برگزیده از از اشعار
نیما یوشیج
بخش پنجم
ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
یا پرده ز روی خود فروكش
یا بازگذار تا بمیرم
كز دیدن روزگار سیرم
دیری ست كه در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشكبارم
عمری به كدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،نه توراست هیچ پایان
چندین چه كنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یك ره و فسانه
بس بس كه شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه كه می كنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیك باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشكست دلم ز بی قراری
كوتاه كن این فسانه ،باری
آنجا كه ز شاخ گل فروریخت
آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
كانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مكدر
بودست بسی سر پر امید
یاری كه گرفته یار در بر
كو آنهمه بانگ و ناله ی زار
كو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
كز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنكه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه كاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شكل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتكاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
كز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری كشید فریاد
شد محو یكان یكان ستاره
تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آیم
كز شومی گردش زمانه
یكدم كمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار كه چشم ها ببندد
كمتر به من این جهان بخندد
منت دونان
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش كر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم كور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
كشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشیدن
شیر
شب آمد مرا وقت غریدن است
گه كار و هنگام گردیدن است
به من تنگ كرده جهان جای را
از این بیشه بیرون كشم پای را
حرام است خواب
بر آرم تن زردگون زین مغاك
بغرم بغریدنی هولناك
كه ریزد ز هم كوهساران همه
بلرزد تن جویباران همه
نگردند شاد
نگویند تا شیر خوابیده است
دو چشم وی امشب نتابیده است
بترسیده است از خیال ستیز
نهاده ز هنگامه پا در گریز
نهم پای پیش
منم شیر ،سلطان جانوران
سر دفتر خیل جنگ آوران
كه تا مادرم در زمانه بزاد
بغرید و غریدنم یاد داد
نه نالیدنم
بپا خاست ،برخاستم در زمن
ز جا جست ، جستم چو او نیز من
خرامید سنگین ، به دنبال او
بیاموختم از وی احوال او
خرامان شدم
برون كردم این چنگ فولاد را
كه آماده ام روز بیداد را
درخشید چشم غضبناك من
گواهی بداد از دل پاك من
كه تا من منم
به وحشت بر خصم ننهم قدم
نیاید مرا پشت و كوپال، خم
مرا مادر مهربان از خرد
چو می خواست بی باك بار آورد
ز خود دور ساخت
رها كرد تا یكه تازی كنم
سرافرازم و سرفرازی كنم
نبوده به هنگام طوفان و برف
به سر بر مرا بند و دیوار و سقف
بدین گونه نیز
نبوده ست هنگام حمله وری
به سر بر مرا یاوری ، مادری
دلیر اندر این سان چو تنها شدم
همه جای قهار و یكتا شدم
شدم نره شیر
مرا طعمه هر جا كه آید به دست
مرا خواب آن جا كه میل من است
پس آرامگاهم به هر بیشه ای
ز كید خسانم نه اندیشه ای
چه اندیشه ای ست ؟
بلرزند از روز بیداد من
بترسند از چنگ فولاد من
نه آبم نه آتش نه كوه از عتاب
كه بس بدترم ز آتش و كوه و آب
كجا رفت خصم ؟
عدو كیست با من ستیزد همی ؟
ظفر چیست كز من گریزد همی ؟
جهان آفرین چون بسی سهم داد
ظفر در سر پنجه ی من نهاد
وزان شأن داد
روم زین گذر اندكی پیشتر
ببینم چه می آدم در نظر
اگر بگذرم از میان دره
ببینم همه چیز ها یكسره
ولی بهتر آنك
از این ره شوم ، گرچه تاریك هست
همه خارزار است و باریك هست
ز تاریكیم بس خوش آید همی
كه تا وقت كین از نظرها كمی
بمانم نهان
كنون آمدم تا كه از بیم من
بلغزد جهان و زمین و زمن
به سوراخ هاشان ،عیان هم نهان
بلرزد تن سست جانوران
از آشوب من
چه جای است اینجا كه دیوارش هست
همه سستی و لحن بیمارش هست ؟
چه می بینم این سان كزین زمزمه
ز روباه گویی رمه در رمه
خر اندر خر است
صدای سگ است و صدای خروس
بپاش از هم پرده ی آبنوس
كه در پیش شیری چه ها می چرند
كه این نعمت تو كه ها می خورند ؟
روا باشد این
كه شیری گرسنه چو خسبیده است
بیابد به هر چیز روباه دست ؟
چو شد گوهرم پاك و همت بلند
بباید پی رزق باشم نژند ؟
بباید كه من
ز بی جفتی خویش تنها بسی
بگردم به شب كوه و صحرا بسی ؟
بباید به دل خون خود خوردنم
وزین درد ناگفته مردنم ؟
چه تقدیر بود ؟
چرا ماند پس زنده شیر دلیر
كه اكنون بر آرد در این غم نفیر ؟
چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت
درین ره مگر بیشه اش را نیافت
كز او دور شد ؟
چرا بشنوم ناله های ستیز
كه خود نشنود چرخ دورینه نیز
كه ریزد چنین خون سپهر برین
چرا خون نریزم ؟ مرا همچنین
سپهر آفرید
از این سایه پروردگان مرغ ها
بدرم اگر ،گردم از غم رها
صداشان مرا خیره دارد همی
خیال مرا تیره دارد همی
در این زیر سقف
یكی مشت مخلوق حیله گرند
همه چاپلوسان خیره سرند
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اینان و نه نیز نر
همه خفته اند
همه خفته بی زحمت كار و رنج
بغلتیده بر روی بسیار گنج
نیارند كردن از این ره گذر
ندارند از حال شیران خبر
چه اند این گروه ؟
ریزم اگر خونشان را به كین
بریزد اگر خونشان بر زمین
همان نیز باشم كه خود بوده ام
به بیهوده چنگال آلوده ام
وز این گونه كار
نگردد در آفاق نامم بلتد
نگردم به هر جایگاه ارجمند
پس آن به مرا چون از ایشان سرم
از این بی هنر روبهان بگذرم
كشم پای پس
از این دم ببخشیدتان شیر نر
بخوابید ای روبهان بیشتر
كه در رهع دگر یك هماورد نیست
بجز جانورهای دلسرد نیست
گه خفتن است
همه آرزوی محال شما
به خواب است و در خواب گردد رو
بخوابید تا بگذرند از نظر
بنامید آن خواب ها را هنر
ز بی چارگی
بخوابید ایندم كه آلام شیر
نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر
فكندن هر آن را كه در بندگی است
مرا مایه ی ننگ و شرمندگی است
شما بنده اید
بخش
ششم
اشعار نیما را از اینجا بخوانید