سراسر حادثه
بهرام صادقی
(بخش دوم)
....اتوبوس آرام آرام مثل زورقی
كه روی امواج نرم دریا به پیش برود، به راه افتاد. از مدتها پیش جبههها
مشخص بود، دیگر جمعآوری قوا لزوم نداشت. بهروز و درویش خود را از سنگر گرم
و تنبلیآورشان بالا كشیدند. درویش لبخند زد و گفت:
ـ وقتی دیدند شكست میخورند فوراً از شناختن داور خودداری كردند. كاملاً
معلوم است كه این كار را تیم امریكا كرده است . برای اینكه...
بهروز مثنوی را كنار گذاشت و چون مدتها سكوت كرده بود اول سرفهای كرد و
بعد سخنان درویش را تاًیید كرد:
ـ ... برای اینكه همیشه همینطور بوده است. امپر یالیسم یعنی همین. نفتها
را كه می بلعند، بازارها را كه در دست میگیرند، میدان فوتبال را هم می
خواهند قبضه كنند.
برادر بزرگتر و آقای مهاجر به هم نگاه كردند و لبخند زدند: علاوه بر آنكه
به دیوانگی آن دو میخندیدند میخواستند از پشتیبانی و نیروی معنوی یكدیگر
اطمینان حاصل كنند. مازیار چشمهایش را بسته بود و حتی اندكی هم وضع خود را
تغییر نداده بود، همچنان دراز كشیده و پاها را به رختخواب تكیه داده، اما
"آه" آهسته از دهانش بیرون میآمد. بلبل به خلاف میل باطنیاش گفت:
ـ آقای مهاجر لطفاً صدای رادیو را بلند كنید تفسیرش را گوش كنیم.
خانم مهاجركه هوای توفانی را در رگبرگ های خوداحساس كرده بود برخاست وگفت:
"من به آشپزخانه می روم،كمك مادر" ودر این حال نگاه مشكوكش از روی همه
گذشت. گویندهی رادیو با حرارت غیرعادی و هیجان محسوس تقریباً فریاد
میكشید:
ـ "تاثیر این واقعه در روابط بین المللی آشكار و واضح است. توپی كه قرار
بود با آن بازی شود در حقیقت به مثابه وزنهای بودكه میتوانست در كفهی
ترازوی سیاست جهانی سنگینی خود را به نحو بارزی به اثبات برساند، و اگر چه
هنوز معلوم نیست كه كدام كشور با خودداری از شناختن داور به بحران اوضاع
كمك كرده است اما می توان گفت كه روس ها بار دیگر نشان دادند..."
برادر بزرگتر رادیو را خاموش كرد و به بلبل كه در مقابل عمل انجام شدهای
قرار گرفته بود گفت:
ـ بفرمائید! از این بهتر؟ روسها به محض اینكه دیدند شكست میخورند توپ را
به هوا پرتاب كردند، بعد هم گفتند داور را قبول نداریم. پس همزیستی
مسالمتآمیز همین است؟
بلبل، سرگشته جواب داد:
ـ شما كه میدانید، شما میدانید كه من در سیاست وارد نیستم، آدم بیطرفی
هستم، چرا از من میپرسید؟
ـ نه، از شما نپرسیدم، از این آقایان پرسیدم، از آقای بهروز خان و جناب
درویش پرسیدم. جوابتان چیست؟
آقای مهاجر گفت:
ـ ملاحظه بفرمایید، این موضوع حتا در دادگستری هم سابقه دارد. یعنی كسانی
كه در حقوق وارد باشند میفهمند كه امریكا طرفدار عدالت است، چرا؟ برای
اینكه میتوانست به تنهایی بازی را ادامه بدهد اما نداد... چون دموكراسی
این طور حكم میكند، برای اینكه... برای اینكه در فوتبال اگر طرف حاضر نشد،
ادامهی بازی خیانت به عدالت است.
بهروز مجهز شد:
ـ خیلی خوب، من جواب شما را بدهم یا برادرم را؟ این طور كه بحث نمی كنند...
من تمركز افكارم را از دست می دهم.
"شما" شكمش را لمس كرد و برادر بزرگتر كه شرارتش كم كم بیدار می شد با صدای
بلند گفت:
ـ جواب بنده را، جواب بنده را، آقای اخوی! این همه اردوگاه كار اجباری در
شوروی چه میكند؟ تا كسی جیك بزند میبرندش سیبری، یا تبعیدش میكنند به
كوههای اورال. شكمشان كه سیر نیست، كفش حسابی هم كه ندارند، میماند آزادی.
آن هم كه ملاحظه میفرمایید به چه وضعی در آمده است.
بهروز خونسردی خود را باز یافت و با لحن آخوندی كه از طلبهی تازهكاری
امتحان میكند پرسید:
ـ منبع اطلاعات شما چیست؟
مازیار آه بلندی كشید و برادر بزرگتر كه صورتش سرخ شده بود و انگشتهایش را
از خشم به صدا در میآورد فریادكشید:
ـ منبع اطلاعم؟ همهی رادیوهای آزاد، همهی روزنامههای ملی، عكسهای
حقیقی، فیلمهای مستند...
ـ اینها حساب نیست، قلم دست دشمن است، این طور نیست؟
درویش معصومانه زمزمه كرد:
ـ چرا، همینطور است، قلم دست دشمن است.
بلبل، كاملاً به خلاف میلش، در سیاست وارد شد:
ـ از من نشنیده بگیرید اما به عقیدهی من شما اشتباه میكنید. ممكن است در
این قضیه دست انگلیسها در كار باشد.
آقای مهاجر با علاقه سؤال كرد:
ـ چطور؟ یعنی آنها بازی را عقب انداختهاند؟
ـ من نمیخواهم اظهار عقیده كنم، چون بیطرف هستم، فقط دنبال كار خودم
میروم، به كسی كاری ندارم، اما بعضی وقتها... یك جملهی معروفی بود، تفرقه
بینداز و...
آقای مهاجر حرف او را تكمیل كرد:
ـ آه، بله... بینداز و حكومت كن. خیلی به دلم چسبید. حتماً آنها انگولك
كردهاند.
بهروز، بی آنكه توجه كند، با همان خونسردی به حرفش ادامه داد:
ـ شما بهتر است به حقایق عینی توجه داشته باشید: ملاحظه بفرمایید كه اقتصاد
ما سالم نیست، ارزمان خارج میشود، جوانهای ما را هولیود فاسد میكند،
مغازههامان پر از اسباببازیهای امریكایی است. امپریالیستها دیگر از این
بهتر چه می خواهند؟ دخترها آدامس میجوند و پسرها با كاپوت دنبالشان
میافتند...
برادر بزرگتر دست راستش را تهدیدكنان به جلو برد و با دست چپ آستین بهروز
را گرفت و بلندتر داد كشید:
ـ به جهنم! به جهنم! به كوری چشم امثال شما كه برای خارجیها كار میكنید و
ازشان پول میگیرید! همین خوب است، لااقل امنیت داریم، چند جور آزادی
داریم، حرفمان را میتوانیم بزنیم، آقا بالاسر نداریم، مأمور مخفی گوشه و
كنار مواظبمان نیست. اما در شوروی؟ سلمانی كارآگاه است، شوفر كارآگاه است،
مقاطعهكار و روزنامهچی كارآگاه است، دلاك كارآگاه است، فاحشه كارآگاه
است، حتا رئیس پلیس هم كارآگاه است.
بهروز كه از سنگینی و حتمیالوقوع بودن ضربههای برادر بزرگتر باخبر بود و
در عین حال میدانست كه نشان دادن ضعف، آتش جنگ گرم را تیزتر خواهد كرد
كوشید كه خود را از دست او نجات بدهد، به نوبهی خود صدایش را بلند كرد:
ـ اینطور نیست! این طور نیست! اینها افتراست، دروغ است. تو حق داری از
منافع خودت دفاع كنی، این كاری است كه سرمایهداران در همه جای دنیا
میكنند، اما من به خاطر انسانیت دفاع میكنم، نه برای خارجی ها.
ضربهی اول شتاب آلود و مبهم وارد آمد، اما قبل از آنكه دومین ضربهی
دردآور بر سر بهروز فرود بیاید، بلبل كه ظاهراً خود را از هر كوششی عاجز
میدید ناگهان به آواز خواندن پرداخت و آقای مهاجر ضمن آنكه به نظارت در
امر آتشبس پرداخته بود و با دستهایش دو برادر را از هم جدا میكرد بریده
بریده گفت:
ـ خیلی خوب، استغفرالله! اینها همه به كنار. دست كم ما همه مسلمانیم. آنها
میگویند خدا نیست، استغفرالله! دین تریاك است، باز هم استغفرالله! آخوندها
و كشیشها را توی ماشین باری سوار میكنند و به دریا میریزند، استغفرالله!
اینها شوخی ندارد، اینها شوخی ندارد.
آقای مهاجر میدانست كه با خوردن عرق موافقت كرده است و اكنون تعجب میكرد
كه چرا احساسات مذهبیاش هردم رقیقتر می شود و اشك آرام آرام از چشمهایش
می ریزد.
ـ آن وقت اگر بر ما مسلط شوند... اگر مسلط شوند حضرت معصومه را خراب می
كنند، امامزاده داود را به آب میبندند، حضرت رضا را به توپ میبندند، مگر
نكردند؟ مگر نیستند؟ آن وقت مگر... مگر شما مسلمان نیستید؟
همه، با اینكه نمیدانستند واقعاً چه هستند، سرشان را تكان دادند. تنها
درویش زمزمه كرد:
ـ ما ماتریالیست خداپرست هستیم.
و برادر بزرگتر كه اكنون تمام زشتی و بدی كارش را احساس می كرد بغض كرد و
چوب كبریتی را كه لای دندانهایش فشار میداد شكست و چون میترسید كه خوردن
عرق (كاری كه آنقدر دوست میداشت) به تعویق بیفتد سرش را بلند كرد و با
قیافهای پوزشخواه نگاهش به دیوار دوخت. آقای مهاجر گفت:
ـ خیلی خوب، بچهها... اگر اجازه میدهید، اگر اجازه میدهید شما را...
وقتی برادر بزرگتر بطریهای عرق و پاكت پرتغال را به سرعت و چابكی از پشت
كمد بیرون آورد به همه نگاه كرد و عبوسانه لبخند زد: آنها هم بغض كرده
بودند.
در لحظاتی كه لیوان های بزرگ از عرق پر می شد و با احتیاط و شتاب (كه
كاملاً بی مورد بود) ناگهان خالی میشد و حتا قبل از آن،كه آتش گفتگو گرم
بود، مسعود در آشپزخانه به طرح نقشه های قهرمانی برای فرار از خانه اشتغال
داشت. برای این كار لازم بود كلیهی راه هایی كه میتوانست مورد استفاده
قرار بگیرد به طریق هندسی روی كاغذ رسم شود و ساعت دقیق فرار و طرز مقابله
با حوادث احتمالی به دقت تعیین گردد.
خانم مهاجر كه ناگهان همهی زندگی خود را بیهوده و اطرافیانش را مردمی
كسالت آور و شوهرش را پیرمرد تبهكار توبهشكنی دیده بود به درگاه تكیه داده
بود وخاموش، با لبهای خشك وچشمهای نمناك، به تاریكی نگاه میكرد و
بیاراده مادر را كه مثل پیچكی به دورش میخزید از خود میراند. مادر گفت:
ـ خوب، چه میشود كرد؟ آخر جوانند، بهتر از این است كه بروند بیرون بخورند.
خانم مهاجر بی آنكه تكان بخورد و یا سرش را برگرداند جواب داد:
ـ جوانند؟ ولی شوهر من كه پیر است، پنجاه شصت سال دارد، او چرا؟ مگر به
درگاه خدا توبه نكرده بود؟ میدانم چرا بچهدار نمی شوم... برای همین است.
او فقط میخواهد مرا گول بزند. روزه میگیرد، نماز میخواند، زیارت می رود،
همهاش برای اینكه مرا گول بزند. یك ذره اعتقاد ندارد، اگر داشت...
ـ اما هنوز دیر نشده است... خیلیها بعد از سی چهل سال كه این طرف و آن طرف
گشتند یك دفعه آبستن میشوند. شما مگر چند سال دارید؟ ماشاءالله جوانید،
هنوز باید امید داشته باشید.
ـ ... اگر داشت من آبستن میشدم. بدتر از اینها: من خیلی خوب میفهمم كه
اصلاً دلش بچه نمیخواهد. همه حرفهایش ظاهری است. چطور ممكن است؟ برایش
فرق نمیكند، برایش... فرق نمیكند...
مادر به مسعود نگاه كرد. مسعود همچنان روی هاون سنگی بزرگ آشپزخانه نشسته
بود یا، صادقانه تر، در آن فرو رفته بود و ظاهراً به نظر میرسید كه بیرون
آمدنش آسان نخواهد بود. در این لحظه مسعود در خیابان تاریك و درازی قدم
میزد و زوزهی سگها را میشنید، اما قبل از آنكه بتواند به موقع خودش را
نجات بدهد به پاسبانی برخورد كه میخواست او را به كلانتری جلب كند.
مجسمهی خانم مهاجر كه هنوز به درگاه چسبیده بود شاید همان احساسی را داشت
كه مردان بدبخت تاریخی، در میدانهای فراموش شده و دورافتادهی شهرها، در
آرزوی روز پردهبرداری دارند. مادر كه از سرما خوردن دوست خود بیم داشت،
چادر او را كه نزدیك بود بیفتد باز بر سرش كشید. خانم مهاجر تشكر كرد و
مسعود دنبال پاسبان به راه افتاد. مادر گفت:
ـ شما فكر میكنید اگر بچه داشتید خیلی راحت بودید؟ خودتان میبینید كه من
چه میكشم. یك دقیقه با هم نمیسازند. از روزی كه این خانه را ساختهاند
بدتر شدهاند، روز به روز بدتر میشوند، نمی دانم چرا. مگر من چه گناهی
كرده بودم كه حالا باید كفارهاش را پس بدهم؟ سالهاست، سالهاست
همینطور... اگر پدرشان زنده بود...
ـ اما فكرش را بكنید، باز هم سرتان گرم است. درست است كه یك دقیقه راحتی
ندارید اما... آخ! راستی شما چقدر مهربان هستید. هر چند كه حالا دیگر
مهربان هم نباشید برای من فرقی نمیكند، ولی... خوب، ما هر جا رفتیم مثل
شما ندیدم. صاحبخانه اینطور باشد، دست و دلش باز باشد، با مستأجرها مثل
برادر، اهل رفت و آمد، اصلاً گیر نمیآید. من متعجبم، چرا، چرا شما این
كارها را میكنید؟
ولی خیلی زودتر از آنچه پیش بینی میشد تعارفات آرام گرفت و احساسات گرم
مادرانه ای كه ناگهان در دل خانم مهاجر پدید آمده بود جای خود را به همان
خشكی و كینه توزی سابق داد. درست است كه در این خانه همه با هم چنان دوست
بودند كه تصور میرفت اعضای خانوادهای دور هم جمع شدهاند، اما مازیار
البته جوان مرموزی بود و نمیخواست دیگران را به اطاقش راه بدهد و تمام این
قرائن نشان می داد كه كاسه ای زیر نیم كاسه اش هست. خیلی خوب، ملاحظه
بفرمائید، این اتاق اوست، رو به روی آشپزخانه است، پشت شیشهاش را كاغذ
سیاه چسبانده است. معنی این كار چیست؟ بعد همیشه در اتاقش را قفل میكند.
چرا؟ و میدانید، آن شب هیچكس در خانه نبود، شب تاریكی بود، من در اتاقم
نشسته بودم و خیاطی میكردم، زیر لب برای خودم آواز میخواندم. آقا هنوز
نیامده بود و دلم شور میزد. نمیدانم چرا وسواس گرفته بودم كه آقا ممكن
است با ماشین تصادف كند. خیلی میترسیدم، چون اگر او... من تنها میماندم.
بلند شدم و رادیو را روشن كردم. حوصلهام سر رفت، باز رفتم سر خیاطی. به
یاد پدرم افتاده بودم. چقدر سال پیش بود؟ مادرم را اصلاً به یاد نمیآوردم
چون وقتی كوچك بودم مرده بود. برادرهایم هر كدام به گوشهای رفته بودند.
خواهرهایم شوهر كردند و خدا به هر كدامشان سه چهار تا بچه داده بود. اما من
از هیچكدام خبر نداشتم. هیچكس برایم كاغذ نمینویسد. بعد یادم آمد كه آن
روز آقا آمده بود با من عروسی كند. همان روز هم سرش مو نداشت، اما از حالا
لاغرتر بود. شب عروسی دهنش بوی عرق می داد. پدر من حجه الاسلام بود، با همه
چیز موافق بود غیر از این یكی. بعد شبی كه پدرم مرد یادم آمد. توی تابوت به
من می خندید. سر قبرش چقدر گریه كردم، چقدر زاری كردم. یك دفعه شنیدم صدای
پا می آید: مازیار بود. با یك زن خیلی خوشگل، خیلی جوان تر از من، آهسته
رفتند بالا، من دیدم، من دیدم.
مسعود پیش خود استدلال می كرد:
ـ ... نه تنها به كارهای عادیم نمی رسم، بلكه تمام استعدادم از میان می
رود. اما وقتی برای خودم آزاد بودم... چقدر خوب است، چقدر خواستنی است. آدم
صبح از خواب بلند شود، دست و رویش را بشوید، حالا صبحانه نیست به جهنم، چای
به درد می خورد؟ عوضش كار می كند، مسئله حل می كند، بعد می رود سركارش. اول
دبیرستان، بعد دانشكده و بعد هم مركز تحقیقات علمی. آنجا همهی وسایل آماده
است، از طرف دولت. تئوری ها را عمل می كند، ظهر یك ساندویچ كوچك می خورد كه
نه وقت بخواهد و نه پول زیاد، باز بعدازظهر كار، شب كار خارج برای ادامهی
زندگی... دیگر من به هیچكس احتیاج نخواهم داشت، به میل خودم زندگی می كنم،
در یك جای ساكت... ساكت... ساكت و تنها، با خیال راحت به همه چیز نگاه می
كنم. اول از درخت سیب شروع می كنم. درست است كه نیوتون یك بار آن را دید و
تئوری خود را كشف كرد، اما بعید نیست من چیز تازهای بفهمم. مثلاً... الان
كه روی هاون نشستهام دقیقه به دقیقه بیشتر در آن فرو می روم، چرا؟ حتماً
قانونی در كار است، حتماً یك موضوع فیزیكی در میان است. اما با این شلوغی،
با این پدرسوخته ها، با این دیوانه ها چطور می توانم آن را قانون را اختراع
كنم؟ پس تصمیم گرفتم. محرز شد. از فرصت استفاده... بی سر و صدا... در
تاریكی فرار...
