با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان دوستان


 

نفر پنجم

بهروز ثابت

هوا را نم نم باران مرطوب كرده بود . تكه های ابر همه هنوز پراكنده دیده می شدند . همه ایستاده بودند . باد كه می آمد خودشان را جمع می كنند و فرو می روند در عمق لباس های گرمشان كه زیپش را تا بالا كشیده اند . پنج نفر هستند . هم تو. ایستاده اند كه از سرما یخ زده اند . دیوار پشت سرشان بلند است . بالایش سیم خاردار است . هر چند متر یك چراغ بالای سرشان روی دیوار به همان حالتی كه آنها ایستاده اند ایستاده است. نور سفید چراغ ها پخش می شود  بین سرمای هوا و نم نم باران . باقی اش هم پخش می شود روی زمین كه از نم نم باران خیس شده است .

چند نفر از دور می آیند .همه مثل این پنج نفر لباس گرمشان با بدنشان یكی شده است . پشت سر هم میدوند بدون اینكه از هم جلو بزنند . كفشهایشان سیاه و براق است و تمیز . همزمان با هم به زمین می كوبند و همزمان با هم نفسهایشان را كه توی سینه پشمی لباسهایشان گرم شده بیرون می دهند و نفسها خشك می شوند و روی زمین

می ریزند .

هوا تاریك هست هنوز باران نم نم می بارد و نور سفید چراغهای روی دیوار پخش می شود روی زمین.

هنوز ایستاده اند كه یك نفر دیگر هم لباس با خودشان كنارشان ایستاده است . زیپ لباس ها را تا زیر چانه بالا

كشیدند و با سرهایشان فرو رفته اند توی كلاه هایشان . كلاه ها تا روی ابروهایشان آمده است .

در باز شد . یك ما شین با چراغهای روشن داخل محوطه آمد.

چند نفر با سرعت به سمت ماشین آمدند كه باز حركت كرد و چراغ هایش روشن بود و نورش قاطی می شد با نور سفید پخش شده از چراغ های روی دیوار روی زمین.

پنج نفر همچنان ایستاده اند مثل اینكه مجسمه هستند . اصلا حتی سرهایشان را از كلاه هایی كه با آنها یكی شده است جدا نمی كنند .

مستقیم به روبرو خیره شده اند انگار كه كسی باشه روبرویشان . خیس با همان سرهایی كه توی كلاه هاست مغز هایی كه حتما با همان سر توی كلاه ها فرو رفته و تا روی ابروهایشان پایین آمده. چند قدم جلو ترشان هم چند میله بلند آهنی دقیقا وضع اینها را دارند .

میله هایی كه رنگشان باد كرده است و بدنشان سوراخ  سوراخ  شده بعضی جاهایش . مستقیم توی چشمان هم نگاه می كنند . پنج نفر ایستاده اند كنار هم و تفنگ توی دستشان گرفته اند و لوله آن را روبروی پیشانیشان آورده اند . دقیقا روبروی مغزهایشان كه توی كلاه ها تا روی ابروهایشان پایین آمده .

باران حالا تند تر شده بود كه روی سمت چپ پنج نفر ایستاده باز شد . دو نفر به سرعت داخل شدند .

زیر بغلش را گرفته بودند . موهایش خیس بود پیراهنش هم كه از بالا چند تا دكمه نداشت و لكه های قرمز رویش زیاد دیده می شد پاهایش لخت بودند و انگشتانش جمع می شد توی هم از بس كه كف زمین سرد بود و خیس از نم نم باران و باد سرد .

پاهایش می لرزیدند و انگشتانش را توی هم جمع می كرد . سرش پایین بود كه داشت پخش شدن نور سفید چراغ ها روی زمین باران زده را می دید . همه نشسته اند سر جایشان كه می آید . صندلی چوبی و میز چوبی و پنجره ای كوچك . پنجره ای كوچك كه اگر از آن بیرون را نگاه كنی درخت است كه روییده توی زمین و همین و دختری كه می دود و روسری اش بالا و پایین می رود . پایین می آید و جلوی موهای سیاهش پیدا می شود و می دوید كه دسته موها پشت سرش بالا و پایین می رود . كتابش را چسبیده بود توی بغلش. چكمه های رنگی اش بالا می رفت و پایین می خورد توی زمین محكم كه صدا می كرد.

محكم كه صدایش می خواست گوش را كر كند . سارا هم آمد آره خودشه نفس نفس می زد و مشت هایش كه كتاب را سفت چسبیده بودند با سینه اش تند تند جلو وعقب می رفتند.

