f
برگزیده اشعار و سروده های
محمد حسین بهرامیان
( بخش دوم)
در این صفحه
می توانید اشعار زیر را بخوانید:
بلوز
/
یک تکه
باران /
ماه آشنا /
گوش به زنگ /
اهل دور دست آسمان /
گل پری 1 /
گل پری 2 /
مثل
یک سیب /
تمام زندگی پر /
رقص آتش /
تو گناه من /
همیشه تر از هرچه اتفاق /
گل داوودی /
عشقهای جریمه
/
آخر این قصه تاریک است
/
از یک غم نگفته
/
یک بهاریه /
مثنوی گلنار
آفتاب
بی دلیل این یکی دو روز
ای هماره! ای همیشه! ای تو تا
هنوز!
نا کجای هیچ روز هرکجای هیچ!
هیچگاه هر کجای هر چه هیچ روز!
گل پری! پری!
پری! چه کرده با دلت
قصه ی پریده رنگ دیو کینه توز؟
یا مرا به باغ سبز قصه ات ببر
یا به روی آن قبای صورتی بدوز
یک دو روز می شود که لانه کرده است
یک پرنده قشنگ زیر آن بلوز
آفتاب من! بگو چه وقت؟ کی؟ کجا ؟
خنده های شرقی تو می کند بروز؟
چشم از این غروب سرد بی رمق بپوش
روی وصله ی قبای هر چه گل بدوز
ای که هرچه گل از آتش تو شعله ور!
ای که هرچه لاله ازغم تو داغ سوز!
شرجی توام تو ای نگاه قهوه ای
ای هزارو یک شب همیشه تا هنوز
شهرزاد من بگو چه کرده با دلت
قصه پریده رنگ دیو کینه توز
شرجی توام تو ای فروغ ناگهان
ماضی مضاف هر چه فعل دلفروز!
تا کنون گاه گاه تا همیشه تا...
آفتاب بی دلیل این یکی دو روز!
یک
تکه باران
ازآتشم خاکستری بر جا
نمانده است
بر خاک من خاکستری حتی
نمانده است
من هفت صحرای جنون را بو
کشیدم
حتی غبار دامن لیلا نمانده
است
پاتابه ی زر دوز دختر بندری
ها
در خواب خیس جاشوی دریا
نمانده است
چیزی از آواز غریب موج و
مرجان
در ونگ ونگ گوش ماهی ها
نمانده است
من دخترم را دست باران داده
بودم
گردی از آن توفان باران زا
نمانده است
می گردم و از هرچه باران
،هرچه دریا
یک رو سری آبی از او در
خانه مانده است :
لا لا گُلُم لا لا پرنده ی
مهربونُم
هی می کشه آتیش به بُنج
لونِمون دست
او شُو که رفتی غم چه تیفونی
بپا کِرد
شستیم از او شُو هر دومون از
جونمون دست
ای شُو بلا ،ای شُو سیا ،ای
شُو شَلاله
ای شُو وَخی ور داره ای رو
شونمون دست،
کِل می کشن پرمونکا رو حوض
قالی
دس می کشن رو خاک سرد
خونه مون دست
*
پروانه نام دفتر شعر خودم
بود
تنها دو برگ از دفتر پروانه
مانده است
تنها دو دل بر تک درختی سرد
و خاموش
از خواب شیرین دو تا دیوانه
مانده است
از کوچ ایل من اجاقی سرد می
ماند
از آتشم خاکستری اما نمانده
است
می گردم و از هر چه او یک
تکه باران
تنها همین، تنها همین در
خانه
مانده است
ماه
آشنا
به مهربانی های
بابک اسفندیاری
عزیز
خراب و
غمزده صد زخم در صدا دارم
خراب
خاطره هایی که با شما دارم
هنوز
مضطرب این شب سیه پوشم
هنوز
در به در این شب عزا دارم
مرا
ببخش اگر مثل بغض ماهی ها
میان
تُنگ نگاه تو
ولولا دارم
خدا
مرا و تو را و ستاره را
دارد
و من
تو را و خدا و ستاره را
دارم
میان
منعکس چشم های شیشه ایم
نگاه
کن که ببینی دو تا خدا دارم
دو تا
خدا نه ...دو تا بت...دو تا
هبل....عزّی
دو تا
صنم...نه....دو تا قبله دعا
دارم
دو تا
خدا که خراب هم اند و می
دانند
خراب و
غمزده صد زخم در صدا دارم
گوش به زنگ
می ترسم از صدا، که صدا
عاشقت بشود
این سوت کوچه گرد رها عاشقت
بشود
گفتم به باد بگویم تو را... نه... ترسیدم
این گرد باد سر به هوا
عاشقت بشود
پوشیده ای سفید،کجا سبز من!
