را بچرخان
می خواهم عكس یادگاری بگیرم
باران هم كه نبارد
ما روی این قاب سفید
فوری می شویم
و سیاه زخمهای پدر
به سیاه سرفه های بی بی شبیه می شود

همهمه های چرخ خیاطی
روزها را زیگزاگ می زند
همیشه از مرز آبان كه بگذری
باد به تو خیانت می كند
گوش كن!
دستی در گلوی پاییز خش خش می كند
عكس را برگردان
روی برچسب آن
یادگاری نوشته ام!

 


پسرم کانگوروست !

 

پسرم کانگوروست !

وقتِ هوشیاری دنبال بازیافتِ پدرش می گردد

او که قکر می کند برای خودش مردی شده

مرا در کیسه اش می گذارد

         در آتشدان اسپند

             در چرخ و فلک شهر

             و دور دنیا می گرداند

                  می گرداند

                           می گرداند.

  

پسرم کانگوروست !

وقتِ آشتی

مرا می برد به مک دونالد

                والت دیزنی

        پارک جمشیدیه، شهر بازی ، لاس وگاس

او مرا میانِ کیف و کتاب و مشق هایش جا می گذارد .

عصر ها فوتبال بازی می کند

هری پاتر می بیند

و مرا مثل مهره های شطرنج

 در فصل هایش جابجا می کند.

 

  

پسرم کانگوروست !

وقتِ قهر

مرا از کیسه اش دور می اندازد

                دور می اندازد

                   دور می اندازد

و من بی شناسنامه و سند عقد

جیب همه مردان را می گردم

تا شبیه اش را دوباره پیدا کنم !


........

 

شوهر من

که شوهر بام های جهان است

هر شب با آسمان آن سوی پنجره ام همخوابه می شود

وصبح

بوی پیاز داغ و اسکادا

وهم اتاقم را منتشر می کند.

 

شوهر من

   که از اسلام

        چهار زن صیغه ایش را می داند

و از یهود

پهلوی چپ مرد را

    و از مسیح

      بکارت عذرا را

 برای همه زن های همسایه

    و دوستان دوره دبستانم

وهمه همکاران اداره ام

     تره خرد می کند

    سفره می اندازد

و از زیبایی نگاه و سینه هایشان سخن می گوید !

و هر بار که ته مانده سفره را در سر من می تکاند

می گوید

- باید امسال بهار بچه بیاوری !

 


 

سایه ای در سطرها گم

 

دنیای کوچکی داشتم که در چشم های  تو جا می شد
                            کودکی های شاد من ؛  

سبز ، آبی ، قهوه ای

و در رنگین کمان ...

دو گوشواره آویزان از دستانم

 که آویخته بود بر دهان تو .

 

 

دنیای کوچکی داشتم که در تن تو جا می شد .

یک تخت و لحاف کهنه

و بوی نای ماه

عرق تو بر دستان من .

 

 

دنیای کوچکی داشتم که تو گاه گاه از آن عبور می کردی

در کافه ی نیمه راهی

با یک فنجان چای دم نکشیده

و مرا

در  طعم مکرر شیر و شکر

حل می کردی.

 

 

دنیای کوچکی داشتم

یک فصل ضربدر شانه های تو

و خیابان یک طرفه ای

که روی نازک ترین شاخه چنارش

 گربه وحشی

کسالت آفتاب را خمیازه می کشید .

 

 

دنیای کوچکی داشتم

وقتی با چمدانی از چنار

از اندوه تنم گذشتی .

و از  پشت صندلی  

قله  دماوند پیدا بود .

 

                            شیدا محمدی

                          تابستان 2006


کیش و مات

 

"هتل کاسادلمار"

یک فنجان قهوه ی تلخ

به طعم این غروب

عکس من می افتد در نگاهت

ــ چه قهوه ای ماتی !

دریا بالا می آید از سینه هایم

و جزر و مد حرف های تو

شورابه های دلم را می آشوبد

موهایم سفیدک زده یا ؟

ــ موهایت (هایلایت) سفید شده !

