با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

نیما یوشیج


 

برگزیده از از اشعار نیما یوشیج

بخش هشتم



از : قصه ی رنگ پریده ، خون سرد

من ندانم با كه گویم شرح درد
 قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
 هر كه با من همره و پیمانه شد
 عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
 عاقبت ، خواننده را مجنون كند
 آتش عشق است و گیرد در كسی
 كاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
 قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
 یاد می آید مراكز كودكی
 همره من بوده همواره یكی
 قصه ای دارم از این همراه خود
 همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
 سیرها می كردم اندر عالمی
 یك نگارستانم آمد در نظر
 اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
 یك صفت ، یك غمزه و یك رنگ سود
 هر یكی محنت زدا ،‌خاطر نواز
 شیوه ی جلوه گری را كرده ساز
 هر یكی با یك كرشمه ،‌یك هنر
 هوش بردی و شكیبایی ز سر
 هر نگاری را به دست اندر كمند
 می كشیدی هر كه افتادی به بند
 بهر ایشان عالمی گرد آمده
 محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من كه در این حلقه بودم بیقرار
 عاقبت كردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
 كودكی شد محو ، بگذشت آن ز من
 رفت از من طاقت و صبر و قرار
 باز می جستم همیشه وصل یار
 هر كجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه كیست
 قصدش از همراهی در كار چیست ؟
 بس كه دیدم نیكی و یاری او
 مار سازی و مددكاری او
 گفتم : ای غافل بباید جست او
 هر كه باشد دوستار توست او
 شادی تو از مدد كاری اوست
 بازپرس از حال این دیرینه دوست
 گفتمش : ای نازنین یار نكو
 همرها ،‌تو چه كسی ؟ آخر بگو
 كیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
 گفتمش : روی تو بزداید محن
تو كجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
 خوب صورت ، خوب سیرت ، دلكشی
 به به از كردار و رفتار خوشت
 به به از این جلوه های دلكشت
 بی تو یك لحظه نخواهم زندگی
 خیر بینی ، باش در پایندگی
 باز آی و ره نما ، در پیش رو
 كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
 شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
 در پی او سیرها كردم بسی
 از همه دور و نمی دیدیم كسی
 چون كه در من سوز او تاثیر كرد
 عالمی در نزد من تغییر كرد
 عشق ، كاول صورتی نیكوی داشت
 بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
 روز درد و روز ناكامی رسید
 عشق خوش ظاهر مرا در غم كشید
 ناگهان دیدم خطا كردم ،‌خطا
 كه بدو كردم ز خامی اقتفا
 آدم كم تجربه ظاهر پرست
 ز آفت و شر زمان هرگز نرست
 من ز خامی عشق را خوردم فریب
 كه شدم از شادمانی بی نصیب
 در پشیمانی سر آمد روزگار
 یك شبی تنها بدم در كوهسار
 سر به زانوی تفكر برده پیش
 محو گشته در پریشانی خویش
 زار می نالیدم از خامی خود
 در نخستین درد و ناكامی خود
 كه : چرا بی تجربه ، بی معرفت
 بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
 من كه هیچ از خوی او نشناختم
 از چه آخر جانب او تاختم ؟
 دیدم از افسوس و ناله نیست سود
 درد را باید یكی چاره نمود
 چاره می جستم كه تا گردم رها
 زان جهان درد وطوفان بلا
 سعی می كردم بهر جیله شود
 چاره ی این عشق بد پیله شود
 عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه می گفتم بكن ،‌ آن می نمود
 من ندانستم چه شد كان روزگار
 اندك اندك برد از من اختیار
 هر چه كردم كه از او گردم رها
 در نهان می گفت با من این ندا
 بایدت جویی همیشه وصل او
 كه فكنده ست او تو را در جست و جو
 ترك آن زیبارخ فرخنده حال
 از محال است ، از محال است از محال
 گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
 در میان آتشم آورده ای
 این چه كار است ، اینكه با من كرده ای ؟
 چند داری جان من در بند ، چند ؟
 بگسل آخر از من بیچاره بند
 هر چه كردم لابه و افغان و داد
 گوش بست و چشم را بر هم نهاد
 یعنی : ای بیچاره باید سوختن
 نه به آزادی سرور اندوختن
 بایدت داری سر تسلیم پیش
 تا ز سوز من بسوزی جان خویش
 چون كه دیدم سرنوشت خویش را
 تن بدادم تا بسوزم در بلا
 مبتلا را چیست چاره جز رضا
 چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
 این سزای آن كسان خام را
 كه نیندیشند هیچ انجام را
 سالها بگذشت و در بندم اسیر
 كو مرا یك یاوری ، كو دستگیر ؟
 می كشد هر لحظه ام در بند سخت