در اتاق ناگهان باز شد و روشنایی تندی كه از آن بیرون افتاد با روشنی
آشپزخانه در هم آمیخت و همراه با سر و صدای درهم و برهمی سه نفر بیرون
آمدند. چشم های خانم مهاجر برق زد و تنش لرزید. مادر با شتاب او را به درون
آشپزخانه كشید. خانم مهاجر گفت:
ـ آه! مست كرده، درست مثل آن شب... تا حالا دوباره اینطور شده، من از چشم
هایش فهمیدم.
مادر بیم زده او را نگاه كرد و در آشپزخانه را بست:
ـ اینطور بهتر است، ما را نبینند بهتر است.
خانم مهاجر یك دفعه نیرویش را از دست داد و مثل آواری فرو ریخت. مادر كه او
را با اعجاب نگاه می كرد حس كرد كه در برابر خود موجودی را می بیند كه به
اندازهی خودش ضعیف است. موجودی كه برای او تاكنون پناهگاه محكمی بود اكنون
رو به ضعف می رود. یك لحظه دور و برش را نگاه كرد و باز احساس كرد كه در
درون خودش نیز چیزی كم می شود. پیدا بود كه او نه تنها از این آگاهی قوت
نیافته است، بلكه بیش از پیش به ضعف خود اطمینان می یابد. مسعود دندان هایش
را سخت به هم فشرد.
در اطاق، بوی تند عرق هوا را سنگین كرده بود و دیدن بطری های خالی، احساسی
تهوع آور و مشئوم می داد. بلبل، كه برای حفظ آثار هنری خود از حنجرهاش مثل
مادری مواظبت می كرد، امشب نیز معذرت خواسته بود و یادآور شده بود كه یك
خوانندهی رادیو كه به هنر و خودش علاقمند است نباید عرق بخورد و سیگار یا
چیز دیگر بكشد. اما عجیب این است كه نه تنها هوشیار نبود، بلكه از اثر دود
سیگار و بوی عرق به گیجی احمقانهای دچار شده بود و مثل مرغ مسمومی پرپر
میزد. بهروز در جای خود نشسته بود و عرق در درونش بیداد میكرد. به نظر می
رسید كه اكنون همه چیز برایش بی تفاوت شده است و نه فقط مسائل بغرنج سیاسی،
بلكه وجود مرشد محبوبش نیز برایش بیگانه است. بی آنكه حرف بزند یا تكان
بخورد، سرش را بالا گرفته بود و خیره به جلو نگاه می كرد. نه آهی، نه
اشكی، یكباره بر جای خود خشك شده بود. برادر بزرگتر در جای خود میلولید و
از اینكه با خوردن آن همه عرق هوشیارتر از سرشب شده است، عصبانی بود و پیش
خود می گفت كه تمام این كارها بچگانه بوده است و باید از نو شروع كرد. و
نصف عرق ها آب بوده است. اما در این میان تقصیر از كیست؟ از نگاه های خشم
آلود و كینه جویش كه متناوباً به بهروز و بلبل می افتاد معلوم بود كه یكی
از آن دو را در این افتضاح و مسخره بازی مقصر می داند.
در همین موقع آقای مهاجر و درویش و مازیار كه در آشپزخانه را بسته دیده
بودند، در میان راهرو دور هم تاب می خوردند. آقای مهاجر به وضع غریبی
درآمده بود: ظاهراً شبیه توپ بسیار بزرگی بود كه بادش آهسته آهسته خالی شود
و از طرف دیگر آهسته آهسته بادش كنند. درویش كه عرق كرده بود با صورت سرخ و
چشم های باد كرده آرام آرام اشك می ریخت. قیافهی مازیار به نحو رقتآوری
محجوب می نمود، اما در حركاتش گستاخی و شرارتی به چشم می خورد كه این حجب
مفرط را موهن جلوه می داد.
آقای مهاجر با صدای دگرگون شده گفت:
ـ ... آن وقت شما بغلش كردید و گفتید "جونم". خیلی مكش مرگ ما گفتی، گفتی :
"ج... ونم" بعدش او دست انداخت گردنتان، خیلی خودمانی جواب داد: "چی
میگی؟" ببین، مازیار، این رسم دوستی نیست، مستی و راستی، باید او را به من
یكی نشان بدهی... خیلی خوشگل، خیلی جوان... من توی اداره از این چیزها زیاد
دیدهام، همه اش سر و كارم با اینجور چیزها است. زن می آید می گوید مرا
طلاق بده، چرا؟ شوهرم مردی ندارد... ولی خوب شما فكر می كنید تقصیر كدام یك
از ماست؟ من یا زنم؟ هنوز... هنوز دكترها نفهمیده اند. بعد مرد می آید،
چرا؟ زنم آبستن نمی شود. دختر می آید، چرا؟ خاطرخواه شده ام ولی می خواهند
به كس دیگری شوهرم بدهند. صاحبخانه می آید، چرا؟ یك مستأجر داشتم، قدش دراز
بود، موهایش بور بود، پایش علیل بود، طبقهی سوم می نشست، دانشجو بود، خانم
می آورد توی خانه... آن وقت من یكی یكی آنها را راه می اندازم، اینطور...
ببین، كو، كجا گذاشتم؟ یك پروندهی دو هزار ورقی بود، بعد... نه، همین حالا
نشانت میدهم. بیا برویم پائین...
درویش دست او را گرفت و زمزمه كرد:
ـ حالا وقتش نیست. شما قرار بود تكلیف مرا معلوم كنید. من چرا اینطور هستم؟
اصلاً حوصلهام سر رفته است. دلم از همه چیز به هم می خورد. اینقدر از این
بهروز بدم می آید، پسرهی احمق، با آن مثنوی خواندنش. یك وقتی بود كه ما
همه كمونیست بودیم، خیلی چیزها را قبول داشتیم، خیلی چیزها را هم قبول
نداشتیم. اما، باور كنید، كار می كردیم. من به تنهایی، خودم، از دل و جان.
