با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده اشعار امیر هوشنگ ابتهاج 5


 

درست شکسته

 شکسته وارم و دارم دلی درست هنوز
وفا نگر که دلم پای بست توست هنوز
 به هیچ جام دگر نیست حاجت ای ساقی
که مست مستم از آن جرعه ی نخست هنوز
چنین نشسته بع خکم مبین که در طلبت
سمند همت ما چابکاست و چست هنوز
 به آب عشق توان شست پک دست از جان
چه عاشق است که دست از جهان نشست هنوز
 ز کار دیده و دل سایه بر مدار امید
 گلی اگرچه ازین اشک و خون نرست هنوز

 

غریبانه

بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
 دیرن خانه غریبند ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
 جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید
 یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
 قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
 یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
 ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
 یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
 به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
 نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
 همین جاست ، همین جاس ، همه خانه بگردید
 نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
 به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تک
 در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
 چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
 پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
 بر آن عق بخندید که عشقش نپسندید
 در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
 درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
 اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
 کلید در امید اگر هست شمایید
 درین قفل کهن سنگ چچو دندانه بگردید
 رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
 به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
 تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
 گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید

 

در اوج آرزو

بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
رود رونده سینه و سر می زند به سنگ
 یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
 خون می خوریم باز که بازش بپروریم
ای روشن از جمال تو ایینه ی خیال
 بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم
 دریاب بال خسته ی جویندگان که ما
 در اوج آرزو به هوای تو می پریم
 پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
 ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
 آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم
 بی روشنی پدید نیاید بهای در
 در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم
 آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
 دستی به خون دل ببریم و بر آوریم
 ماییم سایه کز تک این دره ی کبود
 خورشید را به قله ی زرفام می بریم

 

روشن گویا

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم
 

گنج گم شده

 هوای روی تو دارم نمی گذارندم
 مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
 مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
 نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
 غم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
 هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم
 چه بک اگر به دل بی غمان نبردم راه
 غم شکسته دلانم که می گسارندم
 من آن ستاره ی شب زنده دار امیدم
 که عاشقان تو تا روز می شمارندم
 چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
 خیال روی تو بر دیده می گمارندم
 هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
 چه نقش های که ازین دست می نگارندم
 کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
 که همچو خوشه ی انگور می فشارندم

 

زاد راه

نیامزند لبت جان بوسه خواه من است
 نگاه کن به نیازی که در نگاه من است
 ز دیده پرتو عشق ار برون زند چه کنم
 دلی چو اینه دارم همین گناه من است
 بماند آن که به امید راه توشه رود
 منم که ذوق جمال تو زاد راه من است
ز سوز سینه ی صاحبدلان مگردان روی
 که روشنایی ایینه ات ز آه من است
 مرا به مجلس کورام که کرد اینه دار ؟
 شکست کار من از عقل روسیاه من است
 ز نیش مار چه نالم چو دست بردم پیش
خلاف طینت او نیست، اشتباه من است
 گرفت دست دل خون فشان و خندان گفت
 خراب غارت عشق است و دادخواه من است
 به زیر سایه ی زلف تو آمده ست دلم
 به غم بگوی که این خسته در پناه من است
 ز حسن پرس که در روی تو به سایه چه گفت
جلال شعر تو هم جلوه ای ز جاه من است

 

راهی و آهی

پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم
 که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم
 ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
 تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
 صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
 عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
 همه مرغان هم آواز پرکنده شدند
 آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
 شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
 کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
 نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟
 من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل سایه ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم

 

مرغ چمن آتش

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق
 جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق
 این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
 صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق
 چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
 تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق
 دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
 چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق
رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون
 هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
 پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق
 بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
 از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

 

نقش پرنیان

هزار سال درین آرزو توانم بود
 تو هر چه دیر بیایی هنوز باشد زود
 تو سخت ساخته می ایی و نمی دانم
 که روز آمدنت روزی که خواهد بود
 زهی امید شکیب آفرین که در غم تو
 ز عمر خسته ی من هر چه کاست عشق افزود
بدان دو دیده که برخیز و دست خون بگشای
 کزین بد آمده راه برون شدی نگشود
 برون کشیدم از آن ورطه رخت و سود نداشت
 که بر کرانه ی طوفان نمی توان آسود
دلی به دست تو دادیم و این ندانستیم
 که دشنه هاست در آن آستین خون آلود
 چه نقش می زند این پیر پرنیان اندیش
 که بس گره ز دل و جان سایه بست و گشود
 

