با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

تازه های غزل

.
 
 

 

 

قصیده گرسنه

برای مردم مظلوم و ستمدیده سومالی

عصر است و غروب رمضانی که گرسنه است

لب های تو در بانگ اذانی که گرسنه است

لب های تو و تشنگی چک چک لیوان

دستان من و سفره ی نانی که گرسنه است

وقت است بیایی و دل تب زده ام را

هذیان صدایی بچشانی که گرسنه است

کوهم من و سر می کشد از بُهت دهانم

نام تو به رنگ فورانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر

می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

بلعیده دو دست از شب پیراهن من را

راهی شده ام با چمدانی که گرسنه است

پرواز صد و یازده، مقصد شب قحطی

بلعیده هوا را خلبانی که گرسنه است

می گردم و دنبال ورم کرده ی یک ماه

در کوچه ی بی نام و نشانی که گرسنه است

سومالی سودا زده را می خرم امروز

از گیشه ی پر گرد دکانی که گرسنه است

سومالی ماتم زده یک مادر تاریک

با کودک بی تاب و توانی که گرسنه است

انگار عروسی تو در دهکده بر پاست

خونریز من و سورخورانی که گرسنه است

من را ببر از داد و هوارِ شبِ لبخند

من را ببر از خانه برانی که گرسنه است

بر حسرت من یک شکم سیر بخند و ...

آزاد کن از رنج جهانی که گرسنه است

من آمده ام با شـب واگـیر بجنگم

با شیشه ایِ قطره چکانی که گرسنه است

جاری شدم از نیل که دنباله بگیرم

آشوب تو را در شریانی که گرسنه است

می بینم و یک نیمه ی سیر از کره ی خاک

در کاسه ی خالی جوانی که گرسنه است

یک شاخه یِ خشک است میان تب و تشباد

این سبزه ی باریک میانی که گرسنه است

اسطوره اینان همه طبل و طپش مرگ

پاکوبی شان جامه درانی که گرسنه است

اینجا همه در هلهله ی سرخ و سیاهند

در کشمکش دیوکشانی که گرسنه است

انگار که برخاسته اند از شبح خویش

از هول هیولای نهانی که گرسنه است

گــرما و  بیــابان و  تب و  تـاول و  تشـویش

در می برم از مهلکه جانی که گرسنه است

***

[ قانون زمین است که گاه از سر سیری

بنشینی و هی شعر بخوانی که گرسنه است

درد تو تب قافیه ای باشد و با زور

در پای ردیفی بنشانی که گرسنه است...]

با حرف مسلمانم و با دل چه بگویم

خون می خورم از نیش زبانی که گرسنه است

در جنگ صلیبی است زمین با من و چشمم

بر بازوی امداد رسانی که گرسنه است

انگار که ضحاکم و روییده دو تا دست

از شانه ی من شکل دهانی که گرسنه است

یک سوی زمین مرتع گاوان هیاهو

یک سو شکم گاوچرانی که گرسنه است

صد ها گَله قربانی عیش دو سه چوپان

ما دلخوش موسی و شبانی که گرسنه است(!)

قانون زمین است که سگ باشی و خود را

تا لاشه ی گرگی بکشانی که گرسنه است

قانون زمین است و منِ تشنه ی لبهات

قانون زمین است و زمانی که گرسنه است

می دزدمت از مردم قحطی زده ی شهر

می پوشمت از چشم جهانی که گرسنه است

***

عصر رمضان است و  تو و  شوق نفسهات

افطاری جان از هیجانی که گرسنه است

حیف است که در نافله ی ناز نبینی

شب ناله ی چشم نگرانی که گرسنه است

حیف است که در حادثه، با دشمن خونیت

همسایه نباشی و ندانی که گرسنه است


 