حالا من نمی دانم چه كار كنم. ماتریالیست خداپرست شده ام! مثنوی... یك
دنیا، مولوی... یك آدم گنده، یك غول. اما به ما چه؟ به این بهروز احمق چه
كه همه چیز را باور می كند. یك ذره اعتقاد... به اندازهی یك بال مگس... به
هر كس و هر چیز، دلم برای یك ذره اعتقاد پر میزند، اعتقاد به هر چه می
خواهد باشد: بنگ، خانقاه، عرق، ماشین ها، گذشته، آینده، این بلبل پدر
سوخته، داور بین المللی... اما مطمئن نیستم كه خودم باشم كه با شما حرف می
زند. فقط یكی... آخ، فقط تو، آقای مهاجر، پدر من. یا مازیار... من كه مست
نیستم اما نمی فهمم. شما ببخشید، شما مرا به جوانیم ببخشید. بیائید برویم
توی اتاق مازیار، آنجا چند دقیقه، یك ربع، وقت صرف من بكنید، این مسألهی
زندگی را برای من حل كنید... برای من گریه كنید، من دارم پیر میشوم،من
دارم پیر می شوم...
مازیار به هر دو تعظیم كرد و همانطور كه تلو تلو می خورد به طرف اطاقش رفت.
در اتاق را باز كرد و گفت:
ـ آخ! شما؟ بفرمائید. من پایم خوب شد، دیگر درد نمی كند... خیلی خوب،
بفرمائید، این اطاق من مگر چه چیز مهمی دارد؟ مطمئن باشید، مطمئن باشید مثل
اتاق خودتان است. اما دلم می خواهد بزرگواری كنید، بفرمائید، من اهل عمل
هستم. بیائید، بیائید، اینجا بهتر می شود به مسألهی زندگی خندید. شما می
خواستید برایتان تار بزنم؟ حتماً می زنم. این هم چراغ، روشن شد. خواهش می
كنم، آه... تعجب كردهاید! این؟ بله، گوش كنید: این موش...
آقای مهاجر و درویش به دقت خیره شدند: به انتهای سیم برق، نزدیك لامپ، نخی
بسته بود كه آن را به دم موش لاغر و كثیفی گره زده بودند. موش آویزان با
تفنن تقلا می كرد، مازیار با نوك انگشتش موش را قلقلك داد و بعد دست هایش
را با شادی به هم كوفت و مثل بچهای جست و خیز كرد و در میان خنده گفت:
ـ این موش، درست نگاه كنید چقدر ناقلا است. درست است كه لاغر است، اما كله
اش، هوشش... زیاد! سه شب پیش، ببینم من در دفتر خاطراتم یادداشت كردهام؟
خیلی خوب، سه شب پیش... آمده بود كه مرا اذیت كند، از طبقهی اول. شما كه
وارد هستید، آقای درویش، اینجور موش ها همیشه از طبقات پائین می آیند. من
اهل عمل هستم. ببینید: اختلافم با شما در این است كه اگر چه نمی دانم آینده
ام چه خواهد شد، زندگیم چه خواهد شد، اگر چه در این دنیا... ملاحظه می
فرمایید شما خودتان از من دوری می كردید، اگرچه تنها هستم، اما به بعضی
چیزها اعتقاد دارم. برای همین است كه گریه نمی كنم و گاهی تار می زنم. من
به مردم عادی و بدبخت كه فقط زندگی می كنند... چون كه ما زندگی نمی كنیم،
امثال ما زندگی را تماشا می كنند... من به آن آدم های گمنام عقیده دارم، كه
عائله دارند، كه باید شب زن و بچه شان را نان بدهند... خوب چه می گفتم؟ آه،
اینكه مثلاً من به موش اعتقاد دارم. پیش خودم می گویم: این موش هم موجود
جان داری است، لاغر و زردنبو هم كه هست، تا اینجا مثل خودم، حتماً درس زبان
می خواند، شاید سال هاست، چطور و كجا؟ البته جایی كه ما نمی دانیم. بعد می
گویم: او هم تنها است والا همه چیز را نمی گذاشت و فرار نمی كرد، برای
اینكه بیاید سر وقت من... ولی چرا مرا اذیت می كرد؟ همین... مسألهی زندگی
همین است. اگر شما می خواهید در عرض یك ربع آن را حل كنید، البته مختارید،
اما من دیشب او را گرفتم... چرا؟ برای اینكه در عرض یك هفته با یك سال،
شاید بتوانم، شاید بفهمم زندگی چیست ... ولی مگر چقدر موش در دنیا هست؟
آقای مهاجر نشست و سر تاسش برق زد. درویش كه همچنان گریه می كرد به گوشه ای
رفت و به روی خود خم شد. مازیار آه كشید و با اندوهی كه جای شادی یك لحظه
قبلش را گرفته بود به حرف خود ادامه داد:
ـ هر كس جای من بود او را می كشت یا به گربه می داد كه قورتش بدهد. اما من
گفتم باید او را زجر داد، شكنجه داد ... آخر شب بلند شدم و با فندك سبیلش
را سوزاندم. بیچاره، یك كمی از لبش در این گیر و دار كباب شد و صبح كه
بیدار شده بودم دلم به حالش سوخت، آن را با مركوركرم معالجه كردم ...
اینطور است، اینطور است كه من می گویم باید به خیلی از چیزها اعتقاد داشت
...
آقای مهاجر كه مثل مجسمة بودای پیر و پر خورده ای به روی زمین پهن شده بود
با شگفتی به دنبال كردن حركات موش پرداخت. درویش روی تنها صندلی اتاق كه
چوبی و از كار افتاده بود نشست و به مازیار نگاه كرد. مازیار تارش را
برداشت و آن را مثل كودكی در بغل گرفت، كمی سرش را نوازش كرد، بعد روی
رختخواب نشست و "ماهور" هوای سرد یخ زده را شكافت.
