"سخن شمس"،
آئینه
شخصیت پیچیده دوزیستی، درونگر، و خودگرای اوست. در عین روشنی، مبهم است. در
عین دلپذیری، شلاقگونه است. فشرده و كوتاه است. نغز است. از آموزش و
آرمان، گرانبار است. از اینروی فراز آنها، به تندی، نمیتوان، درگذشت. بلكه
با آنها، باید زیست. در آنها، اندیشید. بر آنها، مرور كرد. بدانها، مأنوس
گشت. از ظاهر آساننمای آنها، عبور كرد، و به عمق باطن آنها، راه یافت، تا
به پیام، به درونمایه، به هدف آنهاــ نزدیك كردن به چیزی، دوردست! ــ فرا
در رسید!
سخن شمس،
چنانكه خود معترف است، دوچهرهای است. درونه و برونه دارد. نقابی ظاهراً
مستقل، بر سیمای باطنی گریزنده و لغزان است. دوبعدی است. دوزیستی است.
نیازمند است به بازخوانی و دوباره كاوی است (ش80، 135، 136، 138).
"سخن شمس"،
ویراسته نیست. به احتمال قوی، وی همه را، ننوشته است (ش، 73). اگر هم
پارهای از آنها را نوشته باشد (ش43، 65)، احیاناً هیچگاه دیگر آنها را
نپرداخته، از نو باز ننگاشته، و پاكنویس نكرده است.
"سخن
شمس"، قالباً بیمقدمه آغاز میشود. بدون پرسه و معطلی، بدون طی
بیراهه، و پریدن به این شاخ و آن شاخ، بهطور مستقم، به سوی هدف میتازد. و
شمس، خود بدین كیفیت سخن خویش، آگاه است، و از آن با غرور، یاد میكند:
"اگر ربع
مسكون، جمله یك سو باشند، و من به سویی، هر مشكلشان كه باشد، همه را جواب
دهم، و هیچ نگریزم از گفتن، و سخن، نگردانم، و از شاخ، به شاخ، نجهم!"
(ش84).
"سخن شمس"،
جهشی،
خودبهخود، وحشی، تند، توفنده، كوبنده، و یكباره است. با این وصف، گهگاه،
تا اوج شعر ــ شعر والا و باشكوه، خوشنوا و منظم، و پرذوق و لطیف ــ فرار
پیش میرود. و این جا و آنجا، چه بسیار سخن منظوم فارسی، در برابر جاذبه
نثر شعرگونه شمس، رنگ فرومیبازد:
"اهل این
ربع مسكون، هر اشكال كه گویند، جواب بیابند ...: جواب، در جواب، قید در
قید، و شرح در شرح!
سخن من،
هریكی سؤال را ده جواب
]گوید[
كه در هیچ كتابی، مسطور نباشد ــ به آن لطف، و به آن نمك، چنانكه
"مولانا" فرماید كه:
"تا با تو
آشنا شدهام، این كتابها، در نظرم، بیذوق شده است!" (ش85)
مردی،
اینچنین ارزش آگاه، نسبت به شخن خویش، ناچار، با همه آراستگی به راستینی و
صمیمیت، چنانكه خود نیز به خوبی آگاه است، همه خودپسندانه جلوه میكند.
همه، "به وجه كبریا، میآید. همه دعوی، مینماید!" (ش302).
"شمس"،
گزیدهگوست. موقعشناس، و
"مخاطبگزین" است. سخنش، هرجائی نیست. با
هركس، و بههر هنگام، سخن نمیگوید. بلكه با شرطها، و نازهای ویژه، همراه
است!
در
سخنگوئی و مخاطبگزینی شمس، همچنان آشكارا، منش پیشرفته استخوانی وی ــ
خودگرائی، خوداصیل بینی، و قیاس بهنفس او ــ به شدت منعكس است:
"سخن، با
خود توانم گفتن، یا هركه خود را دیدم در او، با او، سخن توانم گفت!" (ش74).
مستمع باید تابع شمس، شیوه استدلال، آرمان زیرساز
سخن وی باشد، نه شمس! شمس، هرگز تابع
"روانشناسی مستمع"، میل او، منطق او،
باور داشتهای او، و سرانجام سطح درك او نیست. در غیر اینصورت، خاموشی را،
بر سخنگوئی، ترجیح میدهد.
شمس،
بگاه سخن نیز، سخنش بیشتر جنبهی گفت تنها دارد، نه گفتگو. شمس را، مناظره
نیست:
"اگر
سخن من، چنان استماع خواهد كردن كه بهطریق مناظره و بحث، و از كلام مشایخ،
یا حدیث، یا قرآن، نه او سخن تواند شنیدن، نه از من برخوردار شود! و اگر به
طریق نیاز، و استفادت خواهد آمدن، و شنیدن كه سرمایه نیاز است، او را،
فایده باشد!
و اگر نه،
یك روز، نه، ده روز، نی، بلكه صد سال، میگوید، ما، دست زیر زنخ نهیم،
میشنویم!" (ش75).
شمس، تنگحوصله است. بازاریاب نیست. از پی
مشتری نمیگردد، و عوامفریبی نمیكند. از اینرو، با كاربرد هرگونه
دستورالعمل روانشناسی توده، به خاطر بازاریابی و جلب عوام، مخالف است.
خواستار شیوه استثنائی دویدن صید از پی صیاد است، نه روش متداول پیجویی
صیاد از صید! و دیرگیریها و تنهاییهای او نیز، همه از این خوی، سرچشمه
میگیرد. حتی، زمانی كه شمس را، بر این خوی خودگرایی او، متذكر میسازند، و
از وی میخواهند كه سخن باید بر وفق صلاح، و درك مردم گوید، خشمگین میشود،
و گوینده را، فاقد صلاحیت چنین دستوری به خویش، میخواند:
"آنجا،
شیخی بود. مرا، نصیحت آغاز كرد كه:
ــ با
خلق، به قدر حوصله ایشان، سخن گوی! و به قدر صفا، و اتحاد ایشان، ناز كن!