پرده خوانی

چندیست هی پهلوی مادر درد می گیرد

هر شب کسی اینجا تو را سردرد می گیرد

وقتی نباشی قلب مادر می زند اما

گاهی سکوت این کبوتر درد می گیرد

در قاب عکس کهنه ی مصلوبِ بر دیوار

حتی مسیح شام آخر درد می گیرد

از زیر قرآن می روی تا هر چه ناپیدا

یک زن میان ناله در درد می گیرد

از حزن آوازی شبیه شیون خورشید

تا هفت کوچه آن طرف تر درد می گیرد

نـقـال قصه، پرده خوانی می کند در من

در چشم من صحرای محشر درد می گیرد

لب تشنه بر می خیزم از مشکی که افتاده ست

پشت من از داغ برادر درد می گیرد

قنداقه ی خورشید بر سر نیزه می رقصد

آن سو زمین از داغ اکبر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

هی آیه آیه آیه من مسلم بگوشم... ها؟

گفتی زمین چی؟...  بال تندر درد می گیرد؟

یک خیمه آن سو آتشی افتاده در جانم

یک ترکش این سو کتف سنگر درد می گیرد

در پرده ی آخر خدا  لب تشنه می ماند

انبان بی خرمای حیدر درد می گیرد

شام غریبان را اسیری می روم با ماه

شب ناله ی خلخال خواهر درد می گیرد

***

بعد از تو بوی آش نذری می دهد کوچه

اما من از یک درد دیگر درد می گیرد

یک سر همه سروند و یک سر تیغ، حتی سنگ

از این جدال نا برابر درد می گیرد

تا حرمت سجاده ای بر خاک می افتد

گلدسته و محراب و منبر درد می گیرد

من درد دارم درد می دانی برادر؟ درد!

شعر من از داغ تو یکسر درد می گیرد

در برگ برگ زرد تقویم زمین هر سال

یکشنبه بیست و رنج آذر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

یک انفجار از من پر پروانه می ریزد

یک ناگهان پهلوی مادر درد می گیرد


 

بی خوابی ماه

یک قاب شکسته ست که تصویر ندارد

باغی ست که یک شاخه ی انجیر ندارد

یک قوری چینی ترک خورده تر از ماه

گنگویی یک بغض که تعمیر ندارد

آن چیست بگو؟ آن که شبیه شبح ماه

می آهد و در قلب تو تأثیر ندارد

دیرنده و دور است زمانی عطش مرگ

گاهی نه... نه... یک ثانیه تأخیر ندارد

این ساعت کز کرده به دلتنگی دیوار

دیریست که درمانده و تدبیر ندارد

عمری است که حیرانی یک هیچ نهان را

سر می دود و میل به تغییر ندارد

واکرده ام امروز سر سفره ی دل را

نان، سهمی از این بغض گلوگیر ندارد

وارونه بینداز زمین را که ببینی

امروز گرسنه خبر از سیر ندارد

از جان خودت سیری و شهری که دریده ست

شهری که دلی پای دلی گیر ندارد

خود خواسته جان در قدمش ریختم ای مرگ!

تیغ غضب آلود تو تقصیر ندارد

از گردنه ی هیچ به هر حیله گذشتم

این راه نفس گیر، سرازیر ندارد

هی فلسفه می بافم و می افتمت از عقل

دیوانه همیشه غل و زنجیر ندارد

بی کوچه و بی عابر و سرگشته تر سیب

بی خوابی ماه اینهمه تعبیر ندارد

***

پایان غزل قصه ی یک کولی تنهاست

با آینه ای کهنه که تقدیر ندارد

مثل من آواره که دارایی ام از هیچ

یک قاب شکسته است که تصویر ندارد


 

میان فوج لک لک ها

چه حالی دارد آن بالا، زمین را زیر پر دیدن!

پرنده بودن و خود را رها از شور و شر دیدن!

چه حالی دارد آن بالا، میان فوج لک لک ها

تو باشی و تو و خود را رها از بال و پر دیدن!

از آن بالا، هزاران مرد و زن را آدمک چوبی

هزاران خانه را کبریت های بی خطر دیدن

چه حالی دارد آن بالا به دور از هر چه باداباد

درنگی خویش را از رنج دنیا بی خبر دیدن!

