با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان دوستان


 

 

حساب سر انگشتی

 

 بهروز ثابت

 

 

اولین باری كه زدی توی گوشم درست سه سال پیش بود.من همانجا كه سیلی را از تو خوردم خشكم زد و همانطور خیره به چشمهایت ماندم. و فقط حواست جمع كاغذ پاره های دور و برت بود كه حالا شده اند همه چیزت .

شاید هم من مثل همین كاغذ پاره بودم كه آمدی و عاشقم شدی و بعد هم عاشقی را كردی پیشه ات .

همان موقع همه میگفتنذ خوب است  ، همه توی گوشم میخواندند. حتی كسانی كه فقط اسمت را شنیده بودند اینقدر از تو تعریف كردند كه مغزم پر شده بود از خصوصیات پسندیده حضرت عالی . چقدر برایم از خصوصیاتی كه داری و هنوز هم یادم هست كه حتی مادرم هر كدام از خوبیهایت را با كدام انگشت برایم نشان میداد و اسمش هم شده بود حساب سر انگشتی.

آن موقع همه شده بودند آدمهای با منطق و همه حسابشان دودوتا چهارتا بود كه مگر آدم از زندگی چه میخواهد كه این را رد كنی كه چه؟و از این بهتر كدام را پیدا میكنی.هم درس خوهنده است و هم با عرضه و كاری واز بعضی ها هم كه سر و گوششان می جنبد در جوانشیان حتما.....می گفتند: پدر سگ چشمهایش آدم را می كشاند به سمت خودش.

تمام این حرفها مال سه سال پیش از آن بود كه بخوابانی توی گوشم .

این قدرهمان روز كه با هم حرف زدیم برایم از منطق و اصول اخلاقی صحبت كردی كه اگر بار اولم نبود كه می دیدمت حتما یك لیچار بار هیكل گنده ات می كردم.

پیش خودم همانجا می خواستم یك مشت نثارآان دهان گنده ات كنم.

مثل نوار پشت سر هم حرف می زدی و هر از گاهی می خواستی نظرم را بگویم.

چقدر مثل روشن فكرها حرف می زدی و چقدر می گفتی كه هر چه تو بخواهی.

سرت را پایین انداختی و اصلا حواست نبود كه حتی بعد از نیم ساعت روسری را هم در آوردم.نگاهم نمی كردی كه موهایم را هی با دست می ریختم روی شانه هایم.

تازه شروع كردی بودی به سیگار كشیدن كه فهمیدم . تعجب میكردی كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟از پنجره دیده بودمت كه قبل از اینكه بیایی جیبهایت را خالی میكنی و سیگارها را میریزی تو ی خیابان .

باز شروع كردی به پرسیدن كه از كجا می فهمم كه سیگار میكشی؟ قسمت دادم كه اگر بگویم عوض نمیشوی؟

قسمت دادم . قسم خوردی و گفتم . گفتم كه وقتی میبوسمت لبهایت طعم تلخ سیگار میدهد . دهانت بوی سیگار گرفته بود و لبهایت هم همینطور . آنوقت هنوز نیامده لباسهایت را در میآوردی و مثل اینكه سرت را توی حوض پر از آب كرده باشی ، صورتت را می شستی كه بوی گند سیگارت برود كه نمیرفت.

قسم خورده بودی كه عوض نشدی . اما از همان موقع كه فهمیدی وقتی لبهایم را میبوسی میفهمم كه سیگار كشیدی ، دیگر اصلا مرا نمیبوسیدی . اصلا برایم اهمیت نداشت . این اواخر اینقدر كلافه ام میكردی كه تمام قرصهایی كه با مشت به حلقم سرازیر میكردم هم افاقه نمی كردند .

تمام هیكلم شده بود آماج حمله قرصها و مثل اینكه دیگر سازگار نباشد ، اصلا تاثیری نمیكردند ، شب تا شب  اگر بالا نمی رفتم قرصها را از سردرد می بایست پتو را گاز میگرفتم .

