اشعاری منتخب از
مجموعه شعر زمستان
بخش
چهارم
مشعل خاموش
لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهای دور
در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناك
جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه كام
افتاده سوت و كور
بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند
پیك و پیام روشن و پاكی نیامده ست
وین جوی خشك ، رهگذر چشمه ای كه نیست
در انتظار سایه ی ابری و قطره ای
چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ی بزرگ
دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست
خشكیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست
در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن یگانه همدم دیرین دیر سال
آن همنشین تشنه ، چنار كهن ، كه نیست
بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است
كز راه مانده مرغی بر او گذر كند
چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر
بر شاخه ی برهنه ی خشكش ، غریب وار
سر زیر بال برده ، شبی را سحر كند
این است آن یگانه ندیمی كه جوی خشك
همسایه است با وی و همراز و همنشین
وز سالهای سال
در گوشه ای ز خلوت این دشت یكنواخت
گسترده است پیكر رنجور بر زمین
ای جوی خشك ! رهگذر چشمه ی قدیم
وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آیا تو هیچ لب به شكایت گشودهای
از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟
من خوب یادم آید ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود
و آن پاك چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ كس
كز كوهسار جودی ، یا كوه طور بود
آنجا كه هیچ دیده ندید و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت
دوشیزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب یادم آید ز آن پیچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سایه داشتی از بیدهای سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسیا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشیانه متروك ، مانده ای
در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و كور
آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی
لبها پریده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟
مرداب
عمر من دیگر چون مردابی ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه از او شعله كشد موج و شتاب
نه در او نعره زند خشم و خروش
گاهگه شاید یك ماهی پیر
مانده و خسته در او بگریزد
وز خرامیدن پیرانه ی خویش
موجكی خرد و خفیف انگیزد
یا یكی شاخه ی كم جرأت سیل
راه گم كرده ، پناه آوردش
و ارمغان سفری دور و دراز
مشعلی سرخ و سیاه آوردش
بشكند با نفسی گرم و غریب
انزوای سیه و سردش را
لحظه ای چند سراسیمه كند
دل آسوده ی بی دردش را
یا شبی كشتی سرگردانی
لنگر اندازد در ساحل او
ناخدا صبح چو هشیار شود
بار و بن بركند از منزل او
یا یكی مرغ گریزنده كه تیر
خورده در جنگل و بگریخته چست
دیگر اینجا كه رسد ، زار و ضعیف
دست و پایش شود از رفتن سست
همچنان محتضر و خون آلود
افتد ، آسوده ز صیاد بر او
بشكند آینه ی صافش را
ماهیان حمله برند از همه سو
گاهگاه شاید مرغابیها
خسته از روز بر او خیمه زنند
شبی آنجا گذرانند و سحر
سر و تن شسته و پرواز كنند
ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
غیر شام سیه و صبح سپید ؟
روز دیگر ز پس روز دگر
همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
ای بسا شب كه به مردب گذشت
زیر سقف سیه و كوته ابر
تا سحر ساكت و آرام گریست
باز هم خسته نشد ابر ستبر
و ای بسا شب كه ب او می گذرد
غرقه در لذت بی روح بهار
او به مه می نگرد ، ماه به او
شب دراز است و قلندر بیكار
مه كند در پس نیزار غروب
صبح روید ز دل بحر خموش
همه این است و جز این چیزی نیست
عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
دفتر خاطره ای پاك سپید
نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
نه بر او مانده نشانی نه، خطی
اضطرابی تپشی ، خون دلی
ای خوشا آمدن از سنگ برون
سر خود را به سر سنگ زدن
گر بود دشت گذشتن هموار
ور بوده درخ سرازیر شدن
ای خوشا زیر و زبرها دیدین
راه پر بیم و بلا پیمودن
روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
جلوه گاه ابدیت بودن
عمر " من " اما چون مردابی ست
راكد و ساكت و آرام و خموش
نه در او نعره زند مجو و شتاب
نه از او شعله كشد خشم و خروش
گزارش
خدایا ! پر از كینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاكروتر ز آیینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرك آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر كن و پوستین
فرود آی از آن بارگاه بلند
رها كرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن كودك پاك نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین كهنه محراب تاریك ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بودای پاك
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من كسی بر زمین
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو كیست ؟
كه پرسد ؟ كه جوید ؟ كه فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، كاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
كه بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
كه گویی : بسوز ، و بروب ، و برآی
گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است
بمیران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوی پست
یكی بشنو این نعره ی خشم را
برای كه بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی كه دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام
جرقه
به چشمان سیاه و روی شاداب و صفای دل
گل باغ شب و دریا و مهتاب است پنداری
درین تاریك شب ، با این خمار و خسته جانیها
خوش آید نقش او در چشم من ، خواب است پنداری
لحظه
همه گویند كه : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه كس عاشق اویند
لیك می ترسم ، یارب
نكند راست بگویند ؟
بخش پنجم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید