با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

برگزیده اشعار هوشنگ ابتهاج 6


 

رحیل

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
 دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت
 شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
 آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند
 وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش
گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت
 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
 دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
 رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
 چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد
 بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
 این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست
 دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت

 

نیاز

موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
 چنان به رقص اید مرا از لغزش پیراهنش
 حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
 ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
 هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
 وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
 بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
 همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم
 وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش
 در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود
 گر نبودی این همه نامهربانی کردنش
سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب
 در شبستان تو تابد شمع روی روشنش

 

اشک واپسین

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
 به دل امیر درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
 به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
 زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
 ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
 به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
 مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
 ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
 تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم

 

وفا

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
 ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
 بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
 چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
 مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
 یکی هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
 مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
 

 

به نام شما

زمان قرعه ی نو می زند به نام شما
 خوشا که جهان می رود به کام شما
 درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی خود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
 کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما
 ز صدق اینه کردار صبح خیزان بود
 که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
 زمان به دست شما می دهد زمام مراد
 از آن که هست به دست خرد زمام شما
 همای اوج سعادت که می گریخت ز خک
 شد از امان زمین دانه چین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
 که چون سمند زمین شد سپهر رام شما
 به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

 

رنج دیرینه

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
 این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
 که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
 آنچنان سوخته این خک بلکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیتس
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
 آنخطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
 این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
 گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
 رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
 علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
 صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
 لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
 ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

غزل تن

 تن تو مطلع تابان روشنایی هاست
 اگر روان تو زیباست از تن زیباست
 شگفت حادثه ای نادر ست معجزه طبع
 که در سراچه ی ترکیب چون تویی آراست
 نه تاب تن که برون می زند ز پیراهن
 که از زلال تنت جان روشنت پیداست
که این چراغ در ایینه ی تو روشن کرد؟
 که آسمان و زمین غرق نور آن سیماست
 ز باغ روی تو صد سرخ گل چرا ندمد
 که آب و رنگ بهارت روانه در رگ هاست
 مگر ز جان غزل آفریده اند تنت
 که طبع تازه پرستم چنین بر او شیداست
 نه چشم و دل که فرومانده در گریبانت
که روح شیفته ی آن دو مصرع شیواست
 نگاه من ز میانت فرو نمی اید
هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست
 حریف وسعت عشق تو سینه ی سایه ست
 چو آفتاب که ایینه دار او دریاست

 

سماع سرد

 درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
 هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
 ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
 اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
 سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
 به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
 که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
 یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
 اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
 از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
 فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
 شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری در آمدی
 سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
 اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

 


در پایان مثنوی سماع سوختن به عنوان حسن ختام تقدیم می گردد:

سماع سوختن


عشق شادی ست ، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش كهكشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن كه عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاكی ست پر كدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیكی
تو شبی ، بی چراغ تاریكی
آتشی در تو می زند خورشید
كنده ات باز شعله ای نكشید ؟
چون درخت آمدی ، زغال مرو
میوه ای ، پخته باش ، كال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر كار
خشك و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبك از حبس خویش دور شدن
كوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد كه كرد او را سنگ ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فكر پرواز در دل سنگ است
مگرش كوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
به جهد آتش از میان دو سنگ
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
خنده نور است كز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چیست ؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند ؟
زان سیاهی كه مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن كردی
خویشتن را جدا ز من كردی
تن كه بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است
رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور ؟
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟
بدر آی از سراچه ی تركیب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت
گل سوری كه خون جوشیده ست
شیرهی آفتاب نوشیده ست
آن كه از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازكی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پیك باغ خورشیدند
كه نصیبی به خاك بخشیدند
چون پیامی كه بود ، آوردند
هم به خورشید باز می گردند
برگ ، چندان كه نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او
شاخه در كار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در كار
گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازك از آن نفس كه گیاه
سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
دم آهی كه در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان كه این دانه پاره ی دل اوست
دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر كشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی ، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
كه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست كلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان كه با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شكن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
كنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم


یکصد و پنجاه شعر از امیر هوشنگ ابتهاج (سایه) را از لینک های زیر بخوانید:

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