اینقدر بالا و پایینم كردی تا فهمیدی كه حالا باید چند تا سیلی دیگر چپ و راست حواله صورتم كنی . سیلی هایت حالا دیگر برایم اهمیت نداشت . همان موقع روز اول گفته بودی كه كه نویسنده هستی و گاهی اوقات باید برای خودت باشی و هیچ كس حتی من هم نمیتوانم در این لحظات برایت قابل قبول باشم . گفته بودی گاهی اوقات انف میشوی ، توی خودت میروی یا توی حس ، حسی كه باید بعدش مرا میزدی . سیلی میخوردم كه لابد چون آن موقع توی حس بودی و میخواستی بنویسی. كاغذ ها را پهن میكردی كنارت و شروع میكردی به نوشتن و سیگار را هم روشن میكردی و میگذاشتی گوشه لبت و انگار كه چیزی را گم كردی باشی می گشتی دنبال كاغذی یا چیزی كه برایش كاغذ ها را زیر و رو میكردی .

اكثر وقتها كه به سراغت می آمدم ، كاغذ های سفیدت را میریختی روی دست نوشته هایت،روی داستانهایی که میگفتی شاهکار هستند و لابد میخواستی مثل آنها را بنویسی و من میگفتم امکان ندارد که کاغذ های تو از آن زیر دستی ها بار بگیرند و من میدانستم که کلمات پرواز نمی کنند و به خرجت نمی رفت و نمیگذاشتی ببینم چه غلطی كرده ای . فقط هر از گاهی می شد كه صدایم می كردی وبا خوشروی میخواستی از من كه كنارت بنشینم و داستانت را برایم میخواندی . شاید وقتی اینكار را میكردی كه خودت فكر می كردی شاهكار است و بعد خیره می شدی به قاب عكس روی دیوار . نگاه می كردی و می فهمیدم حسرت میخوری و می سوزی كه چرا تو ننوشتی . با انگشت سرت را تكان می دادم كه كار تو نیست . من با همه خنگی ام می دانم كه این داستان از تو بر نمی آمد . اصلا تو برای این حرفها بچه ای . تو اگر می توانستی این سیگار لعنتی ات را می انداختی بیرون . این تابلو خودش برای من به عنوان یك پتك آهنی توی مغزم بود . هر وقت نگاه میكردم ضربان قلبم بالا میرفت و نا خود آگاه آهی می كشیدم و حیفم می آمد كه چرا زنت شدم .

 هر شب جمعه لیف و حوله و لباسهایم که وسطشان گل محمدی ریخته بودم را بر میداشتم و با خرده ریزهایم می رفتم حمام . به هزار درد و مصیبت تا جایی که  میشد بند می انداختم و سرخاب مبمالیدم ، سرمه میکشیدم که بشود حال و هوای همان داستانها . لباس حریر توری می پوشیدم و شب هم زودتر از تو درازکش میشدم توی رختخواب که می آمدی و کتابی توی دستت و پاکت سیگارت هم دستت بود .کنارم میخوابیدی و بعد می چرخیدی و سرت را می گذاشتی روی کتفم و سینه ام . شروع می کردی به خواندن و بعد هم سیگارت را می گیراندی. پشتم را میکردم به طرفت و می خوابیدم که خوابم هم نمی برد .اما تودنبال استفاده کردن از این بدبخت بیچاره های توی قاب بودی برای داستانت .میخواستی مثل همان داستانی را بنویسی که چند وقت پیش به زور طعنه متلک به خوردم دادی که بخوانم و گفتی که همه خوانده اند، همه کسانی که سرشان به تنشان می ارزد .گفتی که حتی ملوک دختر میرزا حبیب قصاب هم خوانده و خاک عالم بر سرت اگرنخوانی.چند بار هم با همان کتاب چند صد صفحه ای زدی توی سرم که مجبور شدم وشروع کردم به خواندنش.صدایم میزدی که کجایی و به آنجا که خسرو سوار آن زن شده بود رسیدی؟ که من میگفتم نه. بعد هم اصلا نمیفهمیدم چه میگذردو حواست که نبود هربار چند صفحه را ول میکردم ،مثل آنوقتها که مشقهایم را دو خط در میان مینوشتم . البته خودت چند بار گفته بودی برایم که ماجرای این کتاب یک قاب عکس است و نویسنده از توی قاب عکس شخصیتها را بیرون می آورد و گفتگو میکند وبعد دوباره به داستان برمی گرداند .