گفتم:
ــ راست
میگویی! ولیكن، نمیتوانم گفتن جواب تو! چو، نصیحت كردی، و تو را، حوصله
این جواب، نمیبینم!" (ش79).
شمس،
مخاطبان خود را مشخص كرده است. وی میداند كه روی سخنش با كی است. از
اینرو، به هنگام اعتراض، نسبت به پیچیدگی سخنش، آشكارا، اعلام میدارد كه:
"صریح
گفتم ... كه:
ــ سخن
من، به فهم ایشان، نمیرسد!…
مرا …
دستوری نیست كه از این نظیر (مثال)های پست گویم! آن اصل را میگویم، بر
ایشان، سخت مشكل میآید! نظیر آن، اصل دگر میگویم، پوشش در پوشش، میرود!
…
" (ش81).
"مخاطب شمس"،
ابرمرد است، انسان والاست، شیخ كامل است،
كسی است كه مسئول رهبری مردم است! روی سخن شمس، متوجه رهبران است، نه
پیروان:
"مرا
در این عالم، با عوام، هیچ كاری نیست! برای ایشان، نیامدم! این كسانی كه
رهنمای عالماند، به حق، انگشت، بر رگ ایشان، مینهم!" (ش82)
"من
شیخ را میگیرم، و مؤاخذه میكنم، نه مرید را! آنگه، نه هر شیخ را، شیخ
كامل را! ... " (ش83).
"شمس"، تنها به خاطر حرف، حرف نمیزند.
وی را تا گفتنی نباشد، و یا تا زمان و مكان را، مناسب نیابد، لب به سخن
نمیگشاید (ش59، 61، 74، 75، 77). لیكن، هنگامی نیز كه ابلاغ پیامی را لازم
میشمارد، در خود، چیزی گفتنی، احساس مینماید، آنگاه، بیپروا از مقتضیات
زمان و مكان، با احساس مسئولیتی رهبرانه، لب به سخن میگشاید، و مستمع خویش
را، از فراسوی قرنها، مخاطب قرار همیدهد:
"چون
گفتنی باشد، و همه عالم، از ریش من، درآویزد كه مگر نگویم ... ، اگرچه بعد
از هزار سال باشد، این سخن، بدانكس برسد كه من خواسته باشم!" (ش78)
با
این وصف، "شمس"، با اندوه میداند كه همواره خواستن، توانستن نیست.
وی را، پیوسته
"گفتنی"، بیشتر از
"گفتار" است! هرچه را كه از
شمس، شنیدهایم، تمام گفتههای او، به شمار نمیروند. شمس، از گفتنیهای
خود، بیشتر از ثلثی را، نگفته است (ش166). زیرا اظهار گفتنی نیز ــ هرچند
با ارادهای بس نیرومند، به عنوان پشتوانه همراه باشد ــ بدون رعایت هیچ
شرط و قید، همواره میسر نیست. زیرا، نخست، عرصه سخن خود، بس تنگتر است، از
عرصه معنی (ش256). و دیگر آنكه، در جهان شمس:
"هنوز ما
را، اهلیت گفت، نیست!
كاشكی
اهلیت شنیدن بودی! تمام ــ گفتن"، میباید، و "تمام ــ شنودن"؟
]
اما سوكمندانه
[
:
ــ بر
دلها، مُهر است
ــ بر
زبانها، مُهر است!
ــ و بر
گوشها، مُهر است!" (ش167)
در
نظر "شمس"، كم و بیش، همه، احیاناً بدون آنكه خود بدانند یا
بخواهند، بهگونهای
"منافق"اند ــ حتی یاران به ظاهر صمیمی، و یكدل
و همرنگ (ش،11). دورویی و نفاق، شیوه اضطراری زندگی، در جهان سوءِ تعبیرها
و سوءِ تفاهمهاست! دورویی، وسیلهای دفاعی، در "نبرد ــ شیوه" زندگی است.
"شمس"، معترف است كه خود ناچار، بارها، به نفاق، به خودپنهانگری، به
دوگویی، به خود بودن و دیگری جلوه نمودن، زیسته است (ش، 89، 90).
دامنه نفاق و دوگونه زیستی، معمولاً به شیوه رازگرایانه در سخن درونگرایان
استخوانی، سرایت میكند. و شمس، ابایی ندارد از اینكه اعتراف نماید كه سخنش
پر از رمز و راز است. و هرگاه صلاح بداند، آنرا بر دیگران آشكار میسازد،
و هرگاه كه نخواهد، آنرا همچنان، ناگفته باقی میگذارد:
1- "دلم
میخواهد كه با تو، شرح كنم!
]
اما[
همین "رمز" میگویم،
بس
میكنم! ... " (ش،137).
2- "روزی
رمزی میگفتم، و كشف میكردم، و نمیخواستم كه معنی بر وی (شهاب هریوه)،
كشف نشود!" (مقالات، 285)
3- " ...
من آن نیستم كه بحث توانم كردن! اگر تحتاللفظ، فهم كنم، آنرا نشاید كه
بحث كنم. و اگر به زبان خود، بحث كنم، بخندند و تكفیر كنند! ... " (ش59).
