کلاغ های عمارت منصور
پیام رضایی
مانده ام پا در سنگ و سنگ هم که پا در آب . بهتر بگویم، مانده
ام با تمام آرزوهام در ثقل این دایره . جای این دایره را هم که خوب می دانی .
جایش همین جاست . همین جا که هر روز - هر روز که البته نه - بیشتر روزها می آیی و
لبش می نشینی و گاهی که ویرت بگیرد سری می چرخانی و من هم . . . گفتن ندارد .
می دانی ماه بانو ؟ مانده ام اگر بشنوی اسمت را گذاشته ام ماه
بانو چه می کنی باهام . کاش از سر لج هم که شده اچه بر کشی و دست به سنگ بگیری و
سیلی جانانه ای بخوابانی بیخ گوشم . اما نه ، دستت درد می گیرد . کاش بفهمی که
دستت درد می گیرد . نزنی و بروی پایین . کاش همین طور که داری پایین می روی ، پای
سفیدت سر بخورد روی لیزی جلبک و بیفتی توی آب . خاک مادرزاد بشوم اگر راضی باشم
خار به پایت برود . این را هم که گفتم ، آحر زیر پایت روشنی است ماه بانو . می
خواهم سر بخوری توی روشنی و من یک دل سیر این گیس بافته را که آن وفت خیس هم شده
لابد نگاه کنم . می دانی ؟ دخترها همه شان وقتی به آب می افتند، قشنگ ترند انگار
! یک وقت خدا نکرده فکر نکنی اینجا نشسته ام و هی چشم می چرانم ، نه ! . اما دیدم
چندتایی را که افتادند توی این دایره و زیباتر شدند . فقط همین . باور کن راست
می گویم . باور کن!
حالا بگذریم از این حرف ها . تازه چه خبر ؟ چند وقتی هست آن
روسری آبی با گل های سفید ریز را نمی پوشی . می دانی کدام ؟ همانی که هی پوشیدی و
آمدی و چرخیدی و رفتی و هر کی آمد گفتم تویی و هیچ کدام تو نبودند و تو همه را
بودی . چند تایی مگر ماه بانو ؟ در هیچ کدام از چهار خیابانی که می رسند به این
دایره شبیه تو وجود ندارد . اول ها هر کی از ته خیابان می آمد ، تو بودی . اما
نزدیک که می رسید دیگر نه .معمولی ها بودند . که نه روسری آبی با گل های سفید ریز
می پوشیدند . نه چند تار موی مایل به راست پیشانیشان همیشه بیرون افتاده بود . و
نه وقتی می رسیدند ، حتی برای یک لحظه هم که شده زل می زدند به چشم هام . جز کلاغ
های عمارت منصور که گاهی تا تخم چش هام می ایند پایین . انگار می خواهند از چیزی
بپرسند . شاید اجدادشان . آخر من آنها را در همین عمارت منصور دیده ام . خود
منصور را هم دیده ام . همیشه می گفت : " باغی که کلاغ داشته باشد ، عمر صاحبش
بلند است شیخ ! " . و منصور بختش بلند بود ، نه عمرش . عمارت و کلاغ هایش را هم
جا گذاشت . آن وقت برای این شهر . بعدها برای این خیابان و حالا برای این دایره .
هیچ کدام از آدم هایی که گاهی به هر دلیلی سری به این دایره
می زدند ، کلامی نمی گفتند . هیچ وقت . اما تو حرف زدی ماه بانو . از خودت گفتی
که چقدر ناراحتی پا در سنگم . که می شناسیم ، عادت ندارم به حبس و بند . نه عادت
ندارم به حبس و بند . راست می گویی عادت ندارم .عادت نداشتم . عادت نداشتم که از
کنارم بگذری و منتظر نباشم نگاهم کنی و ببینم که پشت سرم می نشینی . عقل هم
نداشتم ؟ نه لابد . و گرنه پا در سنگی چون مرا چه به عشق تو . گفتن ندارد .
هنوز یادم مانده از عشق بازی هام با تو . جسارت است ماه بانو ،
اما عشق بازی ، عشق بازی است . لحاف و خیابان دارد . آنجوری و اینجوری هم ندارد .
هر کسی یک جور عشق می کند . چه فرق می کند . لب این دایره باشد مثل ما . یا عمارت
منصور مثل خلق ، که همیشه جفت جفت گوشه و کنارش نشسته اند . هر چه هست عشق است .
غم نان نداشتم . آب هم که زیر پام .هر چه بود هیچ نبود و هر چه نبود فقط ماه بانو
بود . برای مردهایی که عصرها می آمدند هم لابد هیمن طور بوده . همان ها که با
ماشین شان می آمدند و کمی حرف می زدند . گاهی هم تو بر می تابیدی و می رفتی .
تازه گرم گفتن بودم که می رفتی . گاهی هم چند جمله ای را می خواستی بگویی که می
امدند ماشین ها . " چه خبرها شیخ ! می دانم ، صداشان آزارت می دهد" .