در ترک صورتم  ــ خنده ای می شکند

ــ (من پیر سال و ماه نیم ـــ یار بی وفاست) 

دریا می شورد و

شعرهایت را آب.....

 

 

***

 

" یوزگات " !

بیراهه ی تبعید و تردید

تگرگ بر وحشت تیر ماه می زند

  صدای شیشه ای ات میشکند

ــ تابستان و این بیداد ؟

ــ "هتل یوزگات" نه ؟

پوزخند در یونیفورم پلیس می رقصد

ــ این بازداشتگاه قدیم پلیس بود

حالا چه ؟

ــ خوابگاه پناهندگان !

باز می شود سلول  ـ

تخت آهنی

در گوش هایم زنگ می زند !

ــ چه قهوه ای ماتی !

کف سیمانی حصارک

می پوشاند رویه ی خیالم را

و پنجره

در دست میله های آهنی

باد بادک سرگردانی ست

ــ چرا چشمانت آبگون است ؟

در بسته می شود :

محکم ــ پشت دردواره ی گوشم

و اشک....

اشک های مادرم ــ گره گره در مشتم

مثل سربی می شود ــ که بر سینه ام می کوبم !

ــ تلفن ــ اینترنت و تلویزیون

مثل آب تهران قطع می شود

و قرنطینه یعنی

دو هفته ــ ورود و خروج ممنوع !

عکس حرف او می افتد بر عکس من

مرد خمیده

به وسعت چمدان گریه می کند

درها ی جهان بسته می شود

و ما فرار می کنیم ــ از مثلث اتفاقی که نمی افتد

 

 

*** 

 

" سن دیگو" ....

دریا مینوشد آفتاب را

من شوری خنده هایت را

ــ تا کودکی سینه هایت آمدم

تا تو را فراموش کنم

تنها تا شالیزارهای دستهایت بالا می روم

ــ تنها سفر می کنی ؟

ــ کرگدن ها همیشه تنها سفر می کنند

ــ یادم را گم نکنی ؟!

ــ روح جاده صادق است.

 

 

سن دیگو....

نخل های بلند

می پیچد در خارسنگ و گهواره ی گم شده در پاییز

مادر از بادیه فریاد می زند

(سید خندان) بی تو ــ دیگر نمی خندد

.

.

.

پل معلق

اتوبان 405

باجا پای خورشید و تو

کش می آید تا "اورنج کانتی"

دریا بالا می زند از نام های خاطرم

می خواهم این سنجاق آبی را

بر پیشونی این موج بزنم.

ــ حمید  قافیه ی سبز این نامه چیه؟

ــ رها بر وزن فرار و ....

خنده ترک می دهد

شرم معصومانه ی گونه هایت را !

 

*** 

 

از یوزگات به آنکارا

فرار می کنیم از مثلث این اتفاق

استانبول ــ گرنیه ــ و اشک های نمی دانم چرا این همه زیاد

و باز این دوچرخه می چرخد

از لس آنجلس به لاس وگاس

شاه پیک در گرو عشق بی بی

کیش می شود شانس دوباره دیدن ات

مات !

مات می شوم روی این کلام

" که روی حرف خودش ایستاده بود"

کیش دایره می شود در دوچرخه

در کودکی

در شعر پر صلابت تو....

 

 

سن دیگو....

کلیسای مورمون

جوزف اسمیت    می دمد در شیپور اسرافیل

ــ لخت شوـ روی این سنگ

می خواهم سینه هایت را بچسبانم به لمس بوسه ی وداع

لذت فریاد می کشد در خواهش تن تو

ــ بوی تن ات را دوست دارم

ــ این گودی عمیق روی سبزه ها ، جایِ ....

ــ بوی خیانت می دهی

.

.

.

لاهویا...

هو......یا هو.....مدد....

تند تند قلبم در بوسه ی تو می زند

خم می شوی

جهان خم می شود

و سلام خم شده در....

