با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر زمستان

بخش چهارم



مشعل خاموش

لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهای دور
در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناك
 جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه كام
افتاده سوت و كور
بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند
پیك و پیام روشن و پاكی نیامده ست
 وین جوی خشك ، رهگذر چشمه ای كه نیست
در انتظار سایه ی ابری و قطره ای
چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست
 بس سالها گذشته كه آن چشمه ی بزرگ
 دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست
 خشكیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟
 او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
 و اكنون كه نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست
در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار
 بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن یگانه همدم دیرین دیر سال
 آن همنشین تشنه ، چنار كهن ، كه نیست
 بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است
كز راه مانده مرغی بر او گذر كند
چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر
بر شاخه ی برهنه ی خشكش ، غریب وار
سر زیر بال برده ، شبی را سحر كند
 این است آن یگانه ندیمی كه جوی خشك
 همسایه است با وی و همراز و همنشین
 وز سالهای سال
در گوشه ای ز خلوت این دشت یكنواخت
گسترده است پیكر رنجور بر زمین
ای جوی خشك ! رهگذر چشمه ی قدیم
 وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
 آیا تو هیچ لب به شكایت گشودهای
 از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟
من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار
 كاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود
 و آن پاك چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ كس
 كز كوهسار جودی ، یا كوه طور بود
آنجا كه هیچ دیده ندید و قدم نرفت
 آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت
دوشیزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات
 و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
 آنجا كه سایه داشتی از بیدهای سبز
 آنجا كه بود بر تو پل و بود آسیا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشیانه متروك ، مانده ای
 در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و كور
آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی
 لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

مرداب

 عمر من دیگر چون مردابی ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه از او شعله كشد موج و شتاب
 نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یك ماهی پیر
 مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجكی خرد و خفیف انگیزد
 یا یكی شاخه ی كم جرأت سیل
 راه گم كرده ، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
 مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشكند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظه ای چند سراسیمه كند
دل آسوده ی بی دردش را
یا شبی كشتی سرگردانی
 لنگر اندازد در ساحل او
 ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن بركند از منزل او
یا یكی مرغ گریزنده كه تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا كه رسد ، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
 همچنان محتضر و خون آلود
افتد ، آسوده ز صیاد بر او
 بشكند آینه ی صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز كنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید ؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
ای بسا شب كه به مردب گذشت
زیر سقف سیه و كوته ابر
 تا سحر ساكت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
 و ای بسا شب كه ب او می گذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه می نگرد ، ماه به او
 شب دراز است و قلندر بیكار
 مه كند در پس نیزار غروب
 صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پاك سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
 نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
 گر بود دشت گذشتن هموار
 ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
 راه پر بیم و بلا پیمودن
 روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر " من " اما چون مردابی ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله كشد خشم و خروش

گزارش

خدایا ! پر از كینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاكروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
 سرایی درین شهرك آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
 كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
 مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر كن و پوستین
فرود آی از آن بارگاه بلند
رها كرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن كودك پاك نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین كهنه محراب تاریك ، بس
 فریبنده هست و پرستنده نیست
 علی رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بودای پاك
 رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من كسی بر زمین
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو كیست ؟
كه پرسد ؟ كه جوید ؟ كه فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، كاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
كه بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
كه گویی : بسوز ، و بروب ، و برآی
گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است
 بمیران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوی پست
یكی بشنو این نعره ی خشم را
برای كه بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی كه دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
 چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام

جرقه

به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریك شب ، با این خمار و خسته جانیها
 خوش آید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری

لحظه

همه گویند كه : تو عاشق اویی
 گر چه دانم همه كس عاشق اویند
لیك می ترسم ، یارب
 نكند راست بگویند ؟

 

بخش پنجم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