تو هم حتی می خواستی مثل همین داستان ، مثل همین شازده احتجاب ، را بنویسی که می نشستی جلوی قاب عکس ما ، من ، پدرم ، مادرم و فک و فامیلهای بدبختم که همه گول تو را خورده بودند .چند بارگفتم این قاب عکس هم مثل خیلی چیز های دیگر ، حتی مثل خودمان ، عاقبت به خیرنشد که حالا هم افتاده روبرویت .

گفتم لااقل اگر میخواهی بنویسی حواست باشد .این طلعت و احترام که می بینی توی عکس ، تازه سینه شان گل انداخته و لباسهایشن هم بندی است و سینه بندشان هم پیداست . یا آن ماه منیر دختر عمو جهانگیر دامنش کوتاه است و زانوهای لخت و سفیدش هم پیدا. گفتم لااقل اگر میخواهی توی داستان ببریشان ، یک چادری،سرشان بیانداز یا یک طور دیگرنشان بده یا ننویس که سر و کله شان برهنه است .

خدا را شکر می کردم موقع عکس بهادرپسرمیرزا جعفر حواسش جمع بود و گفت که وافور و منقل پدربزرگ رااز کنارش  بردارند که هم بچه ها نبینند و هم توی عکس نیافتد  که اگر می افتاد حالا حتما رسوایشان کرده بودی و چند تا داستان هم از آن ساخته بودی .

شاید هم چشمت میخورد به سینه گل انداخته طلعت و احترام که خیره می ماندی .کاش اینطور بودی و میگفتم حداقل سر وگوشت می جنبد . یکبار هم که امدم حرفش  را پیش بکشم که حواست باشد به این بدن لخت مردم گفتی اتفاقا بهتر است . میدانی چقدر جای پرداخت دارد این بدنهای سفید و لخت . چقدر می توان کنار اینها شازده های خوشگل و خوش هیکل تراشید که احترام و طلعت و ماه منیر دختر عمو جهانگیر درحسرتشان تا صبح کف پاهایشان را بهم بمالند .فحشت میدادم و میزدم توی سرموقتی می گفتی انگار سینه بند هم ندارند .

میگفتی تازه این ماه منیرتان هم که حرفهایی پشت سرش میگویند و اصلا می تواند خودش یک فصل از رمان باشد .

 همین خواستن تو که شازده احتجاب بنویسی یا چیزی  شبیه به آن که اینقدر دود سیگاربه حلق من دادی که من هم داشتم مثل خودت و مثل پیرمردهای زوار در رفته عملی پشت سر هم سرفه میکردم.

قوری چای کنارت بود و با این مداد تراش رومیزی کهنه ات هی نوک مدادت را می تراشیدی که مثلا فلان نویسنده به تو گفته بوده که حتما با مداد بنویس.

این اواخر بیشتر خیره میماندی وتا میخواستم حرف بزنم دستت را به منظور سکوت جلوی صورتم می آوردی

میگفتی : هیس ! و بعد این سینش را ادامه میدادی تا اینکه میفهمیدم حتما باز چیزی به ذهنت رسیده که گمان میکردی بهتر از دفعات قبل است وباز  سیگارپشت سیگار روشن میکردی  تا اینکه صدایت مدام خر خر میکرد و خلت توی دهانت می آمد و میانداختی کف دستشویی که با بدبختی باید پاکشان میکردم.

