با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان دوستان


 

کلاغ های عمارت منصور

پیام رضایی

مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی . جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .

می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار ! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم چندتایی را که  افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست می گویم . باور کن!

حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را بودی .  چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .

هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .

هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ، اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد . هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است . غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی . تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .

صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می دانم وقتی می آیند باید بروی  . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ، از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است . از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .

و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند  زیباتر از خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند . آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .

" بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه . این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم ! خوب می فهمم معنیََش را  .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .

حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود  و اشک می ریزد این یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " . اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند . کلاغند .گفتن ندارد .

 


دیگر داستانهای دوست عزیز بوشهری مان جناب پیام رضایی عزیز را در وبلاگ شخصی اوبخوانید. http://kakol.blogfa.com


در ماه های گذشته این داستان ها را خوانده ایم :

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