با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر زمستان

بخش پنجم



فسانه

گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
می خواست پر كند
روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است
كای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
 چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود
اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشك خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می كنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می كنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می كند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می كنم ملولی ز صحبتم
آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی كنی
این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
 این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
 این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی كبك و كبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ
 غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز
 ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ
 مسموم كرد روح مرا بی صفاییت
 بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
 من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
 با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است
ای چشمه ی جوان
 گویا دگر فسانه به پایان رسیده است

سرود پناهنده

نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناك
خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار
 از سر فكنده تاج عرب بر خاك
این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا
 بی هیچ باك و بیم و ادا
 سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
 امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
 با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
 به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می كند
 هیهای ! های ! های
ای ساقیان سخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهید آی
 اینجا
 درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
 كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شك و از یقین
وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حكایتی ست
 دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز اركان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
كاوراق شمس و حافظ و خیام
این سركشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سركش ایام
این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای
بر خاك راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی كسی به قصه ی او گوش می كند
امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
 آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
 بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو
 آیا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
 او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری
 با لابه و خروش
 اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید آی! پناهم دهید آی!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
 ای قوم ، از برای خدا
گریه می كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
 مردی ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای كوچ به سر دارد
اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی
هو ... هوی .... های ... های

 

بخش ششم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