سراسر حادثه
بهرام صادقی
(بخش اول)
برادر بزرگتر صبح وقتی میخواست سر كارش برود گفت كه باید امشب مستأجران
را دعوت بكنیم و به رسم قدیم و همیشگی به آنها شام بدهیم، چون علاوه بر
اینكه شب یلدا شبی تاریخی است، این خود بهانهای است برای اینكه باز هم دور
هم جمع بشویم. برادر وسطی نه موافقت كرد و نه مخالفت و این عمل كه دلیل
موافقت ضمنی بود برادر كوچكتر را برآشفت: عینك ذره بینیاش را با دست نگاه
داشت كه نیفتد و پرخاشكنان گفت:
- پس تكلیف درس های من چه می شود؟ هرشب كه همین بساط است! فقط دنبال بهانهای
میگردید كه این وضع را جور كنید. اول شب بحث سیاسی می فرمائید، به جهنم،
می گوییم بگذار هر چه میخواهند فریاد بكشند و به سر و مغز هم بكوبند؛ بعد
كارتان به دعوا می كشد، باز هم می گویم به جهنم؛ آن وقت آقای مهاجر كه
دلشان از خدا میخواهد پایین می آیند و صلحتان می دهند. خیلی خوب! تازه اول
معركه است: آقای بهروز خان با آن صدای نكرهشان مثنوی می خوانند و جناب
عالی هم... با دهانتان تار میزنید؛ مادر بیچارهمان خوابش میبرد و بنده...
بنده هم سر یك مسأله، یك مسألهی دو مجهولی ساده، سر یك موضوع جزئی مثل خر
در گل میمانم.
آقای بهروز خان كه در حقیقت همان برادر وسطی بود و صورت باریك و اندام لاغر
و سبیلهای سیاه صوفی واری داشت و به نظر مظهر خونسردی و سكوت می آمد، در
جواب این همه فقط لبخند معنیدار و پدرانه ای زد، و "جنابعالی" كه با توجه
به قیافهی عبوس و وقار و هیبت ظاهریش، بعید به نظر می رسید به كار بچهگانه
ای نظیر تار زدن با دهان مبادرت كند، برادر بزرگتر بود. برادر بزرگتر بسیار
عصبانی بود، اما عصبانیتش مشخصاتی داشت: آرام آرام شروع می شد، خیلی زود
اوج میگرفت و ناگهان به طور غیرمنتظرهای فروكش میكرد و جایش را به
آرامشی معصومانه و حتا... ابلهانه میداد. اكنون هم مقدمات این طوفان رعبانگیز
به تدریج فراهم می شد.
ـ هوم! این را باش! "پس تكلیف درسهای من چه می شود؟" درس های من! ای كاش
درس میخواندی. وقتی سوادت میلنگد و نمیتوانی مسأله حل كنی تقصیر ما چیست؟
صد بار نگفتم میتوانی انبار را برای خودت درست كنی؟
مادر بیچاره كه مخصوصاً پس از مرگ شوهرش، چون ناخدایی آگاه، جزر و مد حوادث
را میشناخت، نسیم ناملایمات را بر پیشانی خود حس كرد و كوشید كه از ادامهی
جدل جلوگیری كند و طبیعتاً تخته پاره ای بیدردسرتر از فرزند كوچكش نیافت:
ـ مسعود ... مسعود ... آه از دست تو، آه از دست تو لجباز! چرا باید همیشه
صبح و ظهر و شب سر یك چیز جزئی دعوا باشد، ها؟ پررو! از خودراضی! كسی با
برادر بزرگترش كه برایش مثل پدر است اینطور یك به دو می كند؟
البته مسعود كه پیشانی تنگ و موهای مجعد و بینی بزرگی داشت خاصیتش این بود
كه نمیتوانست مقصودش را، ولو خیلی بی اهمیت و جزئی، در یكی دو كلمه بیان
كند. زیاد حرف می زد و چون فكر میكرد كه باز هم كسی منظورش را درنیافته
است دستهایش را با شدت و به نحوی عجیب در هوا تكان میداد و همچنین به علت
اینكه تاكنون قریب هشت بار عینكش را یا گم كرده بود یا خود عینك به واسطهی
هیجانات صاحبش افتاده و شكسته بود ناچار آن را مثل كودكی در هوا مواظبت می
كرد و در این میان سرش را هم به علامت اینكه از این اوضاع سر در نمیآورد و
نمی داند چرا با وجود بزرگی بینی، عینك میل به افتادن دارد، به چپ و راست
می گرداند. در این حال كه سیل عبارات را به طرف خود متوجه میدید كوشید كه
منطقی باشد و با لحنی آرام، مثل اینكه میخواهد برای ناظری بی طرف كه مأمور
حل اختلاف آنها شده است درد دل كند، با همان حركات دست ها و نوسان سر جواب
داد:
ـ انصاف، عدل، انسانیت، دموكراسی، سوسیالیسم، هر چیز دیگر كه فكركنید... یك
دقیقه هم به فكر من باشید، شما هیچكدامتان درس ندارید، مسأله ندارید...
بهروز سوزنزن است، برایش فرق نمی كند اتاق ساكت باشد یا نباشد، جنابعالی
هم كه صبح تشریف می برید شركت، آنجا پشت دستگاه دواسازی، ظهر بر میگردید،
باز بعدازظهر تشریف میبرید عصر بر میگردید. نه حاضر و غایب دارید نه دبیر
صدایتان میزند و نه موقع امتحانتان رسیده است. اما خانم والده، شما كه
دستورالعمل صادر می فرمایید، بگویید ببینم مگر ششم ریاضی هم شوخی دارد؟ نه،
خودمانیم، جواب بدهید! بفرمایید این مسألهی فیزیك: مطلوبست تعیین چگالی...
خیال میكنید تعیین چگالی آسان است؟ این شیمی: فرمول گستردهی جسمی را كه
به دست میآید بنویسد. من چطور بنویسم؟ یا بحث است یا رادیو مسكو است یا
صدای امریكا است یا مهمان میآید یا شب چله است یا كوفت است یا زهرمار
است...
برادر بزرگتر كه جوانههای خشم در درونش ناگهان شكفته بود، درست در همان
لحظهای كه امید بهبود اوضاع میرفت ، دستش را به كرسی كوفت و داد كشید:
ـ خفه شو! بقمه بگیر! یه وجبی كرهخر، صد بار گفتم برو توی انبار، آنجا را
خالی میكنیم، برق میكشیم. تو كه میگفتی "من آزمایشگاه میخواهم"، آنجا
را آزمایشگاه كن، تاریكخانه كن، مركز مطالعات علمی كن. آقای مخترع! آقای
انیشتین! آنجا بیست و چهار ساعت اختراع كن... "من ماشین نفتی ساختهام...
من دوربین آفتابی ساختهام..." تو غلط كردهای، تو به اندازهی یك گاو هم
نمیفهمی...
مادر، مظلومانه، در حالیكه خودش را بین آن دو حائل میكرد، زمزمه كرد:
ـ یواشتر، تو را به خدا یواشتر. اول صبح، روز شنبه... مردم چه میگویند؟
همسایهها میگویند باز چه خبر است، آن هم سر هیچ... آخر مگر كار ندارید؟
اداره ندارید؟ خدایا... این چه زندگی است! كاش میمردم راحت میشدم... یعنی
همیشه؟ همیشه؟
كار برادر بزرگتر از اخطارهای لفظی به تهدیدهای عملی كشیده بود:
ـ این ساعت را میبینی؟ به سر كسی خرد می شود كه از این ادا و اصولها
بیاید! همهی دنیا درس میخوانند، اختراع میكنند، فقط مانده است این یكی.
مثل اینكه تنها ایشان این چیزها را میفهمند. نه، من باید به همه یاد بدهم
بزرگتر و كوچكتر یعنی چه!
مسعود به گریه افتاد و اشك از زیر عینك روی صورتش دوید:
ـ همهاش میگویند انبار، آخر مگر من مرغم؟ مگر من صندلیم؟ چطور میشود اگر
یكی از اتاقها را اجاره ندهید؟ چرا باید همهمان توی یك اتاق زندگی كنیم؟
من اگر وسیله داشتم، اگر لوله آزمایش داشتم، اگر بورت و پیپت داشتم تا
امروز صد چیز اختراع كرده بودم... بله شما مسخره كنید، همان انیشتین را هم
مسخره كردند، اما خودتان بیكارهاید، بیعارید... این یكی راببین! با این
ریختش بیست و چهار ساعت مثنوی میخواند. آن هم برادر بزرگتر، جای پدر! مرده
شورتان ببرد...
مادر به بهانهی نوازش او را به طرف در هل میداد و آهسته میگفت:
ـ حالا مدرسهات دیر می شود... تو نباید اصلاً كاری به كار آنها داشته
باشی. آخر چطور میتوانیم یك اتاق به تو بدهیم؟ این همه قرض داریم، با این
مخارج، با این زندگی. اتاق نداده سنگمان جای پارسنگ است. چطور میتوانیم
؟... چطور میتوانیم؟...
مسعود، اندیشناك و مصمم كتابهایش را در دست فشرد و از پلهها پایین رفت.
بهروز كتاب مثنوی را بست و چون به دنبال روز جمعه، امروز را هم به استراحت
و تجدید قوا اختصاص داه بود خودش را درست زیر كرسی كشاند. برادر بزرگتر كه
باز وقار و هیبتش را به دست آورده بود چوب كبریتی را بین دندانهایش فشار
میداد، اما با اینكه قیافهاش همچنان عبوس بود به ظاهر نظیر بچهای جلوه
میكرد كه تازه از قضای حاجت فراغت یافته است و با شگفتی و ترس و اندكی هم
مظلومانه به نتیجه كارش مینگرد.
پس از آنكه هوای مسموم اتاق به تدریج تصفیه شد، برادر بزرگتر برخاست و گفت:
ـ به همه بگویید از همان سرشب بیایند.
مادر فكر می كرد: "از سرشب... به همه باید گفت" و یك ساعت بعد شروع به دعوت
مستأجران كرد.
مستأجران تركیب نامتجانسی داشتند، به حدی كه شاید اگر كسی به قكر مطالعه
میافتاد آنان را نظیر مسائل فیزیك و شیمی مسعود می یافت، با این تفاوت كه
تعیین چگالی و فرمول گستردهشان دشوارتر و طاقتفرساتر بود. در طبقهی اول
كه طبیعتاً از یك طرف به خیابان و از طرف دیگر به طبقهی دوم راه داشت دو
برادر میزیستند، درست همه چیزشان برعكس هم. اتاق دست چپ كه پنجره ای به
بیرون داشت مال یكی از آنها بود و اتاق دست راست كه پنجرهای به بیرون
نداشت و كاملاً تاریك بود مال دیگری. آنچه این دو اتاق و در حقیقت دو برادر
را از هم جدا می كرد فاصلهی عنیفی بود كه از مستراح و دستشویی و حمام غیر
قابل استفادهی خانه تشكیل مییافت. آن برادری كه در اتاق دست چپ می نشست و
از هوای آزاد و فضای حیاتی مناسب و آفتاب پهناور بهره می برد اسمش "بلبل"
بود، یا شاید چیز دیگری بود كه نتوانسته بود رسمیت و حقانیت خود را به كرسی
بنشاند. البته "بلبل" برای یك جوان معاصر ایرانی نام نامأموس و مضحك و
احمقانهای است، اما تقصیر ما چیست؟ اسمش بلبل بود، شاید به آن جهت كه صدای
رسایی داشت و مدام تصنیف و آواز میخواند و در امتحانات هنری رادیو شركت
میكرد و همیشه وعده میداد كه جمعهی آینده، ساعت فلان، وقتی كه نمایش
تاریخی تمام شد، نوار آوازم را پخش خواهند كرد و جمعهی آینده، ساعت فلان،
وقتی كه نمایش تاریخی تمام شد، بلافاصله نمایش مذهبی شروع میشد و در نتیجه
بلبل و دیگران به این عهدشكنی و هنرناشناسی نفرین میگفتند. بلبل جوان
تنپرور و نازك نارنجی و زیبایی بود. لباسهای شیك میپوشید، سرش را
بریانتین میزد و چون به شكمش علاقهمند بود در خانه غذا میپخت و در
فاصلهی پخت و پز كانوا میبافت و آواز میخواند. البته روی تختخواب می
خوابید.