"اورنج کانتی"

   (دستانم بوی لیمو می دهد ...)

بر می گردم

بر می گردی از نیمه ی نا تمام من .

و باز سر خط....

هتل کاسادلمار.....

ــ یک فنجان قهوه ی تلخ

به طعم این غروب

عکس من می افتد در نگاهت

ــ چه قهوه ای ماتی !

                                                           آپریل  2005



 

چند شعر قدیمی تر از شیدا محمدی را نیز بخوانید:

 

.........

 

اندوه ِ کالسکه ی بلاتکلیف این طرف

بیمارستان خون آلود آن طرف ...

چند خیابان فاصله تا تابلوی بوق زدن ممنوع ؟!

باید میانه ی میدان بزایم ...

 

سگ می لیسد تنم را

و آسفالت سرد

خون د اغ مرا می پوشاند

روبروی خودم ُگر گرفته ام

و سلام تو

بند جفتم را قیچی می کند

 

دوباره خودم را زاییده ام

                               اگر

                           وغ وغ

                                    این نوزاد

                                     بگذارد !

 

                                                      تابستان 82        


نقش دل


دختران قالی دار را علم کردند.
یک دانه قرمز، یک دانه کبود، شد " دل ".
دخترک به خنده، تیری از میانش رد کرد.
اشک از چشم " شانه " لبریز شد،
نقش ها را آب برد. آنچه بر جای ماند، تارهای بی پود بود و نمیکت های خالی.
دخترکان را " کار " برده بود.



چشم كبود كرم


چه اقبال بلندی داد كبوتر
وقتی از بلندای برج
تنها عبور باد را می بیند و
سوت كور در كوچه های گیج شهر

چه حجم بزرگی دارد شهر
در چشم كبود كرم
و چه لبخندی دارد
ادمك چراغ قرمز
وقتی سبز تمام جاده ها می شود .



هراس ابریشم


سلام صدای روشن اب !
چه خبر از گلبوسه باد
از ناجی نای
از نان بهار

سر سفره ما
چندیست كه هیمه ماه سوخت شدست
چندیست پیامی نمی اید از شادی راه.
چه خبر از فروردین
چه گذشت در غزل واره تیر
مرداد در اتحنای ما مرد.
شهریور پر بود از یاد و خیال
چه بهشتی داشتیم در كف دست
یك چمدان خاطره از قطار جاده می ریخت
فال حافظ وارونه بود در پاییز
شعر فروغ بی رونق باد
ورق می خورد در كوبه مهر

امروز هم دربی خبری !
كاجها تاج نقره ای مهر بر سر دارند
و من رنگینی پاچینم را به خلوت خاطره چند شنبه .
اه!باز پیچك و ماه.
باز راز رایحه یاس.
باز بی انگشتی فال ورق خوره ما

چه شكوه حزینی دارد مهتابی
وقتی بی دریچه باز می شود رو به بازی باز...
رو به تكرار خیال
رو به هر چه من و ماست.
چه خالیست تقویم از روزهای نیامده پاییز
و من چندیست كه حوصله باران می نوشم
و رنق خیال می بافم
و بی تو و بوریا
روی پهنه هر چه حیات
دار بی رنگی اسفند می بافم.

می دانم كه می ایی
و سر سفره ما
چندی عطسه و اه می نشانی
و می گویی
پشت پرچین همین پاییز
ما بین دو فصل
خوشه چین جند بلدرچین بودم...
و همین پیوسته
می رود تا نقطه های موهوم
می رود تا یك _دو _سه ی بی اندیشه
و من مبهوت
خیره به سكوت سارها
سر می روم از حوصله بام.
ان طرفتر خورشید
تشت خونی اسمان را می شوید
و دل زنگی من از خدا اوار.

رو به سجود سنگ چین
از هراس ابریشم می پرسی
چه خبر از شیدا؟


درضمن داستانی از شیدا محمدی با عنوان ما هشت نفر بودم.....را می توانید از اینجا بخوانید.


 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