دلم گیر است و دلگیرم، دلم خون است و دلخونم

از این یک عمر خود را بیقرار یک سفر دیدن

"بدان پروانه می مانم که افتد در چراغانی"

سرم گرم است و سرگرمم به این در شعله گردیدن

خداواندا! چه حالی می کنی وقتی از آن بالا

مرا می بینی و ما را به چشم کور و کر دیدن

تو دریا را به چشم مختصر دیدی و اشکی شد

چه می بینی مرا از اینهمه شام و سحر دیدن

مرا شک می کنی، آوارگی های مرا حتی

چه حالی می کنی از کوچه ها را در به در دیدن

چه حالی دارد آن بالا؟ خدایی کردن و خود را

از آشوب زمین و حال مردم بی خبر دیدن؟

تو آن بالایی و شیراز را یک نقطه می بینی

من این پایین، پیِ هر نقطه را شیرازتر دیدن

تو شاعر نیستی اما گمانم خوب می فهمی

امید نوبهاری بودن و زخم تبر دیدن

هجوم چارفصل درد را بر باغ بی برگی

تلاش دستهای باغبان را بی ثمر دیدن

تو شاعر نیستی اما گمانم خوب می فهمی

صدای ناگزیر شاعری را شعله ور دیدن

شبیه حسرت یک شاخه مریم مادری کردن

مسیحِ زخم را مصلوب مشتی بی پدر دیدن

نمی خواهی که در دنیا کسی جای خودش باشد

ولی تلخ است، باور کن، خسی در چشم تر دیدن

بیا مردی کن و خورشید را جای خودش بنشان

که من دلگیرم از خورشید را بالای سر دیدن 


 

تا هر چه ناپیدا

یَلی کو تا دو روزی مرگ را از پا بیندازد؟

مرا بردارد از امروز و در فردا بیندازد

زمین بی چشم و رویی می کند جای شگفتی نیست

که تقدیرِ مرا دستِ مترسک ها بیندازد

فرو می افتد این فواره ی سرکش ولی بگذار

غرور خام او هی شانه را بالا بیندازد

امید ساحلی دارند آدمها، مبادا موج

تو را پای سبکباران ساحل ها بیندازد

تقلّا می کند ماهی میان تُنگ و من در من

که تا بردارَدَم از خاک و در دریا بیندازد

مرا در خود بپیچان، گردبادم کن، بگو چشمت

مرا با شوق از این صحرا به آن صحرا بیندازد

جنونم غیرتی دارد به بلوا می کشد شب را

اگر مهتاب را بر خانه ی لیلا بیندازد

غروری کو که با صد شوق بر خیزانَدَم از پا

مرا بردارد و در هرچه ناپیدا بیندازد


 