در اتاق دست راست كه در آن طرف رطوبت و تاریكی حكمفرما بود و حشرات مرئی
بیآزار و میكربهای نامرئی موذی به راحتی در آن نشو و نما میكردند برادر
دیگر زندگی می كرد. او هم اسمی داشت كه به همان اندازه نامتناسب، اما قابل
قبولتر بود: "درویش". درویش آواز بدی داشت و وقتی مثنوی می خواند غیر از
مریدش، بهروز، كس دیگر بدان گوش نمیكرد. در لباس پوشیدن و حرف زدن و تعارف
كردن بیقید بود و چون شكمش را دوست نمیداشت هر كجا كه دست میداد غذا
میخورد و چون درویش بود روی زمین میخوابید. درویش به خلاف بلبل پس از
آنكه خانوادهی ثروتمند و قدیمیشان متلاشی شده بود میراثش را صرف خرید یكی
دو ماشین كرده بود و از عواید آنها زندگی میكرد و بلبل در عنفوان جوانی
سهمش را به باد داده بود و در یكی از وزارتخانهها استخدام شده بود و شغلش
را كه یكی از كارهای عادی غیرعمرانی بود با لذت و اخلاص ادامه میداد تا
اینكه یك روز صبح، پس از اینكه وزارتخانه تصمیم گرفت به كارهای عمرانی
غیرعادی بپردازد او را به امید خدا منتظر خدمت كردند و بلبل در این انتظار
طولانی ، قسمتی از عواید ماشینها را به خود اختصاص داد.
عقیدهی بلبل دربارهی موجرانش، به طور خلاصه چنین بود:
"برادر بزرگتر بیاحساسات است، مثل اینكه برای او چیزی غیر از همین كارهای
معمولی وجود ندارد، بهروز دیوانه است، مثل برادرم، و از روزی كه مرید او
شده است هر دو دیوانهتر به نظر میآیند. اما مادر، قرمه سبزی را بهتر از
نیمرو عمل می آورد، هر چند... هر چند كه بلوز مسعود را خیلی شل و وارفته
بافته است. و مسعود؟ آخ، خشك است، خشك مثل هیزم."
و درویش مطابق معمول عقیدهی دیگری داشت:
"درست است كه برادر بزرگتر كمی عصبانی است ولی تا حدودی اهل دل است، دست و
دل باز و عشقی است. ولی عیب بزرگش این است كه سطحی است و نمیشود همه چیز
را برایش حلاجی كرد. معهذا باید در نظر داشت كه مسئولیت خانواده به دوش او
است... شاید همین مسأله تبرئهاش میكند. اما بهروز، معلوم نیست، اینطور به
نظر میرسد كه با وجود این ظاهر خونسرد و عمیق نما احتیاج به بزرگتر دارد
والا چرا آنچه را من میگویم باور كرده و جدی گرفته است؟ مثل اینكه نمی
تواند، نمی تواند بیقیم زندگی كند. شاید به همین علت از كارهای من تقلید
میكند، در حالیكه خود من هم نمیدانم چرا، چرا بنگ میكشم، چرا مثنوی را
با وجود آنكه نمیفهمم میخوانم، چرا اینطور همه چیز را سرسری می گیرم، چرا
هر شب به قول خودم به خانقاه میروم. ولی مادر، گاهی فكر میكنم كه او سوزن
و نخی است كه در مواقع ضروری به سرعت پارگیها را به هم میدوزد، از دعواها
و قهرها و به هم ریختن خانواده جلوگیری میكند. میماند مسعود، چه باید
گفت؟ او بچه است، هنوز بچه است."
مادر به طبقهی دوم رفت. در این طبقه اتاقها همه روشن و آفتابگیر بود و به
همین جهت كرایهاش هم اندكی، تنها اندكی، زیادتر بود و در این طبقه كه سه
اتاق بزرگ داشت یك زن و شوهر زندگی میكردند. مرد پنجاه سال داشت و زن سی و
پنج سال. سر مرد تاس بود و زن موهایش را بدون احتیاج واقعی حنا میبست. مرد
قد كوتاه و چاق بود با شكم جلو آمده و زن دراز و لاغر بود با لبهای نازك و
چشمهای كنجكاو. گویی در درون مرد نیرویی بود كه می خواست به خارج سر باز
كند و چون راه خروج نمییافت روز به روز بر دیوارهای قابل ارتجاع زندانش
بیشتر فشار میآورد و لذا به حجم آن می افزود و نیز... چیزی نظیر همان نیرو
كه می خواست به درون زن راه یابد و در پشت خندقهای سرمازده و دروازههای
استخوانی سرگردان مانده بود، دشمن خود را از هر طرف در پنجههای وحشی خویش
میفشرد و میپیچاند و لذا به انجماد روزافزون او كمك میكرد. مرد با شكمش
میپرسید: چرا؟ و زن هم با چشمهایش: برای چه؟ مرد كه كارمند عالیرتبهی
دادگستری بود و حقوق خوبی داشت هر سال زنش را به مشهد میبرد، هر جمعه به
شاه عبدالعظیم میرفت و هر شب پرتقالهای درشت میخرید. و زن كه خیاطی و
گلدوزی میكرد چون در حقیقت خیاطی و گلدوزی نمیكرد به فكر حیلهگری
افتاده بود و هروقت فرصتی مییافت آشوبی به پا میكرد. اما مسافرتها و
پرتغالهای درشت و حیلهگریها تنها فایدهای كه در بر داشتند این بود كه
شكم "آقای مهاجر" را جلوتر می آوردند و نگاه "خانم مهاجر" را پرسندهتر
میكردند: چرا؟ چرا؟ همیشه چرا و همیشه در خوابهای رویایی ایشان كه محل
وقوعش صحن مرقد امام رضا یا اطاق های مجللشان، یا درون پاكتهای پرتغال، یا
روی رادیوی گران قیمتشان، یا در سردابهای تاریك، یا در میانهی ازدحام و
قتل و غارت بود، بچههای كوچكی لبخند میزدند و این بچهها كه سرهای تاس و
ابروهای وز كرده داشتند گاه مثل فنر كوتاه و بلند میشدند و گاه مثل بادكنك
باد میكردند، باد میكردند ، اما هیچ وقت نمیتركیدند.
خانم مهاجر با لحنی كه بلافاصله معلوم میشد گویندهاش آدم آب زیركاهی است
گفت:
ـ البته میآییم، هر چند كه زحمت است.
