اشعاری منتخب از
مجموعه شعر زمستان
بخش پنجم
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
می خواست پر كند
روح مرا ، چو روزن تاریكخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی كه هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی كه خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
كز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی كه خوشتر از آن كس ندیده است
كای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم كشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم كنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریكی و سكوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی كه دل از یاد برده بود
اما دریغ ، كاین دل خوشباورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود كه یك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد
لشكر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشك خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می كنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می كنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو كولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می كند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می كنم ملولی ز صحبتم
آن پاكی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی كنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی كنی
این رنج كاهدم كه تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاك و راستین
باور نمی كنم كه تو باور نمی كنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم آیدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی كبك و كبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یكی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبكاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به كمین بود ، ای دریغ
مسموم كرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی كه بدتر از آن كس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
سرود پناهنده
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناك
خسته دلی ، شكسته دلی ، بیزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا
بی هیچ باك و بیم و ادا
سوی عجم كشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می كند
هیهای ! های ! های
ای ساقیان سخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهید آی
اینجا
درمانده ای ز قافله ی بیدل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
كز خویشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شك و از یقین
وز رجس خلق و پاكی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حكایتی ست
دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز اركان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و اكنون كه شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
كاوراق شمس و حافظ و خیام
این سركشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سركش ایام
این تلخكام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی كهنه و چركین خود به پای
بر خاك راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و اكنون كه شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی كسی به قصه ی او گوش می كند
امشب بگاه خلوت غمناك نیمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
آفاق خیره بود به من ، تا چه می كنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایان كرده پشت ، به خیام كرده رو
آیا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دری
با لابه و خروش
اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید آی! پناهم دهید آی!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
ای قوم ، از برای خدا
گریه می كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردی ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای كوچ به سر دارد
اما كسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی
هو ... هوی .... های ... های
بخش ششم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید