با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

سی غزل از بیدل دهلوی


 

 

غزل شماره 1

اگر به ‌گلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوه فرما

ز پیکر سرو موج خجلت ‌شود نمایان چو می ز مینا

ز چشم مستت اگر بیابد قبول ‌کیفیت نگاهی

تپد ز مستی ‌به روی ‌آیینه ‌نقش جوهر چو موج صهبا

نخواند طفل جنون مزاجم خطی ز پست و بلند هستی

شوم فلاطون ملک‌ دانش اگر شناسم سر از کف پا

به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی

ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا

نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما را گل سفیدی

چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا

رمیدی از دیده بی‌تأمل ‌گذشتی آخر به صد تغافل

اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت ناله ما

ز صفحه راز این دبستان ز نسخه رنگ این ‌گلستان

نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا

به ‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت

کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا

به دور پیمانه نگاهت اگر زند لاف می فروشی

نفس به رنگ ‌کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا

به ‌بوی ریحان مشکبارت به ‌خویش پیچیده‌ام چو سنبل

ز هر رگ برگ ‌گل ندارم چو طایر رنگ رشته برپا

به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای ‌کم ندارد

تو و خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا

ز غنچه او دمید بیدل بهار خط  نظر فریبی

به معجز حسن‌ گشت آخر رگ زمرد ز لعل پیدا

 

غزل شماره 2

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

نشئه صد خم شراب ‌از چشم‌ مستت ‌غمزه‌ای

خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به ‌رو

همچو کاکل یک ‌جهان جمع ‌پریشان در قفا

تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد

چشم مخمورت به‌ خون تاک می‌بندد حنا

ابروی مشکینت از بار تغافل ‌گشته خم

مانده‌زلف سرکشت ز اندیشه دلها دوتا

رنگ خالت‌ سرمه در چشم تماشا می‌کند

گرد خطت می‌دهد آیینه دل را جلا

بسته بر بال اسیرت نامه پرواز ناز

خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا

ازصفای عارضت جان می‌چکد گاه عرق

وز شکست ‌طره‌ات دل ‌می‌دمد جای‌ صدا

لعل خاموشت‌ گر از موج تبسم دم زند

غنچه ‌سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا

از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن

وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا

هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب

گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را

آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد

کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما

مردمک از دیده‌ها پیش از نگه ‌گیرد هوا

سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا

عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند

ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا

 

 

غزل شماره 3

او سپهر و من ‌کف خاک، او کجا و من‌ کجا؟

 

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا

عجز را گر در جناب بی‌نیازی ها رهی‌ست

اینقدرها بس ‌که تا کویت رسد فریاد ما

نیست برق جانگدازی چون تغافل های ناز

بیش از این آتش مزن در خانه ی آیینه‌ها

هرکه را الفت، شهید چشم مخمورت‌ کند

نشئه انگیزد ز خاکش‌ گرد تا روز جزا

از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض

رنگ تمثالی مگر آیینه ‌گردد توتیا

نیست در بنیاد آتش خانه نیرنگ دهر

آنقدر خاکستر کایینه‌ای گیرد جلا

زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست

می‌تپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا

آرزو خون ‌گشته ی نیرنگ وضع نازکیست

غمزه گوید دور باش و جلوه می‌گوید بیا

هر چه ‌می‌بینم تپش‌آماده صد جستجوست

زین بیابان نقش پا هم نیست بی‌آواز پا

قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود

سرو را خجلت مگر درسایه‌اش دارد به پا

هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش

تا کند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا

بال و پر برهم زدن بیدل‌ کف ‌افسوس بود

خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا

     

 

غزل شماره 4

ره مقصدی که گم است و بس به خیال می ‌سپری عبث

تو به هیچ شعبه نمی‌رسی چه نشسته می‌گذری عبث

ز فسانه سازی این وآن، که رسد به معنی بی‌نشان

نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث

چمن صفا و کدورتی، می جام معنی و صورتی

همه‌ای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث

ز زبان شمع حیا لگن سخنی‌ست عِـبرت انجمن

که درین ستمکده خار پا نکشیده‌ گل به سری عبث

هوس جهان تعلقی، سر و برگ حرص و تملقی

چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث

نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد

دل شیشه ‌گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث

چو هوا ز کسوت شبنمی، نه شکسته ا‌ی نه فراهمی

چقدر ستمکش مبهمی که جبین نه‌ای و تری عبث

نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینه ی ‌گمان

چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط  دگری عبث

به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم

عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پرده‌دری عبث

خجلم زننگ حقیقتت ‌که چو حرف بیدل بی‌زبان

به نظر نه‌ای و به گوش ها ز فسانه در به ‌دری عبث

 