درویش گفت:
ـ نه، شما نگفتید، با این موشتان ... تو هم خودت را گول می زنی. اما من
چقدر تار را دوست می دارم. فقط می ماند اینكه چرا اینقدر از همه بدم
میآید... مثلاً دلم می خواهد مثل برادرم بودم، چقدر خوب بود ... مرتب
اصلاح می كند، غذا می پزد، بی طرف است، یعنی اینكه همه چیز را قبول دارد.
خیلی خوب، او راحت است. شب به محض اینكه می خوابد صدای خرخرش بلند می شود،
اینطور: خور خور! خور خور! ولی چرا من باید اینقدر بدبخت باشم؟ تو اهل
عملی، مسخره نیست؟ اهل كدام عمل؟ چه عملی؟ شاید اینكه درس می خوانی برایت
سرگرمی خوبی باشد، تو هم زندهای ... معلوم است. اما مرا كشتند. آخ، كشتند
این ماشین ها، این بلبل، این صاحبخانه ها كه اینقدر مهربانند و خود من كه
همه را گول می زنم و این بهروز ... حالا شما جمع شده اید كه من گریه نكنم؟
مادر، اگر مادرم زنده بود، وای ... آن وقت ها كه بچه بودم، سرم را روی
دامنش می گذاشت، موهایم را به هم می زد، ماچم می كرد، دستش چه گرم بود،
دستش چه مهربان بود ... حالا اگر مادرم زنده بود سرم را توی دامانش می
گذاشت و برایم لالایی می گفت. لالایی می گفت، بعد ماچم می كرد، دست به سرم
می كشید. آن وقت من می گفتم: "مادر، پیر شده ام! پیر شده ام و خوابم می
آید" ... وقتی دستش را به بدنم می گذاشت پرخون می شد. داد می زد، می شنوم،
آه، می شنوم، داد می زند: "كشتید، پسرم را شما كشتید، شما همه تان! خدا از
سر هیچكدامتان نگذرد!" ... بعد من خوابم می برد، خوابم می برد... "پسر
نازنینم را... او را كباب كردید، او را مثل یك موش سیاه آویزان كردید." ...
بعد من می گفتم: "مادر .... او را كباب كردید." ... آن وقت خوابم ... خوابم
می برد.
اینك صدای تار بلندتر شده بود و درویش حقیقتاً به خواب رفته بود. موش
آویزان كه از زیر و بم صدای تار به هیجان آمده بود سخت تقلا می كرد و با
خود لامپ را حركت می داد و سایه اش دور اتاق، مثل بندباز ماهری، تاب می
خورد. آقای مهاجر به تندی نفس می زد و شكمش مرتباً به جلو و عقب می رفت.
اما خیلی زود، پس از یك دوره سكوت و آرامی، بار دیگر به طغیان مستی دچار
شد. به نظرش رسید كه تمام این كارها در صحنهای به وقوع می پیوندد و او كه
خود یكی از بازیگران است در ایفای نقش خویش تعلل ورزیده است. ناگهان برخاست
و وحشیانه درویش را از خواب بیدار كرد. مازیار ناچار تار را كنار گذاشت.
آقای مهاجر بلند و با حرارت گفت:
ـ خیلی خوب، شما بچه های من، قبول كردم. اما همهتان دیوانه اید... این
كارها چیست؟ من هیچ سر درنمی آورم. آن روزها كه ما عرق می خوردیم، دست آخر
یا می رفتیم پیش زنمان یا می رفتیم سراغ رفیقمان، من اغلب پای منبر پدرزنم
می نشستم. هیچ این حرف ها نبود، هیچ گریه نمی كردیم. حالا چه خبر شده است؟
مثل سگ از زنم بدم می آید، از ریختش، درست مثل میمون... من گاهی فكر می كنم
به چه درد می خورد اگر از این بوزینه بچه دار بشوم. اما بعد خودم را نفرین
می كنم. نمی دانم چطور حالیتان كنم... خیلی فهماندنش مشكل است. من هم زنم
را دوست می دارم و هم دوست نمی دارم، هم دلم بچه می خواهد هم نمی خواهد.
اما زنم ... فقط دلش بچه می خواهد. یك روز نشده است كه خیال كند بچه نمی
خواهد. همین خیلی مهم است، چرا؟ برای همین مرا خر می كند، مثل سگ به دنبال
خودش می كشد: قم برویم دعا كنیم. كربلا برویم روزه بگیریم، سر تاس بنشینیم
زور بزنیم، پیش دكتر برویم ... آخر حد و حساب دارد! ببینید، آن وقت من در
همان حالی كه برایش دلسوزی می كنم ازش متنفرم و هر وقت كه به یاد بچه می
افتم دلم به هم می خورد. بعد ذوق می كنم، بعد كیف می كنم، بعد توبه می كنم
كه چرا این فكرها به سرم زده است. فكر می كنم یك شب خوابیدهایم، یك دفعه
یك بچهی چهل سالهی ریشو از شكمش می آید بیرون و به من می گوید: "بابا
جون، سلام." آخ! پشت دستم را داغ می كنم و بعد زور می زنم تا بلكه چهار
سالش بشود، بعد چهار ماه، بعد یك تكه گوشت ... آن وقت هر شب گریه می كنم،
این تكه گوشت وارث من، بچهی من، از خون و گوشت من ... ولی خوب، نه تقصیر
من است نه تقصیر زنم، تقصیر نطفه است، توی تاریكی ... چشم به راهش می مانم.
آنقدر ... آنقدر كه خودش، زنم ... می گوید "بخواب".
مازیار از روی رختخواب برخاست و چون نتوانست تعادلش را حفظ كند دستش را به
دیوار گرفت. همه جای بدنش می سوخت. از كنار آقای مهاجر و درویش كه ایستاده
بودند اما مثل دو قطب آهن ربا دائم همدیگر را جذب و دفع می كردند گذشت و
سرش را از در بیرون برد و راهرو را نگاه كرد: آشپزخانه تاریك بود، اما بوی
غذا از آن بیرون می آمد و در هوا پخش میشد. مازیار باز به میان اتاق
برگشت. آقای مهاجر و درویش نامفهوم و نامربوط زمزمه می كردند. مازیار
همانطور كه تكان می خورد گفت:
ـ بچه ها ... نه، آقایان!
درویش آهسته پرسید:
ـ با من هستی؟
ـ نه، با هر دو، با آقای مهاجر ... هیچكس توی آشپزخانه نبود.