 كتاب هنوز توی بغلش چسبیده كه بینی اش سرخ شده . با دست روسری اش را جلو كشید كه موهایش موهای  سیاهش زیر روسری بروند تا دیده نشوند و بعد دوباره دو دستی كتاب را چسبید .

كتاب چسبیده به دستانش توی بغلش . مثل بقیه دستش را بالا نكرد . بشین سارا.

چند ردیف كه رد شد كتابها باز شدند . شكلها پرواز می كنند توی فضای اتاق و بچه ها همه بلند می شوند دنبال پروانه ها و اردك و توپ واسب ونان كه توی فضا از دست بچه ها فرار می كنند.

سارا انار دارد . نگاه كه می كند دستانش را جلو دهانش می برد و بعد مثل اینكه ترسیده باشد پرتابشان می كند روی كتاب . سارا انار دارد . نگاه كه می كند دستانش را دوباره جلوی دهانش می برد ها می كند ها . ها.

سرش را روی میز چوبی می گذارد . نوشته هایش پخش می شوند روی لحظات و ثانیه را با خود می برند و هر كلمه جایی برای خودش می یابد و پراكنده می شوند باد كه ازپنجره بالای سرش خارج می شوند توی هوای بارانی و تبدیل می شوند به آینه كه بعد چند انعكاس نور سفید از تمام رخ و نیم رخش و باز می چسبد واژه ها به صفحه ای پلاستیكی و با زنجیری از گردنش آویزان می شوند . 

سرش را بالا می گیرد . پاهایش كه یخ زده اند و انگشتانش را كه توی هم جمع شده اند روی زمین نثار می دهد .

زانوهایش می لرزد كه پاهایش را بیشتر نثار میدهد تا بایستد . می ایستد دو نفر از بازوهایش گرفته اند .

راه می آید نزدیك میله ها تنهاست . چند میله اضافی آمده اینبار نزدیك میله كه می شوند می چسباندنش به میله.

میله را از پشت سر با دستهایش چسبیده دو نفر پشت سرش می دوند میله ها را می چسباند ند به بد نش .

روسری روی چشمانش می بندند روسری كه پروانه هایش خوابیده اند از بس كه هوا تاریك است و سرد . هنوز پشت سرش هستند پیراهنش دكمه ندارد و لكه ها حالا خشك هستند.

بعد به سرعت از كنارش دور می شوند یك نفر به جمع پنج نفر ایستاده با كلاه نزدیك می شود . هوا تاریك است و ستاره ها كم زور آرام آرام ناپدید می شوند از بس كه چراغها نورشان سفید است كه پخش می شود روی زمین و حتی توی جرز دیوار ها هم می رود.

چیزی می گوید بدون آنكه حركت كنند تكان می خورند . بدون آنكه مغز هایشان توی كلاه هایشان از روی ابروهایشان بالا و پایین برو و گوش می كنند . یك نفر كلاهش و مغزش از ابروهایش بالاتر رفته و پیشانیش معلوم است . دستور كه می دهد ، تفنگها تكان می خورند . جلو می آیند و دستها روی ماشه می رود و صدایی می شنوند و مغزشان حركت می كند به نوك انگشت كه می رسد و چهار انگشت كه روی ماشه حركت می كنند و یك دست كه به بالا رفته از روی ابروی پیشانی وصل شده همانجا می ماند .

سارا نگاهش می كند . می خندد. دندانش افتاده. انگار از بین همان دندان افتاده می بیند .

پنجره اتاق فضا بچه ها و پرواز های روسری سارا . كه كتاب را توی بغلش چسبیده بینی اش سرخ شده است و سارا كه.........

پاهایش می لرزد و خون زیر پایش جمع می شود . میله هایش می كند و با زانوی پر خونش كه با نور پخش شده بر روی زمین خیس یكی شده می كوبد. سرش بالاست كه پنج نفر روبرو را نگاه می كند. هوای سرد از پنجره كه شیشه اش شكسته است داخل می شود و پاهای بدون پوتینش را و مغزش را كه از كلاه بیرون است آزار می دهد . روی دیوار اتاق كه سیاه و تیره رنگ است بعضی جاهایش كنار ضربدر ها ضربدر می زند . یك روز صبح باز ضربدر می زند . میله ها هم هیچ از كارشان كم نمی آید. صدا می آید حجم پادگان را پر می كند و امتداد و دامنه اش از سیم های خار دار اطراف فراتر می رود .

ضربدر را زده است كه آخرین قطعه اش هم با صدایی رسا خوانده می شود و هنوز هم هوا تاریك است. و نور چراغ های سفید پخش می شود توی نم نم باران.

 


در ماه های گذشته این داستان ها را خوانده ایم :

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