"شمس"
در جهانی
سختگیر و متعصب بهسر میبرد كه
اقلیتها و حتی رهبران اكثریت، در
كشاكش زندگی و تنازع برای بقا،
"تقیه"، كتمان، رازداری، پنهانكاری،
خود نبودن و دیگری جلوه نمودن، و ضرورت ماسك فریب دفاعی را، بر چهره خویش،
بهصورت سنت، صلاحاندیشی، سیاست، و دستوری مذهبی، پذیرفتهاند. حتی
"ملاحده الموت"
ــ بیپرواترین جانبازان تاریخ، به خاطر عقیده و آرمان
ــ نیز، چنانكه در بخش
"شاهد زمان" خواهیم دید ــ به تقیه و مصلحت،
"نو مسلمان" میشوند. خلیفه عصر شمس ــ الناصرلدینالله (خلافت 622
–
576 هـ /1225-1180م) ــ بنابر 45 سال تجربه خلافت، با مكر تمام، از سوئی
فدائیان مسخ شده الموت را به مزدوری، برای آدمكشی میگیرد، و از سویی
دیگر، به شیوه
"اهل فتوت"، جامه میپوشد و به
"فقه شیعه"،
روی میآورد! در چنین جهانی،
"شمس" نیز، ناگزیر است، هر جا كه دیگر
تخیل خلاق وی، از برقراری هماهنگی میان اموزش مذهب خداسالاری، و آئین انسان
سالاری زبون ماند، رسماً از شیوه
"تقیه" پیروی كند. شمس، با افسوسی
انگیخته از تجربههایی تلخ، اعتراف میكند كه:
1- "راست
نتوانم گفتن، كه من، راستی آغاز كردم، مرا بیرون كردند!
اگر تمام،
راست كنمی، به یكبار، همه شهر، مرا بیرون كردندی!" (ش،90).
2- "تو
را، یك سخن بگویم!:
ــ این
مردمان، به "نفاق"، خوشدل میشوند، و به
"راستی"، غمگین
میشوند!
او را
گفتم:
ــ مرد
بزرگی، و در عصر، یگانهای!، خوشدل شد، و دست من گرفت، و گفت:
ــ مشتاق
]
تو [
بودم، و مقصر بودم!
و پارسال،
با او راستی گفتم، خصم من شد، و دشمن شد. عجب نیست این؟!
با
مردمان، به نفاق میباید زیست، تا در میان ایشان، با خوشی باشی! ...
ــ راستی
آغاز كردی؟!
ــ به كوه
و بیابان باید رفت!" (مقالات 61)
شمس،
یادآور میشود كه شیوه احتیاط و مصلحتگرایی، و پاس درك شنونده، نكتهای
نیست كه او تنها به تجربه دریافته باشد. بلكه آنرا، دیگران نیز، از مردان
راه، به وی توصیه كردهاند، هرچند كه او آنرا، در آغاز، با بیاعتنایی
تلقی كرده است! (ش79).
خودپنهانگری و مردمآزمائی: دو شیوه دفاعی شمس
كوتاه سخن، "شخصیت شمس"، مرموز و
"رازگرا"
است. او انسانی
"درونزی" است. بیشتر از آنچه كه بیرون از خود زیسته
باشد، در خویش زندگی كرده است. وی نهتنها، از نظر نظام روانی خویش، چنین
است، بلكه در خود زیستی را، ضمناً بهعنوان یك روش دفاعی لازم، به عنوان یك
نبرد شیوهای ایمن تر در زندگی، در جهانی بیتفاهم و نا ایمن، برای خویش
برگزیده است.
"خودپنهانگری"، و
"مردمآزمائی"، دو شیوهی
مكمّل یكدیگر، و دفاعی شمساند (2-آ، 4-آ، 6-آ، 8-آ، 12-آ، 17-آ، 19-آ،
20-آ، ش 75، 83، 93، 95، 102)!
"شمس"، در خود پنهان میشود، و در فراسوی دژ ناشناسی و گمنامی خویش،
كمین میكشد. كسی را در نظر میگیرد. انگاه، ناگهانی و پرخاشگرانه، چون یك
شكارچی ماهر، حمله ضربتی را بسوی هدف، آغاز میكند. اگر هدف، آزمایش ضربتی
شمس را، با خوشروئی و قبول، پاسخ گوید، شمس یكباره از آن او میشود.
"شمس"، خود "شكار صید خویش" میگردد!:
"هركه را دوست دارم، جفا پیش آرم! آنرا قبول كرد، من ... از آن او، باشم!"
(ش123)
"آری، مرا قاعده اینستكه: هر كه را دوست دارم، از آغاز، با او، همه قهر
كنم!" (ش112)
"اكنون، همه جفا، با آنكس كنم كه دوستش دارم!" (ش124).
"شمس"، خود را میشناسد، و روش خویشتن را، نیز آزموده است. بهخود
اعتماد دارد، و نیز نسبت به واكنش دیگران، در برابر جاذبه شخصیت خویش،
اطمینان میدهد. تصریح میكند كه در عین خودپنهانگری، كیمنگری، و
پیچیدهنمائی ظاهری:
"من،
همچنینم كه كف دست! اگر كسی، خوی مرا بداند، بیاساید، ظاهراً، باطناَ!"
(ش116)
"به
هركه روی آریم، روی از همهجهان، بگرداند! مگركه نمائیم، اما، روی به او،
نیاریم! ...
"گوهر" داریم، به هر كه روی آن، به او كنیم، از همه یاران، و دوستان،
بیگانه شود!" (ش122)
"شمس"، آگاهانه معتقد است كه همهچیز را برای همهكس نمیتواند گفت، و
نیز نباید گفت. واكنش تودههای بیتفاهم، اگر متعصب باشند،
"تكفیر"
است، و اگر لاابالی و بیتعصب باشند،
"نیشخند" و "تحقیر"
است
(ش،59). از اینروی، سرانجام، پس از همه گفتهای خود، تأكید میكند كه سخن،
بیش از این نیارم گفتن. تنها "ثلثتی، گفته شد" (ش 166).
به
پندار "شمس"، خود را باید پنهان ساخت. مردمان را باید سخت آزمود،
آنگاه به حریم شخصی خویشتن، اجازهی ورودشان داد! لكن آیا این آزمایش، كاری
آسان است؟
"شمس"،
خود آنرا، كاری بس دشوار میداند. تا جائیكه میگوید:
ــ "شناخت
این قوم، مشكلتر است از شناخت حق!" (ش225).
و معتقد
است كه:
ــ"همهكس، دوستشناس، نَبُوَد، و دشمنشناس، نَبُوَد!
…
پس
زندگانی، دوبار بایستی
]
تا انسان[
…
دشمن را شناسد، دوست را شناسد!" (ش214).
و
"شمس" برای تائید لزوم
"زندگانی دوباره"، برای
"شناخت
مردمان"، همزمان با
"سعدی"، تا اندكی پیش از وی، بدین شعر كه
نمیدانیم از خود اوست، یا از دیگری، استناد میجوید كه:
تا
بدانستمی ز دشمن، دوست،
زندگانی،
دوبار بایستی!
دشمن
دوستروی، بسیارند،
دوستی
غمگسار بایستی! (مقالات، 372).
با این وصف، در خود زیستی و
"تنهائی شمس"،
شیوهای اضطراری بوده است، نه انتخابی و دلخواسته. شمس پیوسته، برای
همزیستی، برای معاشرت، برای مصاحبت با مردمان، با تشنگی و نیاز تمام، در
تلاش و پویان بوده است!
احساس
تنهائی، عدم هماهنگی و سنخیت، هویتجوئی و سرگشتگی شمس، همهجا، در سخن او،
اندوهآفرین است. چنانكه یادآور شدیم ــ همین كتاب، ص77-آ تا 79-آ ــ شمس
از كودكی خود، بعنوان كودكی عجب، كودكی دگرگونه، كودكی منفرد، همانند جوجه
مرغابییی تنها، كه فقط با جوجگانی دیگر، در زیر ماكیانی خانگی پرورش یافته
است، لیكن صرفنظر از زایش و پیدایش خود دیگر با آنها، هیچگونه پیوندی
نداشته است، یاد میكند (ش67).
"دوران بلوغ
شمس" نیز ــ همین كتاب ص80-آ تا 82-! ــ
با شوریدگی و شیفتگی، و گمگشتهجوئی عرفانی، همراه با بیتابی، بیاشتهائی
و رنج، سپری شده است (ش70،71). تا جائیكه موجبات نگرانی خانوادهی خود را
فراهم میآورد.
"شمس" بهزودی درمییابد كه حتی شیخ راهنمیا او، از درك ویژگیهای وی،
عاجز است (23-آ). از اینرو،
"شمس"، در جستجوی راهبری كامل، در
پژوهش خویش، از خانه و زادگاه میبرد، و راهی سفر میشود اندكاندك، در
برابر مردمان، بهویژه مدعیان پیشوائی و رهنمونی، شیوهی دفاعی و مردآزمائی
در پیش میگیرد. آنها را به مردی و پختگی میآزماید . اگر انها را كامل
یافت، سر بر آستانشان فرو میساید. و اگر آنان را، نابالغ و تهی از حقیقت
دید، پرخاشگری میآغازد، و از آنها در میگریزد (36-آ، ش95).
"مردآزمائی
شمس"، از معاصران درمیگذرد، و به تجدید
داوری، دربارهی پیشوایان گذشته گسترش مییابد. شمس، دیگر هیچچیز را،
تعبدی و تقلیدی نمیپذیرد. بایزید، حلاج، عینالقضاة، ابنسینا، خیام،
شهابالدین سهروردی، و از معاصران، محییالدین عربی، و فخر رازی، هر یك را
نارسائی، ناپختگی، و فقدان بلوغی است كی نمیتوان نادیده انگاشت. و به
عنوان الگو، و نمونه آنان را، دربست پذیرفت. دید انتقادی، و داوری برای
شمس، تا مرز برندگی شمشیر تیز، و كوبندگی گرز گران، بیمحابا، به پیش
میتازد (ش52-28، 95، 104).
شمس: پرخاشگر مهربان
"شمس" كمحوصله، تندخو، یكدنده، پرخاشگر، سختگیر و انعطافپذیر است. به
هنگام معلمی و مكتبداری، این تندخوئی و انعطافناپذیری خویشتن را آزموده
است. به هنگام تنبیه، به هیچگونه، از سختگیریهای خود، نمیكاهد. لیكن در
دل آرزو دارد كه ای كاش، دربارهی رفتار خارج از مرز، و بیرون از اصول
تربیتی كودكی كه به قمار دست آلوده است، وی را آگاه نمیساختند. و یا ای
كاش، زمانیكه او به جستجوی كودك، در حین انجام خلاف، میرود، كودك را آگاه
میساختند، و از خشم او میگریزاندند (ش115). لیكن به هنگام عمد، و یا جهل
و ناشناسی عوام، نسبت به او حتی با همه اهانتهای خویش، نمیتوانند خشم او
را برانگیزند (ش60). شمس، در عمق دل، حتی توان دیدار شكنجههای تباهكاران
را نیز ندارد (ش107)
.
شمس: دشمن تقلید
تیپ
استخوانی "خودگرا"ست. متكی به خویش، استقلالطلب، و گریزان از
تابعیت و تقلید است.
"تقلید" در نظر او، بمراتب از
"نفاق
اضطراری" بدتر است. فسادها، بیشتر از تقلید، سرچشمه میگیرند.زیرا
تقلید، یعنی خود نبودن، یعنی خود فروختن،یعنی كوركورانه سرسپردن! تقلید
یعنی بردگی، یعنی گوسفند صفتی، یعنی تائید استعمار، یعنی تشویق استثمار،
یعنی زورگوپروری، و اعانت به ظالم!
از
اینروی هر فسادی كه در جامعه پدید آید، منشاء آنرا كم و بیش، به گمان شمس،
در تقلید، باید جستجو نمود! و از نظر شمس، تقلید، تقلید است، دیگر چه الگوی
آن "كفر" ــ ایمان ناراستین ــ و چه
"ایمان" ــ باورداشت
راستین ــ باشد! موضوع تقلید، هرچه باشد، نمیتوان آب پاكی بر سر تقلید،
فرو ریزد، و از پلیدی آن، بكاهد (ش190). شمس، در
"نفی تقلید" تا
آنجا پیش میرود كه میپرسد:
ــ "كسی
روا باشد، مقلّد را، مسلمان داشتن؟"
]یا
دانستن ؟[
(ش190).
و
آنگاه در مورد خود، تأكید میكند كه وی، هرگز مقلد نبوده است. بلكه هموراه
جستجوگری مشكل پسند، بر خویشتن سختگیر، و انعطافپذیر، بهشمار میرفته است
(2-آ ش 57، 58، 71):
"این
داعی، مقلد نباشد! ... بسیار درویشان عزیز، دیدم، و خدمت ایشان، دریافتم، و
فرق میان صادق و كاذب ــ هم از روی قول، و هم از روی حركات ــ معلوم شده،
تا سخت، پسندیده و گزیده نباشد، دل این ضعیف، به هرجا فرود نیاید، و این
مرغ، هر دانه را، برنگیرد!" (ش93).
شمس: سنتشكن، انقلابی
مستمر
استقلالطلبی، بیزاری از تقلید، و گریز از تابعیت، طبعاً با
"سنتشكنی"
همراه است. سنتشكن، ناچار انقلابی و نوجوست. استقرار هر چیز تازه، خود
بزودی سنت میشود. از اینروی، سنتشكن اصیل، خواهان انقلاب مستمر، و نوجوئی
و بهخواهی پیوسته است.
"جاننگری" او،
"تكاپوئی" و پویا است.
نه ایستا، و راكد و بیجنش!
"شمس"، عموماً سنتشكنی اینچنین است. شمس، سنتگرایان را
"اهل
متابعت"، اهل پیروی و تقلید از سنت و شرع، میخواند. و آنگاه با لحنی
مثبت، همواره از بزرگان سنتشكن ــ از آنان كه هرگز اهل متبعت نبودهاند ــ
و از عصیان و عدم پیروی آنان، یاد میكند:
"نیكو
همدرد بود!
نیكو مونس
بود!
شگرف مردی
بود، شیخ محمد
]محیی
الدین عربی[
! اما در "متابعت" نبود! عین متابعت خود آن بود، نی متابعت
نمیكرد!" (ش29)
"شهاب هریوه"، در دمشق كه گبر خاندان]پیامبر[
بود ... قیامت را منكر بودی! ...
آن
شهاب، اگرچه كفر میگفت، اما، صافی و روحانی بود!" (ش44-42)
اسلام و "ایمان" را كه دیگران، پس از یكبار بدست آوردن و تحصیل،
دیگر كیفیتی استوار میپندارند،
"شمس"، امری بیقرار و ناپایدار،
میخواند. "آرمان"، از نظر شمس، طبیعتی پویا، تكاپوئی، دینامیك، و
دگرگونیپذیر دارد، و از اینرو، پیوسته به تائید، پیوسته به نوسازی، و
پیوسته به تحصیل مجدد، نیازمند است. طبیعت دین، طبیعت آرمان و ایدهئولژی،
"ثابت" نیست. "متغیر" است (ش194، 204). و پاسداری آن، ناچار،
به كوشش پویسته نیازمند است:
"پیش
ما، یكبار، مسلمان، نتوان شدن! مسلمان میشود، و كافر میشود، و باز،
مسلمان میشود! و هرباری از "هوی" (خواستهای پست نفسانی) چیزی بیرون
میآید، تا آنوقت كه "كامل" شود!" (ش191).
بدین
ترتیب، از نظر شمس،
"آرمانگرائی"،
"كمالپذیری" است. و
كمالپذیری، مجاهدهی پیوسته، نوسازی مكرر، و انقلاب مستمر درونی، بسوی یك
كمال مطلوب آرمانی است!
.
شمس: واژگونگر ارزشها
بسیاری از چیزها را كه دیگران، بد و
"شر مطلق" میشمارند، مانند
"عدم متابعت از شریعت" و
"سماع" را، شمس، بطور مشروط،
"نیك"
میداند. شمس، حتی آب توبه، بر سر
"ابلیس" ــ مظهر شر مطلق ــ
میریزد. او را، بهنگام، محجوب، آرزمگین، مددكار، و دلسوز انسانش، معرفی
میكند:
"آن شخص
…
توبه كرد، و عزم حج كرد…
در بادیه، پای آن مرد، از خار مغیلان، بشكست. قافله رفته، در آن حال
نومیدی، دید كه آیندهای، از دور میآید.
]
به دعا[
گفت:
ــ به
حرمت این خضر كه میآید، مرا خلاص كن!
]
آن رهرو[
پای در هم پیوست، و او را به كاروان، رسانید. در حال، گفت:
ــ بدان
خدائی كه بیهنباز (شریك) است، بگو كه تو كیستی كه این فضیلت تراست؟
او دامن
میكشید، و سرخ میشد، و میگفت:
ــ ترا با
این تجسس، چهكار؟ از بلا، خلاص یافتی، و به مقصود رسیدی!