غزل شماره 5

بی‌مغزی و داری به من سوخته جان بحث

ای پنبه مکن هرزه به آتش‌نفسان بحث

از یک نفس است این همه شور من و مایت

بر یک رگ ‌گردن چقدر چیده دکان بحث

با چرخ دلیری بود اسباب ندامت

ای دیده‌وران صرفه ندارد به دخان بحث

در ترک تأمل الم شور و شری نیست

بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث

از مدرسه دم نازده بگریز وگرنه

برخاست ر‌گ گردن و آمد به میان بحث

در نسخه ی مرگ است‌ گر انصاف توان یافت

تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث

از عاجزی من جگر خصم‌ کباب است

با آب‌ کند آتش سوزنده چسان بحث

زیر و بم این انجمن آفاق خروش است

هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث

با سنگ جنون می‌کند انداز شرارم

عمری‌ست ‌که دارد به نگه خواب‌گران بحث

در معرکه هوش ‌که خون باد بساطش

تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث

گر درس ‌خموشی سبق حال تو باشد

بیدل نرسد بر تو ز ابنای زمان بحث

 

 

غزل شماره 6

خواری ‌ست به هر کج‌ منش از راست‌ روان بحث

بر خاک فتد تیر چو گیرد به ‌کمان بحث

گویایی آیینه بس است از لب حیرت

حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث

تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا

کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث

با تیشه چرا چیره شود نخل برومند

با خم شده قامت مکن ای تازه‌ جوان بحث

ماتمکده علم شمر مدرسه کانجاست

انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث

گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی

بگذار که چون شعله بمیرد به همان بحث

آن ‌کیست ‌که گردد طرف مولوی امروز

یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث

از جوش غبار من و ما عرصه امکان

بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث

دل شکوه ی آن حلقه‌ گیسو نپسندد

هر چند کند آینه با آینه‌دان بحث

با خصم دل تیغ بود حجت مردان

  زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث

بیدار شد از ناله من غفلت انصاف

گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث

جمعیت ‌گوهر نکشد زحمت امواج

بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث

 

غزل شماره 7

کرده‌ام باز به آن گریه سودا، سودا

که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا

ساقی‌امشب ‌چه‌ جنون ریخت ‌به ‌پیمانه هوش

که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا

محو او گشتم و رازم به ملاء توفان ‌کرد

هست حیرانی عاشق لب ‌گویا، ‌گویا

داغ معماری اشکم ‌که به یک لغزیدن

عافیت ها شد ازین آبله بر پا، برپا

درد عشقم من و خلوتگه رازم وطن است

گشته‌ام اینقدر از ناله رسوا، رسوا

نذر آوارگی شوق هوایت دارم

مشت خاکی‌ که دهد طرح به ‌صحرا، صحرا

دل آشفته ی ما را سر مویی دریاب

ای سر موی تو سرکوب ختنها تنها

دور انسان به میان دو قدح مشترک است

تا چه اقبال ‌کند جام لدن یا دنیا

تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست

نیست غیر از کف افسوس طلبها، لبها

بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده

کار امروز کن امروز، ز فردا، فردا

 

 

غزل شماره 8

تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث

نوای ساز قدم شنیدن ز زخمه‌های زبان حادث

شکست ‌و بستی که‌موج دارد کسی‌ چه مقدار واشمارد

به ‌یک ‌و تیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث

ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد

به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث

ازین بساط  خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق‌

خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث

فسانه‌ای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین

تو در خور فرصتی‌ که داری تمام‌ کن داستان حادث

کسی در‌ین دشت بی ‌سر و پا برون منزل نمی‌خرامد

به خط  پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث

غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت‌ که راست اینجا

تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث

اگر شکستیم و گر سلامت ‌که دارد اندیشه ندامت

بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث

رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت

که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث

به پستی اعتبار بیدل ‌عبث فسردی و خاک گشتی

نمی‌ توان‌ کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث

 

 

غزل شماره 9

نتوان برد ز آینه ما رنگ حدوث

شیشه‌ای ‌داشت قدم ‌آمده بر سنگ حدوث

نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز

بر قدیم است ز هم ریختن رنگ حدوث

سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا

همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث

بحر و آسودگی امواج و تپش‌فرسایی

اینک آیینه ی صلح قدم و جنگ حدوث

دیر و ناقوس نوا، ‌کعبه و لبیک صدا

رشته‌ بسته ‌است‌ نفس ‌این‌همه‌ بر چنگ حدوث

می‌سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن

کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث

صبح تا دم زند از خویش برون می‌آید

به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث

دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید

چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث

عذر بی‌حاصلی ما عرقی می‌خواهد

تا خجالت نکشی آب‌شو از ننگ حدوث

غیب غیب‌ است شهادت چه ‌خیال‌ است اینجا

بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث

 

غزل شماره 10

تا ز پیدایی به ‌گوشم خواند افسون احتیاج

روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج

نغمهٔ ی قانون این‌ محفل صلای جود کیست

عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج

حسن ‌و عشقی ‌نیست جز اقبال‌ و ادبار ظهور

لیلی این بزم استغناست‌، مجنون احتیاج

تا نشد خاکستر از آتش سیاهی‌ گم نشد

تیره‌ بختی ها مرا هم ‌کرد صابون احتیاج

صید نیرنگ توهم را چه هستی؟‌ کو عدم؟

پیش ‌ازین خونم غنا می‌خورد اکنون احتیاج

در خور جا هست ابرام فضولی های طبع

سیم ‌و زر چون ‌بیش ‌شد می‌گردد افزون ا‌حتیاج

با لئیمان‌ گر چنین حرص‌ گدا طبعت خوش است

بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج

گر لب از اظهار بندی اشک مژگان می‌درد

تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج

صبح این ویرانه با آن بی‌تعلق زیستن

می‌برد از یک ‌نفس هستی به ‌گردون احتیاج‌

عرض مطلب نرمی گفتار انشا می‌کند

حرف ناموزون ما را کرد موزون احتیاج

همچو اهل‌ قبر بیدل بی‌نفس‌ باشی ‌خوش ‌است

تا نبندد رشته‌ات بر ساز گردون احتیاج

 

 

غزل شماره 11

جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا

واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا

ممنون غفلتیم ‌که بی‌منت طلب

ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا

واماندگی ز سلسله ما نمی‌رود

چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا

در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است

تاوان ز چشم‌ گیر به تقصیر خواب پا

نتوان به سعی آبله افسردگی ‌کشید

خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا

اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست

نقاش عاجزست به تصویر خواب پا

آخر سری به عالم نورم کشیدن است

غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا

سامان آرمیدگی موج ‌گوهریم

ما را سری‌ست برخط  تسخیر خواب پا

بیدل دلت اگر هوس آهنگ منزل است

ما و شکست ‌کوشش و تدبیر خواب پا

 

 

غزل شماره 12

در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌ کج

که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان‌ کج

ز غرور دعوی سروری به فلک می‌رسدت سری

سر تیغ اگر به در آ‌وری که خم است پیش فسان کج

ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت

به ‌کجاست منزل غافلی ‌که فتد به راه ‌روان ‌کج

دل و دست باخته طاقتم سر و پای ‌گمشده همتم

قلم ‌شکسته‌ کجا برد رقم عرق به بنان‌ کج

ستم‌ است بر خط  مسطر از خم و پیج لغزش خامه‌ات

ره راست متهم‌ کجی نکنی ز سعی عنان‌ کج

به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زده ی هوس

که چو جنس های‌ دگر کسی نخرد کجی ز دکان‌ کج

سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش

تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج

خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان

ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج

من بیدل از طرق ادب نگزیده‌ام ره دامنی

که ز لغزش آبله‌زا شود قدم یقین به ‌گمان‌ کج

 

 

