رباعیات
حکیم عمر خیام نیشابوری در پنج صفحه تنظیم شده است.
با
انتخاب شماره های زیر به صفحات مختلف وارد شوید:
آن بی خبران که در معنی
سفتند
در چرخ به انواع سخن ها
گفتند
آگه چو نگشتند بر اسرار
جهان
اول ز نخی زدند و آخر
خفتند
اجرام که ساکنان این
ایوانند
اسباب تردد
خردمندانند
هان تا سررشته خرد گم
نکنی
کانان که مدبرند
سرگردانند
آنان که محیط فضل و آداب
شدند
در جمع کمال شمع اصحاب
شدند
ره زین شب تاریک نبردند به
روز
گفتند فسانه ای و در خواب
شدند
از آمدنم نبود گردون را
سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه
بود
افلاک که جز غم
نفزایند دگر
ننهند به جا تا
نربایند دگر
ناآمدگان اگر بدانند
که ما
از دهر چه می کشیم
نایند دگر
چون حاصل آدمی در این جای دو
در
جز درد دل و دادن جان
نیست دگر
خرم دل آن که یک نفس زنده
نبود
و آسوده کسی که خود نزاد
از مادر
با یار چو آرمیده باشی همه
عمر
لذات جهان چشیده باشی همه
عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد
بود
خوابی باشد که دیده باشی همه
عمر
در دایـره ســپـهر
نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور تو رسد آه
مکن
جامی است که جمله را چشانند به
دور
وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند
نــپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآید
باز
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز
چندین چه بری خواری ازین رنج دراز
تن را به قضا سپار و با درد
بساز
کاین رفته قلم ز بهر تو
ناید باز
ما لعبتگانیم و فلک
لعبت باز
از روی حقیقتی نه از روی
مجاز
یک چند درین بساط بازی
کردیم
رفتیم به صندوق عدم یک یک
باز
از جمله رفتگان این
راه دراز
باز آمده ای کو که به ما
گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی
نیاز
چیزی نگذاری که نمی
آیی باز
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر گویم حقیقتش هست
دراز
نقشی است پدید آمده از
دریایی
و آنگاه شده به قعر آن
دریا باز
ای پیر خـردمند پگه تر بـر خیز
وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز
مـغـز ســر کــیقباد و چـشم
پــرویز
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطه عمر
دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی آیی
باز
مرغی دیدم نشسته بر باره
توس
در چنگ گرفته کله
کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس
افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا نال ه
کوس
جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش
این کوزه گر دهر چنین جام
لطیف
می سازد و باز بر زمین می
زندش
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم
دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـویا و
خـموش
هــر یک به زبان حــال با مـن
گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند
دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