گفت:
ــ بخدا
كه دست از تو ندارم، تا نگوئی!
گفت:
ــ من
ابلیسم!
…"
(ش139)
اگر
آدمی، خود پاك باشد،
"ابلیس" را، چه یارای آنست كه گرداگرد او گردد،
و او را زیانی رساند؟! (ش160)
"شمس"، همانند بسیاری از صوفیان، نه تنها
"كعبهی دل" را، در
برابر "كعبهی گل" مینهد، بلكه، حتی پا را از این نیز فراتر نهاده
خانهی راستین خدا را، كعبهی دل، و خانهی اسمی، ولی تهی از خدا را،
كعبهی گل، معرفی میكند. شمس، در این مورد،
"بایزید بسطامی"
(261-هـ/874-م) را، بهانهی نقل كفر خود، و واژگونگری ارزشهای خویش، قرار
میدهد:
"ابایزید ... به حج میرفت. و او را عادت بود كه در هر شهری كه درآمدی،
اول، زیارت مشایخ كردی آنگه كار دیگر.
سید، به
بصره بهخدمت درویشی رفت.
]درویش[
گفت كه:
ــ یا ابا
یزید كجا میروی؟
گفت:
ــ به
مكه، به زیارت خانهی خدا!
گفت:
ــ با تو
زادراه، چیست؟
گفت:
ــ دویست
درم!
گفت:
ــ برخیز،
و هفتبار، گرد من طواف كن، و آن سیم را بهمن ده!
]بایزید[
برجست، و سیم بگشاد از میان، بوسه داد، و پیش او نهاد.
]درویش[
گفت:
ــ آن
خانهی خداست، و این دل من
]هم[
خانهی خدا! اما بدان خدایی كه خداوند آن خانه است، و خداوند این، كه تا آن
خانه را بنا كردهاند، در آن خانه درنیامده است. و از آن روز كه این خانه
را بنا كرده، از این خانه خالی نشده است!" (مقالات،320)
شمس،
"حرمت كفر" را، درهم میشكند. و فاصلهی میان
"كفر" و "ایمان" را، طبق داوری مردمان، از میانه برمیگیرد.
شمس
نخست، كفربینی سخن مردان والا را، ناشی از نارسائی فهم مردمان، و
"خیالاندیشی" ایشان، معرفی میكند:
"اسرار
اولیاءِ حق را بدانند؟!
رسالهی
ایشان، مطالعه میكنند. هركسی، خیالی میانگیزد. گویندهی آن سخن را متهم
میكنند. خود را هرگز متهم نكنند. و نگویند كه:
ــ این
كفر و خطا، در آن سخن نیست. در جهل و خیالاندیشی ماست!؟" (مقالات،326)
پس
از بیاعتنائی به
"ارزش شایعه" و داوریهای كارناشناسانه،
"شمس"،
طنزآلوده، از
"اصل جُربزه و قدرت"، برای درهم شكستن مرز كفر و
ایمان، بنام
"خلیفه"، سود میجوید. و در جهان تفتیش عقاید، به آزادی
ابراز اندیشه، ارج مینهد:
"گفتند
كه:
ــ فلانی
كفر میگوید فاش، و خلق را، گمره میكند!
بارها،
این تشنیع میزدند، خلیفه، دفع میگفت. بعد از آن گفتند كه:
ــ اینك
خلقی با او یار شدند، و گمشده شدند! این، ترا مبارك نیست كه در عهد تو، كفر
ظاهر شود. دین محمدی، ویران شود!
خلیفه، او را حاضر كرد. روی باروی شدند. فرمود كه او را، درشط اندازند.
سبوئی در پای او بندند!
بازگشت،
میگوید خلیفه را:
ــ در حق
من، چرا
]چنین[
میكنی؟
خلیفه
گفت:
ــ جهت
مصلحت خلق، ترا، در آب اندازم!
گفت:
ــ خود
جهت مصلحت من، خلق را در آب انداز! مرا پیش تو چندان حرمت نیست؟
ازین سخن،
خلیفه را هیبتی آمد، و وقتی ظاهر شد. گفت:
ــ بعد از
این هركه سخن او گوید پیش من، آن كنم با او كه او میگوید!" (مقالات
315-314)
"گناه"
و "ثواب" را، در
"جهان شمس"، امری
"مطلق" میدانند.
گناه، گناه است، و ثواب، ثواب! لیكن شمس، گناه و ثواب را، امری
"نسبی"،
و دارای ارزشی مشروط و اعتباری، میشناسد.
"هركسی را، معصیتی است، لایق او. یكی را معصیت آن باشد كه رندی كند، و فسق
كند، لایق حال او باشد!
یكی
را معصیت آن باشد كه از حضور حضرت، غایب باشد!" (مقالات311)
"بر
بعضی، لباس فسق، عاریتی است. بر بعضی، لباس صلاح، عاریتی است!" (ش299)
"شمس"، مسئله دگرگونی ارزش ها را آنچنان جدی میگیرد، و تا آنجا پیش
میتازد كه حتی شرط اساسی دوستی با خود را،
"تغییر دید"،
"تغییر
روش"، و تغییر ارزشها، تا كرانهی نهائی حد متضاد آنها، میشمارد:
"آنرا كه
خشوعی باشد، چون با من دوستی كند، باید كه آن خشوع، و آن
"تعبد" افزون كند!
در جانب
معصیت، اگر تاكنون، از
"حرام"، پرهیز میكردی، میباید كه بعد از
این، از "حلال" پرهیز كنی!" (ش102)
"جهان"، برخلاف پندار بسیاری از مردمان، بخودی خود نه
"خیر"
است، و نه "شر". بلكه
"بشر"، خود "معیار" این سنجش
است. اوست كه تعیین ارزش میكند. و هموست كه دنیا را، پلید و زشت، یا زیبا
و ستوده میبیند (ش148). بشر، انسان والا و كامل، از نظر شمس، خود
آفریننده، و در عین حال، خود واژگونگر ارزشها و اعتبارهاست.