غزل شماره 13

خط جبین ماست هماغوش نقش پا

دارد هجوم سجده ما جوش نقش پا

راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم

افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا

رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست

بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا

چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم

موج‌ گل است بر سر ما جوش نقش پا

سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ

تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا

ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری

افسر چه می‌کند سر مدهوش نقش پا

چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان

چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا

هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی

پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا

مستانه می‌خرامی و ترسم ‌که در رهت

با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا

در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد

خمیازه ی فغان لب خاموش نقش پا

گاه خرام می‌چکد از پای نازکت

رنگ حنا به ‌گرمی آغوش نقش پا

رنگ بنایم از خط  تسلیم ریختند

یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا

بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب

گوهر فروش شد چو صدف ‌گوش نقش پا

 

غزل شماره 14

عمری‌ست ‌سرشکی نزد از دیده تر موج

این بحر نهان ‌کرد در آغوش ‌گهر موج

تحریک نفس آفت دل های خموش است

بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج

دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد

در دیده درباست همان تار نظر موج

سرمایه لاف من و ما گرد شکستی‌ست

جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج

پپداست ‌که در وصل هم آسودگیی نیست

بیهوده به دریا نزند دست به سر موج

بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا

گر محرم دریا شده باشی منگر موج

آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است

گر محرم دریا شده باشی منگر موج

ما را تپش دل نرسانید به جایی

پیداست ‌که یک قطره زند تا چقدر موج

تا بر سر خاکستر هستی ننشینم

چون شمع نی‌ام ایمن از این اشک شرر موج

مشکل‌ که نفس با دل مایوس نلرزد

دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج

بیدل دم اظهار حیا پیشه خموشی‌ست

از خشک‌لبی چاره ندارد به‌گهر موج

 

 

غزل شماره 15

عمری ا‌ست‌ که در حسرت آن لعل‌ گهر موج

دل می‌زندم بر مژه از خون جگر موج

گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا

از آب روان دسته ‌کند سنبل تر موج

د‌ر حسرت‌آن طره شبگون عجبی نیست

کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج

آنجا که کند جلوه‌ات ایجاد تحیر

در جوهر آیینه زند سعی نظر موج

مشکل ‌که برد ره به دلت ناله عاشق

در طبع ‌گهر ریشه دواند چقدر موج

بی‌مطلبی آیینه آرام نفسهاست

دارد ز صفا جامه احرام‌گهر موج

مطرب نفست زمزمه لعل ‌که دارد

در ناله نی می‌زند امروز شکر موج

وحشت مده از دست به افسانه راحت

زین بحر کسی صرفه نبرده‌ست مگر موج

آفت هوس غیری و غافل ‌که در این بحر

بر زورق آسایش خویش است خطر موج

از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست

در بحر شکسته‌ست پر و بال سفر موج

فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم

تا چند زند دامن دریا به ‌کمر موج

بید‌ل ‌کرم از طینت ممسک نتوان خواست

چون بحر به ساحل نتراود ز گهر موج

 

غزل شماره 16

به عبرت آب شو ای ‌غافل از خمیدن موج

که خودسری چقدر گشته بار گردن موج

درین محیط که دارد اقامت‌آرایی

کشیده است هجوم شکست دامن موج

عنان ز چنگ هوس واستان ‌که بررخ بحر

هواست باعث شمشیر برکشیدن موج

به عجز ساز و طرب‌ کن‌ که در محیط نیاز

شکستگی‌ست لباس حریر بر تن موج

غبار شکوه ز روشندلان نمی‌جوشد

در اب چشمه ی آیینه نیست شیون موج

نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک

به مشت خس که تواند گرفت دامن موج

سراغ عمر ز گرد رم نفس‌ کردیم

محیط  بود تحیر عنان رفتن موج

مرا به فکر لبت‌ کرد غنچه گرداب

نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج

ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار

دل ‌گهر چه خبر دارد از تپیدن موج

به بحر عشق ‌که را تاب ‌گردن‌ افرازی ست

همین شکستگیی هست پیش بردن موج

ز بیدلان مشو ایمن‌ که تیر آه حباب

به یک نفس ‌گذرد از هزار جوشن موج

توان به ضبط  نفس معنی دل انشا کرد

حباب شیشه نهفته‌ست در شکستن موج

چو گوهر از دم تسلیم‌کن سپر بیدل

درین محیط ‌که تیغ است سر کشیدن موج

 

 

غزل شماره 17

روزی ‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا

من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا

رنگ حنا ز طبع چمن موج می‌زند

شسته‌ست ‌گویی آن‌ گل خودرو به باغ پا

سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات

لغزد مگر چو لاله ‌کسی را به داغ پا

آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست

سر جای مو کشد به هوای سراغ پا

جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ

طاووس سوده است به منقار زاغ پا

با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر

روز سور، شب ‌کند اسب چراغ پا

یک گام اگر ز وهم تعلق گذشته‌ای‌

بیدل دراز کن به بساط  فراغ پا

 