ـ نبود؟
آقای مهاجر دستش را به شانهی مازیار زد:
ـ رفتهاند توی اتاق، حتماً بحث می كنند.
مازیار به هر دو نگاه كرد. مثل اینكه می خواست حرفی بزند اما مرد بود. كمی
پا به پا كرد، بعد گفت:
ـ این مسألهی زندگی كه شما اشاره كردید، با این موش زجر كشیده، با آن زن
خوشگل و چاق و جوانی كه می گویید من به خانه آورده ام، با آن پدرها كه كار
می كنند و برای پسرهایشان پول می فرستند، همهی اینها ... ببینید، چطور
مثال بزنم؟ مثل دانهی تسبیح به هم مربوطند. اگر یكیشان را كسی بفهمد، بقیه
را ... بقیه، مثل موم توی دستش ... اما یك چیز هست كه شما هر دو می دانید،
اینطور نیست؟ ها... شما...
درویش سرش را تكان داد:
ـ من؟ نه، هیچ چیز نمی دانم.
آقای مهاجر گفت:
ـ با این حال، معلوم است، معلوم است.
ـ ... خیلی خوب، نمی دانید ... پس نمی دانستید؟ آه، حالا راحت شدم. من ...
ببینید، تاكنون نتوانسته ام نظر كسی را جلب كنم، نه به خودم، نه به
افكارم. هر كار كردهام مصنوعی جلوه كرده است، در حالیكه طبیعی تر از آن
... طبیعی تر از آن برای من امكان نداشته است. مثلاً همین واریس را مثال می
زنم: خیلی خوب، درد می كند، دكتر گفته است، اما كسی باور نمی كند، می گویند
این هم یك نوع لوس بازی است. یا این موش، خیلی طبیعی است، آدم از كسی كه
اذیتش كرده انتقام می گیرد. اما هیچكس ... برای همین است كه من اسرارم را
توی این چمدان ها و كیسه ها كه ملاحظه می كنید از چشم ها پنهان می كنم.
البته چیزهای عجیبی است: سر یك مرده؟ ممكن است ... مواد مخدره؟ بله، همه
چیز امكان دارد باشد ... ولی من قصد ندارم شما را تحریك كنم. آن وقت در را
می بندم و با كسی رفت وآمد نمی كنم، برای اینكه تمام این چیزها برای آنها
... لوس و خنك ... شاید هم بی مزه است. من می ترسم... می ترسم یك روز برای
خودم هم ... اگر مصنوعی بشود، آن وقت چكار كنم؟ ولی زن، مثلاً زن را مثال
بزنیم...
آقای مهاجر حرف او را قطع كرد و در حالیكه با دست هایش به تجسم فضائی قضیه
كمك می كرد:
ـ كدام یك؟ همان زن چاق و بلندقد و خوشگل و ... جوان؟
ـ كدام؟ او؟ دروغ بود، دروغ است، نمی دانم كدام زن را می گوئید، اما از
همان دروغ های بدی بود كه برای من ممكن است دربیاورند. حاضرم قسم بخورم، به
شرافت ... آخر چطور من با این پای علیل ... از طرف دیگر من با زن مخالفم.
اینجا حساب روحیه در كار است، ولی نه تمام زن ها و در عین حال تمام زن
ها... یعنی چه؟ باز از آن افكاری است كه توجه كسی را جلب نمی كند. خیلی
ساده: دخترعموی مرا برایم نامزد كردهاند، كوچولو، چادر سر كن، و شاید هم
بعد خانه دار بشود. ما ه به ماه كاغذ می نویسند كه پس تحصیلات شما چطور شد؟
من می دانم چرا می نویسند، برای اینكه او را هل بدهند توی بغل من. اما
تصدیق كنید نمی توانم او را دوست داشته باشم، با این افكار ... با این كله،
جور در نمی آید... سه چهار سال است كه او تصدیق می گیرد و من هم در كلاس
های دانشكده ... یعنی از پله های دانشكده بالا و پائین می روم ... ولی
عوضش، مادرم را خیلی دوست می دارم ... آن زن های دهقان را كه اصلاً نمی
شناسم و در دهات دوردست زحمت می كشند دوست می دارم، چون بار زندگی ... روی
دوش آنها است، برای پسرهایشان پول جمع می كنند، پول ... شما آقای درویش
باید بهتر بدانید، اینجا مسأله اقتصادی پیش می آید ...
درویش نالید:
ـ اینها ... همهاش چرند است. تو هم، تو هم نمی توانی درد مرا دوا كنی. فقط
مادرم ... تو خودت بدبخت تر ... و بیچاره تر ...
آقای مهاجر كه فقط به یاد داشت كه مازیار حاضر به سوگند خوردن نشده است
ناگهان فریاد زد:
ـ پس دروغ بود؟ من قربان تو ... مرا باید عفو كنی ... این زن عفریتهی من،
این آوازه خوان قدیمی ... این پتیاره، تقصیر او بود، تقصیر او بود ...
مازیار او و درویش را به طرف در هل داد. نگاه كنجاو و حیلهگر موش آنها را
دنبال كرد. مازیار گفت:
ـ خیلی خوب، من می بخشم ... می بخشم. من همیشه بخشیدهام، اما كسی نفهمیده
است چه می گویم. من حاضرم همه چیز را ثابت كنم، من حاضرم در چمدان ها و
كیسه هایم را باز كنم ... تارم را می بخشم: این تار مال شما، ولی چه فایده
دارد؟ تمام بار زندگی، تمام آن سختی ها ... روی دوش پدر من، و آن زن ها و
آن آدم های ناشناس ... و همسایه ها ... و مادر و كاسب هاست. ما ول معطلیم،
برایشان پشت كرسی ... بحث می كنیم و مقاله می خوانیم ...
