با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

مهدی اخوان ثالث


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر زمستان

بخش دوم



یاد

 هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
 آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمك می زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
 آن شب كه بود از اولین شبهای مرداد
بودیم ما بر تپه ای كوتاه و خاكی
در خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پیراهنی سربی كه از آن دستمالی
دزدیده بودم چون كبوترها به تن داشت
 از بیشه های سبز گیلان حرف می زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهی سكوتی بود ، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
 گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهكار
در شهر زلفی شبروی می كرد ، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح
 آن خلوت شیرین و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، لیكن
بیش از حریفان زهره می پایید ما را
وز شوق چشمك می زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
او در كناری خفت ، من هم در كناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره

نغمه ی همدرد

 آینه ی خورشید از آن اوج بلند
شب رسید از ره و آن آینه ی خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
 كاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه ای شیرین است
من دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
 این سكوتی كه تو را می طلبد نیست عمیق
وه كه غافل شده ای از دل غوغایی من
 می رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
 مكن ، این نعمه ی جادو را خاموش مكن
 زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن
ای مه امروز پریشان ترم از دوش مكن
در هیاهوی شب غمزده با اختركان
سیل از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو ای خواب ، برو عیش مرا تیره مكن
خاطرم دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
چشم بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ی تاریك خزید
نغمه اش را به دلم هدیه كند بال نسیم
آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم

ارمغان فرشته

با نوازشهای لحن مرغكی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
 برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
 گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من كوشید با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی كه هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیك با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : كجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لك لك همسایه بالا زد سر و غلیان كشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی كه هم درد است و هم درمان درد
سایه افكن شد به روح آسمان پیمای من
خنده كردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شكفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناك
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیكری پر نور و پاك
در كنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را لیك قلبم می تپید
دیدمش كاهسته بر محجوبی من خنده كرد
من نگفتم : كیستی ؟ زیرا زبان در كام من
 از شكوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر كرد
كز لبش باعطر مستی آوری این گل شكفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من كیستی
 من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از كف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، آیین من است
نك برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
 تا كه همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
 اینك این پاكیزه تن مرغك ، ره آورد من است
پیكری دارد چو روحم پاك و چون مویم سپید
این همان مرغ است كاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهای من خبردارت كنند از ماجرا
دیدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را

شعر

چون پرنده ای كه سحر
با تكانده حوصله اش
 می پرد ز لانه ی خویش
 با نگاه پر عطشی
 می رود برون شاعر
 صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نیست
 یا كه هست ، می نگرد
آن شكسته پیر گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتری كه پرد
در رهش گذرگاهش
 هر خروش و ناله كه هست
 یا كه نیست ، می شنود
 ز آن صغیر دكه به دست
 و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه كه دود
ز آنچه ها كه دید و شنید
 پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
 گاه از آنچه می بیند
 چون نگاه دویانه
 دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
 یا بسان آینه ای
 ز آن نقوش زود گذر
 گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
 ناگهان به خویش آید
 ز آنچه دید یا كه شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
 نطفه ای غبار آلود
 قلب او به جوش آید
 سینه اش كند تنگی
 ز آتشی گدازنده
 ارغنون روحش را
 سخت در خروش آرد
 یك نهان نوازنده
زندگی به او داده است
 با سپارشی رنگین
 پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
 با سریع تر گامی
باید او كند كاری
 كز جرقه ای كم عمر
 شعله ای برقصاند
 وز نگاه آن شعله
یا كند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
 تا قلم به كف گیرد
خورد و خواب و آسایش
 می شود فراموشش
 افكند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
 نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشكد
 شمعها فرو میرد
 نقشها برانگیزد
 تا خیال رنگینی
 نقیش شعر بپذیرد
 می زند بر آن سایه
 از ملال یك پاییز
از غروب یك لبخند
 انتظار یك مادر
 افتخار یك مصلوب
اعتماد یك سوگند
 روشنیش می بخشد
 با تبسم اشكی
 یا فروغ پیغامی
 پرده می كشد بر آن
از حجاب تشبیهی
 یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی كم عمر
 شعله ای شود رقصان
 در خلال بس دفتر
تا كه بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
 تا چه آیدش بر سر ؟

 

بخش سوم اشعار این مجموعه را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