 او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
 ای دریغا روزگارم شد سیاه
 آه از این عشق قوی پی آه ! آه
كودكی كو ! شادمانی ها چه شد ؟
 تازگی ها ، كامرانی ها چه شد ؟
 چه شد آن رنگ من و آن حال من
 محو شد آن اولین آمال من
 شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
 این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
 عشقم آخر در جهان بدنام كرد
 آخرم رسوای خاص و عام كرد
 وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
 كه مرا با جلوه مغتون داشت او
 عاقبت آواره ام كرد از دیار
 نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
 می فزاید درد و آسوده نیم
 چیست این هنگامه ، آخر من كیم ؟
 كه شده ماننده ی دیوانگان
 می روم شیدا سر و شیون كنان
 می روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
 خود نمی دانم چه دارم جست و جو
 سخت حیران می شوم در كار خود
كه نمی دانم ره و رفتار خود
 خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
 زشت آمد در نظرها كار من
 خلق نفرت دارد از گفتار من
 دور گشتند از من آن یاران همه
 چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
 چه شد آن یاری كه از یاران من
 خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
 من شنیدم بود از آن انجمن
 كه ملامت گو بدند و ضد من
 چه شد آن یار نكویی كز فا
 دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
 گم شد از من ، گم شدم از یاد او
 ماند بر جا قصه ی بیداد او
 بی مروت یار من ، ای بی وفا
 بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
 بی مروت این جفاهایت چراست ؟
 یار ، آخر آن وفاهایت كجاست ؟
 چه شد آن یاری كه با من داشتی
 دعوی یك باطنی و آشتی ؟
 چون مرا بیچاره و سرگشته دید
 اندك اندك آشنایی را برید
 دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
 بی تأمل روز من برتافت او
 دوستی این بود ز ابنای زمان
 مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
 دوستی خلق و یاری های خلق
 بس كه دیدم جور از یاران خود
 وز سراسر مردم دوران خود
 من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
 پس نشاید دوستی با خلق كرد
 وای بر حال من بدبخت!‌وای
كس به درد من مبادا مبتلای
 عشق با من گفت : از جا خیز ، هان
 خلق را از درد بدبختی رهان
 خواستم تا ره نمایم خلق را
 تا ز ناكامی رهانم خلق را
 می نمودم راهشان ، رفتارشان
 منع می كردم من از پیكارشان
 خلق صاحب فهم صاحب معرفت
 عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
 سرزنش ها و حقارت ها نمود
 با چنین هدیه مرا پاداش كرد
 هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
 كه پریشانی من افزون نمود
 خیرخواهی را چنین پاداش بود
 عاقبت قدر مرا نشناختند
 بی سبب آزرده از خود ساختند
 بیشتر آن كس كه دانا می نمود
 نفرتش از حق و حق آرنده بود
 آدمی نزدیك خود را كی شناخت
 دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
 آن كه كمتر قدر تو داند درست
 در میانخویش ونزدیكان توست
 الغرض ، این مردم حق ناشناس
 بس بدی كردند بیرون از قیاس
 هدیه ها دادند از درد و محن
 زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
 یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
 مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
 مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیكو نهاد
 حیف از اویی كه در عالم فتاد
 خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
 خوب داد عقل را دادند ، خوب
 هدیه این بود از خسان بی خرد
 هر سری یك نوع حق را می خرد
 نور حق پیداست ،‌ لیكن خلق كور
 كور را چه سود پیش چشم نور ؟
 ای دریفا از دل پر سوز من
 ای دریغا از من و از روز من
 كه به غفلت قسمتی بگذشاتم
 خلق را حق جوی می پنداشتمن
 من چو آن شخصم كه از بهر صدف
 كردم عمر خود به هر آبی تلف
 كمتر اندر قوم عقل پاك هست
 خودپرست افزون بود از حق پرست
 خلق خصم حق و من ، خواهان حق
 سخت نفرت كردم از خصمان حق
 دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
 سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
 پس چرا جویم محبت از كسی
 كه تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
 كه رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
 ای بسا شرا كه باشد در بشر
 عاقل آن باشد كه بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
 احتراز است ، احتراز است ، احتراز
