با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

حسین منزوی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از کهربا تا کافور

بخش اول



غزل 105

چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
 تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
 از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
 قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی

 

غزل 104

مرا ندیده بكیرید و بگذرید از من
 كه جز ملال نصیبی نمیبرید از من
 زمین سوخته ام نا امید و بی بركت
 كه جز مراتع نفرت نمی چرید از من
 عجب كه راه نفس بسته اید بر من و باز
 در انتظار نفس های دیگرید از من
 خزان به قیمت جان جار می زنید اما
 بهار را به پشیزی نمی خرید از من
 شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه
 عجیب نیست كز اینسان مكدرید از من
 نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
 به لب مباد كه نامی بیاورید از من
 اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
 چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
 چه پیك لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
 شما كه قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
 شما كه با غم من آشناترید از من

 

غزل 102

 تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
 با آسمان مفاخره كردیم تا سحر
 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشید
 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
 تا كور سوی اختركان بشكند همه
 از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
 با وامی از نگاه تو خورشید های شب
 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
 هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
 تا عشق چون نسیم به خاكسترم وزد
 شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس كه من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

غزل 101

چیزی بگو بگذار تا همصحبت باشم
 لختی حریف لحظه های غربتت باشم
 ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
 بگذار تا من هم شریك قسمتت باشم
 تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
 من هم ستونی در كنار قامتت باشم
 از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در بركه ی آرام اندوهت
 با شعله واری در خمود خلوتت باشم
 زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
 وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
 بگذار همچون آینه در خدمتت باشم
 در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
 معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

 

 

غزل 99

نیاویزد اگر با سلطه ی مردانه ام ای زن
 غرور دختران را نیز در تو دوست دارم من
 تو را با گریه هایت بی بهانه دوست می دارم
 كه خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیان كن
من آری گر چه تو چادر ز شب داری به سر اما
 قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
 تو را من می شناسم از نیستان ها چو بانگ نی
 كه اكنون گشته در آوازهای تو طنین افكن
 نیستان های یك آواز در صد ها و صدها نی
 نیستان های یك جان در هزاران و هزاران تن
 غریب من ! قدیم است آشنایی های من با تو
 چنان چون قصه ی یعقوب پیر و بوی پیراهن
 به خوابت دیده ام ز آن پیش كاین بیداری مشئوم
در اندازد بساطم را از آن گلشن بدین گلخن
 همین تنها تو را از سبز و سرخ مسكن مألوف
به خاطر دارم ای رنگین ترین گل های آن گلشن
 گل سرخ عزیزم ! مثل تو من نیز می دانم
 كه از باغ نخستین از وطن سخت است دل كندن
 ولی كندم دل و چون تو ز مهر خاكش آكندم
 چه مهری! ز آسمانش كندن و در خاكش افكندن
 دل آكندم ز مهر خاك و افسون های رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر كه از هر جا به سوی
 غربت خود می كشد دامن
 زنی كه غم سبد های بهانه می برد پیشش
كه پنهانی برایش پر كند از گریه و شیون
 زنی با شعر های همچنان از عشق ناگفته
 زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی كز عشق می میرد ولی با حجب می گوید
 نشان از عشق درمن نیست می بینید ؟ اینك من

 

 

غزل 97

 ای دوست عشق را مشكن حیف از اوست ، دوست
 این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
 بار نخست نیست كه با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
 یك گام دور گشتی و نزدیك تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
 سرگشته چون من و تو در آیا و كاشكی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی كه جوست
با گردباد باش كه تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی كه هر زه پوست
 مرداب و صلح كاذب او ،غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
 با دیرو دوری از سفرش دل نمی كند
 مرغی كه آستانه ی سیمرغش آرزوست
 تا همدم كسی نشود دم نمی زند
 نی ، كش هزار زمزمه پرداز در گلوست

 
غزل 98
این بار هم نشد كه ببرم كمند را
 و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
 این بار هم نشد كه به آتش در افكنم
 با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد كه كنم خاك راه عشق
 در مفدم تو ،‌منطق اندیشمند را
 این بار هم نشد كه ز كنج دهان تو
 یغما كنم به بوسه ای آن نوشخند را
 تا كی زنم دوباره به گرداب دیگری
 در چشم های تو دل مشكل پسند را ؟
 پروایم از گزند تعلق مده كه من
 همواره دوست داشته ام این گزند را
 من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
كوتاه گیر قصه ی پست و باند را

 

غزل 96

با هر تو و من ، مایه های ما شدن نیست
 هر رود را اهلیت دریا شدن نیست
 از قیس مجنون ساختن شرط است اگر نه
 زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
 تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
 در هر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
 با هر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
 وقتی كه رودش زاد و كوهش پرورش داد
 طفل هنر را چاره جز نیما شدن نیست
 با ریشه ها در خاك ،‌ بی چشمی به افلاك
 این تاك ها را حسرت طوبی شدن نیست
 آیا چه توفانی است آن بالا كه دیگر
 با هر كه افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
 سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
 از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
 وقتی تو رویا روی اینان می نشینی
 آیینه ها را چاره جز زیبا شدن نیست
 آنجا كه انشا از من ، املا از تو باشد
 راهی برای شعر جز شیوا شدن نیست

 

غزل 94

نقش های كهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
 نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
 روغن جلا نخوورده اند رنگهای من كه در مثل
 رنگ آب راكد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از كف و كفن گرفته اند رنگ های من سفید را
 رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
 رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یك نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
 طرح تازه ای كشیده ام از حضور دوست - مرتعی
 كه در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
 مرتعی كه روز آفتابی اش یك نگاه روشن است و باز
 قوس های با شكوه آن جفتی ابروی كمانی اند
 طرح تازه ای كه صاحبش فكر می كند كه رنگ هاش
 مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
 رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
 ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
 نقش تازه ای كشیده ام از دو چشم مهربان دوست
 كه تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند

 

غزل 91

من خود نمی روم دگری می برد مرا
 نابرده باز سوی تو می آورد مرا
 كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام
 این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یك بار هم كه گردنه امن و امان نبود
 گرگی به گله می زند و می درد مرا
 در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟
 عمری است پایمال غمم تا كه زندگی
 این بار زیر پای كه می گسترد مرا
 شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
 چندانكه می خورم غم تو ، می خورد مرا
 قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود
 شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

 

غزل 90

به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
 صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
 سرت به بازوی من تكیه ای نداد و سرم
 دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
 ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد
 نشد كه با تو برآرم دمی نفس به نفس
 هوای خاطرم امروز مشكسوده نشد
 به من كه عاشق تصویرهای باغ و گلم
 نمای ناب تماشای تو نموده نشد
 یكی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه كنم
 كه باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
 چه چیز تازه در این غربت است ؟ كی ؟ چه زمان
 غروب جمعه ی من بی تو پوك و پوده نشد ؟
 همین نه ددیدنت امروز - روزها طی گشت
كه هر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
 غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
 به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد


 

بخش دوم غزلیات را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