اشعاری منتخب از
مجموعه شعر زمستان
بخش ششم
هستن
گفت و گو از پاك و ناپاك است
وز كم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی كه هر ناپاك یا هر پاك
دارد اندر پستوی سینه
هر كسی پیمانه ای دارد كه پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاك و آن پاك است
این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسكی لولنده در خاك است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، كز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناك افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاكان
یا اگر چون لیسكان ناپاك
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاك
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
ما به هست آلوده ایم ، آری
همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینك جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاكی ، در طریق پوك
در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
كه دگر یادی از آنان نیست
ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاكجانان نیست
گفت و گو از پاك و ناپاك است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاك! و ای ناپاك
پست و ناپاكیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
پاك می دانی كیان بودند ؟
آن كبوترها كه زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان كوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای كبوترها
كاشكی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای كبوترها
كه من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای كبوترها
در سكوت برج بی كس مانده تان هموار
نیز در برج سكوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاكان ! های پاكان ! گوی
می خروشم زار
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده ام یادش كه ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پاكی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی كه آب می پاشند بر آن ، می كند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریكی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
كآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان كه رفته است و می رود
بر باد
بیمار
بیمارم ، مادرجان
می دانم ، می بینی
می بینم ، می دانی
می ترسی ، می لرزی
از كارم ، رفتارم ، مادرجان
می دانم ، می بینی
گه گریم ، گه خندم
گه گیجم ، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم ، بیدارم ، مادرجان
می دانم ، می دانی
كز دنیا ، وز هستی
هشیاری ، یا مستی
از مادر ، از خواهر
از دختر ، از همسر
از این یك ، و آن دیگر
بیزارم ، بیزارم ، مادرجان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو ، جادو كن
درمان كن ، دارو كن
بیمارم ، بیمارم ، بیمارم ، مادرجان
لحظه ی دیدار
لحظه ی دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ، نپریشی صفای زلفكم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیك است
پایان