نکند
نار و ترنج باغ صفا عاشقت
بشود
بگذار دل به دل غنچه ها ولی
نگذار
پروانه
سوز خانه ی ما عاشقت
بشود
حالا تو گوش کن به غمم
شهربانو! تا
در قصه هام شاه و گدا عاشقت
بشود
بالا نگاه نکن آفتاب لایق
نیست
می ترسم آن بلند بلا
عاشقت بشود
مال منی تو، چنان مال من که
می ترسم
حتی خدا نکرده خدا عاشقت
بشود
خورشید قصه ی مادر بزرگ
یادت هست؟
خورشیدمی تو ،ماه چرا عاشقت
بشود
وقتی نشسته این منِ خاکی به
پای غمت
باز این گدای بی سر و پا
عاشقت بشود؟
عمری است گوش به زنگم،
چرا؟...که نگذارم
حتی درنگ ثانیه ها عاشقت
بشود *
*
اين
شعر اوست، خود او، بعمد نا موزون
تا تو، تويِ مخاطب او
عاشقش نشوي
اهل
دور
دست
آسمان
باورت
نمی
شود،
منم
که
سبز
ایستاده
ام
زخم
ریشه
کرده
در
تنم
که
سبز
ایستاده
ام
سرو
سر
به
زیر
ریشه
در
هوا،
بگو،
شنیده
ای؟
واژگون
واژگون
منم
که
سبز
ایستاده
ام
از
بلند
زین
به
پای
بوس
خاک
اوفتاده
ام
دار
خود
سوار
می
کنم
که
سبز
ایستاده
ام
هرقنوت
خسته
خاکسارم
آسمان
به
دل
مگیر
گر
گرفته
باغ
دامنم
که
سبز
ایستاده
ام
غنچه نه، شکوفه نه، غزل نه !...باورت
نمی
شود
اهل
شهر
دود
و
آهنم
که
سبز
ایستاده
ام
پشت
این
چراغ
های
سرخ ...زرد ...سبز
...بی
عبور
من
تو
را
مرور
می
کنم
که
سبز
ایستاده
ام
من
به
مرگ
سیب
واقفم
که
سرخ
اوفتاده
ام
من
به
سیب
مرگ
مومنم
که
سبز
ایستاده
ام
ای
دل،
ای
دل
شکسته
،
آسمان
زخمی
تو
را
رنگ
آفتاب
می
زنم
که
سبز
ایستاده
ام
مه
گرفته
شهر
را
ولی
هنوز
می
شناسمت
خوب
من
!ببین
منم...