اینهمه همِ شبیه هم

خسته ام از اینهمه مراسم شبیه هم

سوگ - جشنواره های دائم شبیه هم

شعرهای گاه نامساعد شبیه مدح

مدح های گاه نا ملایم شبیه هم

از پیام تسلیت به سالگرد نیستی

تا هر آنچه اشک و درد و ماتم شبیه هم

ما نه همدم همیم و نه هم آشیان هم

بی همیم بین اینهمه همِ شبیه هم

مثل چند لکه لک لکی که لانه کرده اند

توی چند آبرنگ مبهم شبیه هم

او ولی درست شکل شکل باور من است

بین هفت میلیارد آدم شبیه هم؟

دیشب از هوای شرجی پیاده رو گذشت

از عبوس چهره های در همِ شبیه هم

از بساطِ دوره گردهایِ زیرِ خطِ فقر

از لباس هایِ دست چندمِ شبیه هم

از فریبِ دخترانِ سمتِ ساعتِ قرار

پارک های با غریبه مَحرم شبیه هم

از ولی عصر، از اذان مسجد بلال

از چراغ برق های قائم شبیه هم

از حریق نوحه ها، از اضطراب طبل ها

از هزار و چارصد مُحرم شبیه هم

از جنوبِ دم گرفته ی هوایِ پایتخت

از تمام خطبه های هر دمِ شبیه هم

از رکوع تلخ بی نمازهای شکل هیچ

تیغ های تیز تا کمر خم شبیه هم

من چگونه صبح را به چشمش اقتدا کنم

بین صد هزار ابن ملجم شبیه هم؟

مثل کودکی که توی خاک غلت می خورد

دلخوشم به هر چه شادی و غم شبیه هم

خسته ام از این جدال ناگزیر، عشق، مرگ

از تمام خواب های مبهم شبیه هم

از منی که لحظه لحظه خوابمرگ می شوم

در سکوت چند شاخه مریم شبیه هم

پای چرخ زندگی همیشه لنگ می خورم

بین چند دارم و ندارم شبیه هم

شصت متر خانه، کار، زن و خودرویی  سفید

این تمام آرزوی مردم شبیه هم

آرزوی مردمی که سخت گیر کرده اند

در لباس هایِ دست چندمِ شبیه هم

پشت قبض آب، برق، پشت سرخ زرد سبز

پشت خط قرمز جرائم شبیه هم

مردمی که می دوند و می دوند و می دوند

سمت بی نشانی علائم شبیه هم

می دوند و... نه نمی رسند ختم می شوند

در چهار ضلعی مراسم شبیه هم

پشت متن تسلیت به سالگرد نیستی

ختم هفتم و هزار ماتم شبیه هم


 

هیچ

مرگ یک هیچ بزرگ است و دنیا همه هیچ

من و تو گمشده در وسعت یک عالمه هیچ

دل هر آینه لبریز جهان من و توست

پس هر آینه اما همه هیچ و همه هیچ

از اجاق شب ایلم چه نشان می گیری؟

گرگ و میش سحر و ایل و شبان و رمه هیچ!

با منی از همه ی همهمه ها دور ولی

قسمتم از تو، از این شهر پر از همهمه هیچ

خوابم، از وهم شب و سایه به خود می پیچم

چیست سهم تو از این خواب پر از واهمه؟ هیچ

منِ محکومِ به من، داد به کوه آوردم

هیچ... جز هیچ... نه... نشنیدم از محکمه هیچ

دم رفتن همه از بغض زمین می گویند

از تو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ

هیچ یعنی منِ از حسرت رویت دلتنگ

منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ

اولین صفحه تقدیر دو دستم پر پوچ

دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ

بی تو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک

هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ

هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض

هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ

"بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین"

ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ

***

زندگی، یک شبِ بی شادیِ یکسر کابوس

کاش برخیزم از این خوابِ سراسر غمِ هیچ


 

 

گل بوته تر از باغ

پر می کشم از کوچه و از کوی تو ناگاه

ای هلهله ی کوچ پرستوی تو ناگاه!

بر من بوز ای رو سری ریخته در باد!

ای هی هیِ  پُرهای و هیاهوی تو ناگاه

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

افتاد لب پنجره گلدانِ شب پیش

پیچید در آن حول و ولا بوی تو ناگاه

ناگاه تر از هرچه به ناگاه تر از گاه

نازل شدم از چشم سخنگوی تو ناگاه

شعر آمد و در زیر و بم نبض من افتاد

برخاستم از زنگ النگوی تو ناگاه

بی سنگ شکستیم سکوت و من و صد بغض

در آینه ی گنگ فرا روی تو ناگاه

ای بارش بی واسطه فیض تو یکریز!

ای رعد گره گیر دو ابروی تو ناگاه!

تا سیب کشیدند تو را در گذر باد

ما بید نشستیم لب جوی تو ناگاه

ای سوز! چه کردی گله با داغ که خورشید

پیچید و گره خورد به سوسوی تو ناگاه؟

اسلیمی نقش آبی گل بوته تر از باغ!

بی گنبد گلدسته ی بازوی تو ناگاه!

لبخند ترک خورده ی گلنار تر از سیب!

از تاک گریبان سر لیموی تو ناگاه!

ای ماه هنوز آمده ی رفته تر از دیر!

سرو آمده ی قامت دلجوی تو ناگاه!

سر می رسم از صبح سپیدی که به راه است

از قافله ی گمشده در موی تو ناگاه

بر من بوز ای روسری ریخته در باد

ای هیمنه ی هی هی و هوهوی تو ناگاه!

ای حادثه ی زیر و بم زلف تو یکچند!

ای پیچ و خم لی لیِ گیسوی تو ناگاه!

آویشن افتاده به هوهوی نسیمم

از من مگریز ای رم آهوی تو ناگاه!