صداشان نه ماه بانو . خودشان آزارم می دهند .حضورشان ، که می
دانم وقتی می آیند باید بروی . حالا با این یا بعدی فرقی نمی کند . فقط باید
بروی . این را دیگر بعد از این همه وقت خوب فهمیده ام . کاش می گفتی هر چقدر
دلشان خواست سر وصدا کنند . اما تو را با خودشان نبرند . نبرند جایی که ماه بانو
وقتی بر می گردد ، گرفته باشد . نگاه نکند به من و بگذرد . اغلب سر شب است که ماه
بانو بر می گردد . شهر خوابیده . خیابان های منتهی به این دایره هم دراز کشیده
اند . و من سر شب بیشتر می فهمم چقدر ازشان بدم می آید . بعد ماه بانو هم مثل شهر
می خوابد و فقط من بیدارم . حتی کلاغ های عمارت منصور هم دارند خواب قارقارشان
بالای سرم را می بینند ان وقت . شاید دارند خواب می بینند ، با هم مسابقه می دهند
کدامشان بیشتر روی سرم قار قار می کند تا کسی دور وبرم نیاید . من اما قرن هاست
بیدارم . شاید اگر راهی بود که خواب بروم می رفتم . که شاید در خواب ماه بانو را
بیرون از این دایره می دیدم . می دیدم که بعد از ظهری است و اگر دست خودم باشد
ترجیح می دهم پاییز باشد . حوالی آذر . خاصه اینکه نرمه بارانی هم ببارد . بعد ،
از این دایره که عمری است پایم را به سنگ زیر پام زنجیر کرده بزنم بیرون . دست
ماه بانو را بگیرم دستم و رها بیفتم توی خیابان . همه ببینند دست این سرو را توی
دستم . ببینند که ماه بانو با ان موی سیاه بافته که با روشنی قرص صورتش بیداد می
کند . دارد با من راه می رود . اما نه . اول می ماندم تا آفتاب نشین که سر و کله
ی ماشین هایی که بوق می زنند پیدا شود . بعد من دست ماه بانو را بگیرم از جلویشان
رد بشوم . احتمالا سری هم به عمارت منصور می زدیم تا چشم کلاغ هایش از حدقه بیرون
بزند . ولی حالا این چشم های من است که از حدقه بیرون زده و می بیند که ماه بانو
عصرها با ان ها می رود . و همه اینها می رود تا روزگاری که سر و صدای زیادی از
جلوی در خانه ی ماه بانو بیاید . " اینجا دیگر جاش نیست . هر چی گفتیم بس است .
از هر کی بپرسی جایش را بلد است .شده ناکجا این خیابان و این دایره " .
و این ها همه اش بیراه است . چشم ندارند ببینند زیباتر از
خودشان را . بیچاره ماه بانو که روزها می خوابد و معمولا بعد از ظهر سری به من می
زند . حتما می خواهد همین هایی که این حرف ها را می زنند ناراحت نشوند ، چرا ماه
بانو اینقدر زیباست و خودشان نیستند . آخر هیچکداشمان ماه بانو را نمی بینند .
آفتاب نشین می آید کنار دایره . بعد می رود و سر شب یا دم صبح بر می گردد .
" بروید ! شلوغ نکنید ! ماه بانو خسته است . دیشب دیر وقت
برگشت . حتما حالا خواب است " . اما کی به حرف های من گوش می دهد . اصلا نمی
شنوند که حالا بخواهند گوش بدهند یا نه . و بعد از چند بار که بی آبرویی می کنند
و ماه بانو نمی رود و روسری دیگری می پوشد و اول پیش من کمی گریه می کند و بعد می
رود با ماشین ها ، حالا نوبت نوشتن هاست . روی در خانه ی ماه بانو می نویسند و
این دیگر بار آخری است که می بینم ماه بانو می رود . اما نه با ماشین ها، نه .
این بار با اثاث خانه اش می رود . با مادرش می رود . با خاطره ی تمام عصرها می
رود . با خنده هاش . گریه هاش . روسری آبی با گل های سفید ریز . با همه چیز می
رود و تنها منم که جم نمی خورم از جام . منم که بندش شده ام اینجا . خاک بر سرم !
خوب می فهمم معنیََش را .دیگر نیست کسی که عصرها بیاید و لب این دایره بنشیند و
گاهی که ویرش بگیرد ، سری بچرخاند و من هم عشق کنم .
حالا سال هاست نشسته ام که نشسته ام . این چندسال هر چه باد و
باران آمد مرا با خودش برد . نه تمام مرا که سنگ به سنگ بند است اینجا و این
بادها زورش را نداشتند که مرا تکانی هم بدهند . با تمام این حرف ها همین غباری هم
که کندند و با خودشان برندند ، کافی بود تا دیگر کلاغ های عمارت منصور یادشان
برود کسی در ثقل دایره ای سر چهارراه نشسته و سال هاست منتظر کسی است که حالا گیس
هایش هم سفید شده لابد . مهم هم نیست براشان کی نشسته و زل زده به جایی سال ها
پیش که دختری که اسمش را گذاشته بود ماه بانو دارد می رود و اشک می ریزد این
یکجا نشین و یکی می گوید " نگاه کن ! زیر چشم هاش دارد پوست پوست می شود " .
اینها هست . کاریش هم نمی شود کرد . حتی اگر واقعا می فهمیدند . می فهمیدند شیخ
سعدی شهرشان پیر شده زیر چشم هاش پوست انداخته و اصلا شاید امروز فردا عوضش کنند
. کلاغند .گفتن ندارد .