منم
که
سبز
ایستاده
ام
گل پری
1
ماه اگـر در شبکلاه زر زری زیبـاتر است
مـاه عالمتاب من در روسری زیبـاتر است
گـر چه زیبا می زند پیدا شدن بر مـوی او
گـم شدن در آن شب نیلوفری زیبـا تر است
عـشــق را در گـنـــجه ً سبز قـدیـمی دیده ام
چشـمش از نار و ترنج کودری زیباتر است
"همـدلــی از همـزبانی خوشتر...." اما اینکه تو
با زبـان از همدلان دل می بری زیباتر است
مــادرم می گفت دختـــر هـای باغ لشــکری
مثل حوری هر یک از آن دیگری زیباتر است
سینـه ریز ســکه کوب دختــرانش در غروب
از قِران آفتــاب و مـشـــتری زیبــاتر اسـت
من به او می گفتم اما - خوب یا بد- گـل پری
گل پری از هر چـه حوری و پری زیباتر است
ولولای دخــتران مثل گــل بــــر روســریش
از سـکوت این شب کــاکـل زری زیباتر است
او که من می خواهمش گلخنده های شرقی اش
توی بــاغ رنگ رنگ روســری زیبــاتر است
گل پری 2
روی تخـت سـبـز مخمـل می نشـیـنـد گـل پری
عاشـق است از
بوسه گل می آفریـند گـل پـری
گـاه گـاهی مثـل یک مــاهی کـه می افتد به دام
توی تــور سـبـز پو لک می نشـیـنـد گـل پـری
عــود و اسـپـنـد و حـنا و لاله و قـرآن و شــمع
لالــه را از
آن میــان بر می گـزیـنـد گـل پـری :
...لاله
ســـرخه ، لالـه زرده ، لاله اومد خونمون
تو لباس سرخ مخمـل گـل به ســر زد خونــمون
تـو لبــاس ســرخ مخـمـل لالـه روشـن می کــنه
ســینه ریـز سـکه کـوب نـقــره گـردن مـی کــنه
فـیـتـیـله ش ابریشــمی و روغـنش اشـک چیشه
لالـه ی رودم نـمـی ســـوزه نـمـی دونـم چــشـه
یار مبارک...
نه؛ همین جا یکدم از خود می رود
مــی رود در آیـنــه خـــود را بـبـیـنـد گـل پــری
"مـــن وکـیــلم ؟" بــار سـوم نیـز می پرسند از او
رفتـه است از باغ روًیــا گـل بچـیـنـد گــل پـری
سـفره اش یک مــاه کـم دارد که آنـهم مــادرست
کــاش می شـد خنـچه را از نـو بچـیـنـد گل پری
سیب
يک
غزل
گفته
ام
مثل
يک
سیب
،
با
رديف
بيفتد
بیفتد
شايد
اين
شعر
بی
مايه
باشد
،
شايد
اين
قافيه
بد
بیفتد
من
ولی
امتحان
کردم
امشب
،
آسمان
ريسمان
کردم
امشب
شايد
اين
شعر
بی
مايه
روزی
،
دست
يک
روح
مرتد
بيفتد
من
ولی
در
پی
يک
سوًالم
:
اين
که
پايان
اين
ماجرا
چيست؟
اين
که
آخر
چرا
مرگ
بايد
روی
يک
خط
ممتد
بيفتد؟
شعله
بايد
بر
انگيزم
ازخويش
،
دار
بايد
بياويزم
از
خويش
تا
کی
آخر
در
آيينه
چشمم
،
بر
نگاهی
مردد
بيفتد
بر
لب
بام
خورشيد
بوديم
،
بر
لب
بام
خورشيدآری
بر
لب
بام
خورشيد
ناگاه
،
ماه
در
پايت
آمد
بيفتد
اشک
بر
سطر
لبخند
افتاد
،
خواندم
از
گونه
های
تو
در
باد
سيب
يک
لحظه،
يک
اتفاق
است
،اتفاقی
که
بايد
بيفتد
اتفاقی
شبيه
شکستن،
خلسه
ای
مثل
از
خود
گسستن
اتفاقی
که
امروز...
فردا... يا
نه
،هر
لحظه
شايد
بيفتد
خيز
ودر
شهر
غوغا
کن
آزر!
آتشی
تازه
بر
پا
کن
آزر
رفته
است
آن
تبر
دار
ديروز،
پای
بت های
معبد
بيفتد
موج
بايد
برانگيزی
از
من
،
ماه
بايد
بياويزی
از
من
موج
يا
ماه
تا
نبض
دريا
،
يک
دم
از
جزر
و
از
مد
بيفتد
*****
مرگ
طنزی
فصيح
است
آری
،
بايد
از
عمق
جان
خواند
وخنديد
گرچه
اين
شعر
بی
مايه
باشد
،
گرچه
اين
قافيه
بد
بيفتد
قناری، سار، بلبل پر؛ پرستو پر، کبوتر پر
خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنين تر پر
من وحسرت نشينی ها، من و اين سخت جانی ها
تو از دلبستگی ها پر، تو تا يک آسمان پر، پر
تمام زندگی تکرار يک کوچ است يک پرواز
تمام زندگی تکرار يک گل، يک گل پرپر
تو و چون گل شکفتن ها، تو و تا اوج رفتن ها
من و خار جنون در دل، من و تيرخطر در پر
تمام سينه سرخان روی بال خويش می بردند
تو را ، وقتی که زخم يک کبوتر داشتی
بر پر
چه می خواهی دگر از من؟ بگير و يک جنون بشکن
اگر آيينه آيينه، اگر دل دل، اگر پر پر
من از افسانه موهوم دل بايست می خواندم
که در اسطوره
ی آتش سياوش پر، سمندر پر
هميشه قسمتم اين کنج محنت نيست می دانم
به سوی چشمهايت می گشايم روزی آخر پر
رقص آتش
آتش ادای رقص مرا در می آورد
مي رقصد و دوباره ادا در می آورد
کبريت می زند شب پاييزی مرا
از خش خش نسيم صدا در می آورد
گاهی مرا به شوق، به شادی، به هر چه سيب
گاهی به ياد خنده ی مادر می آورد
اين تيک تاک پیر که آواز گام اوست
ما را ز بهت ثانيه ها در می آورد
فردا همين قبيله پُر های و هوی اشک
پيش تو چشمهای مرا در می آورد
هر شب کسی دو دست نه، دو خواهش عجيب
از آستين خيس دعا در می آورد
يک لحظه بعد باز همين اشتهای پير
سر از ميان شانه ی ما در می آورد
اين دوره گرد پير که مرگ است نام او
هرجا که شد دلی ز عزا در می آورد
يک لقمه نان سير گدا هر کجا که شد
از سفره های نان و نوا در می آورد
مثل سکانس آخر يک ماجرا شبی
سر از پلاک خانه ما در می آورد
تو گناه من
سیب ها گناه آدمند ، تو گناه من
سرخ گونه های توست بهترین گواه من
گرچه باورت نمی شود ولی حقیقتی است :
مرگ اشتباه زندگی است، اشتباه من
من حساب سال و ماه را نه، گم نکرده ام
وعده ی من و تو روز مرگ بود ماه من!
من اسیر خویشم این گناه بودن من است
ور نه تو کجا و گریه های گاه گاه من
نیستی و بی تو تهمتی به نام عقل
چون گلوله ای نشسته بر شقیقه گاه من
من نگفته ام شبیه آخرین نگاه تو
تو نگفته ای شبیه اولین گناه من
پشت میله های حبس مانده ای و بر تنت
جامه ای است رنگ شعر های راه راه من
شمع نیستی ولی به شوق چشم های تو
می پرند بال های خسته گِرد آه من
کاشکی بیاید او که رنگ چشمهای توست
تا که وا شود سپیده در شب سیاه من
سیب ها شکوفه می دهند اگر چه دیر
سرخ گونه های توست نازنین، گواه من
همیشه
تر
از
هرچه
اتفاق
در
کوچه
های
شهر
شما
پرسه
می
زنم
دیوانه
وار
سر
به
هوا
پرسه
می
زنم
هر
شب
به
شوق
لِی
لِی
کفش
کتانی
اش
در
کوچه
های
بی
سر و پا
پرسه
می
زنم
در
پارک
های
باکره
،
در
خنده
های
خیس
در
جاده
های
رو
به
خطا
پرسه
می
زنم
چندان
غریب
نیست
اگر
نیمه
های
شب
در
روزنامه
های
شما
پرسه
می
زنم
دختر
فراری
ام
؟ نه!
کجایم
شبیه
این...
امضام
را
بِ...ببین، ب....ب... با
پرسه
می
زنم
شِ...شعر
گفته
ام
مثلا ....نه
که
حافظم
حس
می
کنم
توام
...تُ ...تُ... تا
پرسه
می
زنم
من
هم
درست
مثل
تو
وقتی
که
بی
منم
زل
می
زنم
به
آینه
یا
پرسه
می
زنم
هر
شب
هزار
و
سیصد
و
هشتاد
و
چند
بار
بغض
غریب
پنجره
را
پرسه
می
زنم
من
شاعرم !
حقیقت
تلخی
است
شاعری
من
در
حریق
سرد
صدا
پرسه
می
زنم
هر
شب
چو
یک
ستاره
آبی
،
شبیه
شوق
در
خواب
هرچه
شاه
و
گدا
پرسه
می
زنم
دنبال
آن
دقایق
معصوم
ساده
ام
در
تیک
تاک
ثانیه
ها
پرسه
می
زنم
در
حال
،
در
محال
،
در
امروز
،
در
هنوز
در
لحظه
های
در
تو
رها
پرسه
می
زنم
دستان
من
دو شاخه
ی خشکیده
اند
و من
در
کوچه
باغ
سبز
دعا
پرسه
می
زنم
چندان
غریب
نیست
اگر
نیمه
های
شب
بر
جانماز
نافله
ها
پرسه
می
زنم
من
کودکم
به
طعم
دو
گیلاس
راضی
ام
دنبال
چشم
تو
همه
جا
پرسه
می
زنم
ای
لحظه
همیشه
تر
از
هرچه
اتفاق!
گم
کرده
ام
تو
را و
تو
را
پرسه
می
زنم
گل داوودي
باید که کسی دشمن جانت شده باشد
تا حسرت او ورد زبانت شده باشد
می ترسم از آن روز که داوودی این باغ
قربان مزامیر دهانت شده باشد
کولی چه کنم آینه را روزی اگر دل
آواره ی ابروی کمانت شده باشد؟
دلتنگ کدامین شب شومند شهیدان؟
شاید به گل سرخ اهانت شده باشد
آن شب که تو پر می زنی و از تب پرواز
یک زخم همه نام و نشانت شده باشد
می فهمم از این هلهله ی دور که باید
در خانه کسی دل نگرانت شده باشد
حیرانم از آن ماهی سیراب که هر روز
لب تشنه یک لقمه نانت شده باشد
از سفره بی روزی ساحل نکشد پا
دریا که نمک گیر
لبانت شده باشد
عشق های جریمه
اشتباه اول من و تو یک نگاه
بود
عشق ما از اولین نگاه
اشتباه بود
گر چه باورت نمی شود ولی
حقیقتی است
اینکه کلبه ی من از غم تو
روبراه بود
می دویدم و میان کوچه جار
می زدم
های های گریه بود و اشک و
درد و آه بود
گاه گریه می شدیم
و گاه خنده
مثل شوق
این هم از تب همان نگاه گاه
گاه بود
جنگ بر سر من و خدا و عشق
بود سیب
سیب بی گمان در
این میانه بی
گناه بود
هر کجای شب که مثل سایه
پرسه می زدیم
ردی از عبور سرد آفتاب و ماه
بود
آفتاب من تویی و ماه من بگو
چرا
با حضور آفتاب، روز من سیاه
بود؟
اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه
غروب
بر غریبی من و تو بهترین
گواه بود
هرچه می دوم به انتهای خود
نمی رسم
مانده ام کجا، کجای کار
اشتباه
بود
آخر این قصه تاریک است
مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد
دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد
هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا
زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد
پیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدم
قصــه
ی اویی که در آیینه
مهــرویی ندارد
قصه ی کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا
کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد
قصــه ی پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که
شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد
قهـرمانِ کوچه
یِ ما ... راستش از تو چه پنهان
روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد
باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست
گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد
قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه
یِ ما
دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد
گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را
جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد
گردبـــادِ بی قرارِ روزهایِ خشم و آتش
مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد
هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا
زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد
***
آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم
مرگ ســـهراب دلم را نوشدارویی ندارد
من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر
یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد
از یک غم نگفته
حیرانم آنقَدَر که نمی دانم،
از واژه های خسته چه می خواهم
می دانم اینقدر که نمی
دانم از این زبان بسته چه می خواهم
تو فکر می کنی که قناری ها
از یک پَر شکسته چه می فهمند؟
من داغم اینقدر که نمی فهمم از
این من شکسته چه می خواهم
عمری به سردویدم و ننشستم،
چون موج بی گلایه....
ولی حالا
از کشتی شکسته تن
، از این
شوق به گل نشسته چه می خواهم؟
زیر هجوم سایه کم آوردم، روزی که دور معرکه با من بود
از پهلوان قصه و زنجیری صد
پاره و گسسته چه می خواهم؟
سبز و بنفش روسری ات در
باد، آویزِ شاخه هایِ
سر انگشتت
من در چنین شبانه شیرینی،
در باغ های پسته چه می خواهم؟
من یک شهاب تند سرازیرم،
هی جسته و گریخته می میرم
وقتی که طرحی از تو نمی
گیرم، از این شب خجسته چه می خواهم؟
امشب دوباره سر به گریبان
و ... باری کنار بهت خیابان و...
از بافه بافه بافه باران
و.... گل های دسته دسته چه می خواهم؟
عمری غریبه بودم و بیزار
از، درهای رو به بال کبوتر باز
امشب بر این ضریح پر از
باران، از قفل های بسته چه می خواهم؟
می گویم از لبت؟نه نمی
گویم.... تو یک غزل سروده دیرینی
از یک غم نگفته چه می
گویم؟ از یک گل نرُسته چه می خواهم؟
من خوابِ گنگ دیده و دنیا
کور، من گنگِ خواب دیده و عالم کر
حیرانم آنقدر که نمی دانم
از این زبان بسته چه می خواهم
يک بهاريه
براي دخترم هستي
هستی بابا بهارمیاد، سنجاقکا پر
میزنن
به گلدونا، به آدما، به زندونا سر
میزنن
سخته تو باد پر بزنن اما زرنگی
میکنن
سرخ و سفید و زرزری، باد و ای
رنگی میکنن
نه نه نه ! من چی می گم؟ باد و هوا
که رنگی نیس
مثل دلای بعضیا،
اینقده سخت و
سنگی نیس
کو که حالا با آدما بتونی آشنا
بشی
با گرگایی شبیه ما زبونی آشنا
بشی
بعضیا دیون بخدا، قیافشون مثل
پری
خوب که نگاشون می کنی، به زشتی شون
پی می بری
از اونور دنیا میان، جنگ نظامی
می کنن
با تانکاشون به گنبدا، بی
احترامی می کنن
برای کفترا باروت، به جای گندم
می پاشن
نمک نمک با حرفاشون رو زخم مردم
می پاشن
بعضیا هم این وری ین، سجاده هی
آب می کشن
مداد سیا دستشونه،
هی تو چیشا خواب
می کشن
هر چه می گیم خستمونه، وعده ی
فردا رو میدن
قربون آقا که همه، نشونی آقا رو
میدن
بهتره از گلا بگیم، حرفای بدبد
نزنیم
حرف دل خستمونو، به هر کی اومد
نزنیم
بهتره از گلا بگیم گلا همیشه
خندونن
قناریای نق نقو همیشه کنج
زندونن
بهار همیشه شادیه، دف داره و دُهُل
داره
روی قبای چین چینش، صد تا، هزارتا
گل داره
هی پیش پاش تو آسمون ابر سفیدا
می بارن
بارون میشه، چشمه میشه، هرجا اونا
پا می ذارن
عید که میآد بزرگترا، سفره ی هف
سین می چینن
سبزه و سیر و سکه رو، همچین و
همچین می چینن
عید که میاد باز آق بزرگ، تو قاب
جوونی می کنه
آینه جهاز ماه بی بی، خونه تکونی
می کنه
عید که میاد گل می کنن، تو
باغچمون شاپرکا
وول می خورن یواشکی، تو روسری
دخترکا
ما می تونیم مثل گلا، شادیِ آدما
بشیم
روی لبای یخ زده، مثل شکوفه
وا بشیم
***
بهار دیگه ای داریم، گمونم اونو
می شناسی
مامان میگه امام زمون، امام
زمونو می شناسی
میاد میاد، یه روز میاد، یه روز
از اون دورا میاد
یه روز از اون دورای دور، تو
خواب مأمورا میاد
مأمورایی که مغرورن، مأمورایی که
مأمورن
خون می ریزن، خون می پاشن، اما
همیشه معذورن
شبکورایی که روز برا دشمنا
شمشیر می زنن
خفاشایی که سایه ی خورشیدو
با تیر
می زنن
من نمی گم
آخریه، من نمی گم اولیه
فقط همینو می دونم، خوابای اون
مخملیه
معمولیه، مثل ماها، مثل راننده
تاکسیا
مثل نگاه روشن و ساده ی بچه
واکسیا
میاد میاد، یه روز میاد، یه روز
از اون دورا میاد
مثل بهار از اونور کوچه ی
مأمورا میاد
شاپرکا پر بزنید، صدا کنید، صدا
بدید
به این خونه، به اون خونه، خبر به
آدما بدید
بگید که منتظر باشن، دلا رو نذر
او کنن
صحن و سرای چشما رو، آب بزنن،
جارو کنن
عید و بهارمون میاد، تو زوزه ی
تیر فشنگ
با سیصد و سیزده سوار، یه جمعه ی