مادر گفت:
ـ آقا زود تشریف میآورند؟
ـ مثل هر شب... مگر كجا می رود؟ او كه غیر از خانه... هیچ جا ندارد. مادر
وقتی میخواست به طبقهی اول برود شنید كه خانم مهاجر با صدای آهسته ای
گفت:
ـ از "مازیار" چه خبر؟ مواظبش بودید؟
توجه مادر یكباره جلب شد و آن وقت هر دو سر در لاك هم فرو بردند و با رضایت
و خوشحالی كسانی كه دربارهی امری مهم و مخفیانه صحبت میكنند شروع به
پچپچ كردند. خانم مهاجر، ده روز پیش، وقتی كه از عدم موفقیت یكی از
نقشههای شیطانیش كه طبق آن ثابت میشد درویش و بلبل مسئول خرابی و گرفتگی
مستراح سرتاسری خانهاند آگاه شد به فكر حیلهی جدیدی افتاد و ناگهان كشف
كرد كه مازیار، دانشجوی زبان، كه در طبقهی سوم، یعنی در قلب خانه، مجاور
مركز فعالیت موجران، مینشیند (و تصادفاً اتاقش هم جایی قرار گرفته كه مادر
و پسرانش نمی توانند بر آن نظارت كنند) و خودش را آدم نجیب و سر به راه و
بیآزاری جا زده است، شبانه، از فرصت استفاده میكند و زن زیبایی را كه
بیشك بدكاره است به اطاقش میبرد.
خانم مهاجر، شاید به واسطهی مسافرتهای پی در پی به اماكن متبركه، یا رنج
مقدس بیفرزندی، یا نیروی پنهانی عجیب و مسحوركننده ای كه لازمهی
حیلهگریها و كارهای مخفیانه و ارواح پر پیچ و خم است، قیافه و رفتار
جاذبی داشت كه تركیب متجانسی بود از قیافه و رفتار جادوگران پیر و زنان
مقدس و مالكان مؤنث دوزخ و جاسوسه های جنگ اخیر و این همه در زن ساده و
سرگردان و بی غل و غشی مثل مادر (كه حتا از كودكی به سرگذشت اجنه و پریان
علاقمند بود، هرچند كه اكنون از لحاظ سن بر دوستش برتری داشت) تأثیر غیر
قابل تصوری میكرد.
اما مازیار بیچاره... هر چند جسمش مریض بود ولی روح پاكی داشت. چون پدرش
تعهد كرده بود كه مخارج تحصیلش را تأمین كند با خونسردی تمام هر كلاس را دو
سال میگذراند و در نامههایی كه برای پدرش مینوشت پس از سلام و
احوالپرسی "و اینكه شهرستان محبوب ومردم فعالش چگونه است؟" شرح میداد كه
برای اصلاح امر تعلیم و تربیت و برآوردن جوانان مجرب كه بتوانند آیندهی
بزرگ و درخشان كشور را به درستی در دست گیرند تحول عجیبی در شئون فرهنگی و
دانشگاهی روی داده است، از جمله اینكه منبعد سالهای تحصیل به میل محصلان
تعیین خواهد شد و چون وی مایل است در آتیه در رأس این آیندهی نویدبخش قرار
گیرد صلاح در آن دیده است كه سالهای سال به آموختن زبان مشغول باشد... اما
از آنجا كه مازیار در اوایل، جوان كریمی بود كه به وعدهاش وفا میكرد، ساعت
ها در انتظار دوستان معدودش در نقاط مختلف شهر میایستاد و پا به پا میكرد
و از آنجا كه دوستانش دیر میآمدند، به بیماری واریس دچار شد و دوستان را
هم رها كرد. اكنون بنا به توصیهی دكـتر تا آنجا كه میتوانست در خانه
میماند و میخوابید وپاهایش را بالا میبرد و روی رختخوابش كه به دیوار
تكیه داده بود میگذاشت تا از جمع شدن خون در رگهایش جلوگیری كند، و گاهی
هم زیر لب آه می كشید. ظهر، وقتی مادر با قیافهای كنجكاو و اندكی وحشت زده
دعوتش كرد، زیر لب آه كشید و گفت:
ـ مرسی، خانم، سعی میكنم بیایم.
شب با سرمایی شدید و برفی شدیدتر آغاز شد. از پشت شیشه های اتاق كاملآ
معلوم بود كه برف روی هم جمع میشود و بامها و سیمها ولبهی خانهها را
میپوشاند. در تمام طبقات عمارت چراغها روشن بود، گویی مدعوین در رفتن
تردید داشتند. در اتاق موجر وضع استثنائی و فوق العاده كاملا" به چشم
میخورد: كرسی از گوشهی اطاق به میان خزیده بود و رویش آب در سماور
میجوشید و دور تا دورش پشتیهای بزرگ روی هم سوار بود. مادر در آشپزخانه
غذا میپخت. برادر بزرگتر اخمآلود و عصبانی روزنامهای را مرور می كرد و
پایش را به پایهی كرسی كه سخت داغ بود میمالید؛ در این حال قیافهاش مظهر
قدرتی بود كه به ثبات خود ایمان ندارد. دستش را به پیچ رادیو گذاشته بود و
با تفنن صدای رادیو را كم و زیاد میكرد. بهروز همچنان ساكت و خونسرد به
مطالعهی مثنوی مشغول بود و گاهگاه سرش را به علامت اینكه به كشفی نائل شده
یا نكتهی عرفانی تازهای دریافته است تكان میداد. مسعود كتابها و
جزوههایش را روی زانویش گذاشته بود و ظاهراً میكوشید كه مسألهی بسیار
مشكلی را حل كند: مدادش را میجوید، سرش را میخاراند، عینكش را بالا و
پایین میبرد، در جایش تكان می خورد و دمبدم با كینه و التماس به برادر
بزرگتر و رادیو كه اینك صدایش زیادتر شده بود نگاه میكرد. ناگهان كتابها
را به گوشهای پرتاب كرد و فریاد زد:
ـ نه ، نمیشود! مسخره بازی است، بیعدالتی است! فاصلهی شیئی تا تصویر غلط
در میآید. معلوم است... معلوم... باید غلط دربیاید. من نمیتوانم كار
بكنم... اما؟ فردا جواب دبیرم را چه بدهم؟ مرده شوی این شب تاریخی را ببرد!
فاصله كانونی را درآوردهام، این همه زحمت كشیدم، این رادیو لعنتی
نمیگذارد، آخر چیست؟ این برنامههای مزخرف چه شنیدنی دارد؟ همیشه... همیشه
همان افتضاح بازیها...
بهروز سرش را از روی مثنوی برداشت و آرام گفت:
ـ داداش، مسعود خان، آهستهتر، یواشتر، ما آبرو و حیثیت داریم، اگر تو
نمیخواهی بشنوی تقصیر دیگران چیست؟ من هم بدم میآید، اما حق دیگران را
رعایت میكنم. همیشه باید آزادی را رعایت كرد.
ـ "آزادی را باید رعایت كرد"! بله، اما فقط من باید رعایت كنم. این چه
آزادی است كه شما از خودتان درآوردهاید؟
بهروز سبیل های زا جوید و به دور دست نگاه كرد:
ـ گاهی باید انقلاب مثبت كرد و گاهی انقلاب منفی. مولوی انقلاب منفی كرد و
پیروز شد، اما اشتباه ما در این بود كه اصلاً انقلاب نكردیم، نه منفی، نه
مثبت.
مسعود با همان حركاتی كه هنگام حرف زدن داشت ناگهان از این جواب نامربوط
خشك شد. برادر بزرگتر كاملاً به خلاف انتظار رادیو را خاموش كرد و آه بلندی
كشید. مسعود به خوشی كتابهایش را برداشت و در سكوت عمیقی كه پدید آمده بود
باز به صورت مسأله خیره شد. دو سه دقیقه گذشت و در این مدت مسعود همچنان
مستغرق در فاصلهی كانونی و اندازه شیئی و تصویر بود. یك مرتبه صدای شدیدی
كه از رادیو برخاسته بود اتاق را لرزاند و فریاد برادر بزرگتر به دنبال آن
به گوش رسید:
ـ روشن میكنم! پیچش را تا ته باز می كنم! همه برنامه ها را می گیرم! دلم
می خواهد این مزخرفات را بشنوم. شما همه روشن فكر، شما همه مشكل پسند. من
مبتذل، احمق، مرتجع. ولی اینجا هركس حقی دارد. اگر دلت نمی خواهد گورت را
گم گن ! انبار هست، انبار همیشه مال توست.
مادر سراسیمه به اتاق دوید، سوزن را بالا برد و به سرعت به دوختن مشغول شد.
با التماس گفت:
ـ چه خبر شده ، باز چه خبر شده؟ صدای رادیو را كم كن.
و در همین حال با انگشت به در زدند و آقا و خانم مهاجر به درون آمدند. جنگ
سرد هنوز ادامه داشت. برادر بزرگتر كه برخاسته بود از هیجان میلرزید و
حرفهای نامربوطی میزد. بهروز نیمخیز شد و انگشتش را لای مثنوی گذاشت.
مسعود كه غافلگیر شده بود حس كرد كه مثل خر پایش در گل گیر كرده است. آقای
مهاجر سرش را خاراند و در امر اصلاح تسریع كرد:
ـ باز جنگتان شده است؟ عصبانی نشوید، صلح كنید. آن هم شب به این خوبی!
چون اصل قضیه ریشهدار نبود خیلی زود صلح كردند: برادر بزرگتر صدای رادیو
را آرامتر كرد و پهلوی خودش برای آقای مهاجر جا باز كرد و آقای مهاجر وقتی
میخواست بنشیند سرش به دیوار خورد كه اگرچه همه دیدند اما به روی خودشان
نیاوردند. خانم مهاجر -كه مثل مادر خود را در چادر پوشانده بود- به علت
اینكه كرسی حالش را بهم میزد گوشهای روی قالی نشست و باز با مادر حرفهای
تمام ناشدنی مخفیانه و اسرارآمیز خود را شروع كرد. اما مادر، هرچند كه برای
او احترام فوق العاده قائل بود و در صحت نظریات و سخنانش تردید نداشت ولی
از آنجا كه از كودكی به سرگذشت اجنه و پریان علاقمند بود و نمی توانست یك
دقیقه هم بالاستقلال فكر كند یا مطلبی را از خود بسازد یا با خود سرگرم
باشد، با كمال احتیاط گوش به طرف اطراف داشت كه مبادا كلمهای از صحبتهای
دیگران را نشنود. بهروز هم به خاطر حفظ و رعایت آزادی گفتار آماده شد كه به
سخنان آقای مهاجر گوش بدهد. و مسعود كه تسلیم شده بود در دل گفت:
"چقدر دلم میخواهد این سماور را بردارم و روی كلهی تاسش خالی كنم. پدر
سوخته، الان باز شروع میكند: یا قصهی شاه عباس را میگوید یا پروندههای
دادگستری را تعریف می كند."
آقای مهاجر شكمش را نوازش داد و گفت:
ـ بله خیلی سرد است.
مادر با علاقه خودش را جلوتر كشید.
ـ خیلی سرد است. یك سال همین وقتها ما به كردستان می رفتیم، وسط راه ماشین
خراب شد...
مادر به بهروز رو كرد و گفت:
ـ چای بریزید، تعارف كنید.
برادر بزرگتر، آهسته دستش را به پشت كمد كوچك و نیمه شكستهای كه گوشهی
اتاق بود برد و چون از وجود دو بطر عرقی كه ظهر خریده بود مطمئن شد لبخندی
بر قیافهی عبوسش نشست. آقای مهاجر پرسید:
ـ پس آقای بلبل و آقای درویش؟
مسعود، مثل خروس بیمحل كه در عین حال میداند چه روی خواهد داد جواب داد:
ـ آنها هم تشریف می آورند!
خانم مهاجر با لحن معنیداری كه سابقه نداشت گفت:
ـ آقای مازیار هم میآیند؟
همه به هم نگاه كردند و یك موج تردید از سرها گذشت. آقای مهاجر مثل هر وقت
كه صحبتش بریده میشد، با توجه به سابقهی حواس پرتی فردی و خانوادگیش، از
یاد برد كه در چه باره صحبت میكرده است. این است كه خیال كرد باید
دنبالهی قصهای را بگوید:
ـ ... بعد امراء قزلباش جمع شدند، همهشان ، با لبادههای دراز و ریشهای
پهن...