.
نفیگری ــ نیهیلیسم مثبت شمس
"شمس"، پیآمد نفوذ سوفسطائیگری، بییاسائی، تباهی فرهنگی و فساد
عمومی جهان خود را، در یكایك طبقات به اصطلاح روشنفكر زمان خویش، لمی و
احساس كرده است. و از اینرو، طبعش به یك نوع
"نیهیلیسم انقلابی"،
نفی وضع موجود، واژگونگری ارزشها، برای نوسازی جامعه و فرهنگ آن، متمایل
میگردد!
"نیچه" (1900- 1844) در نقد خود از سنتها و ارزشها، به
"نیهیلیسم"،
به نفی اعتبارها، به پسنهاد معیارها، به پوچینمائی بهظاهر مقبول و
معتبر، میگراید.
"شمس" نیز چنین است! به عقیدهی
"شمس"، در
جائیكه سراسر ادراك ما را "حجاب" فراگرفته است، معرفت راستین، حقیقت تمام،
چگونه می تواند چهره نماید؟ و معارف بازاری را، چگونه اعتباری تواند بود؟:
ــ
"این طریق را، چگونه
…میباید؟
اینهمه
…
پردهها و حجاب، گرد آدمی درآمده!
عرش، غلاف
او!
كرسی،
غلاف او!
هفت
آسمان، غلاف او!
كرهی
زمین، غلاف او!
روح
حیوانی،
غلاف!...
غلاف، در
غلاف،
و حجاب،
در حجاب،
تا آنجا
كه معرفت است ..."
غلاف است!
هیچ نیست!" (ش21)
ــ
دستآورد راستین انسان چیست؟
ــ
جز سرگشتگی، جز تنهائی، جز حسرت، جز حیرت؟ (ش12، 17، 18، 21، 53، 58- 56،
61).
ــ
واعظان بهما، چه اندرز میدهند؟
ــ
جز هراس، جز بیاعتمادی، جز دوگوئی، جز دواندیشی، جز تزلزل و نااستواری؟!
(ش158)
ــ
فیلسوفان به ما چه میاموزند؟
ــ
جز جدلبازی، جز یاوهسرائی؟
ــ
میراث آنان چیست؟
ــ
جز سخنهائی در وهم تاریك؟ فیلسوف كیست؟ جز ژاژ خوایی بیهودهگوی؟ (ش52،
181، 185).
ــ
فقیهان عمر را، به چه اتلاف میكنند؟!
ــ
جز بهخاطر رنجی بیهوده؟ جز بهخاطر آموزش شیوههای استنجاء، و جز بهخاطر
جز بهخاطر كشف نصاب پلیدی حوپی چهار در چهار، و یا مسائلی همانند آن؟
(ش53، 182، 185).
ــ
میراث علم رسمی چیست؟
ــ
جز بازاریابی و سوداگری؟ جز جاهجوئی و شهرتطلبی؟ جز دور راندن و غافل
ساختن از مقصوداساسی در حیات بشری؟! (ش20، 195، 196).
ــ
تعلم چیست؟
ــ
جز فراگستری حجابی بزرگ، پیرامون خویش؟ جز فراگیری قالبی سترگ، فرا گرد
ذهنی شكوفا؟ جز فروكندن چاهی برای سقوط اندیشه، فراراه آزادی جستجو؟ جز
ایجاد قیدی اسارتبار، در مسیر تكاپوی اندیشهی خلاق؟ (ش،183، 185).
آنانكه دعوی
"تحقیق" میكنند، راستی را، جز
"تقلید" چه
میكنند؟! (ش261).
ــ
انكار و قبل مردمان چیست؟
ــ
جز از روی تقلید، جز از روی پیشداوریهای بیبررسی، جز از روی نوسانهای
عطافی، جز از روی خوشایندها و بدآیندهای آنی و غیرمنطقی؟! (ش45، 59، 151،
190).
ــ
عقل چیست؟
ــ
جز سستپائی زبون و زبونگر، جز نامحرمی بیاستقلال و متكّی؟ جز بیگانهای
در حریم صدق و صفا؟! (ش265-262).
مردمان را، اهلیت چه گفت و شنود است؟ جز ناگفتن و ناشنودن، جز نارسا گفتن و
ناقص شنیدن؟
ــ
بر زبانها، چیست؟ جز مُهر خاموشی؟
ــ
بر دلها، چیست؟ جز مُهر فراموشی؟
ــ و
بر گوشها، چیست؟ جز مُهر نانیوشی؟! (ش59، 81، 167، 171).
ــ
گرایش ها و گریزها، ستایشها و نكوهشها، حملهها و دفاعها، برچه
استوارند؟
ــ
جز بر بادی و دمی، جز بر وهمی و انگاری، جز بر خوشایند و بدآیند بیبنیادی؟
(ش94،165)
درویشی را به دلق چه تعلق است؟ (ش231). درویشی چیست؟ جز خود ماندن و در عین
حال با مردمان بودن؟ (ش232). و درویشان كیستند؟ جز مردمگریزانی لافزن؟ جز
خودگرایانی بیحقیقت كه خویشتن را بیشتر به حشیش و پندار دیو، سرگرم
میدارند؟ (ش250، 292). و زاهدان كیستند؟ جز مردم-بیگانگانی "شهرتطلب"؟
(ش159،232). حتی آنانكه دعوی
"اناالحق" میزنند، جز خامی خویش، چه
ابراز میدارند؟ (ش31، 32، 34).
