ردیابی موضوع غم
وشادی در در هزاره ادب پارسی
بخش دوم
افصح المتکلمین سعدی شیرازی
شاعری عاشق است و آنگاه كه به تغزل می پردازد جز خوبی و زیبایی معشوق نمی بیند
.
دوستان عیب
كنندم كه چرا دل به تو بستم
باید اول به
تو گفتن كه چنین خوب
چرایی
گفته بودم
چو
بیایی غم
دل
با
تو
بگویم
چه بگویم كه
غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی
با وجود معشوق از غم ، نیستی ،
فنا و مرگ ابایی ندارد
:
وگر
رسم
فنا خواهی
كه
از عالم
بر
اندازی
برافشان
تا
فرو ریزد هزاران جان زهر مویت
سعدی
آنگاه كه به اجتماع رجوع می كند و به نگارش گلستان می پردازد از نگاهی واقع
بینانه تر برخوردارست و شادی و غم و تلخ و شیرین زندگی در زبانی عبرت آمیز و
پند
آموز
به تصویر میكشد:
با
بدان
بد
باش
و با
نیكان نكو
جای گل گل
باش و جای خار و خار
و
آن گاه كه به گذران عمر و بی اعتباری دنیا می اندیشد زبان او در تحسر ایام رفته
، به نصیحت و پند باز می شود . كلام او در چنین مقامی دوستانه و حكیمانه است و
هرگز تیرگی و تندی زبان خیام را در آن راهی نیست :
دینی آن قدر
ندارد كه بر او رشك برند
یا وجود و
عدمش را غم بیهوده خورند
با
اینهمه اوضاع نابسامان عصر چنگیز حتی این شاعر مسافر و گریز پای را از تبعات
خود مصون نداشته است . تأثیر نابسامانیهای اجتماعی از یكسو و از سوی دیگر
تفكرات اشعری سعدی كه حاصل آموخته های
وی
از نظامیه بغداد است او را به سرودن اشعاری سراسر عجز و دلتنگی وادار كرده است
:
بگرد
بر
سرم
ای
آسیای
دور
زمان
به هر جفا كه
توانی
كه
سنگ زیرینم
ما بین آسمان
و زمین جای عیش نیست
یك
دانه
چون
جهد
از
سنگ
آسیا
غم
شربتی
ز
خون دلم
نوش
كرده و گفت
این شادی كسی
كه در این دوره خرم است
با
همه این احوال
، سعدی شاعری عارف است و در این مقام كلامی دیگر گونه تر را ارائه می كند :
غم
و
شادی
بر
عارف
چه
تفاوت
دارد
ساقیا باده
بده ساقی آن كاین غم از اوست
چون
غم از اوست پس می تواند همه غم
های عالم را زیبا ببیند
:
به جهان خرم از آنم كه جهان خرم
ازاوست
خوشدلم بر
همه عالم كه همه عالم از اوست
به
حلاوت
بخورم
زهر كه شاهد ساقی است
به ارادت بكشم
درد
كه درمان
هم
از اوست
مولانا جلال
ادین محمد بلخی
،خود را
فرح بن فرح
می داند
. مولوی كه ماضی و مستقبل را سوخته و فردای نسیه را گردن زده
است
از ساعت و تلوین رسته است و ابن الوقت و بل میر اوقات و احوال شده است . او كه
جانش در عروسی و عید كردن و نو شوندگی و گذار مستمر است كجا اجازت می دهد كه
خاشاك حلال در دلش بپاید . " غزلیات او بعد از گذر قرون متمادی ، هنوز در ترنم
موسیقیایی خود ، انسان را وجد می آورد و به رقص و هلهله وا می دارد . این شور و
شوق عارفانه و این وجد و حال روحانی چیست كه از پس سالها ، با گذاراز
منازل
های تاریك زمان و مكان خود را به امروز رسانده و هنوز آن واژگان مترنم ، در
اشتیاق
معشوق هلهله سر می دهد :
چه عروسی است
در جان
كه
جهان زنقش رویش
چو
دو
دست
نوعروسان
تر
و
پر
نگار
گردد
راز و
رمز شادمانگی مولانا در چیست ؟
برای پاسخ به این سؤال فرازهایی
از مقالات
شمس را از نظر می گذرانیم و بعد به تحلیل موضوع می پردازیم : شمس تبریزی
در انتقاد
از اندیشه های یأس آلود و
انحصار طلب فلسفی می گوید : شمس جهت نور خداست ، فلسفیك
مانده بالای هفت فلك ، میان فضا و خلاء ، فلسفیك گوید عقول عشره است و همه
ممكنات را محصور كرده
،
عالم فراخ خدا را چگونه در حقه ای كرده
.
