با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان دوستان


 

 

كش صورتی

بهروز ثابت

دسته را تا آخر كه بالا می كشم كاغذ یك ردیف بالاتر می رود.  باد سرد از شیشه كنار پنجره داخل می أید و می خورد به سیگارهای كنار پنجره و می ریزد شان كف اتاق و خاكسترها پخش می شوند توی هوا و از بینی ام بالا می روند.داخل كه آمده نشسته بود و سرش را روی زانوهای جمع شده توی بغلش گذاشته بود. از خانه كه بیرون می زد تا در حیاط را باز كند سرش بالا بود و انگار می خواست جایی را ببیند .

از همین شیشه شكسته پنجره می دیدمش . لباسش سیاه بود كه چسبیده بود بر تنش و تمام بدنش را بر جسته می زد .وقتی كه بر می گشت دم در می ایستاد سرش را كج می كرد بالا را می دید انگار و بعد كلید را می چرخاند . می دیدیش كه تمام حیاط خانه اش را طی می كرد و دسته موها با آن كش صورتی رنگ وقتی كه روسری اش را جمع می كرد پیدا می شدند. تا در خانه كشاندمش چشمانش باز بود كه داشت سنگ فرش و كاشی های كف اتاقش را می دید حتما.       

چیزی روی دستم خشك شده بود و انگشتانم را چسبانده بود به هم . موهای سیاهش هنوز پیچیده بودند دور انگشتانم . كش صورتی رنگش هم افتاده بود همانجا دم در .در را باز كردم . در كوچه باد می آمد . كسی توی كوچه نبود . برگهای چنار ریخته بودند كف كوچه كه باد تكانشان می داد. خش خش كه می كردند انگار كسی باشد كه می خواهد خودش را پنهان كند . باید تا قبرستان می كشاندمش. باید ته سیگارها را كف اتاق پرت می كند و خاكسترشان را با خودش می برد توی هوای اتاق كه نفس می كشم خاكسترها از بینی ام بالا می روند و چراغ بالای سرم را باد تكان می داد و نور را پخش می كرد همه جای اتاق . نزدیك درختهای چنار بود كه رهایش كردم روی زمین . سرش افتاد روی چمنها زیر درخت چنار روی برگهای خشك كه حالا از نم هوا نرم شده بودند .

انگشتانش جمع شده بودند توی هم و پوستش سفید تر شده بود . چشمانش باز بود كه داشت چاقوی توی دستم را نگاه می كرد با دست شانه هایش را هل دادم حالا به بغل روی زمین خوابیده بود گوشه لبش خون ماسیده بود و زل زده بود به چاقوی توی دستم .

نشسته بود و سرش را روی زانوهای جمع شده توی بغلش گذاشته بود و هق هق گریه می كرد . وقتی أمدم اصلا هواسش جمع من نشد. جای چشمهایش أفتاده بود سر زانوهای لباسش و دسته موها پشت سرش باز بودند و أویزان. كش صورتی رنگ هم أفتاده بود كنارش روی زمین . پشت گردنش چند جا سرخ شده بود . خش خش كه بیشتر شد

كشاندمش پشت درخت . دست و پاهایش را جمع كردم زانو هایش را گذاشتم توی بغلش و چاقو توی دستم بود كه تا ابتدای كوچه را دویدم . لكه های خون روی چاقو خشك شده بودند . كسی دیده نمی شد . در كوچه باد می أمد و برگهای خشك چنار را روی سر هم می ریخت .

دو چراغ اول و أخر كوچه نور سفیدشان را پخش می كردند همه جا . دوباره دستم را پشت یقه اش بردم گرفتم و بلندش كردم نوك انگشتان دستها و پاهایش روی زمین كشیده می شد. چاقو توی دستم بود كه نم نم باران توی هوا لكه هایش را می شست . تا اخر كوچه پشت سرم كشاندمش كوچه را تا اخر كه رفتیم هیچ جایی نبود كه پنهانش كنم. نم نم كه می بارید لباسش خیس شده بود .صورتش رو به زمین بود كه حتما كف كوچه را نگاه می كرد و برگهای ریخته روی زمین را .

پشت سرم می كشاندمش .  چند نفر با لباس  سیاه رسمی از برجستگی قطعات فلزی بیرون زده بودند و جلوی من ظاهر شدند .سریع چاقو را پشت سرم پنهان كردم . بدون اینكه متوجه چیزی شوند از كنارم رد شدند. ایستادم. رد شدند كه حتی حواسشان هم جمع من نشد.

رهایش كردم روی زمین . به بغل افتاد. چشمانش باز بودند. با دست تكانش دادم كه با صورت روی زمین بیفتد.

