با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

نیما یوشیج


 

برگزیده از از اشعار نیما یوشیج

بخش هفتم



گل نازدار

سود گرت هست گرانی مكن
 خیره سری با دل و جانی مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
 ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
 ناله زدی تا كه برآید ز خواب
 شیفته پروانه بر او می پرید
 دوستیش ز دل و جان می خرید
 بلبل آشفته پی روی وی
 راهی همی جست ز هر سوی وی
 وان گل خودخواه خود آراسته
 با همه ی حسن به پیراسته
 زان همه دل بسته ی خاطر پریش
 هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
 او شده سرگرم خود اندر نهان
 جای خود از ناز بفرسوده بود
 لیك بسی بیره و بیهوده بود
 فر و برازندگی گل تمام
 بود به رخساره ی خوبش جرام
 نقش به از آن رخ برتافته
 سنگ به از گوهرنایافته
 گل كه چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از كار ندانی چه دید
 سودنكرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شكست
تلخی ایان به جایش نشست
 از بن آن خار كه بودش مقر
 خوب چو پژمرد برآورد سر
 دید بسی شیفته ی نغمه خوان
 رقص كنان رهسپر و شادمان
 از بر وی یكسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
 خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
 ز آن كه یكی دیده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
 چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
 كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق كشی
یك نفس از خویشتن آزاد باش
 خاطری آور به كف و شاد باش

مفسده ی گل

صبح چو انوار سرافكنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
 چهره برافروخت چو اختر به دشت
 وز در دل ها به فسون می گذشت
 ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
 بار نخستین دل پروانه بود
 راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مكیدیش لب سرخ رنگ
گاه كشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
 بال گشادی به هوا بر شدی
 در دل این حادثه ناگه به دشت
 سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ،‌ تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
 آمد و از ره بر گل جا كشید
 كار دو خواهنده به دعوا كشید
 زین به جدل خست پر و بال ها
 زان همه بسترد خط و خال ها
 تا كه رسید از سر ره بلبلی
 سوختهای ، خسته ی روی گلی
 بر سر شاخی به ترنم نشست
 قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیك رهی از همه ناخوانده بیش
 دید هیاهوی رقیبان خویش
یك دو نفس تیره و خاموش ماند
 خیره نگه كرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری كشید
 جست ز شاخ و به هم آویختند
 چند تنه بر سر گل ریختند
 مدعیان كینه ور و گل پرست
 چرخ بدادند بی پا و دست
 تا ز سه دشمن یكی از جا گریخت
 و آن دگری را پر پر نقش ریخت
 و آن گل عاشق كش همواره مست
 بست لب از خنده و در هم شكست
 طالب مطلوب چو بسیار شد
 چند تنی كشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی كشته و بیمار شد
 پس چو به تحقیق یكی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل كه سر رونق هر معركه است
 مایه ی خونین دلی و مهلكه است
 كار گل این است و به ظاهر خوش است
 لیك به باطن دم آدم كش است
 گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ،‌ مهیا نبود

گل زودرس

آن گل زودرس چو چشم گشود
 به لب رودخانه تنها بود
 گفت دهقان سالخورده كه : حیف كه چنین یكه بر شكفتی زود
 لب گشادی كنون بدین هنگام
 كه ز تو خاطری نیابد سود
 گل زیبای من ولی مشكن
 كور نشناسد از سفید كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
 نه به بی موقع آمدم پی جود
كم شود از كسی كه خفت و به راه
 دیر جنبید و رخ به من ننمود
 آن كه نشناخت قدر وقت درست
 زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟

 

بخش هشتم اشعار نیما را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