با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

حسین منزوی


 

اشعاری منتخب از مجموعه شعر از کهربا تا کافور

بخش دوم



غزل 80

 امشب ستاره های مرا آب برده است
 خورشید واره های مرا ،‌خواب خورده است
 نام شهاب های شهید شبانه را
 آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس كه جز چاه و گردباد
 از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
 دیگر به داد گمشدگان كس نمی رسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
 ماه جبین شكسته ی در خون نشسته را
 از چارچوب منظره دستی سترده است
 عشق - آتشی كه در دلمان شعله می كشید
 از سورت هزار زمستان فسرده است
 ای آسمان كه سایه ی ابر سیاه تو
 چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
 باری به روی دوش زمین تو نیستم
 من اطلسم كه بار جهانم به گرده است

 

غزل 76

 كدام عید و كدامین بهار ؟ با چه امید ؟
 كه با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
 اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
 شكوفه ای ز سر شاخه ای نخواهم چید
 نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
 كم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
 به آتش تو زمان نیز پاك شد ورنه
بهار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
س نه هر مخاطب و هر حرف و هر حدیث خوش است
 كه جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
 ز رمز و راز شكفتن اشارتی نگفت
كسی كه از دهنت طعم بوسه ای نچشید
چه كس كشید ز تو دست و سر نكوفت به سنگ ؟
 چه كس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
 چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
 مرا به مهلت اندك تو را به عهد بعید ؟

 

غزل 75

آیا من این تنم - این تن در حال رفتنم ؟
 یا روح من كه گرد تو پر می زند منم ؟
 من هر دوم به روح و تن آكنده وار تو
 اینگونه كز تو می روم و جان نمی كنم
ای یار ! تازیانه ی تو هم نوازش است
اینسانكه از تو می خورم و دم نمی زنم
 كرمم در آرزوی پریدن نه عنكبوت
 تاری كه می تنم همه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد همچنان
 ای آنكه هیچ رحم نكردی به خرمنم
 هر چند زخمخورده ی رنجم . به جای شكر
 در پیش عشق طرح شكایت نیفكنم
 اما چگونه با تو نگویم كه جا نداشت
 بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
 با این سرود سبز سزاوار من نبود
 باغی كه ساختید ز سیمان و آهنم
 ای آنكه شیونم نشنیدی به گوش دل
 این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم

 

غزل 74

ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
 ما می توانستیم بی شك ... روزی ... اما
 امروز هم آیا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ كرده ی پستان میش مادر
 دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
 ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
 از نیمه های خویش دور افتادگانیم
 با هفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
 چون دشنه ای در سینه ی دشمن بكاریم ؟
 مایی كه با هر كس به جز خود مهربانیم
 سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
 ما وارثان كاسه های شوكرانیم
 یك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند
 ما عاشقان كوچك بی داستانیم

 

غزل 69

مرا ، آتش صدا كن تا بسوزانم سراپایت
 مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
 مرا اندوه بشناس و كمك كن تا بیامیزم
 مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا روی بدان و یاری ام كن تا در آویزم
 به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
 كمك كن یك شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
 كنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت
 خیالی ، وعده ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌مژده ای ،‌یادی
 به هر نامه كه خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت
 اگر باید زنی همچون زنان قصه ها باشی
 نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
 كه من با پاكبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
 اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
 كمك كن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
 كمك كن مثل ابلیسی كه آتشوار می تازد
 شبیخون آورم یك روز یا یك شب به پروایت
 كمك كن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
 مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
 كه كامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

 

غزل 65

 حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشاندم
 چیزی بگو عشق از كمین بوی تو می باراندم
 حرفی بزن چیزی بگو كاین بغض در من بشكند
 بغضی كه دارد از درون دور از تو می تركاندم
با من تو امروزی نئی تا از كئی ؟ می بینمش
 عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
 وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می كنی
 چون صخره ی كور و كری سوی تو می غلطاندم
 با چشم و دل چون سر كنم الا كه در تملیك تو
 كاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
هم خود مگر برگیری ام از خاك و تا منزل بری
 وقتی كه پای راهوار از كار در می ماندم
 از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
 می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
 گرداب و ساحل هر چه ای حكم من سرگشته ای
 وقتی قضا از هر كجا سوی شما می راندم
 شور دل شوریده را من با چه بنشانم كه عشق
 با هر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم

 

غزل 62

حكمم از زمین رها شدن نبود
 سرنوشت من خدا شدن نبود
 از هزار چوب خیزران یكی
 در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش هم كشید
 سگ به جوهر هما شدن نبود
 از چهل در طلسم قصه ام
 هیچ یك برای واشدن نبود
 تو در آینه شما شدی ولی
 با منت توان ما شدن نبود
 آری آشنا شدن هم از نخست
 جز به خاطر جدا شدن نبود

 

غزل 60

 عجب لبی ! شكرستان كه گفته اند ، اینست
 چه بوسه ! قند فراوان كه گفته اند اینست
 به بوسه حكم وصال مرا موشح كن
 كه آن نگین سلیمان كه گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
 نگنجی ام به بیان آن كه گفته اند اینست
 مرا به كشمكش خیره با غم تو چه كار ؟
 كه تخته پاره و توفان كه گفته اند اینست
 كجاست بالش امنی كه با تو سر بنهم
 كه حسرت سر و سامان كه گفته اینست
 نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
 نه شعر ، خواب پریشان كه گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان كه گفته اند اینست

 

غزل 59

آب آرزو نداشت به غیر لز روان شدن
 دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
 می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
 چندانكه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فكر تیغ شدن بود و برگزید
 در رنجبونه های زمان امتحان شدن
 تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
 همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
 آنانكه كینه ور به گروه بدی زدند
 قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
 باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
 باید نخست در صف دریادلان شدن
 با خاك آرزوی قدح گشتن است و بس
 و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن

غزل 55

ریشه در خون دلم برده درختی كه من است
 من كه صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
 ای غریبان سفر كرده ! كدامین غربت
 بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
 چاه مرگی است كهپنهان به ره تهمتن است
 این نه آب است روان پای درختان دیگر
 جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
 و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
 مدفن آنهمه جان بر كف خونین كفن است
 بی نیازند ز غسل و كفن .اینان را غسل
 همه از خون و كفن ها همه از پیرهن است

 

غزل 54

نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو كبود
 بدل شده است بدین بركه های خون آلود ؟
درنگ كرد و نكرد آنچنانكه چلچله ای
 پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه كرد و نكرد انچنان به گوشه ی چشم
 كه هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
 اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
 تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
 در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
 گرفته پاشخ خود هم بدون گفت و شنود
 چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
كشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود
 

 

غزل 52

مژگان به هم بزن كه بپاشی جهان من
 كوبی زمین من به سر آسمان من
 درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
 یك درد ماندگار! بلیت به جان من
می سوزم از تبی كه دماسنج عشق را
 از هرم خود گداخته زیر زبان من
 تشخیص درد من به دل خود حواله كن
 آه ای طبیب درد فروش جوان من
 نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
 تا خون بدل به باده شود در رگان من
 گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
 كاین شهر از تو می شنود داستان من
 خاكستری است شهر من آری و من در آن
 آن مجمری كه آتش زرتشت از آن من
 زین پیش اگر كه نصف جهان بود بعد از این
 با تو شود تمام جهان اصفهان من

 

غزل 42

بانوی اساطیر غزل های من اینست
 صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
 گفتم كه سرانجام به دریا بزنم دل
 هشدار دل! این بار ، كه دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
 آسودگی ام نیست كه معنای من اینست
 هر جا كه تویی مركز تصویر من آنجاست
 صاحبنظرم علم مرایای من اینست
 گیرم كه بهشتم به نمازی ندهد دست
 قد قامتی افراز كه طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
 همواره عطشناكی رؤیای من اینست
 من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
 دیوانه به سودای پری از تو كبوتر
 از قاف فرود آمده عنقای من اینست
 خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
 امروز بجشوند كه سودای من اینست
 دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
 كولاكم و برفم همه فردای من اینست

 

غزل 29

محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم كرد آونگم
سازی غریبم من كه در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
 لحن همایون تو می آید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو كردن خود را به من بخشیده ای ورنه
 آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
 با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر كه می جنگم
حود را به سویت می كشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افكند با یك نهیب از تو به فرسنگم
 در اشك و در لبخند و سوك و سور رنگ اصلی ام عشق است
 من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
 از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
 و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
 

غزل 9

قصد جان می كند این عید و بهارم بی تو
 این چه عیدی و بهاری است كه دارم بی تو
 گیرم این باغ ، گلاگل بشكوفد رنگین
به چه كار آیدم ای گل ! به چه كارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، ای یار
 من كه در عشق چنین شیفته وارم بی تو
 به گل روی تواش در بگشایم ورنه
 نكند رخنه بهاری به حصارم بی تو
 گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
 بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
 با غمت صبر سپردم به قراری كه اگر
 هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،‌آری
 نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
 دل تنگم نگذارد كه به الهام لبت
 غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
 


پایان

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