مادر كه همه وقایع زندگی را - ولو نامربوط - جدی و مربوط میدانست و
علیالخصوص هر داستان و سرگذشتی را در زمانها و مكانهای مختلف، قابل وقوع
میشمرد پرسید:
ـ در راه كردستان؟
چند صدای پا شنیده شد و پس از آن بلبل و درویش، در میان شادی عمومی، به
درون آمدند. آقای مهاجر همانطور كه با آن دو تعارف میكرد جوب داد:
ـ آه بله. نه، نه، ماشینمان خراب شد. ما با چند تن از رؤسای دادگستری رفته
بودیم، هم برای گردش و هم برای كار...
مسعود در دل گفت:
ـ "حتماً آن سال پروندهی مهمی در جریان بوده، حالا همهشان مثل گاو گوش
میكنند..."
همهی ساكنان خانه، به علت اینكه جوان و بیتجربه بودند، لزوم همصحبتی مرد
جهاندیده و پختهای را كه كس دیگری جز آقای مهاجر نمیتوانست باشد حس
میكردند و هر كدام، علاوه بر این، حساب خاص دیگری هم داشت. مادر و پسرانش
پیش خود به این نتیجه میرسیدند كه مستأجری از آقا و خانم مهاجر بیدردسرتر
و محترمتر در این روزگار گیر نمیآید؛ از آن گذشته آقای مهاجر با حس
احترامی كه در دوستانش به وجود میآورد و با سر تاس و شكم بزرگ، بهترین كسی
است كه می تواند جنگها و اوقات تلخیهای مداوم را با میانجیگری حكیمانهی
خود به آشتی مبدل كند. بلبل به مناسبت اینكه جوان موقع سنجی بود و بعید
نمیدانست كه روزگاری سر و كارش با دادگستری بیفتد میكوشید كه دل آقای
مهاجر را به دست بیاورد. و درویش اگر چه در باطن بی اعتنایی میكرد، اما
ظاهراً از وارستگی و خوش مشربی و مجلسداری آقای مهاجر خوشش میآمد. در این
میان مازیار (او هنوز نیامده بود و به همین سبب موج تردیدهای پنهانی هر دم
بلندتر می شد) كه چند بار خود را مجبور به شنیدن قصه های شاه عباس و محتوی
پروندههای راكد و شرح مسافرتهای مذهبی كرده بود تا حدی از خانم و آقای
مهاجر بیزار بود.
در بیرون برف همچنان میبارید و سرما بیداد میكرد، اما در اتاق صحبت تازه
كرك میانداخت و پسر میرزا موسی خان به جنگ برادر الهروردی خان میرفت و از
استكانهای چای بخار برمیخاست. درویش با چشمهای بادكرده و صورت پفآلود
پهلوی دوست و مریدش بهروز نشسته بود. بلبل، عطر زده و مرتب، از راه اجبار
نزدیك هیزم خشك به پشتی تكیه داده بود و برای اینكه شلوارش از اتو نیفتد
وضع نامتعادلی به خود گرفته بود. آقای مهاجر و برادر بزرگتر با صلح و صفا
میكوشیدند كه جای بیشتری به خود اختصاص بدهند و چون دورهی مقدماتی
صحبتها سپری شده بود مادر و خانم مهاجر كاملاً در لاك هم فرورفته بودند و
پچپچ مخفیانه و اسرار آمیز در این باره بود كه: مازیار دست زن بدكاره را
كه خیلی جوان و خوشگل بود گرفت و به اتاق برد و حتا شنیده شد كه به او گفت:
"جونم" و زن هم در جواب با عشوهگری ناز كرد و گفت: "عزیزم" و این ها را
خانم مهاجر به گوش خود شنیده و به چشم خود دیده بود. پس از آمدن درویش و
بلبل كه قضیه از طرف مادر و خانم مهاجر طرح شده بود صحبتهای پراكنده در
پیرامون آن ادامه داشت و هر چند كه دستههای مختلف برای ارزیابی موضوع در
حال گروهبندی بودند اما به علت ناگهانی بودن و سرعتی كه در بیان مطلب به
كار رفته بود فرصت تفكر صحیح و سالم برای كسی دست نمی داد. صحبتها اغلب از
این قبیل بود:
ـ آخر مازیار؟ این جوانی كه هیچ كس ماه تا ماه رویش را نمیبیند چه طور
ممكن است چنین كار ناشایستهای بكند؟
ـ جوان نجیببی به نظر میآید، اما با این حال باطنش را خدا میداند.
ـ با این حال چرا تاكنون هیچكس را به اتاقش راه نداده است؟
ـ آدم مرموزی به نظر میآید، شاید هم خجالتی باشد، شاید می ترسد با ما حشر
و نشر كند.
ـ این درست است، حتا ما كه همسایه دیوار به دیوارش هستیم نتوانستهایم
اتاقش را ببینیم. نفهمیدهایم در آن چه كار می كند. معلوم نیست كی بیرون
میرود، كی بر میگردد...
و سرانجام ورود مازیار به این گفتگوها و قضاوتهای ناتمام پایان داد. همه
جلوپایش برخاستند و او كه بیحوصله مینمود پس از احوالپرسی، چون در این
روزها بیماریش شدت یافته بود، با عرض معذرت كنار كرسی خوابید و پایش را
بالا برد و با حجب و شرمی كه زاییدهی این بیتربیتی بود به رختخوابی كنار
دیوار تكیه داد و زیر لب آه كشید. این سومین باری بود كه آقایان وخانمها،
با این وضع روبه رو میشدند.
در عرض چند دقیقهای كه همه ساكت بودند اتاق به صورت اتوبوسی درآمده بود كه
در بیابان خراب شود و مسافرانش با بیم وامید سر ها را به این سو و آن سو
تكان بدهند و در دل دعا بخوانند. اما ناگهان اتوبوس به حركت درآمد. مازیار
گویا این حركت را احساس كرد: همانطور كه خوابیده بود نیم خیز شد و باز
خوابید، مثل اینكه تكان شدیدی از جا كندش، ولی فقط عطسهای كرد. آقای مهاجر
حس كرد كه باید یكایك را مثل دانههای تسبیح به هم بپیوندد:
ـ خیلی خوب، خیلی خوب، بچهها، امیدوارم این اجازه را به من بدهید كه به
شما بگویم: "بچه ها". من عجب آدم فراموشكاری هستم: همیشه از شما اجازه
میگیرم. اما چه كنم؟ به من اجازه بدهید كه جای پدر شما باشم، شما را
فرزندان خودم حساب كنم... چقدر خوب بود اگر... بله اگر بچه داشتم الان
اندازهی مسعود خان بود. لابد با هم دوست میشدند، چون او هم به ریاضیات
علاقه داشت.
بلبل مشتاقانه پرسید:
ـ عجب ؟ كه شما خودتان به ریاضیات علاقه دارید؟ آخ! حیوونی، این اخلاقتان
به بچهتان هم سرایت میكرد.
ـ بله، همه چیزش به خودم میرفت. من زمانی ورزشكار بودم، خانم میداند،
میلهایی داشتم كه در كردستان ساخته بودند. بعد از مدتی كه ورزش كردم یك
روز سرما خوردم و دیر به اداره رسیدم. اتفاقاً همان روزی بود كه دزد
جنایتكاری را محاكمه میكردند و وزیر برای تماشا میآمد. از فردایش ورزش را
ترك كردم.
بلبل گفت:
- اما چطور شد كه عرقخوری را ترك كردید؟ قبل از ورزش بود یا بعد از آن؟
ـ نه، قبل از آن... درست وقتی كه با خانم عروسی كردیم. فردایش، مرحوم
ابویشان فرمودند از این كار دست بكش، مرحوم ابویشان حجهالاسلام بودند، ما
دست نكشیدیم كه بعد معلوم شد خدا كفارهاش را برایمان معلوم كرده است: بچه
دار نشدیم كه نشدیم. آن وقت یك سال من در حضرت رضا توبه كردم. سرم را به
ضریح گذاشتم و گریه كردم. از ته دل گفتم: خداوندا دیگر عرق نمیخورم، در
عوض بچهای به من بده. خانم هم پشت سرم بود، صدای گریهاش را میشنیدم، او
هم میگفت: خدایا، به خاطر پدرم كه یك عمر حجهالاسلام بود مرا بچه دار كن.
اما خواست خداست ، بی خواست او...
مادر كه عبرت گرفته بود با چشمهای درشت و هراسان به جای مبهمی نگاه كرد:
ـ ... یك برگ از درخت نمی افتد.
بلبل میدانست كه در این لحظه باید چه پرسید:
ـ وقتی خدا نخواهد بزرگترین دكترها هم عاجز میشوند. خیلی خرج كردید؟
خانم مهاجر چادرش را محكمتر به خود پیچید و گفت:
ـ دكتر های دنیا را دیدیم، چه قدیمیها چه جدیدیها، چقدر پول دادیم، چقدر
مخارج كردیم.
آقای مهاجر گفت:
ـ در سفر پارسال خراسان، به پیرمرد مقدسی كه دعانویس بود مراجعه كردیم،
هیچ... در طوس پیرزن لحیمكاری را به ما معرفی كردند، آن هم نتیجهاش هیچ
بود. نتیجهاش این است كه من بچه ندارم. نمیدانم برای كه زندگی میكنم، چرا
می روم اداره، این حقوق را می خواهم چه كنم. این قالیها به چه درد
میخورد؟ وقتی بچه نباشد هیچ چیز نیست، هرچه پیدا كنی مثل اینكه هیچ چیز به
دست نیاوردهای.
مسعود كه مقدار اسید سولفوریك را هنوز به دست نیاورده بود عددها را در هم
ضرب می كرد: "شش پنج تا... خدایا شش پنج تا چند تا؟" آقای مهاجر دستش را
روی شكمش لغزاند و گفت:
ـ ببینید ، من باز فراموش كردم، می خواستم بگویم برنامهی امشب چیست، پرت
رفتم. اما تقصیر خودتان است، نیست؟
بلبل كه خود به خود سخنگوی جمعیت شده بود و اكنون در جستجوی فرصتی بود كه
از این دردسر رهایی پیدا كند به سرعت جواب داد:
ـ بله، بله، همینطور است.
ـ خوب، من معتقدم آقای بلبل یك دهن از همان آوازهایی كه پشت رادیو می
خوانند برایمان بخوانند. از آقای مازیار هم خواهش میكنیم تارشان را
بیاورند استفاده كنیم. ما كه تاكنون آن را ندیدهایم، فقط گاهی از پشت در
صدایش را می شنویم... هر چند لایق نیستیم... بلكه كمی تار بزنند استفاده
كنیم، شاید بیشتر با هم دوست شدیم. اگرچه من و خانم در دین خیلی تعصب
داریم، كما اینكه همه دارند، حالا فقط جوانها به این چیزها میخندند، ما
هم به دورهی خودمان همینطور بودیم، چه عرقخوریها كردیم، چه الواط
بازیها... اما موسیقی؟ من كه آن را حرام نمی دانم... خانم، شما تعریف
كنید، شما تعریف كنید.
خانم با صدای زیر و زنگدارش كه گویی از سردابهی تاریكی بیرون میآمد
تعریف كرد:
ـ بله ، ما شش خواهر بودیم سه برادر. مرحوم پدرم خیلی امروزی بود، فتوا داد
كه برای خودش موسیقی حلال است. آن وقت هركدام ما را تشویق كرد به موسیقی.
هر كدام سازی یاد گرفتیم. من ضرب و آواز یاد گرفتم. غروب به غروب... وقتی
نمازش را می خواند، جمع میشدیم و میزدیم و میخواندیم. او، خدابیامرزدش،
یك گوشه مینشست و زیر لب میگفت: روح آدم تازه می شود...
درویش و بهروز پس از مدتها سكوت زمزمه كردند:
ـ خیلی روشنفكر بوده است. خیلی كم این جورگیر میآید.
آقای مهاجر رو به مازیار كه چرت میزد كرد و گفت:
ـ خوب، چطور شد؟ تار چه شد؟
مازیار خصمانه زیر لب قرقر كرد:
ـ تار نم كشیده است.
پیش از آنكه كسی به رطوبت این جواب پی ببرد برادر بزرگتر كه ظاهراً از سیر
اوضاع ناراضی بود قیافهی خشكی به خود گرفت و همه را به پیش خواند و با
احتیاط فراوان، در حالی كه مواظب كوچكترین حركات خانم مهاجر بود، مسألهی
خوردن عرقها را پیش كشید و عاجزانه خواهش كرد كه آقای مهاجر هم به خاطر
وظیفهای كه در رهبری فرزندانشان دارند توبهی خود را بشكنند و به هر حال
در غیاب خانم چه مانعی خواهد داشت؟ به یاد گذشته ها... و البته برای اینكه
خانم مانع نشود زمینه چینی خواهند كرد (مادر همه چیز را میداند و رضایت او
سالها پیش جلب شده است). ولی وقتی خانم و مادر را به بهانه ای از اتاق
بیرون كردند، بدون اینكه وقت گرانبها را از دست بدهند فیالمجلس عرقها را
تقسیم میكنند و با پرتغالهای خوشمزهای... درست است كه ناراحت كننده
خواهد بود اما... خیلی زود سر میكشند.