 

غزل شماره 18

مباد چشمه شوق مرا فسردن موج

چو اشک عرض ‌گهر دیده‌ام به دامن موج

جهان ز وحشت من رنگ امن می‌بازد

محیط  بسمل یأس است از تپیدن موج

ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی

خمیده‌است به‌ چندین شکست ‌گردن موج

گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا

بریده می‌دمد از چنگ بحر ناخن موج

ز خویش رفته‌ای اندیشه‌ کناری هست

بغل ‌گشاده ز دریا برون دمیدن موج

فسادها به تحمل صلاح می‌گردد

سپر ز تیغ‌ کشیده‌ست آرمیدن موج

زبان به‌ کام‌ کشیدن فسون عزت داشت

دمیده قطره ما گوهر از شکستن موج

چو عجز دست به ‌سررشته ‌هوس زده‌ایم

شنیده‌ایم شکن‌پرور است دامن موج

نفس مسوز به ضبط  عنان وحشت عمر

نیاز برق ز خود رفتنی‌ست خرمن موج

دماغ سیر محیط من آب شد یارب

خط شکسته دمد از بیاض‌ گردن موج

خموش بیدل اگر راحت آرزو داری

که هست ‌کم‌نفسی مانع تپیدن موج

 

 

غزل شماره 19

از بس ‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ

طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ

زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام

بسته ‌است چون ‌کلاوه به چندین هزار پیچ

ای غافل از خجالت صیادی هوس

رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ

پیش از تو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن

چندی تو هم چو ناله درین ‌کوهسار پیچ

امید در قلمرو بی حاصلی رساست

از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ

رنج جهان به همت مردانه راحت است

گر بار می‌کشی ‌کمرت استوار پیچ

بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی

دستار صبح به‌ که بود اختصار پیچ

افسرده‌ گیر شعله موهومی نفس

دود دلی‌ که نیست به شمع مزار پیچ

موجی ‌که صرف‌ کار گهر گشت ‌گوهر است

سر تا به پای خود به سراپای یار پیچ

صد خواب ‌ناز تشنه ضبط‌ حواس توست

بر خویش غنچه‌ گرد و لحاف بهار پیچ

بیدل مباش منفعل جهد نارسا

این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ 

 

 

غزل شماره 20

آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا

خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا

فرقی نداشت عز‌ت و خو‌اری ‌درین بساط

بیدار شد غنا به طمع تا زدیم پا

از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع

ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا

عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم

یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا

زین مشت پر که رهزن آرام‌ کس مباد

برآشیان الفت عنقا زدیم پا

قدر شکست ‌دل نشناسی ستم کشی‌ست

ما بی ‌خبر به ریزه ی مینا زدیم پا

طی شد به وهم عمر چه دنیا چه‌آخرت

زین یک نفس تپش به ‌کجاها زدیم پا

مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت

از شوخی نگه به تماشا زدیم پا

شرم سجود او عرقی چند ساز کرد

کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا

واماندگی چو موج ‌گهر بی‌غنا نبود

بر عالمی ز آبله پا زدیم پا

چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم

لغزیدنی‌ که بر همه اعضا زدیم پا

بیدل ز بس سراسراین دشت‌ کلفت است

جز گرد برنخاست به هر جا زدیم پا

 

 

غزل شماره 21

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ

ای هستی تو ننگ عدم تا به ‌کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر

با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت

رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ

آیینه امکان هوس‌آباد خیال ست

تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ

زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال

جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ

خلقی‌ست نمودار درین عرصه موهوم

مردی و زنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ

بر زله این مایده هر چند تنیدیم

جز حرص نچیدیم چو کشکول‌ گدا هیچ

تا چند کند چاره عریانی ما را

گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو

رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ

بیدل اگر این است سر و برگ کمالت

تحقیق معانی غلط  و فکر رسا هیچ

 

غزل شماره 22

عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ

عالم همه افسانه ما دارد و ما هیچ

زبر و بم وهم است چه‌ گفتن چه شنیدن

توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ

سر تا سر آفاق یک آغوش عدم داشت

جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ

زین ‌کسوت عبرت‌ که معمای حباب است

آخر نگشودیم بجز بند قبا هیچ

دی قطره من در طلب بحر جنون کرد

گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ

ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن

او هستی و ما نیستی او جمله و ما هیچ

یارب به چه سرمایه‌ کشم دامن نازش

دستم‌که ندارد به صدا امید دعا هیچ

چون صفر نه با نقطه‌ام ایماست نه با خط

ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ

موهومی من چون دهنش نام ندارد

گر از تو بپرسند بگو نام خدا هیچ

آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین

بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ

 

غزل شماره 23

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح

چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح

از زخم ما و لمعه تیغ تو دیدنی‌ست

خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح

غیر، از خیال تیغ تو گردن به جیب دوخت

بی‌مغز را چو کوه ‌گران است خواب صبح

از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم

جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح

از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه

گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح

جمعیت حواس به پیری طمع مدار

شیرازه نفس چه‌ کند با کتاب صبح

رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر

گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح

چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌ کرده است

شب ها گذشت و من نگشودم نقاب صبح

هستی است بار خاطر از خویش رفتنم

صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح

بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند

پاشیده‌اند بر رخ شمعم ‌گلاب صبح

در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست

شبنم تری ‌کشید ز موج سراب صبح

بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم

یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح

 

غزل شماره 24

به اوج ‌کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا

سر مویی ‌گراینجا خم ‌شوی بشکن ‌کلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی‌دارد

چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا

به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم

تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا

مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان ‌کن

به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌ گیاه آنجا

خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد

ز نقش پا سری باید کشیدن ‌گاه‌گاه آنجا

خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی

شرر در سنگ دارد پرفشانی های آه آنجا

به ‌سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن

سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا

دل از کم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی

به ‌سنگ آید مگراین جام و گردد عذرخواه آنجا

به‌ کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب

مگر در خود فرو رفتن ‌کند ایجاد چاه آنجا

ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل

همه ‌گر شب شوی روزت ‌نمی‌گردد سیاه‌آنجا

ز طرز مشرب عشاق سیر بینوایی‌ کن

شکست رنگ ‌کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل

در آن وادی ‌که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

  

غزل شماره 25

به دعوت هم ‌کسی را کس نمی‌گوید بیا اینجا

صدای نان شکستن‌ گشت بانگ آسیا اینجا

اگر با این نگوییهاست خوان جود سر پوشش

ز وضع تاج برکشکول می‌گرید گدا اینجا

فلک در خاک پنهان ‌کرد یکسر صورت آدم

مصور گرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا

عیار ربط الفت دیگر از یاران ‌که می‌گیرد

سر وگردن چو جام و شیشه است ازهم جدا اینجا

جهان نا منفعل ‌گل ‌کرد، اثر هم موقعی دارد

عرق‌واری به روی‌ کس نمی‌باشد حیا اینجا

ز بی ‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌کناسی

به‌ جای استخوان‌ گه خورده می‌ گردد هما اینجا

که می‌آرد‌ پیام دوستان رفته زین محفل

مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا

غبار صبح دیدی شرم‌دار ز سیر این ‌گلشن

ز عبرت خاک بر سر کرده می‌آید هوا اینجا

اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد

کف پا کند سرکوبی دست دعا اینجا

طرب عمری‌ست با ساز کدورت برنمی‌آبد

سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا

روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل

که ‌از دل های پر در بزم صحبت نیست جا اینجا

  

غزل شماره 26

با هیچکس حدیث نگفتن نگفته ام

در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام

زان نور بی زوال که در پرده ی دل است

با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام

این دشت و در به ذوق چه خمیازه می کشد

رمز جهان جیب به دامن نگفته ام

گلها به خنده هرزه گریبان دریده اند

من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام

موسی هم اگر شنیده هم از خود شنیده است

"انی انا اللهی" که به ایمن نگفته ام

آن نفخه ای کزو دم عیسی

بوی کنایه داشت مبرهن نگفته ام

پوشیده دار آنچه به فهمت رسیده ات

عریان مشو که جامه دریدن نگفته ام

ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید

با هر کسی همین خم گردن نگفته ام

در پرده خیال تعین ترانه هاست

شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته ام

هر جاست بندگی و خداوندی آشکار

جز شبهه خیال معین نکرده ام

افشای بی نیازی مطلب چه ممکن است

پر گفته ام ولی به شنیدن نگفته ام

این انجمن هنوز ز آیینه غافل است

حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام

افسانه رموز محبت جنون نواست

هر چند بی لباس نهفتن نگفته ام

این ما و من که شش جهت از فتنه اش پر است

بیدل تو گفته باشی اگر من نگفته ام

 