 

 

این وصله ها به ماه نمی چسبد

آنسـوتر از تمامی قـول و قـرار ها

پاییـز را قدم زده ام بـی تو بارها

پاییز کوچه با دو سه تـا تــاک ریخـته

هــی برگ برگ می تکد از شاخسـارها

امروز جمعه، چندم آذر، خیـــال کن

داری قرار بــا من دل بیقرار...هـا

یک تخت، تخت ساده چوب، من و  تو و...

گنجشـک های جاده چالوس، سارها

یک باغ در تصــرف شوم کلاغ ها

یک کاج در محـاصره قارقارها

قلیان و چای، طعم غزل بر لبـان من

چشـم تو،  شاه بیت همه شـاهکارها

من جنـگلم، به مخمل خورشید متهـم

سر می کشـند از در و دیوار، دار ها

من زنده ام هنوز ولـی گوش کن، ببین

سر می رسند از همه جا لاشخــوارها

یلدا ترین شب از شب گیـسـوی باغ را

می زخمم از چکاچک خـون انارها

بگذار عاشـقـانه بمیـرم به پـای تو

گردن بگیر مرگ مرا گـرچه دار ها....

ای گردباد خسته ی بی تکسـوار! های!

گم کرده ایم رد تو را در غبارها

یک شـب بیا تو با چمدانی پر از سلام

در ازدحام مـبـهم سوت قطـارها

بـاز آن نگاه مخمـلی نخ نمای را

چون گل بدوز بر تـن ما وصـله دارها

ما خسـته ها، فنا شده ها، ور شکسته ها

ما بد قواره ها، یله ها، بـد بیار ها

***

امروز جمعه،  چندم آذر، خیال کن

هی چکه چکه می چکم از انتظــارها

تو می رسـی و هلهله  برپاست خوب من

دسـتی تکـان بده به سرور چنارها

این کوچه باغ با دو سه تـا تـــاک ریخـته

هی برگ برگ می تکد از شـاخسارها

این بیت ، سـمتِ مبـهمِ بارانِ دیرگاه

این کوچه را قدم زده ام بی تو بارها


 

آخر این قصه تاریک است

مثل گلدانی کـــه از پروانگـــی بویی ندارد

دم به دم می سوزم از شمعی که سوسویی ندارد

هر نفس می میرم و می کوچم از شهری که آنجا

زیر سقف ســادگی هایش پرســـتویی ندارد

پیش دردم می نشینی، قصه می گویی از آدم

قصــه ی اویی که در آیینه مهــرویی ندارد

قصه ی کوه و عمو زنجیر باف و غول دریا

کودکی هایی که طعم خواب لولویی ندارد

قصــه ی پوشـــالی نا پهــلوانی هـــای او که

شیر بازوش اشکم و دم، یال و پهلویی ندارد

قهـرمانِ کوچه یِ ما ... راستش از تو چه پنهان

روی بازویش همین هایی که می گویی ندارد

باز با این حال او چشم و چراغ کوچه ماست

گر چه از آن روزها جز چشم بی سویی ندارد

قهــــرمانِ سـاده یِ بی ادعایِ کوچه یِ ما

دست و بازو داده در خون، زور بازویی ندارد

گل به گل گردیده ام پروانگی های تنش را

جز صدای سرفه این ویرانه کوکویی ندارد

گردبـــادِ  بی قرارِ  روزهایِ  خشم و آتش

مثـل آن دیروزهــــا دیگر هیاهویی ندارد

هر نفس می میرد و می کوچد از شهری که آنجا

زیر سقف سادگی هایش پرستویی ندارد

***

آخر این قصه تاریک است، حتی این غزل هم

مرگ ســـهراب دلم را  نوشدارویی ندارد

من به آتش می کشم خود را ولی در سطر آخر

یک نفر می سوزد از شمعی که سوسویی ندارد

 


 

از یک غم نگفته

حیرانم آنقَدَر که نمی دانم، از واژه های خسته چه می خواهم

می دانم اینقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم

تو فکر می کنی که قناری ها از یک پَر شکسته چه می فهمند؟

من داغم اینقدر که نمی فهمم از این من شکسته چه می خواهم

عمری به سردویدم و ننشستم، چون موج بی گلایه.... ولی حالا

از کشتی شکسته تن ، از این شوق به گل نشسته چه می خواهم؟

زیر هجوم سایه کم آوردم، روزی که دور معرکه با من بود

از پهلوان قصه و زنجیری صد پاره و گسسته چه می خواهم؟

سبز و بنفش روسری ات در باد، آویزِ شاخه هایِ سر انگشتت

من در چنین شبانه شیرینی، در باغ های پسته چه می خواهم؟

من یک شهاب تند سرازیرم، هی جسته و گریخته می میرم

وقتی که طرحی از تو نمی گیرم، از این شب خجسته چه می خواهم؟

امشب دوباره سر به گریبان و ... باری کنار بهت خیابان و...

از بافه بافه بافه باران و.... گل های دسته دسته چه می خواهم؟

عمری غریبه بودم و بیزار از، درهای رو به بال کبوتر باز

امشب بر این ضریح پر از باران، از قفل های بسته چه می خواهم؟

می گویم از لبت؟نه نمی گویم.... تو یک غزل سروده دیرینی

از یک غم نگفته چه می گویم؟ از یک گل نرُسته چه می خواهم؟

من خوابِ گنگ دیده و دنیا کور، من گنگِ خواب دیده و عالم کر

حیرانم آنقدر که نمی دانم از این زبان بسته چه می خواهم


 

دفتر باران

درخت بود و  تو بودی و  باد سرگردان

میان دفتر باران، مداد سرگردان

تو را كشید و مرا آفتابگردانت

میان حوصله گیج باد سرگردان

همیشه اول هر قصه آن یكی كه نبود

نه باد بود و نه تا بامداد سرگردان

و آن یكی همه ی بود قصه بود و در او

هزار و یك شبِ بی شهرزاد سرگردان

تمام قصه همین بود راست می گفتی :

تو باد بودی و من در مباد سرگردان

زمین تب زده، انسان عصر یخ بندان

و من میان تب و انجماد سرگردان

ستاره ها همه شومند و ماه خسته من

میان یك شب بی اعتماد سرگردان

مرا مراد تویی گرچه بر ضریح تو هست

هزار آینه ی نا مراد سرگردان

نماد نام تو بود و نماد ناله من

هزار ناله در این یك نماد سرگردان

................................................

................................................

درختِ كوچكِ تنها، به باد عاشق بود

                  و  باد

                           بی سر و سامان

        و  باد

                               سرگردان *

تمام قصه همین بود، راست می گفتی !


* درخت کوچک من به باد عاشق بود به باد بی سامان. کجاست خانه  باد؟ کجاست خانه  باد؟ " فروغ "

 

fباید مرا راهی كنی

من کیستم؟ من کیستم؟  مردی هراسان از خودم

هر لحظه بر می خیزم، از خوابی پریشان، از خودم

در بی نشانی های خود دنبال من بودم ولی

بی پرسه دور افتاده ام  چندین خیابان از خودم

تا چشم می بندم جهان در سایه پنهان می شود

من چشم پوشی می کنم اینگونه آسان از خودم

من می توانم بگذرم اینگونه آسان از تو  و ...

از درد های ساده ی پیدا و پنهان از خودم

آهو تویی، صحرا منم، اما دلم آرام نیست

گاهی گریزان از تو و گاهی گریزان از خودم

آهی فرو می ریزم از پس لرزه های پلک هات

می سازم از هر ناگهان، یک نام ویران از خودم

من خواب دیدم آسمان دارد زمینم می زند

یک دودمان برخاستم افتان و خیزان از خودم

عمری من بد کیش را تا حیرت آیینه ای

آوردم و هی ساختم یک نا مسلمان از خودم

دیگر مپرس از من نشان، در بی نشانی ها گمم

دیگر نمی دانم جز این، چندین و چندان از خودم

بارانم و می خواستم در ناله پیدایم کنی

ردّی اگر نگذاشتم در این بیابان از خودم

عمری نفس فرسوده ام در زیر بار زندگی

با مرگ می گیرم ولی یک روز تاوان از خودم

باید مرا راهی کنی با آیه های اشک خود

یک روز باید بگذرم از زیر قرآن از خودم

من دور خواهم شد شبی، از بغض سرد ایستگاه

یک نرمه باران از تو و  چندین زمستان از خودم

موجی وزید از هرچه هیچ، آب از سر دریا گذشت

بگذار من هم بگذرم اینگونه آسان از خودم

 


 

 

حتی اگر آیینه باشی

 

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی

اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت

آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست

باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید

نامهربانی های دنیا را بلد باشی

شاید خودت را خواستی یک روز برگردی

باید مسیر کودکی ها را بلد باشی

یعنی بدانی " مرد در باران " کجا می رفت

یا لااقل تا  " آب - بابا "  را بلد باشی

حتی اگر آیینه باشی، پیش این مردم

باید زبان تند حاشا را بلد باشی

وقتی که حتی از دل و جان دوستش داری

باید هزار آیا و اما را بلد باشی

من ساده ام نه؟ ساده یعنی چه؟... نمی دانم

اما تو باید سادگی ها را بلد باشی

یعنی ببینی و نبینی!...بشنوی اما...

یعنی... زبان اهل دنیا را بلد باشی

چشمان تو جایی است بین خواب و بیداری

باید تو مرز خواب و روًیا را بلد باشی

بانوی شرجی! خوب من! خاتون بی خلخال!

باید زبان حال دریا را بلد باشی

شیراز رنگ خیس چشمت را نمی فهمد

ای کاش رسم این طرف ها را بلد باشی

دیروز- یادت هست- از امروز می گفتم

امروز می گویم که فردا را بلد باشی

گفتی :" وجود ما معمایی است...." می دانم

اما تو باید این معما را بلد باشی

 


 

حیاط چند شهریور

"ظهیرالدوله" می رقصد هیاهوی تن ما را

بغل وا می کند  بی تابی  پیراهن  ما را

مرا می تابد از نیلوفری های تنت اینجا

تماشا می کند  فوج  به هم  پیچیدن ما را

تو در من شعله می گیری، من آتش می شوم در تو

تویی کو تا سرا پا  گر بگیراند  منِ ما را

نسیم آشنایی دارد از صد باغ گل خوش تر

سر سنگی که می گیرد به حسرت دامن ما را

بدنبال "رهی" می گردی از خاموش سنگی که

به آتش می کشد دنباله های شیون ما را

من و تو سنگساران کدامین جرم معصومیم

که دنیا بر نمی تابد کبوتر بودن ما را ؟

گره از روسری واکن بخندان باغ را بر من

که می خندد زمین شوق ز سر وا کردن ما را

چراغانی بیار ای ازدحام کوچه خوشبخت!

هوای بی فروغ خانه ی بی روزن ما را

***

اتاقی  گوشه ی دنج حیاط چند شهریور

بغل وا می کند تاب و تب پیراهن ما را

به تهران باز می گردیم و یک تجریش می بیند

چکا چا چاک برق چشم های روشن ما را

 


 

شیدایی شبهای بی لیلا

مجنون نه ! من باید خودم جای خودم باشم

باید خودم بی واژه لیلای خودم باشم

عمری مرا دور تو گردیدم دمی بگذار

گرداب نا آرام دریای خودم باشم

شیدایی شب های بی لیلا به من آموخت

باید به فکر روح تنهای خودم باشم

بیهوده بودم هرچه از دیروز تا امروز

باید از امشب فکر فردای خودم باشم

بگذار من هم رنگ بی دردی این مردم

در گیرودار دین و دنیای خودم باشم

اما نه...! من آتش به جانم، شعله ام، داغم

نگذار یک پروانه هم جای خودم باشم

حیف است تو خاتون خواب هر شبم باشی

اما خودم تعبیر روًیای خودم باشم

من مرغ عشقی خسته ام، کنج قفس تا کی

آیینه دار بی کسی های خودم باشم

باید تو در آیینه ام باشی تو می فهمی؟

حیف است من غرق تماشای خودم باشم

حیف است تو خورشید عالمتاب من باشی

من سایه ای افتاده در پای خودم باشم

باید ردیف شعر را  لَختی بگردانم

تا آخرین حرف الفبای خودم باشی

هر جمعه را مشتاق تر خواب تو می بینم

تا هشت روز هفته لیلای خودم باشی

 

با احترام

محمد حسین بهرامیان



دیگر سروده های مرا از اینجا بخوانید

 و از اینجا بشنوید

 

 

 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