همه مثل كودكی ذوق زده شدند و آقای مهاجر در این ذوق زدگی فراموش كرد كه
روزگاری سرش را به میلههای مقدسی مالیده است، اگر چه دامنهی این فراموشی
آنقدر وسیع بود كه به یاد نمی آورد چند بار از تماس میله های سرد با سر
تاسش لرزش خفیفی در خود احساس كرده است.
مسعود كه حس می كرد ساعات بحرانی در حال فرا رسیدن است و چینهای عمیقی
پیشانی كوتاهش را پوشانده بود ناگهان پرسید: "شش پنج تا چند تا؟" و بعد مثل
اینكه مسئول تمام این بدبختیها آقای مهاجر است به او رو كرد و چون دشمن
خود را مرد محترم و منصفی میدانست به استدلال پرداخت:
ـ آقای مهاجر ! شما جای پدر من... من توی این خانه بدبخت شدم، از همه كار
باز شدم. ملاحظه بفرمایید: این نقشهی اختراع ماشین نفتی است (جزوه اش را
جلو برد، ورق زد ونشان داد) من بدون هیچ وسیله و هیچ تشویقی دائم فكر می
كنم... این جای شوفر است، این جلو موتور است، زیرش بشكهای است كه آب در آن
میجوشد. هر وقت خواستیم ماشین تندتر برود فتیلهاش را بالا میكشیم، هر
وقت خواستیم نگاهش داریم فوت میكنیم... با ده لیتر نفت میشود رفت خراسان،
نمیخواهید؟ با نیم لیتر بروید شاه عبدالعظیم، یا هر كجا كه دلتان خواست...
ولی چه فایده؟ به من احمق بگویید چه فایده... باهمین وسایل كم یك دوربین
آستینی ساختم، اما عكس بر نمیدارد. چرا؟ برای اینكه تاریكخانه ندارم، برای
اینكه سه پایهام لق است...
آقای مهاجر اگر چه به نقشهی ماشین خیره شده بود، اما میشنید كه یك فوج
سرباز كه از بچههای عجیب و غریبی تشكیل شده بود با صدای زیر خود در گوشش
فریاد میزنند: عرق! عرق! مسعود كه ظاهراً دریافته بود دشمن او آقای مهاجر
نیست بلكه موجودی نامرئی است كه در هوا پخش شده است به اطراف نگاه میكرد و
زوزه میكشید:
ـ بله، برای اینكه سه پایه ندارم. میگویم یك اطاق به من بدهید آنجا درسم
را بخوانم، مسألههایم را حل كنم، انبار را هم آزمایشگاهم كنید، نتیجهاش
این است، نتیجهاش این است كه بنده، شاگرد ششم ریاضی، الان نمی دانم دو دو
تا چند تا است... مرده شورش راببرد، مرده شوی این زندگی راببرد!...
برادر بزرگتر لبخند زد و گفت:
ـ حالا مواظب عینكت باش كه نیفتد.
مسعود كتابهایش را برداشت و داد كشید:
ـ من اصلاً این شب چله را نمی خواهم! از همهی شما بدم میآید! الان میروم
توی آشپزخانه، همانجا درس میخوانم... من عادت دارم، من به محرومیت عادت
دارم...
وقتی بیرون رفت برادر بزرگتر مثل اینكه هیچ واقعهای اتفاق نیفتاده است به
آرامی گفت:
ـ البته میبخشید، آقای مهاجر، یك كمی خل است. اینكه عرض كردم "مواظب باش"
بی جهت نیست؛ تا حالا ده دوازده عینك عوض كرده است. آخر چشمش هم خیلی ضعیف
است. یك روز... بیادبی است، میرود مستراح، میلش میكشد پائین را نگاه
كند، به نظرش خبری هست یا اینكه مثلاً به فكر اختراع افتاده است. عینكش می
افتد، میرود پائین... یك روز با همكلاسش دعوا می كند، یك روز هم آن را
گوشهای جا میگذارد. این طور...
آقای مهاجر گفت:
ـ بچه است.
خانم مهاجر كه باطناً خوشحال شده بود و واقعاً از این متأسف بود كه چرا كار
به زد و خورد نكشیده است ظاهراً خود را آزرده نشان داد:
ـ شما زیاد سر به سرش می گذارید.
بلبل، راحت در جائی كه اكنون وسیع شده بود پهن شد و زمزمه كرد:
ـ خشك است ، خشك.
درویش به بهروز نگاه كرد و سرش را فیلسوفانه و به مسخره تكان داد:
ـ هنوز به عوالم ما نرسیده است.
بهروز تصدیق كرد و مادر برخاست و به آشپزخانه رفت.
باز اتوبوس ایستاد. خانم مهاجر، چادرش را بیشتر به خود پیچید و مثل تك درخت
غبارزدهای در پهنای كویر، سرش را اندكی خم كرد، گویی تنفس برایش مشكل شده
بود. مازیار نالید و پای دردمندش را با دست فشرد. در سكوتی كه بر همه
سنگینی می كرد، نگاههای آرزومند به آهستگی و تنبلی نسیم گرم بر شاخههای
درخت صحرایی مینشست و كاملاً احساس میشد كه میخواهد با نیروی خود درخت
خشك را آهسته آهسته از جا تكان بدهد و به آشپزخانه بفرستد. این بار سكوت را
رادیو شكست:
"ریودوژانیرو ـ یونایتدپرس. امروز خبر رسید كه در مسابقهی بزرگ فوتبال كه
قرار بود بین تیمهای برجستهی امریكا و شوروی به عمل آید وقفه ای روی داده
است. اگر چه هنوز از حقیقت قضایا اطلاع صحیحی در دست نیست اما طبق اظهار
مقامات محلی این وقفه به علت آن است كه یكی از تیمها از شناختن داور بین
المللی خوداری كرده است..."
بخش دوم این داستان را از اینجا بخوانید