غزل شماره 27

بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح

تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح

اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند

بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح

پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست

غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح

از وحشت نفس نتوان جز غبار چید

رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح

جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر

سپند نامه سیه شب به آب صبح

این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است

حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح

با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار

اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح

نتوان‌ گره زدن به سر رشته نفس

پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح

کامی که داری از نفس واپسین طلب

فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح

حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس

چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح

کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم

داریم از قماش نفس جمله باب صبح

تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم

بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح

 

غزل شماره 28

پل و زورق نمی‌خواهد محیط ‌کبریا اینجا

به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد

بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

غبار دشت بی رنگیم و موج بحر بی‌ساحل

سر آن دامن از دست ‌که می‌گردد رها اینجا

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن

که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا

غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی

ز شبنم برنیایم‌ گر همه ‌گردم هوا اینجا

لباسی نیست‌ هستی را،‌که ‌پوشد عیب ‌پیدایی

سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا

شبستان جهان و سایه دولت‌، چه‌فخراست این

مگر در چشم خفاش آشیان بندد هما اینجا

حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل

به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا

به ‌دوش نکهت‌ گل می‌روم از خویش و می‌آیم

که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا

به ‌گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید

که‌ گر صد سال نالی بر در دل نیست جا اینجا

امید دستگیری منقطع‌ کن زین سبک مغزان

که‌ چون نی ناله ‌برمی‌خیزد از سعی عصا اینجا

صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد

لب‌گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا

هوس‌ گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد

نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا

به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد

ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا

طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل

جهان لبریز استغناست ‌گر باشد حیا اینجا

 

غزل شماره 29

تو خود شخص نفس خویی که با دل ‌نیست پیوندت

کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت

در ین ویرانه عبرت به رنگی بی‌تعلق زی

که خاکت نم نگیر دگر همه در آب افکندت

ندانم از کجا دل بسته این خاکدان ‌گشتی

دنائت ریشه‌ای داری ‌که نتوان از زمین‌ کندت

ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا

کند دیوانه هستی خیالات عدم چندت

غبار کلفت خویشی نظر بند پس و پیشی

به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت

به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی

تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هر سو دوانندت

ز خود گر یک‌قلم جستی ز وهم جزو و کل ‌رستی

تعلق ها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت

دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد

به‌ گردون برده‌است از یک ‌نفس سحر سحرخندت

زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن

چه ‌خواهی دید اگر در خانه خورشید خوانندت

ز دست نیستی جز نیستی چیزی نمی‌آید

کجایی چیستی آخر که آگاهی دهد پندت

خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد

سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت

به‌ حرف و صوت ‌ممکن نیست تمثالت ‌نشان دادن

نفس ‌گیرد دو عالم تا به پیش آیینه دارندت

به ‌معنی ‌گر شریک‌ معنی‌ات پیدا نشد بیدل

جهان‌ گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

 

غزل شماره 30

از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح

آفتاب آیینه ‌کارد در ره جولان صبح

باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست

فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح

نور صاحب‌ رونق ازگرد کساد ظلمت است

کفر شب از کهنگی ها تازه‌ کرد ایمان صبح

گاه خاموشی نفس آیینه دل می‌شود

سود خورشید است هر جا گل‌ کند نقصان صبح

دستگاه نازم از سعی جنون آماده است

دارم از چاک‌ گریبان نسخه توفان صبح

فتح بابی آخر از چاک دلم‌ گل‌کردنی‌ست

سایه چشم سفیدی هست بر کنعان صبح

بیخودی سرمایه ناموسگاه وحشتم

می‌توان داد از شکست ‌رنگ‌ من تاوان صبح

محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست

بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح

آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس

می‌توان طومار امکان‌ خواند از عنوان صبح

چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار

تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح

نسخه ی شمعم‌ که از برجستگی های خیال

مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح

مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان

شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح

 


لینک های مربوط به موضوع:

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