توی كوچه به دنبال كسی می گشتم تا كمكم دهد برایش قبر بكنیم. نبود. باید كسی را پیدا می كردم تا برایش قبر بكنیم . دنگ كه صدا می كند دسته را باز تا اخر می كشم تا كاغذ یك ردیف بالاتر برود.

ایستاده و فاصله اش هم زیاد است تا اینجا و یك چاقو هم گرفته توی دستش.

هیچ كس نبود. دیوارها تا زیر شیشه شكسته و اهرم های فلزی فرسوده زیر دستم بالا امده بودند و هنوز هراسان  می گرداندمش بدون اینكه بداند چه می كند.

كنارش روی زمین نشستم چاقو را محكم توی خاك فرو كردم. پشتش به من بود و زانوهایش را جمع كرده بود توی بغلش. چاقو را بیرون اوردم و دوباره فرو كردم.

 می شد خاك را با دست هم جابجا كرد. باز چاقو را فرو كردم .هوا سرد بود ونم نم باران حالا روی خاك را هم خیس كرده بود كه سر زانوهایش شلی شده بود و رگه های خون روی زانوهایش بود از بس كه كشیده شده بودند روی زمین .چاقو را كه زدم فرو رفت و با دست شروع كردم به كنار زدن خاك و با چاقو فرو می كردم و با دست خاك ها را به كنار می زدم كه گودال عمقش بیشتر شود . هوا سرد بود . تمام بدنم خیس بود . گوشه لبم به سمت بالا پرتاب می شد . تند تند نفس می زدم بی أنكه بخواهم .

چاقو با سرعت بالا می رفت و پایین می امد بدون اینكه مهم باشد كه كجا فرود می اید. خاك نرم شده بود و سنگین.

دستم جان نداشت . با دست خاك و قلوه سنگها را بیرون می ریختم تا زانوهایم كنده بودم . كنار پاهایم أب جمع شده بود از بس كه باران می زد. از پاهایش گرفتم . دستم از مچ پایش بالاتر رفت ساق پایش توی دستم بود سفید بود كه از همیشه هم كه سفید بود سفیدتر از بس كه خون رفته بود از بدنش . گرم بودند هنوز دستانم را عقب كشیدم و پاهایش را رها كردم . از گودال بیرون پریدم . داشت نگاهم می كرد . ایستاده ام و چاقو توی دستم است . مثل اینكه بخواهم به چیزی حمله ببرم . دهانم باز است نیم خیز كرده ام . چشمانش باز بود داشت نگاهم می كرد .

بالای سرش ایستادم از پشت یقه اش را گرفتم . كش صورتی رنگ امد توی دستم عقب پریدم .

كش افتاد توی گودال و اب دورش را گرفت. بلندش كردم گلویش خر خر صدا می كرد . رهایش كردم روی زمین و چاقو را بلند كردم . بالای سرم بردم و پایین اوردم لباس سیاهش كه چسبیده بود به تنش را پاره كرد و رفت توی پهلویش . باز بیرون اوردم دوباره لباسش را پاره كرد و رفت توی بدنش . لباسش سیاه بود كه چسبیده بود بر تنش كه تمام بدنش را بر جسته می زد .

خون بیرون نمی زد از درز لباس كه پاره شده بود . هلش دادم توی گودال . صورتش رو به من بود كه شروع كردم به خاك ریختن . پاهایش را می پوشاند خاك می امد تا روی زانو هایش خر خر می كرد كه باز چاقو را فرو كردم توی بدنش .تمام خاك را ریختم .

اب باران كه از خاك رد شده تا حالا همه بدنش را خیس كرده و شسته . چاقو را توی دستم گرفته بودم . گلویم خر خر صدا می كرد . تمام كوچه را بر گشتم. لكه های خون كف كوچه شسته نمی شدند با اب باران و همان جا ماسیده شده بودند . نفس كه می كشیدم صدایم خرخر می كرد . چند نفر با لباس سیاه رسمی رد شدند چاقو را پشت سرم پنهان كردم بدون اینكه حواسشان جمع من شود از كنارم رد شدند. دم غروب بود كه امدند پی اش . دو نفر با لباس سفید داخل رفتند . خوابانده بودنش روی تخت .نشسته بود بالای سرش توی اشپزخانه و خون رفته بود از بدنش و صورتش وموهایش توی خون بوده كف زمین كه خون ماسیده بود روی صورتش .

چند نفر با لباس سیاه رسمی ایستاده بودند پایین توی كوچه سرشان را پایین گرفته بودند دسته را تا اخر می كشم كاغذ یك ردیف بالاتر می رود .

وقتی كه بر می گشت تا در خانه برسد چاقو توی دستش بود و نم نم باران تا حالا لكه هایش را خیس كرده بود حتما.


در ماه های گذشته این داستان ها را خوانده ایم :

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