 بنده ی تنهاییم تا زنده ام
 گوشه ای دور از همه جوینده ام
 می كشد جان را هوای روز یار
 از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
 من ندارم یار زین دونان كسی
 سالها سر برده ام تنها بسی
 من یكی خونین دلم شوریده حال
 كه شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
 گرچه دانم دشمن سخت من اوست
 من چنان گمنامم و تنهاستم
 گوییا یكباره ناپیداستم
كس نخوانده ست ایچ آثار مرا
 نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
 اولین بار است اینك ، كانجمن
 ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناكامی و درد
 قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
 من از این دو نان شهرستان نیم
 خاطر پر درد كوهستانیم
 كز بدی بخت ،‌در شهر شما
 روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
 هر كه را یك چیز خوب و دلكش است
 من خوشم با زندگی كوهیان
 چون كه عادت دارم از صفلی بدان
 به به از آنجا كه مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
 اندر او نه شوكتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
 به به از آن آتش شب های تار
 در كنار گوسفند و كوهسار
 به به از آن شورش و آن همهمه
كه بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
 زندگی در شهر فرساید مرا
 صحبت شهری بیازارد مرا
 خوب دیدم شهر و كار اهل شهر
 گفته ها و روزگار اهل شهر
 صحبت شهری پر از عیب و ضر است
 پر ز تقلید و پر از كید و شر است
 شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
 تا كه این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
 زین تمدن خلق در هم اوفتاد
 آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
 آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
 شهر درد و محنتم افزون نمود
 این هم از عشق است ، ای كاش او نبود
من هراسانم بسی از كار عشق
 هر چه دیدم ، دیدم از كردار عشق
 او مرا نفرت بداد از شهریان
 وای بر من ! كو دیار و خانمان ؟
 خانه ی من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.
 حالیا فرسنگ ها از من جداست
 بخت بد را بین چه با من می كند
س دورم از دیرینه مسكن می كند
 یك زمانم اندكی نگذاشت شاد
كس گرفتار چنین بختی مباد
 تازه دوران جوانی من است
 كه جهانی خصم جانی من است
 هیچ كس جز من نباشد یار من
 یار نیكوطینت غمخوار من
 باطن من خوب یاری بود اگر
 این همه در وی نبودی شور و شر
 آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یك زمانت نیست با بخت آشتی ؟
 از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
 كیستی تو ! این سر پر شور چیست
 تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
 تو نداری تاب درد و سوختن
 باز داری قصد درد اندوختن ؟
 پس چو درد اندوختی ،‌ افغان كنی
خلق را زین حال خود حیران كنی
 چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
 چشم بگشای و به خود باز آی ، هان
 كه تویی نیز از شمار زندگان
 دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
 حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت كشی
 اندكی آسوده شو ، بخرام شاد
 چند خواهی عمر را بر باد داد
 چند ! چند آخر مصیبت بردنا
 لحظه ای دیگر بباید رفتنا
 با چنین اوصاف و حالی كه تو راست
 گر ملامت ها كند خلقت رواست
 ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
 كه ملامت دارد این شوریده بخت
 گرد آیید و تماشایش كنید
 خنده ها بر حال و روز او زنید
 او خرد گم كرده است و بی قرار
 ای سر شهری ، از او پرهیزدار
 رفت بیرون مصلحت از دست او
 مشنوی این گفته های پست او
 او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
 كه چگونه بایدش با خلق زیست
 او نداند چیست این اوضاع شوم
 این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
 چون كه حق را باشد اندر جست و جو
 ای بسا كس را كه حاجت شد روا
 بخت بد را ای بسا باشد دوا
 ای بسا بیچاره را كاندوه و درد
 گردش ایام كم كم محو كرد
 جز من شوریده را كه چاره نیست
 بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
 عاشقی را لازم آید درد و غم
 راست گویند این كه : من دیوانه ام
 در پی اوهام یا افسانه ام
 زان كه بر ضد جهان گویم سخن
 یا جهان دیوانه باشد یا كه من
 بلكه از دیوانگان هم بدترم
زان كه مردم دیگر و من دیگرم
 هر چه در عالم نظر می افكنم
 خویش را دذ شور و شر می افكنم
 جنبش دریا ،‌خروش آب ها
 پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
 ریزش باران ، سكوت دره ها
 پرش و حیرانی شب پره ها
 ناله ی جغدان و تاریكی كوه
 های های آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
 چون كه می اندیشم از احوالشان
 گوییا هستند با من در سخن
 رازها گویند پر درد و محن
 گوییا هر یك مرا زخمی زنند
گوییا هر یك مرا شیدا كنند
 من ندانم چیست در عالم نهان
 كه مرا هرلحظه ای دارد زیان
 آخر این عالم همان ویرانه است
 كه شما را مأمن است و خانه است
 پس چرا آرد شما را خرمی
 بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
 آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه كردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز كه دید
 چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
 تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
 كاش تو با من نبودی ! كاش ! كاش
لیك ، ای عشق ، این همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
 زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
 هر چه هست از غم بهم آمیخته است
 و آن سراسر بر سر من ریخته است
 درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی كجا گردد تمام ؟
 جان من فرسود از این اوهام فرد
 دیدی آخر عشق با جانم چه كرد ؟
 ای بسا شب ها كنار كوهسار
 من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
 آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
 عشق را در خانه ات پرورده ای
 خود نمی دانی چه با خود كرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون كند
گه اسیر خلق پر افسون كند
گه تو را حیران كند در كار خویش
 گه مطیع و تابع رفتار خویش
 هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
 ذلت تو یكسره از كار اوست
 باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
 گر نگویی ترك این بد كیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
 چون كه دشمن گشت در خانه قوی
رو كه در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
 نه به دست خصم بدكردار و كیش
 نیستم شایسته ی یاری تو
 می رسد بر من همه خواری تو
 رو به جایی كت به دنیایی خزند
 بس نوازش ها ،‌حمایت ها كنند
 چه شود گر تو رها سازی مرا
 رحم كن بر بیچارگان باشد روا
 كاش جان را عقل بود و هوش بود
 ترك این شوریده سرا را می نمود
 او شده چون سلسله بر گردنم
 وه ! چه ها باید كه از وی بردنم
 چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
 من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
 تا كه داد این عشق سوزانم فریب
 سوختم تا عشق پر سوز و فتن
 كرد دیگرگون من و بنیاد من
 سوختم تا دیده ی من باز كرد
 بر من بیچاره كشف راز كرد
 سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمی آموختم
 كی ز جمعیت گریزان می شدم
 كی به كار خویش حیران می شدم ؟
كی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یك رنگ بود ؟
 كی ز خصم حق مرا بودی زیان
 گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
 آفت جان من آخر عشق شد
 علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد این عشق آتشپاره كرد
 عشق را بازیچه نتوان فرض كرد
 ای دریغا روزگار كودكی
 كه نمی دیدم از این غم ها ، یكی
 فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
 شادمان با كودكان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
 یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
 خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
 تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
 خنده ی یاران و دوران وصال
 بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
 وین تعصب ها و كین و دشمنی
 بگذرد درد گدایان ز احتیاج
 عهد را زین گونه بر گردد مزاج
 این چنین هرشادی و غم بگذرد
 جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
 خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای آیندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یك خاطر محنت كشی ست
 زینهار از خواندن این قصه ها
 كه ندارد تاب سوزش جثه ها
 بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
 ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
 پیروی خوش نیست از اعمال من
 بعد من آرید حال من به یاد
 آفرین بر غفلت جهال باد

 

پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