زادگاه مولانا:
جلالالدین محمد
درششم ربیعالاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او
به رومی ومولانای روم، طول اقامتش
و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد
روم بوده است. بنابه نوشته تذكرهنویسان وی درهنگامی كه
پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت میكرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت بهاءالدین
رااز بلخ در سال 617 هجری بدانیم، سن جلالالدین محمد درآن هنگام قریب
سیزده سال بوده است. جلالالدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار
رسید و مدت كوتاهی درك محضر آن عارف بزرگ را كرد.
چون بهاءالدین به
بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نكرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت
بیتاللهالحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت
نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به ارزنجان رفت. ملك ارزنجان آن
زمان امیری ازخاندان منكوجك بودوفخرالدین بهرامشاهنام داشت، واو همان
پادشاهی است حكیم نظامی گنجوی كتاب مخزنالاسرار را به نام وی به نظم آورده
است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یكسال بود.
بازبه قول
افلاكی، جلالالدین محمددرهفده سالگی درشهرلارنده بهامرپدر، گوهرخاتون
دخترخواجه لالای سمرقندی را كه مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این
واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان
ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافتهاند.
مولانا و خانواده او
مولانا جلال الدین محمد مولوی در سال 604 روز ششم ریبع الاول هجری قمری
متولد شد.هر چند او در اثر خود فیه مافیه اشاره به زمان پیش تری می كند ؛
یعنی در مقام شاهدی عینی از محاصره و فتح سمرقند به دست خوارزمشاه سخن می
گوید .در شهر بلخ زادگاه او بود و خانه آنها مثل یك معبد كهنه آكنده از
روح ،انباشته از فرشته سر شار از تقدس بود .كودك خاندان خطیبان محمد نام
داشت اما در خانه با محبت و علاقه ای آمیخته به تكریم و اعتقاد او را جلال
الدین می خواندند
–جلال
الدین محمد .پدرش بهاء ولد كه یك خطیب بزرگ بلخ ویك واعظ و مدرس پر آوازه
بود از روی دوستی و بزرگی او را ((خداوندگار)) می خواند خداوندگار برای او
همه امیدها و تمام آرزوهایش را تجسم می داد .با آنكه از یك زن دیگر ـدختر
قاضی شرف
–
پسری بزرگتر به نام حسین داشت ،به این كودك نو رسیده كه مادرش مومنه خاتون
از خاندان فقیهان وسادات سرخس بود ـ ودر خانه بی بی علوی نام داشت- به چشم
دیگری می دید.خداوندگار خردسال برای بهاءولد كه در این سالها از تمام
دردهای كلانسالی رنج می برد عبارت از تجسم جمیع شادیها و آرزوها بود .سایر
اهل خانه هم مثل خطیب سالخورده بلخ ،به این كودك هشیار ،اندیشه ور و نرم و
نزار با دیده علاقه می نگریستند .حتی خاتون مهیمنه مادربهاء ولد كه در خانه
((مامی)) خوانده می شد و زنی تند خوی،بد زبان وناسازگار بود ،در مورد این
نواده خردسال نازك اندام و خوش زبان نفرت وكینه ای كه نسبت به مادر او داشت
از یاد می برد. شوق پرواز در ماورای ابرها از نخستین سالهای كودكی در خاطر
این كودك خاندان خطیبان شكفته بود .عروج روحانی او از همان سالهای كودكی
آغاز شد
–از
پرواز در دنیای فرشته ها ،دنیای ارواح ،و دنیای ستاره ها كه سالهای كودكی
او را گرم وشاداب و پر جاذبه می كرد . در آن سالها رؤیاهایی كه جان كودك را
تا آستانه عرش خدا عروج می داد ،چشمهای كنجكاوش را در نوری وصف ناپذیر كه
اندام اثیری فرشتگان را در هاله خیره كننده ای غرق می كرد می گشود .بر روی
درختهای در شكوفه نشسته خانه فرشته ها را به صورت گلهای خندان می دید . در
پرواز پروانه های بی آرام كه بر فراز سبزه های مواج باغچه یكدیگر را دنبال
می كردند آنچه را بزرگترها در خانه به نام روح می خواندند به صورت ستاره
های از آسمان چكیده می یافت .فرشته ها ،كه از ستاره ها پائین می مدند با
روحها كه در اطراف خانه بودند از بام خانه به آسمان بالا می رفتند طی
روزها وشبها با نجوایی كه در گوش او می كردند او را برای سرنوشت عالی
خویش ،پرواز به آسمانها ،آماده می كردند
–پرواز
به سوی خدا .
موقعیت خانواده و اجتماع در زمان رشد
مولانا
پدر
مولانا بهاء ولد پسر حسین خطیبی در سال (546) یا (542)هجری قمری در بلخ
خراسان آنزمان متولد شد.خانواده ای مورد توجه خاص و عام و نه بی بهره از
مال و منال و همه شرایط مهیای ساختن انسانی متعالی .كودكی را پشت سر می
گذارد و در هنگامه بلوغ انواع علوم و حكم را فرا می گیرد .محمد بن حسین
بهاء الدین ولد ملقب به سلطان العلما (متولد حدود 542ق/1148میا كمی دیر تر
)از متكلمان الهی به نام بود . بنا به روایت نوه اش ؛شخص پیامبر (ص)این اقب
را در خوابی كه همه عالمان بلخ در یك شب دیده بودند ؛به وی اعطا كرده است
.بهاء الدین عارف بود و بنا بر برخی روایات ؛او از نظر روحانی به مكتب احمد
غزالی (ف.520ق/1126م)وابسته است .با این حال نمی توان قضاوت كرد كه عشق
لطیف عرفانی ؛ آن گونه كه احمد غزالی در سوانح خود شرح می دهد ؛چه اندازه
بر بهاءالدین و از طریق او بر شكل گیری روحانی فرزندش جلال الدین تاثیر
داشتهاست .اگر عقیده افلاكی در باره فتوایی بهاء الدین ولد كه: زناءالعیون
النظر صحت داشته باشد ؛ مشكل است كه انتساب او به مكتب عشق عارفانه غزالی
را باور كرد حال آنكه وابستگی نزدیك او به مكتب نجم الدین كبری ؛موسس طریقه
كبرویه به حقیقت نزدیكتر است .بعضی مدعی شده اند كه خانواده پدری بهاءالدین
از احفاد ابو بكر ؛خلیفه اول اسلام هستند .این ادعا چه حقیقت داشته باشد و
چه نداشته باشد درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست
نیست .نیز گفته شده كه زوجه بهاءالدین ؛از خاندان خوارزمشاهیان بوده است كه
در ولایات خاوری حدود سال 3-472ق/1080م حكومت خود را پایه گذاری كردند ولی
این داستان را هم می توان جعلی دانست و رد كرد .او با فردوس خاتون ازدواج
می كند ،كه برخی به علت اشكال زمانی در این ازدواج شك نموده اند . او
برای دومین بار به گفته ای ازدواج می كند .همسر او بی بی علوی یا مومنه
خاتون است كه او را از خاندان فقیهان و سادات سرخسی می دانند .
از
این بانو ،علاو الدین محمد در سال 602 و جلال الدین محمد در سال 604 روز
ششم ریبع الاول هجری قمری متولد شدند.بهاء الدین از جهت معیشت در زحمت نبود
خالنه اجدادی و ملك ومكنت داشت .در خانه خود در صحبت دوزن كه به هر دو عشق
می ورزید ودر صحبت مادرش((مامی))و فرزندان از آسایش نسبی بر خورداربود ذكر
نام الله دایم بر زبانش بود ویاد الله به ندرت از خاطرش محو می شد با طلوع
مولانا برادرش حسین و خواهرانش كه به زاد از وی بزرگتر بودند در خانواده
تدریجاً در سایه افتادندوبعدها در بیرون از خانواده هم نام ویاد آنها
فراموش شد .جلال كه بر وفق آنچه بعدها از افواه مریدان پدرش نقل میشد ؛ از
جانب پدر نژادش به ابوبكر صدیق خلیفه رسول خدا می رسید و از جانب مادر به
اهل بیت پیامبر نسب میرسانید .
پدر
مولانا:
پدرش محمدبن حسین
خطیبی معروف به بهاءالدین ولدبلخی وملقب به سلطانالعلماءاست كه ازبزرگان
صوفیه بود و به روایت افلاكی احمد دده در مناقبالعارفین، سلسله او در تصوف
به امام احمدغزالی میپیوست و مردم بلخ به وی اعتقادی بسیار داشتند و بر
اثر همین اقبال مردم به او بود كه محسود و مبغوض سلطان محمد خوارزمشاه شد.
گویند سبب عمده
وحشت خوارزمشاه ازاوآن بودكه بهاءالدین ولدهمواره برمنبربه حكیمان
وفیلسوفان دشنام میداد و آنان را بدعتگذار میخواند.
گفتههای اوبر سر
منبر بر امام فخرالدین رازی كه سرآمد حكیمان آن روزگار و استاد خوارزمشاه
نیز بود گران آمد و پادشاه را به دشمنی با وی برانگیخت.
بهاءالدین ولد از
خصومت پادشاه خود را در خطر دیدو برای رهانیدن خویش از آن مهلكه به جلاء
وطن تن در داد و سوگندخوردكه تا آن پادشاه برتخت سلطنت نشسته است بدان شهر
باز نگردد. گویندهنگامیكه اوزادگاه خود شهر بلخ را ترك میكرد از عمر پسر
كوچكش جلالالدین بیش از پنج سال نگذشته بود.
افلاكی در كتاب
مناقبالعارفین در حكایتی اشاره میكند كه كدورت فخر رازی با بهاءالدین
ولداز سال 605 هجری آغاز شدومدت یك سال این رنجیدگی ادامه یافت و چون امام
فخر رازی در سال 606 هجری از شهر بلخ مهاجرت كرده است، بنابرایننمیتوان
خبردخالت فخررازی رادردشمنی خوارزمشاه با بهاءالدین درست دانست. ظاهرا رنجش
بهاءالدین ازخوارزمشاه تا بدان حدكه موجب مهاجرت وی از بلاد خوارزم و شهر
بلخ شود مبتنی بر حقایق تاریخی نیست.
تنها چیزی كه موجب
مهاجرت بهاءالدین ولدوبزرگانی مانند شیخ نجمالدین رازی به بیرون از بلاد
خوارزمشاه شده است، اخباروحشت آثارقتلعامها و نهب و غارت و تركتازی
لشكریان مغول و تاتار در بلاد شرق و ماوراءالنهر بوده است، كه مردم
دوراندیشی را چون بهاءالدین به ترك شهر و دیار خود واداشته است.
این نظریه را اشعار
سلطان ولد پسر جلالالدین در مثنوی ولدنامه تأیید میكند. چنانكه گفته است:
كرد از بلخ
عزم سوی حجاز زانكه شد كارگر در او آن راز
بود در
رفتن و رسید و خبر كه از آن راز شد پدید اثر
كرد
تاتار قصد آن اقلام منهزم گشت لشكر اسلام
بلخ را
بستد و به رازی راز كشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای
بزرگ كرد خراب هست حق را هزار گونه عقاب
این تنها دلیلی متقن است كه رفتن بهاءالدین از بلخ
در پیش از 617 هجری كه سال هجوم لشكریان مغول و چنگیز به بلخ است بوقوع
پیوست و عزیمت او از آن شهر در حوالی همان سال بوده است.
جوانی مولانا:
پس از مرگ
بهاءالدین ولد، جلالالدین محمدكه درآن هنگام بیست و چهار سال داشت بنا به
وصیت پدرش و یا به خواهش سلطان علاءالدین كیقباد بر جای پدر بر مسند ارشاد
بنشست و متصدی شغل فتوی و امور شریعت گردید. یكسال بعدبرهانالدین محقق
ترمذی كه از مریدان پدرش بود به وی پیوست. جلالالدین دست ارادت به وی داد
و اسرار تصوف وعرفان را ازاوفرا گرفت. سپس اشارت اوبه جانب شام وحلب عزیمت
كردتا در علوم ظاهر ممارست نماید. گویند كه برهانالدین به حلب رفت وبه
تعلیم علوم ظاهر پرداخت و در مدرسه حلاویه مشغول تحصیل شد. در آن هنگام
تدریس آن مدرسه بر عهده كمالالدین ابوالقاسم عمربن احمد معروف به
ابنالعدیم قرار داشت و چون كمالالدین از فقهای مذهبی حنفی بودناچاربایستی
مولانا درنزد او به تحصیل فقه آن مذهب مشغول شده باشد. پس از مدتی تحصیل در
حلب مولانا سفردمشق كردواز چهار تا هفت سال در آن ناحیه اقامت داشت و به
اندوختن علم ودانش مشغول بودوهمه علوماسلامی زمان خودرا فرا گرفت.
مولانادرهمین شهربهخدمت شیخ محییالدین محمدبن علی معروف به ابنالعربی
(560ـ638)كه ازبزرگان صوفیه اسلام وصاحب كتاب معروف فصوصالحكم است رسید.
ظاهرا توقف مولانا در دمشق بیش از چار سال به طول نیانجامیده است، زیرا وی
در هنگام مرگ برهانالدین محقق ترمذی كه در سال 638 روی داده در حلب حضور
داشته است.
مولانا پس از
گذراندن مدتی درحلب وشام كه گویامجموع آن به هفت سال نمیرسد به اقامتگاه
خود، قونیه رهسپار شد. چون بهشهرقیصریه رسیدصاحب شمسالدین
اصفهانیمیخواست كه مولانارابه خانه خودبرداماسید برهانالدین ترمذی كه
همراه او بود نپذیرفت و گفت سنت مولای بزرگ آن بوده كه در سفرهای خود، در
مدرسه منزل میكرده است.
سیدبرهانالدیندرقیصریه درگذشت وصاحب شمسالدین اصفهانی مولاناراازاین
حادثه آگاه ساخت ووی به قیصریه رفت و كتب و مرده ریگ او را بر گرفت و بعضی
را به یادگار به صاحب اصفهانی داد و به قونیه باز آمد.
پس ازمرگ
سیدبرهانالدین مولانا بالاستقلال برمسندارشادو تدریس بنشست و از 638 تا
642 هجری كه قریب پنج سال میشود به سنت پدر و نیاكان خود به تدریس علم فقه
و علوم دین میپرداخت.
اوضاع اجتماع و
حکومت در دوره مولانا
مولانا در عصر سلطان
محمد خوارزمشاه به دنیا آمد .
خوارزمشاه در سال 3(-602ق) موطن جلال الدین را که در تصرف غوریان بود
تسخیر کرد .مولوی خود در اشعارش ،آنجا که کوشیده است شرح دهد که هجران
چگونه او را غرقه در خون ساخته است ...به خونریزی جنگ میان خوارزمشاهیان و
غوریان اشاره می کند.
در آن هنگام كه خداوندگار
خاندان بهاء ولد هفت ساله شد (611-604) خراسان وماوراء النهر از بلخ تا
سمرقند و از خوارزم تا نیشابور عرصه كروفر سلطان محمد خوارزم شاه بود .ایلك
خان در ماوراءالنهر وشنسبیان در ولایت غور با اعتلای او محكوم به انقراض
شدند.اتابكان در عراق و فارس در مقابل قدرت وی سر تسلیم فر.د آوردند .در
قلمرو زبان فارسی كه از كاشغر تا شیراز و از خوارزم تا همدان و ان سو تر
امتداد داشت جز محروسه سلجوقیان روم تقریباً هیچ جا از نفوذ فزاینده او بر
كنار نمانده بود . حتی خلیفه بغداد الناصرین الله برای آنكه از تهدید وی در
امان ماند ناچار شد دایم پنهان و آشكار بر ضد او به تجریك و توطئه بپردازد
. توسعه روز افزون قلمرو او خشونت و استبدادش را همراه تركان و خوارزمیانش
همه جا برد.
یك
لشكر كشی او بر ضد خلیفه تا همدان و حتی تا نواحی مجاور قلمرو بغداد پیش
رفت فقط حوادث نا بیوسیده و حساب نشده اورا به عقب نشینی واداشت .لشكر كشی
های دیگرش در ماوراء النهر وتركستان در اندك مدت تمام ماوراءالنهر وتركستان
در اندك مدت تمام اوراءالنهر و تركستان را تا آنجا كه به سرزمین تاتار می
پیوست مقهور قدرت فزاینده او كرد .قدرت او در تمام این ولایات مخرب ومخوف
بود و تركان فنقلی كه خویشان مادرش بودند ستیزه خویی وبی رحمی و جنگاوری
خود را پشتیبان آن كرده بودند .مادرش تركان خاتون ،ملكه مخوف خوارزمیان
،این فرزند مستبد اما عشرتجوی ووحشی خوی خویش را همچون بازیچه یی در دست
خود می گردانید .خاندان خوارزمشاه در طی چندین نسل فرمانروایی ،خوارزم و
توابع را كه از جانب سلجوقیان بزرگ به آنها واگذار شده بود به یك قدرت بزرگ
تبدیل كرده بود نیای قدیم خاندان قطب الدین طشت دار سنجر كه خوارزم را به
عنوان اقطاع به دست آورده بود ،برده ایی ترك بود و در دستگاه سلجوقیان
خدمات خود را از مراتب بسیار نازل آغاز كرده بود .در مدت چند نسل اجداد
جنگجوی سلطان اقطاع كوچك این نیای بی نام و نشان را توسعه تمام بخشیدند و
قبل از سلطان محمد پدرش علاءالدین تكش قدرت پرورندگان خود ـسلجوقیان ـرا در
خراسان و عراق پایان داده بود .خود شاه با پادشاه غور و پادشاه سمرقند
جنگیده بود.حتی با قراختائیان كه یك چند حامی و متحد خود وپدرش در مقابل
غوریان بودند نیز كارش به جنگ كشیده بود.
تختگاه او محل نشو ونمای فرقه های گوناگون ومهد پیدایش مذاهب متنازع بود.
معتزله كه اهل تنزیه بودند در یك گوشه این قلمرو وسیع با كرامیه كه اهل
تجسیم بودند در گوشه دیگر ،دایم درگیری داشتند .صوفیه هم بازارشان گرم بود
و از جمله در بین آنها پیروان شیخ كبری نفوذشان در بین عامه موجب توهم و نا
خرسندی سلطان بود .اشعریان كه به علت اشتغال به ریزه كاریهای مباحث مربوط
به الهیات كلام به عنوان فلاسفه خوانده می شدند هم نزد معتزله و كرامیه
و هم نزد اكثریت اهل سنت كه در این نواحی غالباًحنفی مذهب بودند و همچنین
نزد صوفیه نیز كه طرح این گونه مسائل را در مباحث الهی مایه بروز شك و
گمراهی تلقی می كردند مورد انتقاد شدید بودند .وعاظ صوفی و فقهای حنفی كه
متكلمان اشعری و ائمه معتزلی را موجب انحراف و تشویش اذهان عام می دیدند از
علاقه ای كه سلطان به چنین مباحثی نشان میداد نا خرسند بودند و گه گاه به
تصریح یا كنایه نا خرسندی خود را آشكار می كردند.
دربار سلطان عرصه بازیهای سیاسی قدرتجویان لشكری از یك سو و صحنه رقابت
ارباب مذاهب كلامی از سوی دیگر بود .در زمان نیاكان او وجود این منازعات
بین روسای عوام در دسته بندی های سیاسی هم تاثیر گذاشته بود چنانكه
خوارزمشاهان نخستین ظاهراً كوشیده بودند از طریق وصلت با خانواده های متنفذ
مذهبی احساسات عوام را پشتیبان خود سازند ونسبت خویشی كه بعدها بین خاندان
بهاء ولد با سلاله خوارزمشاهیان ادعا شد ظاهراً از همین
طریق بوجود آمده بود .با آنکه صحت این ادعا هرگز ازلحاظ تاریخ مسلم نشد
احتمال آنکه کثرت مریدان بهاءولد ؛موجب توهم سلطان و داعی الزام غیر مستقیم
او به ترک قلمرو سلطان شده باشد هست .
معهذا
غیر از سلطان تعدادی از فقها ئ قضات و حکام ولایات هم ؛ به سبب طعنهایی که
بهاءولد در مجالس خویش در حق آنها اظهار می کرد بدون شک در تهیه موجبات
نارضایتی او از اقامت در قلمرو سلطان عامل موثر بود.
در
قلمرو سلطان محمد خوارزمشاه که بلخ هم کوته زمانی قبل از ولادت خداوندگار
به آن پیوسته بود (603) تعداد واعظان بسیار بود .و بهاءولد از واعظانی بود
که از ارتباط با حکام و فرمانروایان عصر ترفع می ورزید و حتی قرابت سببی را
که بر موجب بعضی از روایات با خاندان سلطان داشت _اگر داشت-وسیله ای برای
تقرب به سلطان نمی کرد .از سلطان به سبب گرایشهای فلسفی وی ناخرسند بود
.فلسفه بدان سبب که با چون و چرا سر وکار داشت با ایمان که تسلیم و قبول را
الزام می کرد مغایر می دید .لشکر کشی سلطان بر ضد خلیفه بغداد بی اعتنایی
او در حق شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از جانب خلیفه به سفارت نزد
او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی که از
جانب خلیفه به سفارت نزد او آمده بود ؛ و اقدام او به قتل شیخ مجد الدین
بغدادی صوفی محبوب خوارزم که حتی مادر سلطان را ناخرسند کرد ؛ در نظر وی
انعکاس همین مشرب فلسفی و بی اعتقادی او در حق اهل زهد و طریقت بود . در آن
زمان بلخ یکی از مراکز علمی اسلامی بود .این شهر باستانی در دوره پیدایش
تصوف شرق سهم مهمی را ایفا کرده ،موطن بسیاری از علمای مسلمان در نخستین
سده های هجری بوده است .ازآنجائیکه این شهر پیش از این مرکز آیین بودا بوده
است احتمال دارد ساکنانش _یا جوش_واسطه انتقال پاره ای از عقاید بودایی که
در افکار صوفیان اولیه منعکس است قرار گرفته باشد:مگر ابراهیم بن ادهم
((شاهزاده فقیر روحانی))از ساکنان پاکژاد بلخ نبوده که داستان تغییر کیش او
در هیأت افسانه بودا نقل شده است ؟
فخر
الدین رازی فیلسوف و مفسر قرآن که نزد محمد خوارزمشاه محبوبیتی عظیم داشت
،در دوران کودکی جلال الدین یکی از علمای عمده شهر بود.گفته می شد که او
حکمران را علیه صوفیان تحریک کرد و سبب شد که مجد الدین عراقی عارف را در
آمودریا (سبیحون)غرق کنند (616ق/1219م)بهاءالدین ولد نیز همان گونه که از
نوشته هایش بر می آید ظاهراً با فخرالدین رازی مناسبات دوستانه نداشته
است:این متکلم الهی پرهیزگار و عارف که (..از کثرت تجلیات جلالی ،مزاج
مبارکش تند و باهیبت شده بود...)قلباً با فلسفه و نزدیکی معقولات با دین
مخالف بود این نگرش را که پیش از این ،در یک سده قبل ،در اشعار سنایی
آشکارگشته بود ، جلال الدین هم به ارث برد . دوستش شمس الدین رازی را
((کافر سرخ))می خواند ،این طرز فکر را قویتر ساخت .نیم سده بعد از مرگ رازی
مولانا جلال الدین از سرودن این بیت پرهیز نکرد که:
اندر
این بحث ار خرد ره بین بدی
فخر
رازی راز دار دین بدی
به هر
تقدیر تعریض و انتقاد بهاءولد در حق فخر رازی(تعرضهای گزنده وانتقادهای
تندی که او در مجالس وعظ از فخررازی و حامیان تاجدار او می کرد البته
خصومت انان را بر می انگیخت) و اصحاب وی شامل سرزنش سلطان در حمایت آنها
نیز بود .از این رو مخالفان از ناخرسندیی که سلطان از وی داشت استفاده
کردند و با انواع تحریک و ایذا ؛زندگی در بلخ ؛ در وخش ؛در سمرقند و
تقریباً در سراسر قلمرو سلطان را برای وی دشوار کردند.بدین سان توقف او در
قلمرو سلطان موجب خطر و خروج وی را از بلخ و خوارزم متضمن مصلحت ملک نشان
دادنددر آن زمان تهدید مغولان در آسیای مرکزی احساس می شده است خوارزمشاه
خود با کتن چند تاجر مغول مهلک ترین نقش را در داستان غم انگیزی که در خلال
سالهای بعد ،به تمام خاور نزدیک .و دور کشیده شد ،بازی کرد .دلایل سفر
بهاءالدین به سرزمینهای بیگانه هر چه بود او همراه مریدانش (که سپهسالار
،تعداد سان را 300نفر می گوید)در زمانی که مغولان شهر را غارت کردند ،از
موطن خود بسیار فاصله گرفته بودند.بلخ در سال 617ق/1220م به ویرانه هایی
بدل شد و هزاران نفر به قتل رسیدند .
چون تو
در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به
هردم دورتر باشی ز مرو و ازهری
مقارن
این احوال قلمرو سلطان خاصه در حدود سمرقند و بخارا و نواحی مجاور سیحون
بشدت دستخوش تزلزل و بی ثباتی وبود .از وقتی قراختائیان و سلطان سمرقند
؛قدرت و نفوذ خود را در این نواحی از دست داده بودند .اهالی بسیاری از
شهرهای آن حدود به الزام عمال خوارزم شاه شهر ودیار خود را رها کرده بودند
و خانه های خود را به دست ویرانی سپرده بودند.در چنین احوالی شایعه احتمال
یا احساس قریب الوقوع یک هجوم مخرب و خونین از جانب اقوام تاتار اذهان
عامه را به شدت مظطرب می کرد .بهاءولد که سالها در اکثر بلاد ماوراءالنهر و
ترکستان شاهد ناخرسندی عامه از غلبه مهاجمان بود و سقوط آن بلاد را در
مقابل هجوم احتمالی تاتار امری محقق می یافت خروج از قلمرو خوارزمشاه را
برای خود و یاران مقرون به مصلحت و موجب نیل به امنیت تلقی می کرد .در آن
ایام بلخ یکی از چهار شهر بزرگ خراسان محسوب می شد که مثل سه شهر دیگر آن
مرو و هرات و نیشابور بارها تختگاه فرمانروایان ولایت گشته بود .با آنکه طی
نیم قرن در آن ایام ؛ معروض ویرانیهای بسیار شده بود در این سالها هنوز از
بهترین شهرهای خراسان و آبادترین پرآوازه ترین آنها به شمار می آمد غله آن
چندان زیاد بود که از آنجا به تمام خراسان و حتی خوارزم غله می بردند
.مساجد و خانقاهها ی متعدد در انجا جلب نظر می کرد .مجالس وعظ وحدیث
در آنجا رونق داشت وشهر به سبب کثرت مدارس و علما وزهاد ((قبة الاسلام
))خوانده می شد .از وقتی بلخ به دست غوریان افتاد و سپس به قلمرو
خوارزمشاهیان الحاق گشت شدت این تحریکات عامل عمده ای در ناخرسندی بهاء ولد
از این زاد بوم دیرینه نیاکان خویش بود.در قلمرو خوارزمشاه که مولانا آن
راپشت سر گذاشت همه جا از جنگ سخن در میان بود .از جنگهای سلطان با ختائیان
،از جنگهای سلطان با خلیفه و از جنگهای سلطان در بلاد ترک و کاشغر .تختها
می لرزید و سلاله هایی فرمانروایی منقرض میگشت .آوازه هجوم قریب الوقوع
تاتار همه جا وحشت می پراکند و شبح خان جهانگشای از افقهای دور دست شرق پیش
می آمد و رفته رفته خوازمشاه جنگجوی مهیب را هم به وحشت می انداخت .از وقی
غلبه بر گور خان ختایی (607)قلمرو وی را با سرزمینهای تحت فرمان چگیز خان
مغول همسایه کرده بود وحشت از این طوایف وحشی و کافر در اذهان عا مه خلق
خاصه در نواحی شرقی ماوراء النهر احساس می شد .حتی در نیشابور که از
غریبترین ولایات خراسا ن محسوب میشد در این اوقات دلنگرانی های پیش از وقت
بود که بعدها از جانب مدعیان اشراف بر آینده به صورت یک پیشگوئی شاعرانه به
وجود آمد و به سالها ی قبل از وقوع حادثه منسوب گشت.آوازه خا ن جهانگشای
،چنگیز خان مغول تمام ماوراءالنهر وخراسان را به طور مبهم و مرموزی در آن
ایام غرق وحشت می داشت . جنگهای خوارزمشاه هم تمام ترکستان
وماوراءالنهر را در آن ایام در خون و وحشت فرو می برد .مدتها بعد جاده ها
آکنده از خون وغبار بود و سواران ترک و تاجیک مانند اشباح سرگردان در میانه
این خون وغبار دایم جابه جا می شدند.خشم وناخرسندی که مردم اطراف از همه جا
از خوارزمیان غارتگر و ناپروای سلطان داشتند از نفرت و وحشتی که آوازه حرکت
تاتار یا وصول طلایه مغول به نواحی مجاور به ایشان القا میکرد کمتر نبود
.این جنگجویان سلطانی که بیشتر ترکان فنقلی واز منسوبان مادر سلطان بودند
در کرو فر دایم خویش ، کوله بار ها و فتراکهاشان همواره از ذخیره ناچیز
سیاه چادر ها ی بین راه یا پس انداز محقر آنها در جاده ها و حوالی مرزها
آؤامس روستاها ، امنیت شهر ها و حتی آرامش شبانان بیابانها را به شدت
متزلزل می ساخت .تمام قلمرو سلطان طی سالها تاخت وتاز خوارزمیان و ترکان
فنقلی در چنگال بیرحمی و نا امنی و جنگ و غارت دست وپا میزد . در خوارزم
نفوذ ترکان خاتون مادر سلطان و مداخله دایم اودر کارها مردم را دستخوش تعدی
ترکان فنقلی می داشت .خود سلطان جنون جنگ داشت و جز جنگ که هوس شخصی او بود
تقریبا تمام کارهای ملک را به دست مادرش ترکان خاتون و اطرافیان نا لایق
سپرده بود . در سالهایی که خانواده بهاء ولد به سبب ناخرسندی از سلطان
خوارزم یا به ضرورت تشویش از هجوم تاتار ،در دنبال خروج از خراسان مراحل یک
مهاجرت ناگزیر را در نواحی شام وروم طی می کرد خانواده سلطان خوارزم هم
سالهای محنت و اضطراب دشواری را پشت سر می گذاشت .
علاء
الدین محمد خوارزمشاه بزرگ و سلطان مقتر عصر آخر ین سالهای سلطنت پرماجرای
خویش را در کشمکش روحی بین حالتی از جنگبارگی لجاجت آمیز و جنگ ترسی
بیمارگونه و مالیخولیایی سر میکرد.بیست ویک سال فرمانرایی او از مرده ریگ
پدرش علاء الدین تکش تدریجا یک امپراطوری فوق العاده وسیع را بوجود آورد پس
از او پسرش جلال الدین مینکبرنی که برای نجات ملک از دست رفته پدرش طی
سالها همچنان دربدر با مغول میجنگید موفق به اعاده سلطنت از دست رفته نشد
.عادت به عیش ومستی او را از تامل در کارها مانع می امد .بدین سان از سی
سال جنگهای او وپدرش جز بدبختی پدر و قتل یا درویشی پسر چیزی حاصل نشد
.دروازه روم هم که با شکست یاسی چمن بر روی خوارزمشاه بسته ماند بر روی
واعظ بلخ که با حسرت قلمرو پادشاه خوارزم را ترک کرده بودگشوده ماند .در
همان اوقات که خوارزمشاه جوان در آنسوی مرزهای روم طعمه گرگ شد یا به
درویشی گمنام تبدیل گشت مولانای جوان که او هم مثل شاهزاده خوارزم جلال
الدین خوانده می شد ، در دنبال مرگ پدر در تمام قلمرو روم به عنوان مفتی و
واعظ نام آوری مورد تعظیم و قبول عام واقع بود و بعدها نیز که طریقه صوفیه
را پیش گرفت درویشی پر آوازه شد ووقتی سلاله سلطان محمد خوارزم شاه در غبار
حوادث ایام محو شد سلاله بهاء ولد در روشنی تاریخ با چهره نورانی مجال جلوه
یافت.
اخلاق
وافکار مولانا:
در
اینجا سخن از پارسای عاشق پیشه و پاكباز ؛ مجذووب و سرانداز و سوخته بلخ
است كه سالها اسیر بی دلان بود و به بركت عشق ترك اختیار كرد و سوزش جان را
نه از طریق كلام بلكه بوسیله نغمه های نی بگوش جهانیان رسانید؛ نوای بی
نوایی سر داد و بلاجویان را به دنیای پرجاذبه و عطرانگیز عشق دعوت كرد و در
گوش هوششان خواند كه در این وادی مقدس ؛عقل ودانش را باعشق سودای برابری
نیست.جلال الدین محمد مولوی ،جان باخته دلبسته محتشمی است كه بی پروا جام
جهان نما ی عشق را از محبوبی بنام شمسملك داد تبریز در دست گرفت و تا آخرین
قطره آن را مشتاقانه نوشید و سپس گرم شد ،روحش بپرواز در آمد بروی بالهای
گسترده آواهای دل انگیز موسیقی نشست وصلا در داد :
جان من
كوره است و با آتش خوش است
كوره
راه این یبس كه خانه آتش است
خوش
بسوز این خانه را ای شیر مست
خانه
عاشق چنین اولی تر است
اوست كه
در عرصه الهام و اشراق پرو بال گشود مفهوم عشق را به شیوهای نظری و عملی
برای صاحبدلان توجیه كرد وخواننده كنجكاو اشعارش را از محدود به نامحدود
سیر داد او از خود واراسته و بروح ازلی پیوسته بود موج گرم و خروشان عشق
پسر بهاء ولد صاحب تعینات خاص را پریشان و آشفته كرد خرقه و تسبیح رابسویی
گذاشت و گفت:
آن شد
كه می نشستم چون زاهدان به خلوت
عنقا
چگونه گنجد در كنج آشیانه
منبعد
با حریفان دور مدام دارم
در گوشه
خرابات با زخمه چغانه
مولانا
در لحظات و آنات شور و شیدایی كه با عتراف خودش "رندان همه جمعند در این
دیر مغانه" چه زیبا آتش سوزان را برابر دیدگان وارستگان بكمك كلمات موزون
الهامی مجسم می كند بطوریكه خواننده صاحبدل لهیب این اسطر لاب اسرار حقایق
را در جان عاشق پیش خود احساس می نماید شمس تبریزی كه بود كه چنین آتشی در
تار و پود فقیه بلخ افروخته بود كه وادارش كرد مانند چنگ . رباب مترنم شود
و بگوید:
همچو
پروانه شرر را نور دید
احمقانه
در فتاد از جان برید
لیك شمع
عشق آن شمع نیست
روشن
اندر روشن اندر روشنی است
او به
عكس شمعهای آتشی است
می
نماید آتش و جمله خوشی است
جلال
الدین محمد مدیحه سرای صفا وفا وانسانیت توجیه تازه ظریف و دقیقی از عشق
دارد كه تا كنون در فرهنگنامه های دارالعلم جهانی عشق درباره آن چنین سخنی
نیامده و توجیه نشده است مكالمه و مناظره عقل با عشق در دیوان كبیر و دیوان
معرفت "مثنوی" بحث انگیز و خواندنی است مولانای عاشق بلاكشان صبور آتش
خواری را در وادی عشق می طلبد و وارستگانی را دعوت می كند كه در برابر
ناملایمات ناشی از مهجوری و مشتاقی دامن تحمل و توكل از دست ندهد و سوز طلب
را از بلا باز شناسد.
بیقراری
نا آرامی جلال الدین محمد مولود حدت . شدت . غیرت و صداقت در عشق شمس اسیت
كه همه كاینات را دروجود معشوق می دید و خود را دیوانه عشق می دانست چه
بسیار روزان و سرشبانی سركشتگی و آشفتگیش را در سماع و پایكوبی می گذرانید
واستمرار در چرخندگی بیانگر طبیعت نا آرامش بود ظاهر بیان قونیه می گفتند
مدرس بلامنازع روم شرقی را از درد عشق دیوانه شده است .
مولانا
با اینكه در سی و پنجمین بهار زندگیش بود عشق شمس كهنسال طوفانی در روح و
جانش برانگیخت ولی جلاالدین محمد از این طوفان كه چون نیزك یا شهاب تاقب
در آسمان دلش جهید و سراسر پیكرش یكباره گرم كرد شادمان بود و رندانه می
گفت :
من ذوق
و نور شده ام این پیكر مجسم نیستم
برای
درك عظمت منشور عرفان ویژه جلال الدین محمد كه در آثارش پنهانست باید شناگر
باد تجربه ای بود از دریاهای مواج و سهمگین دیوان كبیر شش دفتر مثنوی و
رساله مافیه نهراسید و شناوری كرد تا صدفهای حامل درهای یتیم را فراچنگ
آورد. بمراتب درین سیر و سلوك كه هفت وادی یا هفت منزل و بقولی هفت خوان
نصوف است توجهی نداشته فقط مداح عظمت و مقام و مرتب انسان و حضورش در
كاینات بوده و معرفت صوفیانه را از خویشتن شناسی آغاز كرده و معتقد است هر
سالك مومنی وقتیكه صفحات كتابی وجود تكوینی خود را با خلوص نیت مطالعه و
محتوای آنرا بخوبی درك نمود بی شك پروردگار خود را بهتر شناخته است پس
مفاتح عرفان جلال الدین محمد خود شناسی است .
اخلاق ،افكار
وعقاید مولوی دریایی بس عطیم و پهناور است كه در این گفتار بیش از یك قطره
آن ر ا نمی توان ارائه داد،باید سالها در عرفان غور كرد تا توفیق درك مطالب
اثر عظیم مولانا را به دست آورد و توانست پیرامون افكار او شرح و تعلیق
نوشت.مولانا جلال الدین رومی یا مولانا محمد بلخی خراسانی در بیان اطوار
عشق ، زبان خاص خود را دارد . مولانا دارای بیانی گرم و نغمانی خسته و در
مقام بیان تحقیقات عرفانی مطالب را تنزل می دهد تا به فهم نزدیك شود و در
عذوبت بیان و گرمی سخن آدمی را جذب می كند و شور و حالی خاص می
بخشد.مولانا نیك آگاه بود كه همه مظاهر جز اسطرلابهای ضعیفی كه راه به سوی
آفتاب الهی را نشان میدهند ،نیستند .اما اگر غباری بر نمی خاست و یا برگهای
باغ به رقص در نمی آمد ند ،جنبش نسیم پنهان كه جهان را زنده میدارد گچونه
قابل رءیت می شد ؟هیچ چیز بیرون از این رقص نیست:
عالم
همه مظهر تجلی حق است
مولوی مردی پخته و عارفی جامع و در عین شوریدگی دارای متانت و از لحاظ
جامعیت و تبحر در علوم ادبی ،عربی و فارسی و احاطه به دواین شعرا و تسلط
به حدیث و قران و علم كلام و تحصیل عرفان و تصوف به نحو عمیق ،و افزون بر
همه فضائل دارای هوش و استعداد حیرت آور است مولانا عارف كاملی بود كه با
شمس الدین تبریزی بر سبیل اتفاق مواجه شد و آنچنان استعداد ذاتی ومقام و
حال او مستعد از برای جهش و جذبه آماده از برای جرقه ای بود كه خرمن وجود
او را بسوزاند و تبدیل به شعله تابناك كرد .و چه بسا نزد مولانا نیز حقایقی
بود كه شمس بعد از انقلاب احوال دوست ومرید حود می توانست از آن تاثیر
پذیرد .
زهی
خورشید بی پایان كه ذراتت سخن گویان
تو
نور ذات الهی ،تو الهی ،نمی دانم
آنچه
را مولوی می ستاید ،تنها خورشید درخشان وفیض بخش نیست ،بلكه آن نور مشفقی
است كه ثمره به بار می آورد و عالم را سرشار می سازد.
نردبان روحانی:
مولوی حیات را حركت بی وقفه به سوی تعالی می داند .استكمال تمامی آفرینش از
فروترین تظاهر تا برترین تجلی ،و سیر تكاملی فرد ،هردو را می توان در رتو
این نور لحاظ كرد.نردبانی كه انسان را رو به آسمان می برد پیر راشد در
مراحل منظم ،مرد سفر را به سوی حقایق عالی تر ارشاد می كندتا آنكه درهای حق
گشوده می شود و دیگر در عشق نیاز به نردبان نیست ،سماع نیز نردبانی به سوی
آسمان است سلامت نفس و صفا وصمیمیت دمیدن حیات و روحیه نشاط وامید در ارواح
و نفوس از خواص بارز مولاناست.
روحیه مریدداری و جلب نفوس و تزریق عبودیت نسبت به او در مریدان در روح
بلند آن رادمرد وجود نداشته است .مطالعه آثار مولانا و پژوهش در افكار او
از موجبات عدم ابتلاء انسانها به الحاد و بد آموزی و سبب درك مبانی و عقاید
دینی و ارجاع نفوس به توحید و ایجاد شوق در پی گیری مباحث اصول وعقاید
است.او در نتزل دادن مبانی صعب عرفانی و القاء آن به صاحبان ذوق بی اندازه
ماهر و موفق بوده است و در كلمات او شطحیات دیده نمی شود.مولانا در جنب
بیان حقایق با بیانی جذاب به ادبیات فارسی خدمت وصف ناپذیر كرده است .
تواضع و
مردم آمیزی مولانا در میان بازاریان و بازرگانان و حتی رنود عیاران شهر هم
علاقه مندان بسیار برای او فراهم آورده بود.وی که در موکب مریدان خاص و
طالب علمان مشتاق با هیبت و جلال عالمانه به محل درس یا وعظ میرفت در کوی
وبازار با شرم وفروتنی انسانی حرکت می کرد ،با طبقات گونه گون مردم از
مسلمان ونصارا ،سلوک دوستانه داشت .عبوس رویی زهد فروشان وخودنگری عالم
نمایان بین او وکسانی که مجذوب احوال و اقوالش می شدند فاصله به وجود نمی
آورد .در برخورد با آنها تواضع میکرد ،به دکان آنها می رفت ،دعوت آنها را
می پذیرفت ،واز عیادت بیمارانشان غافل نمی ماند .حتی از صحبت رندان وعیاران
هم عار نداشت و نسبت به نصارای شهر نیز با لطف و رفق برخورد می کرد و به
کشیشان آنها تواضع می کرد و اگر گه گاه با طنز ومزاح سر بسرشان می گذاشت
ناظر به تحقیر آنها نبود نظر به تنبیه و ارشاد آنها داشت.
از کثرت
مریدان زیاده مغرور نمی شد و اگر از تحسین و تملق آنها لذت می برد ، از
اینکه آن گونه سخنان را در حق خود باور کند پرهیز داشت و اگر گه گاه سخنانش
از دعوی خالی به نظر نمی آمد ناظر به تقریر حال اولیا بود ،در مورد خود
چنان دعویها را جدی نمی گرفت .با این مریدان ،هرگز از روی ترفع و استعلا
سخن نمی گفت ،نسبت به آنها مهر و دوستی بی شائبه می ورزید و از تحقیر و
ایذای آنها ، که رسم بعضی مشایخ عصر بود ،خودداری داشت.در خلوت و جلوت به
سوالهاشان جوابهای ساده ،روشنگر وعاری از ابهام می داد .آنها را در مقابل
تجاوز و تعدی ظالمان حمایت می کرد ، در مواردی که خطاهاشان خشم ارباب قدرت
را بیش از د استحقاق بی می انگیخت از آنها شفاعت می نمود .درباره آنها هر
جا ضرورت می دید نامه توصیه به ارباب می نوشت و هر جا میان آنها با عمال
سلطان مشکلی پیش می آمد در رفع آن اهتمام و عنایت خاص می ورزید. او هیچ
اصراری در جلب عوام نداشت ،خواص شهر هم مثل عوام مجذوب او می شدند و در بین
طبقات امرا و اعیان هم مثل طبقات محترقه و اصناف دوستداران بسیار داشت .در
عبور از کوی وبازار حتی منسوبان درگاه سلطان وقار و استغنای محجوبانه او را
با نظر توفیر می دیدند و در ادای احترام به وی از مریدان و طالب علمانی که
در رکابش حرکت می کردند واپس نمی ماندند .در تمام مسیر او هر کس فتوایی
شرعی می خواست ،هر کس مشکلی در شریعت یا طریقت برایش پیش می آمد ،وحتی هر
کس مورد تعقیب یا آزار حاکمی یا ظالمی بود عنان او را می گرفت ،از او سوال
می کرد ، با او می گفت و می شنید ،و از او یاری وراهنمائی می جست .
معهذا
خار اندیشه ای مبهم و نامحسوس این غرو ر وناخرسندی او را منغض می کرد
.بیحاصلی علم ،بیحاصلی جاه فقیهانه و بی حاصلی شهرت عام هر روز بیش از پیش
در خاطرش روشن می شد .درس ،فتوا و تمام آنچه وی آن را به قول مریدان برای
نیل به اکملیت جستجو کرده بود هر روز بیش از پیش نمود سراب ونقش بر آب به
نظرش می رسید .کدامیک از اینها بودکه انسان را از حقیقت ،از انسانیت و از
خدا دور نمی ساخت ؟
با این
مایه شهرت و این اندازه حیثیت انسان می توانست قاضی و حاکم شود،مستوفی و
کاتب شود ،والی ووزیر شود ،در اموال یتیمان و املاک محرومان به هر بهانه
ای تصرف نماید ،اوقاف و وصایا و حسبت و مظالم را قبضه کند ،امابا آنچه از
این همه برایش حاصل میشد جز آنکه هر روز بیش از پیش در حیات بهیمی مستغرق
گردد و هر روز بیش از پیش از حقیقت انسانی ،از کمال نفس و از راه خدا فاصله
پیدا کند چه حاصل دیگر عایدش میشد. به اعتقاد وی تا آنجا که سلوک روحانی
سیر الی الله بود ضرورت پیروی از شریعت را از سالک را از هر گونه بدعتگرایی
و انحراف پذیری باز می داشت .مولانا که هر گونه تجاوز و عدول از احکام
شریعت را در این سلوک از جانب سالک موجب ضلال و در خور تقبیح می دانست
رعایت این احکام را نه فقط لازمه تسلیم به حکم حق بلکه در عین حال متضمن
مصلحت خلق نیز تلقی می کرد .از جمله یک جا که برای علمای اهل دیانات به
تقریر علل غایی اجکام شریعت می پرداخت خاطر نشان کرد که ایمان ناظر به
تطهیراز شرک بود،نماز توجه به تنزیه از کبر ،زکات برای تسبیب رزق منظور
شد،جنانکه هدف از منکر به جهت تقویت دین بود،امر به معروف به رعایت مصلحت
عام بود و نهی از منکر به جهت بازداشت بی خردان از نارواییها ضرورت
داشت.بدین گونه حکم شریعت را هم مشتمل بر ضرورت و هم متضمن مصلت نشان می
داد ..
از
مقامات تبتل تا فنا
زندگی
مولانا برای یارانش که در آن هرگز به چشم عیبجویی نمی دیدند نمونه کمال و
سرمشق کامل سلوک انسانی بود . با آنکه در سلوک
با اعیان و اكابر ادب را با
غرور و دلسوزی را با گستاخی می آمیخت ،در معامله با فقرا و ضعیفان هرگز
تواضع و شفقت را از خاطر نمی برد .با یاران خویش هماره با دوستی ودلنوازی
سلوك می كرد و جز به ضرورت تنبیه و ارشاد ،از آنها رنجیدگی نشان نمی داد
.هیچ كس به اندازه او قدر دوستی را نمی دانست و هیچ كس مثل او با دوستان
خویش یكرنگ وعاری از ریب و ریا نمی زیست .دوستی برای او عین حیات و در واقع
عین روح بود .بدون دوستی انسان در ظلمت خودی می ماند .این چیزی بود كه
انسان را از خودی می رهاند ،او را طاهر می كرد .از خودنگری می رهانید و غیر
نگری را برای او وسیله رهایی از خودی ـكه در اوج حیات حیوانی بود تعلیم می
نمود .خود او در سلوك با دوستان هرگز از لازمه ادب تجاوز نمی كرد.ادب برای
او سنگ بنای تربیت روحانی بود .در نظام تربیتی او،كه بیشتر عملی بود تا
نظری ،ادب در عین حال هم مصلحت محسوب می شد و هم ضرورت .اخلاقی كه او آن را
مبنای تربیت وسلوك یاران می كرد از تواضع ادب شروعمی شد .تواضع خالی از
مذلت و ادب مبنی بر شناخت حق .در واقع هر گونه سلوك روحانی از مجاهده با
نفس آغاز می شود و غلبه بر نفس بدون اجتناب از غریزه تجاوز جویی حیوانی
ممكن نیست ،لاجرم هر گونه سلوك در خط سیر رهایی از خود تواضع انسان را
مطالبه میكند .تواضع نشانه جلوه عشق و محسوب است در واقع صورت تجلی او
عبارت بود از عظمت كبریا-كبریا و عظمت سلطان العلمایی.
این
طرز تلقی از انسان و عالم جهان بینی مولانا را بر غایت انسان ـدر واقع غایت
اندیشه كه جوهر انسانی است.و همچنین بر تقدم آنچه مجرد اندیشه اوست بر جمیع
عالم مبتنی نشان میدهدودر عین حال اشارت به تحولی كه دایم غیر مجرد را مجرد
و واقعیت محدود را به واقعیت مطلق تبدیل می كند به جهان هستی مولانا صبغه
معنی گرایی شدید و پویایی دیالكتیك قابل ملاحظه می بخشد.بعضی صاحبنظران حتی
كوشیده اند این تحول دیالكتیك گونه مولانا را تقریری مشابه از اندیشه یی كه
در تعلیم هگل آلمانی هست فرا نمایند.
اینكه هگل با چیزی از اندیشه مولانا پاره های آشنایی داشته است نكته ایی ست
كه لااقل دایرة المعارف فلسفی خود او در این باب جای تردید باقی نمی گذارد
،اما قول مولانا در مقدمه و نتیجه بیش از آن با تعلیم هگل فاصله دارد كه
تصور ارتباطی بین آنها را قابل تأیید نشان دهد .
دنیایی كه مولانا سیر روحانی خود را،وتمام عالم تكامل مستمر و تحول بی وقفه
خود را در آن طی می كنند دنیای تحول است ،دنیای تنازع بین اضداد و تضد بین
آكل ومأكول است .پس هر جند سلوك روحانی از تبتل حاصل می شود ،لازمه آن قطع
پیوند با عالم نیست با تعلقات است .سالك طریق اگر ملك عالم را هم در تسخیر
خویش دارد با چنان بی تعلقی بدان می نگرد كه ملك عالم را لاشی می یابد و از
دست دادنش ذره ای دغدغه ونگرانی در وی به وجود نمی آورد.
مولانا عشقی را كه خود در آن غرق بود در تمام ذرات عالم ساری می دید از این
رو به همه ذرات عالم عشق می ورزید نگاه او گرم وگیرا بود ودر چشمهایش
خورشید پاره ها لمعان داشت.كمتر كسی می توانست این چشمهای درخشان وان نگاه
سوزان را تحمل كند .به كسانی كه با این حال،عاشقانه محو دیدار او میشدند و
چشم در چشم وی می دوختند خاطر نشان می كرد كه او همین جسم ظاهر نیست چیز
دیگراست و لاجرم او آن جسمی كه به چشم یاران در می آید نیست ذوقی است كه
در سخنان او مواعظ وامثال او ودر غزلهای عاشقانه اوست و این همه در باطن
یارانش پرتو می اندازد.
خط
سیر و سلوك مولانا وخط سیر حیات او تعبیری از تصوف بود اما این تصوف با
آنكه از بسیاری جهات با آنچه در بین صوفیه عصر او هم رایج بود شباهت داشت
از آنها جدا بود .در حوصله هیچ سلسله ای نمی گنجید و با طریقه هیچیك از
مشایخ عصر وآیین معمول در هیچ خانقاه زمانه انطباق پیدا نمی كرد .مولانا نه
قلند بود،نه اهل طریقت اهل صحورا می وزید نه در طریق اهل سكر تا حد نفی
ظاهر پیش می رفت ،نه اهل چله نشینی و الزام ریاضات شاق بر مریدان بود نه
مثل مشایخ مكتب ابن عربی طامات را با نصوف دفتری به هم می آمیخت .وسعت نظر
مولانا بیش از آن بود كه تصوف را به هیچ آداب و ترتیب خاص محدود كند.او
دنیا را یك خانقاه بزرگ می شمرد كه شیخ آن حق است و لو خود جز خادم این
خانقاه نیست . آستینهایش را چنانكه خودش یكبار به یك تن از یارانش گفته بود
،به همین جهت در مجالس سما بالا میزد تا همه او را به چشم خادم بنگرند ،نه
به چشم شیخ .این طرز تلقی از خانقاه عالم از خادم وقت كه مولانا بود می
خواست به تمام واردان خانقاه وساكنان آن به چش مهمان عزیز نظر كند ،در عین
حال از واردان وساكنان خانقاه كه همه طالب خدمت شایق صحبت یك شیخ واحد
بودند طلب می كرد كه هر جا میرسند در هر مقام و مرتبه كه هستند ،به هر قوم
و هر امت كه تلق دارند دردرون خانقاه به خاطر شیخ به خاطر شیخ یكدیگر را
به چشم برادر بنگرند .تفاوت در زبان وتفاوت در كیش را دستاویز تفوق جویی
یابهانه زیادت طلبی نسازندچون به هر حال همه طالبان یك مقصد وعاشقان یك
مقصد بودندو اجازه ندهند اختلاف در نام ،اختلاف در نعبیر در بین آنها مجوس
را با مسلمان،یهود را با نصرانی و نصرانی را با مجوس به تنازع
وادارد.نگذارند محبت كه لازمه برادری است در بین آنهابه نفرت كه جانمایه
دشمنی است تبدیل شود،وبا وجود معبود واحد عباد و بلاد آنها به بهانه جنگهای
صلیبی به نام ستیزه های قومی وكشمكشهای مربوط به بازرگانی پامال تجاوزهای
جبران ناپذیر گردد.
تصوف
مولانا درس عشق بود ،درس تبتل و فنا بود ،تجربه از خود رهایی بود از این رو
به كتاب ومدرسه و درس نیازی نداشت.از طالب فقط سلوك روحانی می خواست
–سلوك
روحانی برای عروج به ماورای دنیای نیازها وتعلقها.بدین گونه سلوك صوفیانه
كه نزد مولانا ازقطع تلق آزاد میشد تا وقتی به نقطه نهایی كه فنای از خودی
است منتهی نمی گشت به هدف سلوك كه اتصال با كل كاینات ،اتصال با دنیای غیب
،و اتصال با مبدا هستی بود نمی رسید .اما تبتل كه قطع پیوند با خودی بود
نزد مولانا به معنی تر ك دنیا در مفهوم عامیانه آن نبود .مولانا رهبانیت و
فقر دریوزه گران را كه عوام صوفیه از كشیشان روم گرفته بودند تایید نمی
كرد.قطع تعلق به این معنی بود كه روح را از دغدغه وتشویش بیهوده میرهانید و
بی تعلقی را شرط سلوك روحانی سالك نشان میداد .مولانا دیانات الهی را در
نور اوحدی میدید كه از چراغهای مختلف می تافت و لبته بین نور آنها فرق
واقعی نمی دید .این به معنی هر چند قول به تساوی ادیان را بالظروره متضمن
نبود باری لزوم تسامح با اصحاب دیانات را قابل توجیه می ساخت .
با
آنكه تصوف مولانا با آنچه در نزد مشایخ خانقاه و ارباب سلاسل تعلیم میشد
تفاوت داشت جوهر فكر و تعبیر او از خط سیر تصوف معمول عصر جدا نبود.تصوف او
مثل آنچه امثال بایزید و ذوالفنون و شبلی در خط آن بدوند مجرد سلوك بود ،او
طالب عمل و سلوك مجاهده آمیز و بدون وقفه بود.
مولانا وقتی از اوج قله حكمت و همت كه موضع روحانی او بود به دنیای عصر
مینگریست حرص و شوق فوق العاده خلق را در جمع مال ومنال با نظر حیرت وتاسف
میدید .در مشاهده احوال مردم دنیا می دید ایشان به هرچه تعلقی بیش از حد
دارند با نظر عشق و تعظیم می نگرند،بنده
آن می شوند و در این عشق و بندگی همه چیز را از یاد می برند .اما او رهایی
از این بند را برای هر کس در هر مرتبه ای که بود مایه آسایش می شناخت .
سلوک اخلاقی در نزد او متضمن اعتدال و مرادف حکمت واقعی بود .به همین سبب
توکل را تا حدی که در عمل به نفی کل اسباب منجر نشود توصیه میکرد .جبر را
تا جایی که منافی درک وجدان در احساس مسئولیت نباشد مبنای عمل می شناخت
.خیر وشر را نزد عامه با لذات و آلام حیات ملازم پنداشته می شد امور نسبی
می خواند.عقل را که در احاطه بر اسرار الهی عاجزش می یافت در فهم نیک و بد
حیات عادی قابل اعتماد تلقی میکرد .
خود او
با آنکه شوق و عشق او را با الله انس می داد با نمازهای آکنده از خضوع و
نیاز ،روزه های طولانی ومجاهدتهای جانکاه لوازم خوف و هیبت را هم در این
انس و شوق روحانی بر خود الزام میکرد .خوف و وحشت گه گاه بیش از انس و محبت
نقد حال او می شد .عشق الله بر قلمرو روح او غالب بود ،عشق بی تابش می کرد
و خوف جسم و جانش را می گداخت .در غلبات عشق وجد و شور او را به رقص سماع
وا می داشت ،و در غلبات خوف شبزنده داری و ریاضت او را به خشوع وخشیت می
کشاند.انس او با لله مثل انس شبان قصه موسی بود .با این حال در مقام تعظیم
و تنزیه نیز مثل موسی هیچ دقیقه ای از اداب و ترتیب را در عبادت او نامرعی
نمی گذاشت.
رهایی!
رهایی از آنچه سالک را تسلیم به جاذبه اشتیاق ،به جاذبه بازگشت به مبدأ ،و
به جاذبه اتصال با جناب حق مانع می آید تمام تعلیم مولانا در سلوک روحانی
است.خط سیر این سلوک ، این حرکت از تبتل تا فنا که صوفی از آن به دو گام
_خطوتان _هم تعبیر می کند ،قطع پیوند با خودی را بر سالک الزام می کند این
امر آسان نیست و برای کسانی که در تعلقات خودی پیچیده اند عبث یا غیر ممکن
هم به نظر می آید.اما نزد مولانا که این خط سیر تجربه حیات اونیز هست این
کار نه نیاز به عزلت دارد ،نه محتاج التزام آن است .اما عشقی که از احساس
این نیاز روحانی بر میخیزد در تعبیر مولانا صفت حق است لاجرم نسبت به بنده
مجاز است.چون در همه حال هم ناظر به کمال است،البته آنجا که متوجه به کمال
مطلق است در حد نهایت کمال هم هست و از اینجاست که عشق الهی را عشق حقیقی
خوانده اند .
نه فقط
تعلیم مولانا در غزل و مثنوی این رهایی از تعلقات خودی را خط سیر تکامل روح
عارف نشان می دهد بلکه حیات خود او نیز طی کردن این مقامات را مراحل خود او
فرا می نماید. برای انقطاع از درس و وعظ آغاز مرحله تبتل بود که وی را از
تعلقات خودی و از سوداهای جاه فقیهانه رهایی داد.عشق شمس انحلال خودی مظهر
الهی بود –که منجر به آزمون فنایش گشت .فقر ترک اعتماد بر اسباب ،رقص تجربه
رهایی از وقار و حشمت به خود بر بسته و سماع و شعر نفوذ در دنیای ماورای
حس –دنیای غیب –بود و این همه سیر از تبتل تا فنا را برای او به تجربه شخصی
در سلوک الی الله مبدل کرد. زندگی او درسالهای آرامش تبتل او را به مقام
فنا منجر ساخت –دو قدم که شصت و هشت سال مجاهده برای طی کردنش ضرورت داشت.
رحلت مولانا
درسال672وجودمولانا
به ناتوانی گرائید ودر بستر بیماری افتاد و به تبی سوزان و لازم دچار گشت و
هر چه طبیبان به مداوای او كوشیدند و اكملالدین و عضنفری كه از پزشكان
معروف آن روزگاربودند به معالجت او سعی كردند، سودی نبخشیدتادر روزسكشنبه
پنچم ماه جمادیالاخر سال672 روان پاكش از قالب تن بدرآمد و جانبهجان
آفرین تسلیم كرد.
اهل قونیه
ازخردوبزرگ درتشییع جنازه او حاضرشدند و حتی عیسویان و یهودیان در ماتم او
شیون و افغان میكردند. شیخ صدرالدین قونوی برمولانا نماز خواند و سپس
جنازه او ا برگرفته و با تجلیل بسیار در تربت مبارك بر سر گور پدرش
بهاءالدین ولد به خاك سپردند.
پس از وفات
مولانا،علمالدین قیصر كه از بزرگان قونیه بود با مبلعی بالغ بر سیهزار
درهم بر آن شد كه بنائی عظیم بر سر تربت مولانا بسازد. معینالدوله سلیمان
پروانه كه از امیران زمان بود،او را به هشتاد هزار درهم نقد مساعدت
كردوپنجاه هزاردیگربه حوالت بدو بخشید و بدینترتیب تربت مبارك كه آنرا قبه
خضراء گویند بنا شد و علیالرسم پیوسته چند مثنوی خوان و قاری بر سر قبر
مولانا بودند.
مولانادرنزد پدرخود
سلطانالعلماء بهاءالدین ولدمدفون است واز خاندان و كسان وی بیش از پنجاه
تن در آن بارگاه به خاك سپرده شدهاند.
بنا به بعضی از
روایات،ساحت این مقبره پیش ازآمدن بهاءالدین ولد به قونیه به نام باغ سلطان
معروف بود و سلطان علاءالدین كیقباد آن موضع را به وی بخشید و سپس آنرا
ارمباغچه میگفتند.
افلاكی در
مناقبالعارفین مینویسد كه:"افضلالمتأخرین نجمالدین طشتی روزی در مجمع
اكابر لزیفه میفرمودند كه در جمیع عالم سه چیز عام بوده چون به حضرت
مولانا منسوب شد خاص گشت و خواص مردم مستحسن داشتند: اولكتاب مثنویاست كه
هردومصراع رامثنوی میگفتند،دراین زمان چوننام مثنوی گویند عقل به بدیهه
حكم میكند كه مثنوی مولاناست.دوم:همة علمارا مولانا میگفتند،درین خال چون
نام مولانا میگویند حضرت او مفهوم میشود. هركورخانهراتربت
میگفتند،بعدالیومچون یادتربت میكنندوتربت میگویند،مرقدمولاناكهتربت
است معلوم میشود".
پس از رحلت مولاناحسامالدین چلبی جا نشین وی گشت.
چلبی یا چالابی كلمهای است تركی به معنی آقا وخواجه ومولای من، واصل آن
چلب یا چالاب به معنی معبود ومولاوخدااست درتركیه غالبأاین لغت عنوان بر
پوست تخت نشینان وجانشینان مسندنشینی مولانا اطلاق میشود حسام ا لدین
در683 هجری در گذشت وسلطان ولد پسر مولانا با لقب چلبی جانشین وی گشت
.سلطان ولدكه مردی دانشمد وعارفی متتبع بود تشكیلات درویشان مرید پدرش را
نظموترتیبی تازه دادوبارگاه مولانارامركزتعلییمات آن طایفه ساخت. پس ازمرگ
ودر 710 هجری پسرش اولو عارف چلبی جانشین اوشد. پس ازوی درسال720هجری
برادرش شمسالدین امیرعالم پیشوایدراویش مولویه گشت .وی درسال 734 هجری در
گذشت. درزمان اوخانقاههای فراوانی دراطراف واكناف آناطولی برای دراویش
مولویه ساخته شد، وبارگاه مولانا به صورت مدرسهومركزتعلیمات
صوفیاندرآمدوزیارتگاه اهل معرفت ازتركوعرب وعجم گردید .شمار چلبیانی كه
پس ازمولانا پیاپی برتخت پوست درویشی اونشستهاند تا1927 به سی و دو تن
میرسد .دراین این سال این بارگاه تبدیل به موزه شد وموزه مولانا نام گرفت.
تربت و مقبره مولانا
تربیت
مولانادرشهر قوانیه است .قوانیه كه اصلاكلمه یونانی است درآن زبان
ایكونیومIconium آمده ودرآثار مورخان اثرجنگهای صلیبی به صور ایكونیوم
Yconium و كونیوم Conium و استانكونا Stancona ذكر شده است وآن اسلام به
شكل قونیه تعریب گردیده است .قونیه كه خودنام ایالتیدرمركز آناطولی است از
طرف مشرق به نیغده واز جنوب به ایجل وآنتالیا واز مغرب به اسپرته
وافیونواز جنوبغربی بهاسكی شهرواز شمالبهآنكارا محدوداست مقبره
مولانا متشكل ازچندعمارت است كه بعضی ازآنها درعصرسلجوقی وبرخیدرزمان
سلاطین عثمانی بناگردیده است .درآنجا تزییناتی از چوب و فلز و خطاطیهای
زیبا و قالیها و پارچههای قیمتی دیده میشود .مقبره مولانا عبادتگاهی است
كه درآن قبور بسیاری ازكسان مولاناومریدان او قرار گرفته است.حجرات دراویش
و مطبخ مولانا وكتابخانه نیز ملحق به این بناست ومجموع آن به چندرواق تقسیم
میشود كه سبك همه رواقها گنبدی وشبیه یبگدیگراست. صورت قبرها یی كه آن
مشاهده میشودهمه باكاشی فرش شده باپارچههای زربفت مفروش گردیده است.
برروی صورت قبر پدر مولاناصندوقیازآبنوسقرارداردكهخودازشاهكاری هنریاست
موزه مولانانسبتاغنی است وپرازاشیاوآثارعصر سلجوقی وعثمانی میباشد این
موزه مشتمل بر مقبره مولانا و مسجد كوچكی و حجرات درویشان و رواقهایی پراز
پارچههای زربفت وقالی است. بعضی ازاین رواقها به نسخههای خطی قدیم اختصاص
داده شده است .
مدخل بزرگ
تربت مولانا:
بارگاه مولانا رادر
اصطلاح محل"درگاه" میگویند این بنادر1926 به صورت موزه اشیاء عتیقه قونیه
درآمدو در1954 موزه مولانا نام گرفت مساحت آن6500 مترمربع است. در طول قسمت
غربی آن حجرات درویشان قرار دارد ودیگر اطراف آنرادیوارهااحاطه كرده
است.مدخل موزه بزرگ یاباب درویشانازطرف مغرب بهسوی حیاط موزه باز میشود
(شماره1 درنقشه ).درب دیگر به سوی حدیقةالارواح گشاده میشودكه سابقا
گورستان بوده وامروزدروازه خاموشان نام دارد.دری نزدیك حیاط چلبیان به طرف
شمال باز میشود كه به باب چلبی معروف است. مدخل بارگاه مولانا از حیاطی
میگذردكه بامرمرفرش شده ودارای حوض و فواره و متوضا (وضوگاهی) است كه
دورآنرا نرده كشیده ودر وسط آن فوارهای اززمان پادشاهان سلاجقه روم مانده
استكه ازاطراف آن آب میریزددرآن طرف صحن حیاط مولانا درست مقابل بارگاه
اوحجرههایی وجودداشته كه بابرداشتن دیوارهای بین آن، آنها راتبدیل به
تالارهای طولانی كرده وموزهای زیبا ترتیب داده اند كه در آنها كتابهای خطی
بسیاروآلات وافرار درویشان و جامههای ایشان موجود است. دراین موزه
قالیچهای به شكل یك صحفه روزنامه دیدم كه از روی یك شماره روزنامه كه در
قونیه به بهای پنج لیره ترك منتشرمیشدزردوزی كرده بودند.بربالای این
قالیچه روزنامه عنوانروزنامهقونیه چنینآمدهاست.(نومرو1)، محل ادارسی
آقشهر نسخه سی بش لیر، (ده محرم1319) بر بالای قسمت غربی درب درویشان این
سه بیت به تركی آمده كه مربوط به سلطان مرادخان بن سلیم خان است:
شی سلطان مرادخان بن سلیمخان یا پوب بوخانقلهی اوردی بنیاد
اولالر مولویلر بونده ساكــن اوقونیه هر
سحر ورد اوله ارشاد
گورب دل بو بنای دید تاریـــخ
بیوت جنت اسا اولدی آباد
تصاویر مقبره مولانا
كتابخانههایی
چنددر گرداگرد رواق مولانا قرار دارد كه از جمله كتابخانه دانشمند شهیر و
معاصر ترك عبدالباقی گل ـ پینارلی، و دیگر كتابخانه محقق معروف ترك جناب
آقای محمداندر
Onder معاون نخستوزیر و مدیر كل اداره و سازمان فرهنگ و هنر كشور تركیه است.
در قرائتخانه
مولانا (شماره 3 درنقشه) كتابهای دستنویس ومرقعاتی به خط خوش وجود دارد كه
آنها را در جعبه آیینههای بلندگذاردهاند. ازجمله نسخههایی كهدرآنجا
مشاهده كردم چندنسخه مذهب به قطعرحلیمربوط به سالهای 1278، 1288، 1323،
1367،1371میلادیبودكهنسخهاولمقارن با676هجریدرقدیمتریننسخ
مثنویكهبهخط خطاطی به نام محمدبن عبدالله میباشد. دیگردیوان كبیرمثنوی
به قطع رحلی مربوط به سال1366میلادی و دیوان سلطان ولد مربوط به سال 1323
میلادی را در آنجا مشاهده كردم.
دربالای مدخل حرم
مولانا به خط خوش نستعلیق برروی تابلویی نوشته شده"یاحضرت مولانا".سپس
بربالای مدخل رواقی كه به حرم وارد میشود این بیت پارسی از ملاعبدالرحمن
جامی نوشته شده است:
كعبة
العشاق آمد این مقام هر كه ناقص آمد اینجا شد تمام
بردولنگه درورودی
بارگاه مولانا كه از چوب ساخته شده و به سبك رومی منبتكاری گردیده عبارت
"سلطان ولد"، و عبارت "الدعاء سلاحالمومن"، و "الصلاة نورالمومن" نقر
گردیده است.
در نقرهای:
ازقرائتخانه
میتوان ازدرنقرهای
به بارگاه مولانا واردشد.
جناحین این دربه قسمتهای چهارگوش تقسیم میشودواز چوب گردواست كه برروی آن
روكشی از طلا و نقره كوبیدهاند. بنا به كتیبهای كه در آنجا موجود است این
در به امر حسن پاشا پسر سوقولو محمدپاشا وزیر اعظم دوره عثمانی در 1599
میلادی ساخته شده است.
شبستان
بارگاه مولانا
از در نقرهای به
تالار مركزی بارگاه مولانا (شماره 5 در نقشه) وارد میشوند كه آنرا "حضور
پیر"خوانند. این تالار با گنبدهایی پوشیده شده و قبور بسیاری برصفه بلندی
درآن قراردارد. قبةالخضراء یا گنبدسبز مولانا برآن است (شماره 7 درنقشه).
این گنبددرست بالای قبرمولانا قرارگرفته است. رویصفه درطرف چپ
تالارزیرطاقدیسهایی كه محوطه رابه دوقسمت سماعخانه ومسجدتقسیم میكند، شش
قبراست كه دردوردیف قراردارند. این قبورمتعلق به خراسانیان ودرویشانی است
كه همراه مولانا وپدرش از بلخ به قونیه آمدهاند. گنبدی كه بالای قبرمولانا
است ازداخل مقرنس و به نام قبه كرسی یا پست قبسی (شماره 9 در نقشه) خوانده
میشود. در سمت راست به طرف مقابر بزرگان خراسان وحسامالدین چلبی محرابی
قراردارد به ارتفاع2 مترونیم كه برروی آن بر زمینه سیاه به خط طلایی نوشته
شده: "ومن دخله كان آمنا"،ودومترپائینتركتیبهای كوچكترازچوب به شكل محراب
نهادهاندكه بررویآن نوشته شده: "شفاءالغلیل لقاءالخلیل".
بردیوارتربت مولانا
تابلویی به خط خوش وجوددارد كه برروی آن نوشته شده: "یا حضرت نعمانبن ثابت
رحمةالله" كه مقصود امام ابو حنیفه است.
قبةالحضراء
قبةالخضراء یا گنبد سبز بربالای رواق مقبره مولانا
قرار گرفته است. چنانكه در پیش گفتیم بارگاه مولانا در جایی بنا شده كه
سابقاقسمتی ازباغ علاءالدین كیقباد بودكه آنرا به پدرمولانا بخشید و چون
بهاءالدین ولد را در آنجا به خاك سپردند آنرا "ارم باغچه" نامیدند.
ساختمان این بارگاه بعد ازوفات مولانا آغاز شد، و در سال 1274 میلادی مطابق
با 673 هجری به پایان رسید. این بنا به نقطه گورجو خاتون زن سلیمان پروانه،
وامیرعلاءالدین قیصر، و سلطان ولد، و به دست معماری هنرمندبه نام
بدرالدینتبریزی ساخته شده بودویك شبستان ویك بامهرمی داشت. سپس در حدود
سال 1396 میلادی ابنیه دیگری بر آن افزوده شد. درزمان بایزید دوم
(1481ـ1512) دیوارهای شرقی و غربی آنرا بر داشته و بناهایی بر آن افرودند و
گنبد خضراء را برافراشتند. امروز این بارگاه بنایی مربع و دارای 25
مترارتفاع است. گنبد اصلی این بارگاه پوشیده از كاشیهای لاجوردی است و از
آنجهت آنرا گنبد سبز یا قبةالخضراء نامند. این گنبد در پائین به صورت
استوانه و در بالا مخروطی كثیرالضلاع است كه بر عرشه آن میلهای از
طلاوجقهای هلالی نصب كردهاند. این گنبد به تعداد ائمه اثنیعشر دارای
دوازده ترك است و شباهت بسیاری به كلاه صوفیان قزلباش دارد، و ظاهرا معمار
آن مردی شیعی مذهب بوده است. سه مناره در طرفین این گنبد قرار گرفته كه
منارههای چپ متعلق به مسجد سلیمیه و مناره طرف راست به مسجد كوچك تربت
مولانا است.
بردیوارشرقیزیرپنجرهگنبدمولاناباخطكوفی
این عباراتآمده است: "اعوذبالله منالشیطانالرجیم بسماللهالرحمنالرحیم
نقشتالقبةالخضراء فی ایام دولةالسلطانالمؤید بتابید اللهالمستعان
بایزیدبن محمدخان علی یدالعبد الضعیف المولوی عبدالرحمن بن محمدالحلبی
وانشد فی تاریخه هذینالبیتین :
هر كه خدمت
كرد او مخدوم شد هر كه خود را دید او محروم شد زیر گنبد،
قبر مرمرین مولانا
و پسرش سلطان ولد قرار دارد.
قبر مولانا
پوشیده ازاطلس سیاهی است كه توسطسلطان عبدالحمید دوم در1894هدیه شده است.
براین اطلس آیاتی از قرآن با مهر پادشاهی نقش گردیده و خطاط آن حسن سری
بوده است. ضریح اصلی مولانا از چوب بود و درقرن شانزدهم آنرا ازآنجا
برداشته وبر قبر پدرش بهاءالدین ولد قرار دادند. ضریح بلندمولاناشاهكاری
ازمنبتكاری دوران سلجوقیان روم است و آن توسط دو هنرمند یكی به نام سلیم
پسر عبدالواحد ودیگری به نام حسامالدین محمد پسر كنك كندهكاری شده و در
پیشانی و پهلو و عقب ای ضریح آیاتی قرآنی و اشعاری عرفانی از مولانا آمده
است .
کتیبه ها و
نوشته های مقبره مولانا :
نخست كتیبهای است
بر قبر مولانا كه بر آن آیةالكرسی را نوشتهاند.
دیگر بر جبهه صندوق
قبر مولانا كتیبهای است كه این عبارات به عربی بر آن نوشته شده است:
1ـ
بسماللهالرحمنالرحیم و به نستعین والعاقبةللمتقین و لا عدوان الی
علیالظالمین.
2ـ قد صعد منزار
هذالمرقد و هو مقبل مولانا سلطان علماءالمشارق والمغارب.
3ـ نوراللهالازهر
فیالغیاهبالامام بنالامام بنالامام اسطوانالاسلام هادی.
4ـ الانام الی حضرة
عزةذیالجلال والاكرام موضع معالمالدین بعد.
5ـ اندراس آیاتها
منیر مناهیجالیقین بعد انطماس علاماتها مفتاح خزائن.
6ـ العرش بحاله
مظهر كنوزالفرش بقاله منمم بساتین ضمائرالخلائق بازاهیرالحقائق.
7ـ نور مقلةالكمال
مهجة صورتالجمال قرةاطباق احداقالعشاق محلی اعناق.
8ـ عارفی الآفاق
باطواق محبةالخلاق محیط اسرارالفرقانیه مدارالمعارفالربانیه.
پس ازآن كتیبهای
است كه درقسمت پائین آمده و نام عبدالرحمن بن سلیم معمار سازنده آن ضریح بر
پایان آن آمده است:
1ـ قطبالعالمین
محیی نفوس.
2ـ العالمین
جلالالحق والمله.
3ـ والدین
وارثالانبیاء والمرسلین.
4ـ
خاتمالاولیاءالمكملین ذیالمراتب.
5ـ والمنازلالعلیه
والمناقب والفضائل.
6ـ السنیه محمدبن
محمدبنالحسین.
7ـ البلخی علیه
تحیةالرحمن وسلامه.
8ـ و قد اتتقل
قدسالله.
9ـ نفسه ور وح
رمسه.
10ـ فی خامس
جمادیالآخر.
11ـ سنة اثنین و
سبعین و ستمائه.
12ـ هذا ضریح من
صنعة.
13ـ عبدالرحمن بن
سلیم.
14ـ المعمار
عفاالله عنه.
در قسمت جلوی صندوق
قبر مولانا این نه بیت از دیوان كبیر او یعنی دیوان شمس آمده است:
1ـ بروز مرگ چو
تابوت من روان باشد گمان مبر كه مرا درد این جهان
باشد
2ـ برای من مگری
و مگو دریغ دریغ بیوغ دیو در افتی دریغ آن
باشد
3ـ جنازهام چو
ببینی مگو فراق فراق مرا وصال ملاقات آن
زمان باشد
4ـ مرا بگور
سپاری مگو وداع وداع كه گور پرده جمعیت
جنان باشد
5ـ فرو شدن چو
بدیدی بر آمدن بنگر غروب شمس وقمررا چرازیان
باشد
6ـ ترا غروب نماید
ولی شروق بود لحدچوبحس نمایدخلاصجان باشد
7ـ
كدامدانهفرورفت درزمینكه نرست چرا بدنه انسانیت این
گمان باشد
8ـ كدام دلو فرو
رفت و پر برون نامد ز چاه یوسف جان را
فغان آمد
9ـدهانچوبستیازینسویآنطرفبگشا كه های وهوی
تودرجولامكان باشد
سپس این ده بیت از
قسمت جلوی صندوق آغاز شده و پشت سر اشعار فوق آمده است، و آن ابیات نیز از
دیوان كبیر میباشند:
1ـ زخاك من اگر
گندم بر آید از آن گر نان پزی مستی
خزاید
2ـ خمیر و نانوا
دیوانه گردد تنورش بیت مستانه
سراید
3ـ اگر بر گور من
آیی زیارت ترا خر پشتهام رقصان
نماید
4ـ میابی دف بگورم
ای برادر كه در بزم خدا غمگین نماید
5ـ ز نخ بر بسته
ودرگورخفته دهان افیون آن دلدار
خاید
6ـ بدریزانكفن
برسینه بندی خراباتی ز جانت در
گشاید
7ـ
زهرسوبانگچنگوچنگبستان ز هر كاری بلا بد كار زاید
8ـ مراحق ازمی
عشقآفریدست همان عشقم اگر مرگم بساید
9ـ منم مستی
واصلمنمیعشق بگو از می بجز مستی چه آید
10ـ
زبرجروحشمسالدینتبریز بنزد روح
من یكدم بتابد
در عقب صندوق قبر
مولانا در قسمت هلالی و وتر صندوق باز این ابیات از دیوان كبیر آمده است:
1ـ چون جان تو
میستانی چون شكرست مردن با تو ز جان شیرین شیرین ترست
مردن
2ـ بر دار این
طبق را زیرا خلیل حق را باغست و آب حیوان گر
آرزوست مردن
3ـ این سر نشان
مردن و آن سر نشان زادن
در دور تا دور
قاعده صندوق مولانا ابیاتی از جابه جای مثنوی بر گزیده شده و آنها را دنبال
هم نوشتهاند:
1ـ باز سلطانم
گشتم نیكو پیم فارغ از مردارم و كركس نیم
2ـ باز جانم باز
صد صورت تند زخم بر ناقه نه بر صالح زند
3ـ حال صالح گر بر
آرد یك شكوه صد چنان ناقه بزاید متن كوه
4ـ چشم دولت سحر
مطلق میكند روح شد منصوراناالحق میكند
5ـ صورت
معشوقهچونشددرنهفت رفتوشدبامعنی معشوق
جفت
6ـ جسم ظاهرعاقبت
خودرفتنیست تا ابد معنی بخواهد شادزیست
7ـ آنعتاباررفت
همبرپوسترفت دوستبیآزارسویدوسترفت
8ـ من شدم عریان ز
تن او از خیال میخرامم در نهایت الوصال
9ـ كارگاه گنج حق
در نیستیست غرههستیچهدانینیستچیست
10ـ جمله استادان
پی اظهار كار نیستی جویند و جای انكسار
11ـ لا جرم استاد
استادان صمد كارگاهش نیستی و لا بود
12ـ هركجااین
نیستیافزونتراست كارحق و كارگاهش آن سراست
13ـ نیستی چون هست
بالاتر طبق بر همه بردند درویشان سبق
14ـ زانكه كان و
مخزن سر خدا نیست غیر نیستی در انجل
15ـ
چوننهشیریهینمنهتوپایپیش كاناجلگرگستوجانتستمیش
16ـ ور ز ابدالی و
میشت شیر شد ایمن آگه گرگ تو سر زیر شد
17ـ
كیستابدالآنكه اومبدل شود خمرشاز تبدیل یزدان
خلشود
18ـ هست از روی
بقای ذات او نیستگشتهوصف اودروصف هو
19ـ چون زبانه شمع
پیش آفتاب نیستباشد هست باشددرحساب
20ـ میپرد چون
آفتاب اندر افق باعروسصدقوصورتچونتتق
21ـ انهم تحت
قبانی كامنون جز كه یزدانشان نداند
آزمون
22ـ درخور دریا
نشدجزمرغ آب ختم كن و الله اعلم بالصواب
در جبهه راست صندوق
قبر مولانا دو منبتكاری بطورعمودی چهارضلعی درمقابل هم قرارگرفته كه به
سبك رومی تزئین یافته و نام صنعتگر آن چنین آمده است: "عمل همامالدین
محمدبن كنكالقنوی".
كتیبهای دیگر در
مقابل آن است كه بر آن این عبارت به عربی آمده است: "ان وعدالله حق ولا
تغرنكم حیوةالدنیا ولا یغرنكم باللهالغرور".
كتیبهای در قاعده
صندوق قبر مولانا به خط كوفی نوشته شده و این كلمات از آن قابل خواندن است:
1ـ واحد………….
2ـ علیك باخوان………..
علینا
3ـ ان……………….
4ـ
………… قلنا اذا اموالك من زمانك
در قسمت جنوبی مرقد
مولانا اطاقی ایت مه نام دایره چلبی و اكنون كتابخانه است.
بر روی پنجرهای كه
آنرا پنجره نیاز میخوانند این اشعار نوشته شده است:
درها
همه بستهاند الا در تو تا ره نبرد غریب الا بر تو
ای
دركرم عزت نورافشانی خورشیدو مهوستارگان چاكرتو
قبور دیگر:
درمغرب قبةالخضراء
ونزدیك بالا سرمولانا قبركراخاتون زن مولانا جای دارد كه بر صندوق قبرش
چنین نوشته شده است:
1ـ اللهالباقی.
2ـ
انتقلتالمخدرهالمصوفه ثقیةالذات.
3ـ مرضیةالصفات
رفیعةالقدر مشروحةالصدر.
4ـ
ذیالهمةالعالیه والمناقبالمعالیه عصمة.
5ـ الدینالمخصوصه
بصفاتالعاملین مریمالثانی.
6ـ بحرالمعانی
مقبولةالحق محمودةالخلق والخلق.
7ـ صاحبة مولانا
قدسالله سره.
8ـ كراخاتون
رضیالله عنها و ارخلها الی.
9ـ حظائرالقدس
اواها من دارالهوان.
10ـ الی جوارالرحمن
اخیر یومالخمیسالثالث عشر.
11ـ من شهر رمضان
من شهور سنة احدی و تسعون و ستمائه.
صندوق قبر ملكه
خاتون دختر مولانا نیز در همانجا جای دارد و بر آن چنین نوشته شده است:
1ـ اللهالباقی.
2ـ هذه
تربتالستالزنانیه افتخار مخدرات.
3ـ العالم تاج
مستورات بنیآدم مكله خاتون.
4ـ ابنة
سلطانالمشایخ والعارفین قطبالاوتاد.
5ـ والمحققین
وارثالانبیاء والمرسلین.
6ـ جلالالحق
والملة والدین قدسالله.
7ـ سر هما فیثانی
عشر شعبان سنةثلث و سبعمائه.
مرقد مظفرالدین
چلبی امیر عالم پسر مولانا (درگذشته در 676) نیز در آنجا قرار دارد كه
كتیبه آن چنین است:
1ـ هذه تربة شمس.
2ـ مشارقالمعالی
تاج مفارقالاعالی.
3ـ مظفرالدین امیر
عالمبن.
4ـ مولانا
سلطانالمحبوبین جلال.
5ـ الحق والدین
محمدبن محمدبن الحسین.
6ـ البلخی قدس.
7ـ الله سر هم نقله
من دارالغرور.
8ـ الیدارالسرور
فی سادس جمادی.
9ـ الاول سنة ست و
سبعین.
10ـ وستمائه
غفرالله لهم.
دیگر قبر جلاله
خاتون نوه مولانا كه بر كتیبه صندوق قبرش چنین نوشته شده است:
هذه قبر الست
الزاهدة الدار
الطاهرة
جلاله خاتون حفیدة
سلطان
العلماء والمحققین
جلالالملة
والدین قدسالله
روحهما
فی عرة محرم سنة
اثنی و ثمانین و ستمائه
دیگر صندوق قبر
ملكه خاتون دختر قاضی تاجالدین كه در سال 730 كشته شده قرار دارد و كتیبه
آن چنین است:
الله الباقی
انتقلت الست
المحرحومة المظلومة السعیدة
الشهیدة مقتولة
الاولیاء تاجالمخدرات افتخار
المستورات ملكه
خاتون نور الله ضریحها
ابنة اقضی القضاة
مولانا تاجالملة والدین
ادامالله فضائله
من دارالعرور الی دارالسرور
لیلةالاربعاء سادس
عشر جمادیالاخر سنة ثلثین و سبعمائه
بالاخره قبر
حسامالدین چلبی است كه بر صندوق قبرش چنین آمده:
1- هذه تربة
شیخالمشایخ قدوة العارفین امام
2- الهدی والیقین
مفتاح خزائن العرش امین كنزالفرش
3- جنیدالزمان
بایزید الدوران ابوالفضائل ضیاءالحق
4- حسامالدین
حسنبن محمدبن الحسین المعروف باخی ترك
5- رضیالله عنه و
عنهم الارموی الاصل بماقال امیست كردیأ
6- واصبحت عربیأ
قدسالله روحه فی تاریخ یومالاربعاء
7-فی ثامن عشرمن
شهر سغبان سنة ثلث و ثمانین و ستمائه
دیگر صندوق قبر نوه
حسامالدین چلبی (درگذشته در 747) است كه بر كتیبه آن چنین آمده است:
انتقل من دارالفناء
الی دارالبقاء
حسامالدین حسنبن
صدرالدین محمد
بنچلبی حسامالحق
والملة والدین نورالله
مضجعهم فی یوم
السبت التاسع و العشرین
شوال سنة سبع و
اربعین و سبعمائه
قبورعدهای چلبیان
كه ازخویشان مولانابودندودختران ایشان نیز درمعرب قبةالخضراء قرار
دارد(شماره 8 در نقشه).به طرف مشرق قبةالخضرا قبور ذیل مشاهده میشود:
بهاءالدین ولد پدر
مولانا كه در عقب صندوق قبر مولانا قرار داردوبرروی صندوق قبرش این كتیبه
نوشته شدهاست:
الله الباقی
هذه تربة مولانا و
سیدنا
صدرالشریعة منبع
الحكمه
محیالسنة
قامعالبدعه و قدوة
العالم
العالمالعامل الربانی سلطان العلماء
مفتیالشرق و الغرب
بهاءالملة والدین
شیخالاسلام
والمسلمین محمدبن
الحسینبن احمد
البلخی رضیالله عنه و عن
اسلافه توفی فی
ضحوة یومالجمعه الثامن
10- غشر شهر
ربیعالاخر سنة ثمان عشرین و ستمائه
شیخ صلاحالدین
زركوب(درگذشته در 657)كه در بالای صندوق قبرش چنین نوشته شده:
الله الباقی هذه
تربة شیخنا
شمسالعارفین
علمالهدی و الیقین ملكالابدال كاملالحال و
القال امنالقلوب
الطالب المطلوب نورالله الاعظم برهان القوم
سلطان البصیرة
طاهرالسیرة والسرة بحرالاسرار الالهیه ترجمان الرموز
لعیبة امامالتقوی
محرم عرائبالنجوی بایزیدالعصر جنیدالزمان
صلاحالحق والدین
ابوالمفاخر فریدونبن یاعیبسان
القونوی الذهبی
قدسالله سره فی عرة شهرالمحرم سنة سبع و خمسین و ستمائه
شیخ كریمالدین
بكتیموراوعلو یكی ازمریدان مولانا كه استادسلطان ولدبود(درگذشته
در691)كه بر كتیبه صندوق قبر او چنین آمده است:
هذه تربة الشریفة
فخرالاصحاب العارفین
الفائقالعاشق
والصادق شیخ كریمالدین
ابنالحاج بكتیمور
المولوی رجمةالله علیه
قی تاریخ شهر
ذیالحجة سنة احدی و تسعین و ستمائه
دیگر علاءالدین
چلبی پسر میانی مولانا(درگذشته در660)است كه بر كتیبه صندوق قبر او چنین
نوشته شده است:
الله الباقی هذه
تربة
الصدر المرحوم
علاءالدین محمدبن شیخالمشایخ
سلطانالعلماء
والعارفین جلاالحق والدین محمد
ینمحمدبن الحسین
البلخی افاضالله بركاته
علیالمسلمین و خصص
ولده بمزید كل عنایة
اواخر شوال سنة
ستین و ستمائه
دیگر شمسالدین
یحیی برادر مادری(فرزند خوانده)مولانا است كه كتیبه صندوق قبر او چنین است:
تربة امیر
شمسالدین یحیی
بنمحمد شاه برادر
مادری یا او
لاد مولانا
قدسالله سره العزیز
در تاریخ هفتم
ربیعالاخر سنه اثنی و تسعین و ستمائه
دیگر قبور
نجمالدین فریدون سپهسالار ،و اولو عارف چلبی ،وبیوك زاهد چلبی،و شمسالدین
عابد چلبی ، و واجد چلبی پسر سلطان ولد و دیگر چلبیان و سایر دختران ایشان
است.
رویهم 65 صورت قبر
در بارگاه مولانا وجود دارد كه بالای قبر مردان عمامهای گذاشتهاند،ولی
قبر زنان بدون عمامه است.دورمقبره مولانا شمعها وشمعدانها واشیاء نفیس
نهادهاندكه همه آنها توسط مشتاقان و عشاق زیارت آن بزرگوار تقدیم شده
است.مقبره مولانا در قرن شانزدهم توسعه یافت و سماعخانه و مسجد كوچك به آن
افزوده گشت.