شمس معتقد است كه
:
عالم بس بزرگ و فراخ است . تو در حقه كردی كه همین است
كه عقل من ادراك می كند .. در عالم اسرار اندرون آفتابهاست ، ماه هاست ، ستاره
هاست
.
در اندرون من بشارتی هست.
مرا عجب از این مردمان
است
كه بی آن
بشارت شادند . اگرهر یكی را تاج زرین بر سر نهادندی بایستی كه راضی نشوندی كه
ما این را چه كنیم . ما را گشاد اندرون می باید .
ثمره این گشاد اندرون و بشارت و
سرور و
بهجت كه در وجود سراسر اشتیاق شمس موج می زند آن شادی بیكران و طرب فسون سازی
است كه با تلالو خیره كننده خود فضای شعر مولانا را پر كرده است .
شمس در جایی دیگر می گوید :
دلی
را كز آسمان دایره افلاك بزرگتر و فراخ تر و لطیف تر و روشن تر است بدان اندیشه
و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود زندان كردن . وی در
این مقام حتی در حدیثی نبوی پیچیده است و به نقد آن پرداخته است :
در هیچ حدیث پیغامبر (ص) نپیچیدم الا این حدیت كه
الدنیا سجن المؤمن
چون من هیچ سجن نمی بینیم . می گویم سجن كو
؟
و در جایی دیگر می گوید :
مرا از این حدیث عجب می آید كه
الدنیا سجن المؤمن كه من
هیچ سجن ندیدم ، همه خوشی دیدم ،همه عزت دیدم ، همه دوست دیدم . وی در
دو جایگاه دیگر نیز به تحلیل این حدیث پرداخته و البته توجیهی
نیزدر نهایت
برای آن ارائه می كند .
این عشق و شور و حال و وجد و
شادمانگی ، بی گمان سراپای وجود مولوی را كه به آن پیر سرخ روی عشقی زبانزد می
ورزد آكنده است
.
او خود به این امر
معترف
است كه :
شمس
تبریزی
نشسته
شاهوار
و
پیش او
شعر من صف
ها
زده چون بندگان
بی
اختیار
دقایق كلام
شمس اینگونه در كلام ملای روم جلوه یافته است :
تو
ز
ضعف
خود
مكن
در
من
نگاه
بر تو شب
بر
من
همین
شب
چاشتگاه
بر تو زندان
بر من این زندان چون باغ
عین
مشغولی
مرا
گشته
فراغ
اندیشه های خیامی اگر به شادی
های مبتذل و خوش گذرانی ها و لذت جویی های اپیكوریستی می انجامد این گونه نگاه
دقیق و موشكافانه
عارفانه
به نوعی شادمانی منطقی و
خردمندانه منتهی می شود :
هر كه
را
پر
غم
و
ترش
دیدی
نیست عاشق و
زان ولایت نیست
اگر
تو
عاشقی
غم
را
رها
كن
عروسی بین و ماتم را
رها کن
در
خانه
غم
بودن
از
همت
دون
باشد
و اندر دل
دون همت اسرار تو چون باشد
وی باز،
با زبانی
پر آهنگ و
مترنم ،
این شادی روحانی را اینگونه به
تصوی می كشد :
مسجد
اقصاست
دلم
،
جنت
مأواست
دلم
حور شده ،
نور
شده ،
جمله
آثارم
از
او
قسمت
گل
خنده بود ، گریه ندارد
چه كند ؟
سوسن و گل می
شكند در دل هشیارم از او
خانه شادی
است دلم ، غصه ندارم چه كنم ؟
هر چه
به
عالم ترشی ،
دورم و بیزارم از او
آشنایی مخاطب
با ذهن و زبان مولانا، ما را از ارائه مثال های بیشتر در این مورد بی نیاز می
كند . این اندیشه های دقیق و این فضای طرب انگیز و شادی بخش از ویژگیهای كلام
مولوی به شمار می رود .
مثال ده
كه
نروید ز سینه خار غمی
مثال
ده
كه
كند
ابرغم
گهر باری
مثال ده كه
نریزد گلی زشاخ درخت
مثال ده كه كند توبه خار
،
از خاری
بخش سوم این
مقاله در صفحه بعد