خوب قشنگ
این مثنوی دلسروده ای از سالیان پیش است. حسی در آن مستتر است که با گذشت
روزهای نوجوانی هنوز هم که هنوز است دوستش دارم.شما هم شریک شوید:
گيرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خيال
پس دلم منتظر کيست عزيز اين همه سال؟
پس دلم منتظر کيست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه يک پنجره وا شد به خيالم که تويی
همه جا شور به پا شد به خيالم که تويی
باز هم دختر همسايه همانی که تو نيست
باز هم چشم من و او که نمی دانم کيست
باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار
کوچه يک عالمه آواز شد از سمت بهار
پيرهن پاره گل جمله تبسم شده است
يوسف کيست که در خنده ی او گم شده است؟
اين چه رازی است که در چشم تو بايد گم شد
بايد انگشت نمای تو و اين مردم شد
به گمانم دل من باز شقايق شده ای
کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای
يال کوب عطش است اين که کنون می آيد
اين که با هیمنه از سمت جنون می آيد
بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ايلاتی من!
چِقَدَر سردم و بارانی ام ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا؟
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا؟
دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نيست
روز و شب منتظر اسب و سواری است که نيست
در دلم اين عطش کيست خدا می داند
عاشقم دست خودم نيست خدا می داند
عاشق چشم تو هستيم و ز ما بی خبری
خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری
***
باز شب ماند و من اين عطش خانگی ام
باز هم ياد تو ماند ومن وديوانگی ام
اشک در دامنم آويخت که دريا باشم
مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم
خواب ديدم که تو می آمدی و دل می رفت
محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:
يک نفر مثل پری يک دو نظر آمد و رفت
با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت
خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد
باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد
"آخرش
هم دل ديوانه نفهميد چه شد
يک شبه يک شبه ديوانه چشمان که شد"
تا غزل هست دل غمزده ات مال من است
من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است
"آی
تو! تو که فريب من و چشمان منی!
تو که گندم! تو که حوا! تو که شيطان منی!
تو که ويرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!
تو که ديوانه ی ديوانه تر از خود شده ای!"
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا
؟
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
؟
ای دلت پولک گلنار! سپيدار قدت
!
چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟
چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من!
آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من!
تو کجايی و منِ ساده ی درويش کجا
تو کجايی و منِ بی خبر از خويش کجا
بخش اول شعرها را از
اینجا
بخوانید.
در بخش اول
این مجموعه، اشعار زیر در معرض دید و خوانش شما قرار دارد:
حتی اگر آیینه
باشی /
حیاط چند شهریور
/ شیدایی
شبهای بی لیلا /
آه سایشگاه
/ دنیایی
ها 1 /
دنیایی ها 2
/
غم نان /
دریچه های بسته /
پرده خوانی /
گلبوته تر از باغ /
سومالی /
هیچ /
بی خوابی ماه /
سوگیانه بم /
مهتاب شطرنجی
/ فالگیر
/
دفتر باران
/ باید مرا راهی
کنی / این
وصله ها به ماه نمی چسبد /
پیشنماز (سارا)
تعدادی از شعر های
این مجموعه را از اینجا بشنوید