با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر زمستان

بخش سوم



سترون

سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها
بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشكی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
 سیاهی گفت
 اینك من ، بهین فرزند دریاها
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم كرد
 چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
 پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من
 ز خورشیدی كه دایم می مكد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخك چه بی جان است و پژمرده
 سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی كه دایم می مكد خون و طراوت را
 نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید
 مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می كرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
 گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
 دیگر این
 همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
 خروش رعد غوغا كرد ، با فریاد غول آسا
 غریو از تشنگانم برخاست
 باران است ... هی ! باران
 پس از هرگز ... خدا را شكر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات
فشرده بین كفها كاسه های بی قراری را
تحمل كن پدر ... باید تحمل كرد
می دانم
 تحمل می كنم این حسرت و چشم انتظاری را
 ولی باران نیامد
 پس چرا باران نمی آید ؟
 نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
 ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
شكایت می كنند از من لبان خشك عطشانم
شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم كرد
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا
 ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی آید ؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
 آیا این
 همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد ؟
 و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد

سگها و گرگها

1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
 ز ابری ساكت و خاكستری رنگ
 زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ی بی روزن شب
 سرود برف و باران است امشب
 ولی از زوزه های باد پیداست
 كه شب مهمان توفان است امشب
 دوان بر پرده های برفها ، باد
 روان بر بالهای باد ، باران
 درون كلبه ی بی روزن شب
 شب توفانی سرد زمستان
 آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هواتاریك و توفان خشمناك است
 كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیكبختان را چه باك است ؟
 كنار مطبخ ارباب ، آنجا
 بر آن خاك اره های نرم خفتن
 چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
 چه عمر راحتی دنیای خوبی
 چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل كرد باید
 درست است اینكه الحق دردناك است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروكش كرد خشمش
 كه سر بر كفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مركب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هوا تاریك و توفان خشمگین است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به كین است
شب و كولاك رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناك و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
 حكومت می كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم كنامی
 شكاف كوهساری سر پناهی
 نه حتی جنگلی كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
 دو دشمن در كمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شكنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
 كه این خون ، خون ما بی خانمانهاست
كه این خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
 ولیكن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

فریاد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
 من به هر سو می دوم گریان
 در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
 و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
 می كنم فریاد ، ای فریاد ! ی فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
 همچنان می سوزد این آتش
 نقشهایی را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را كه پروردم به دشواری
 در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
 بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبك شب
من به هر سو می دوم ، گ
گریان ازین بیداد
 می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
 وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
 و آنچه دارد منظر و ایوان
 من به دستان پر از تاول
این طرف را می كنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
 تا سحرگاهان ، كه می داند كه بود من شود نابود
 خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
وای ، آیا هیچ سر بر می كنند از خواب
 مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می كنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد

 

بخش چهارم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