آقای مهاجر و درویش به میان راهرو رسیدند. مازیار چراغ اتاقش را خاموش كرد
و به آنها پیوست. اكنون راهرو در تاریكی غلیظی فرو رفته بود. و تنها نوری
كه از اتاق صاحبخانه می آمد قسمتی از آن را روشن می كرد. درویش را با
دستمال اشك هایش را پاك می كرد. آقای مهاجر با مشت به دو طرف شكمش می كوبید
و تهدیدكنان رو به اتاق صاحبخانه كرده بود و داد می زد:
ـ تو اینجا هستی! آهای حجه الاسلام! تو دروغگو ... تو عفریته ... برای پسر
من، برای نجیب ترین ... و بهترین ... جوانی كه در این دنیا ... ممكن است
باشد حرف درآوردی! او جلب توجه كسی را نكرده است. همه را دوست می دارد،
نامزدش درس می خواند، ولی همه او را مسخره كرده اند. آن وقت تو ... بیست
سال است پدر مرا درآوردی، بیچاره ام كردی، فردا طلاقت می دهم، تو درست مثل
همان سوسنهی جادو هستی كه شاه صفی را گول زد، بدبخت! از ریختت عقم می
گیرد. با آن شكم چروكیده ات چطور می خواهی آبستن شوی؟ زشت! دو به هم زن! زن
های دهاتی ... نه تو، نه تو ... باید بمیری، باید مثل میمون ... مثل موش
مازیار بمیری...
اتاق صاحبخانه در مقابل این توفان تهدید همچنان دربسته و بی جواب و ساكت
ماند. درویش و مازیار آقای مهاجر را كشان كشان به طرف بهار خواب بردند.
آقای مهاجر فریاد می زد:
ـ همین امشب طلاقت می دهم!
هنوز در راهرو بودند كه از پله ها صدای سنگین و لخت پایی برخاست. هر سه
ایستادند و در تاریكی چشم هایشان را خیره كردند. آقای مهاجر مثل كودكی كه
در انتظار اسباب بازی است ساكت شد. چند لحظه گذشت و بعد، مسعود، خسته و گیج
در حالی كه تلوتلو می خورد و كتاب هایش را در دست داشت به راهرو رسید،
درویش پلك های مرطوب و خسته اش را به هم نزدیك كرد:
ـ كیست؟ یك مست ... هر كه هست...
مازیار سرش را جلو آورد:
ـ مست است، اما چرا راه نمی رود؟
مسعود پیش خود زمزمه می كرد:
ـ فقط اشتباه كردم كه از آن گودال پریدم، تا آنجا همه چیز درست درآمده بود،
مطابق نقشه، اما ... لازم نبود، لازم نبود از آن گودال بپرم. آن پاسبان ...
به من توجهی نداشت، از كجا می دانست فرار كردهام؟
آقای مهاجر چند قدم به جلو برداشت و گفت:
ـ گربه است؟ اما نه، حرف می زند، به زبان خودمان...
درویش خودش را به مازیار چسباند:
ـ مسعود است، این وقت شب؟
مازیار گفت:
ـ همه چیزشان خراب شد ... شامشان، خربوزه شان، همه را حرام كردیم، تقصیر
ماست...
مسعود فكر می كرد:
ـ تقصیر خودم بود ... معلوم بود كسی كه از آن گودال بپرد، عینكش ...
عینكش...
درویش نالید:
ـ آه، مازیار ... تو چه می گفتی؟ تقصیر ماست؟ چرا؟ پس مادرم ... مادرم ...
آقای مهاجر ناگهان خندة دیوانهوار و در عین حال نشاط آوری كرد و به طرف
مسعود دوید. درویش و مازیار هم در پی او دویدند؛ گویی امكان نداشت كار
دیگری بكنند و این كار اجتناب ناپذیر بود و بیشتر از آن جهت لازم بود كه
بدون قرار قبلی و بی آنكه كسی پیشنهاد كند به ذهنشان رسیده بود. مسعود را
تقریباً به روی دست بلند كردند. مسعود كه غافلگیر شده بود با وحشت فریادی
زد، كتاب هایش به روی زمین افتاد و در چشم هایش كه اكنون بی واسطهی عینك
پیدا بود حال نامفهوم و گنگی پدید آمد.
آقای مهاجر و شركایش با غنیمتی كه بر سر دست داشتند به طرف بهارخواب رفتند.
در همین وقت موش سیاه و لاغر و كثیفی، بی آنكه دیده شود، از اتاق مازیار
بیرون جست و به طبقات پایین گریخت. مسعود كه تازه متوجه قضایا شده بود تقلا
می كرد و فریاد می كشید، و در عین حال با خود در جدال بود: "غیر از این ...
غیر از برگشتن... با این چشم ضعیف، چطور، چطور میتوانستم ادامه بدهم؟"
این بار، در اتاق صاحبخانه باز شد و همه (غیر از بهروز و خانم مهاجر كه
اولی همچنان ساكت نشسته بود و به جلو رویش نگاه می كرد و دومی مثل توده
خاكی كه از آوار باقی بماند گوشهی اتاق روی هم انباشته شده بود) بیرون
آمدند. مادر نگاهی به آشپزخانه انداخت و جیغ كشید:
ـ وای! پس مسعود كو؟ پس مسعود ...
بلبل گفت:
ـ زود باشید، آنجا ... روی بهارخواب ...
برادر بزرگتر در تاریكی با نگاه خشم آلودی بلبل را دنبال كرد. آسمان عبوس
بود و به شهر به خواب رفته بود. در بهارخواب، برف زیر قدم هایشان ناله كرد.
آقای مهاجر و درویش و مازیار مسعود را در میان گرفته بودند. مادر كوشید كه
مسعود را از دست آنها نجات بدهد:
ـ دیوانه ها! پسرم، تخم چشمم...
آقای مهاجر سرش را تكان داد و داد كشید:
ـ پسرم، مسعود! ریاضیات، ریاضیات ... ولی من امشب، همین امشب او را طلاق می
دهم ...
مسعود گریه می كرد:
ـ بدبخت شدم، باز با اینها، باز توی این خانه، خدایا پس دوربینم، پس مسأله
هایم، پس ماشین... پس ماشین نفتی ام...
برق زودگذری برای یك لحظهی كوتاه، همه جا را روشن كرد و از آنها سایه های
خیره و آبی رنگ به روی برف انداخت و پس از آن باز همه جا در تاریكی غرق شد
و صدای رعب آور رعدی كه برخاسته بود، سر و صداها را در خود گم كرد.
درویش، خم شد و مثل فنری كه رویش فشار بیاورند در خود فرو رفت:
ـ نه، نه، فقط مادرم ... برایم لالایی بگو ... برایم لالایی بگو ...
بخش اول این داستان را از اینجا بخوانید