 

صبر و ظفر

ای مرغ آشیان وفا خوش خبر بیا
 با ارمغان قول و غزل از سفر بیا
 پیک امید باش و پیام آور بهار
 همراه بوی گل چو نسیم سحر بیا
 زان خرمن شکفته ی جان های آتشین
 برگیز خوشه ای و چو گل شعله ور بیا
دوشت به خواب دیدم و گفتم آمدی
 ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا
 چون شب به سایه های پریشان گریختی
 چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا
 در خک و خون تپیدن این پهلوان ببین
 سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا
ما هر دو دوستان قدیمیم ای عزیز
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا
 بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر
 ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا
 این روزگار تلخ تر از زهر گو برو
 یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا

 

عشق هزار ساله

 کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
 اینه ی دل مرا همدم آه می کند
 شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
 عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
 ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تو
 حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
 دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
 ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
 باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
 کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
 آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
 هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
 مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
 آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند

 

بر آستان وفا

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است
 چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است
 به سکنان سلامت خبر که خواهد برد
 که باز کشتی ما در میان غرقاب است
 ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان
 که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است
 به سینه سر محبت نهان کنید که باز
 هزار تیر بلا در کمین احباب است
ببین در اینه داری ثبات سینهی ما
 اگر چه با دل لرزان به سان سیماب است
 بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز
 اگر امید گشایش بود ازین باب است
 قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت
 مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است
 مدار چشم امید از چراغدار سپهر
 سیاه گوشه ی زندان چه جای مهتاب است
 زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد
 سزای رستم بد روز مرگ سهراب است
 عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ
که این نمایش پرواز نقش در قاب است
 در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت
 چنین که جان پریشان سایه بی تاب است

 

هنر گام زمان

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
 ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
 گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
 دانی که رسیدن هنر گام زمان است
 تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
 بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
 آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
 دریا شود آن رود که پیوسته روان است
 باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
 بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
 از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
 این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
 بازیچه ی ایام دل آدمیان است
 دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
 این دشت که پامال سواران خزان است
 روزی که بجنبد نفس باد بهاری
 بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
 ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
 دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
 از داد و داد آن همه گفتند و نکردند
 یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
 این صبر که من می کنم افشردن جان است
 از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

پاییز

شب های ملال آور پاییز است
 هنگام غزل های غم انگیز است
 گویی همه غم های جهان امشب
 در زاری این بارش یکریز است
ای مرغ سحر ناله به دل بشکن
 هنگامه ی آواز شباویز است
 دورست ازین باغ خزان خورده
 آن باد فرح بخش که گلبیز است
 ساقی سبک آن رطل گران پیش آر
 کاین عمر گران مایه سبک خیز است
خکستر خاموش مبین ما را
 باز آ که هنوز آتش ما تیز است
 این دست که در گردن ما کردند
 هش دار که با دشنه ی خونریز است
 برخیز و بزن بر دف رسوایی
 فسقی که در این پرده ی پرهیز است
 سهل است که با سایه نیامیزند
ماییم و همین غم که خوش آمیز است

 

خون در جگر

دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
 اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود
 چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
 حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
 خمار این شب ساغر شکسته چند کشی ؟
 بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
 زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد
 وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
 خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل
 به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
 طریق سایه اگر عاشقی ست عیب مکن
 ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم
 

با نی کسایی

دلم گرفته خدا را تو دلگشایی کن
 من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن
 به بوی دلکش زلفت که این گره بگشای
 دل گرفته ی ما بین و دلگشایی کن
 دلی چو اینه دارم نهاده بر سر دست
 ببین به گوشه ی چشمی و خودنمایی کن
ز روزگار میاموز بی وفایی را
 خدای را که دگر ترک بی وفایی کن
 بلای کینه ی دشمن کشیده ام ای دوست
 تو نیز با دل من طاقت آزمایی کن
 شکایت شب هجران که می تواند گت
 حکایت دل ما با نی کسایی کن
بگو به حضرت استاد ما به یاد توایم
تو نیز یادی از آن عهد آشنایی کن
 نوای مجلس عشاق نغمه ی دل ماست
 بیا و با غزل سایه همنوایی کن

 


یکصد و پنجاه شعر از امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) را از لینک های زیر بخوانید:

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