 

 چند بار هم که نشانت دادم که دیگر این کثافت کاری ها را نکنی خواباندی بیخ گوشم که تو بیخود کردی

بچه دار شدی و حالا هم که خیر سرت شکمت روز به روز دارد گنده تر میشود.بیشتر عصبانیتت به همین علت بود و من این اواخر همیشه از دستت کتک میخوردم و حتی گفته بودی که یکبارچنان کتکت میزنم که نه تو بمانی نه آن تخمه حرامی که در شکمت داری .

اینقدر با پیرزنها صحبت کردم اینقدر التملست کردند و به دوازده معصوم و هر چه مقدسات داشتیم قسمت دادند که گفتی من با بچه اش کاری ندارم.

هر بار که روبروی تابلو شروع میکردی به سیگار کشیدن بی چیزی میخواست از گلویم بیرون بزند وگوشه انگشتانم را میجویدم یا لبهایم را گاز میگرفتم .

شبها زیر قاب عکس روی کاغذ ها می افتادی و سرفه میکردی و به خود می یچیدی و گوشه لبت سرخ میشد و طوری که من نبینم میمالیدی به یکی از همان کاغذ های دور و برت . قبل از اینکه شکمم حاملگی ام را به همه بگوید اینقدر سرم داد زدی و غرغر کردی که عصبانی شدم ، اینقدر به سر و صورتم زدم و موهایم را کشیدم و جیغ زدم که بچه را همان شب توی مستراح انداختم .

اوایل که چند نفر به خانه مان آمدند وبا هم صحبت میکردید خوشحال شدم که شاید آدم شده باشی . خوشحال میشدم ، ازشان پذیرایی میکردم و چه احترامی به من میگذاشتند .بعد که دیدم باهم زیر همان تابلو پهن میشوید و سیگار میگیرانید و مشغول میشوید به خواندن دست نوشته هایت فهمیدم که اینها هم مثل خودت منگ یکی ازداستانها هستند و شاید آنها هم یک کتاب چند صد صفحه ای را چند بار توی سر زنهایشان کوبیده اند تا به زورکتک با شاهکارهای ادبیات آشنا شوند .

من روی دیوار ایستاده ام و لباسم مثل بقیه است ودارم کف اتاق یا زنی را که روبرو نشسته را نگاه میکنم .

یک زن با لباس سیاه نشسته روی صندلی و مرا نگاه میکند که مثل ماه منیرو طلعت و احترام پاهایم و بالای سینه ام پیداست و سفید و لخت .

میگفتی اینها ناشر هستند ومیخواهند داستانت راچاپ کنند . چند بار هم دست به دامن امامزاده محلمان شدم .افاقه نکرد و فهمیدم امامزاده هم آبرویش را به خاطر شما   به خطرنمی اندازد.

اینقدر سیگار کشیدی و اینقدر چای خوردی و پهن شدی روی کاغذهایت که فهمیدم انگار چند ساعتی است که پهن مانده ای همانجا . فهمیدم که حالا می توانم ببوسمت مثل آن موقع ها و اگر این کار را نکنم بعد توی هیچ کتابی هم نمیشود دنبال این بوسه گشت . چشمانت باز بودند و داشتی مرا می دیدی یا اینکه زل زده بودی به قاب عکس روی دیوار . لبهایم را نزدیک لبهایت کردم ، بوی تلخ سیگار را حس میکردم ، نبوسیدمت ،ترسیدم ناراحت شوی بفمم که سیگار می کشی.

بعد همان دوستانت وقتی آمدند با چند نفر با لباسهای سفید بردندت من نشسته بودم روی مبل، روبروی قاب عکس و یادم می آمد اولین باری که من از تو ی قاب عکس بیرون آمدم درست سه سال پیش بود . درست همان موقع اولین باری بود که توی گوشم زدی .

 


در ماه های گذشته این داستان ها را خوانده ایم :

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