مدعیان دین، كیستند، جز "مسلمان-برونانِ كافر اندرون"؟ (ش97، 98)
مسلمانی چیست؟ جز مخالفت با هوای نفس كه همه بندهی آنند؟! (ش، 270، 276).
آزادی در چیست؟ جز در بیآرزوئی؟ در حالیكه همگان اسیر آرزوها، و قربانی
شهوتهای خویشتناند؟ (ش260، 270).
و
خداپرستی چیست؟ جز رهائی از خویشتنپرستی؟ (ش، 269).
كسب
چیست، جز سودجوئی یك جانبه، و كمفروشی و فریب؟ (ش156).
سیاست چیست؟ جز اعمال قدرت مطلق؟ جز زهر چشمگیری؟ جز پایمالی لطیفترین
عواطف راستین بشری، جز درگذشتن، از روی كالبد سرد عزیزان بخاطر تحكیم مبانی
قدرت شخصی؟ (ش154، 155).
حقیقت امرها، و نهیهای سیاسی چیست؟ جز از دیگران دریغ كردنها، و به خود
روا داشتنها؟ (ش،141)
حكمرانان كیستند؟ جز خودكامگانی بیخبر از رنج زیردستان؟ جز خودپرستانی
تنها دربند بزرگداشت خویشتن؟ (ش35، 55). و در حقیقت، حكومت چیست، جز تسلط
بر نفس خویشتن؟ جز فرمانروائی بر خودخواهیها، جز سلطه بر خودكامگیها، جز
غلبه بر قهرها، و جز پیروزی بر دیگر آزادیهای خویش؟ (ش216).
كوتاه سخن، بر روابط انسانها، چهچیز حكمفرماست؟ جز نفاق، جز دوروئی، جز
بیگانگی از حقیقت، جز آزمندی و سوءِ نظر، جز خودخواهی، و بیاعتنائی نسبت
به رنج دیگران؟ جز فریب؟ جز دعویهای درونتهی؟ (ش،57، 194، 207، 226، 237)
و در
این میان، سهم مردان راستین چیست؟ جز خوندل خوردن؟ و با آنان چه میكنند؟
جز دشمنكامی و كینهتوزی؟ (ش25)
این،
جوهر، و درونمایهی
"نیهیلیسم شمس" است: نفی بنیادی جامعهای بیمار،
روابط نادرست و نااستوار، و معیارهائی پریشان و ریاكار!
"نیهیلیسم
شمس"، نفیگری، و ناپذیری او،
كینهتوزانه نیست. تباهیگرانه نیست. خودخواهانه نیست. زائیده از رشك و
عقده نیست! بلكه بشردوستانه است. غمخوارانه است. سوتهدلانه است. انگیخته
از تكاپوئی سببجویانه، پژواك اندیشهای آسیبشناسانه است!
"شمس"، با دریغی گرانبار، از خود میپرسد كه آخر:
ــ
نظام جامعه، و طبقات آن، چرا چنین فاسد شدهاند؟!
ــ
تلاشها، چرا بیشتر خودخواهانهاند؟!
ــ
رهبران، چرا بیخبراند؟!
ــ
واعظان چرا، هراسانگیزند؟!
ــ
اندرزها، چرا، زهرآگیناند؟!
ــ
مردمان بر سر گنج، چرا تنگدستاند؟!
ــ
نیازمندان بر لب آب، چرا تشنهاند؟!
ــ
مردمان، با آنكه همه از یك منشاءاند، دیگر چرا، همه تنهائی زده، همه جدا،
جدا، از یكدیگرند؟!
ــ
گرهگشایان، چرا بر انبوه گرهها، افزودهاند، و مددجویان، چرا همه بیپناه
ماندهاند؟!.
در
"جهان شمس"،
نه بر مرده، بر زنده باید گریست!
"شمس"، گوئی بر گورستان تاریخ،
رهسپر است ــ در گورستان آرزوها و ناكامیها، در گورستان حسرتها و
اشتیاقها! "شمس"، خود را با آدم نماهائی دلمرده، با مردگانی زندهنما، با
انسانیهائی از هم گسسته، روبرو میبیند. و آنانرا مخاطب قرار داده،
سوگوارانه زمزمه میكند كه:
"تو، در
عالم تفرقهای!
صدهزار،
ذرّهای!
در
عالمها، پراكنده،
پژمرده،
فرو
فسردهای!" (ش199)
"ای! در
طلب گرهگشائی،
مرده!
در وصل،
بزاده، در جدائی مرده!
ای بر لب
بحر، تشنه،
در خواب
شده!
ای بر سر
گنج، وزگدائی مرده!" (مقالات، 300)
"شمس"، آنگاه گوئی، لحظهای دیگر چند بهخود آمده، حاصل این همه زیان و
غبن و پریشانی را، ارزیابی كرده ــ به شعری كه به درستی نمیدانیم از خود
اوست، یا از سرایندهی زبان دل اوست ــ از خود باز میپرسد كه:
"خود حال
دلی،
بود
پریشانتر از این؟!
یا
واقعهیی،
بیسرو
سامانتر از این؟!
اندر
عالم، كه دید، محنت زدهای،
سرگشتهی
روزگار،
حیرانتر
از این؟!" (مقالات، 314)
"نیهیلیسم
شمس"، ارزیابی پررنج یك فرهنگ آفل است.
آسیبشناسی یك تمدن بیمار است. پوچ بینی دعویهای كاذب است. هشیاری است.
روشنگری است. نهیب بیداری از خواب غفلت است. ابلاغ رسالت، برای روزی بهتر
است. به خاطر رهائی تنها ماندگان معاصر (ش126، 221)، و آگاهی آیندگان
درمانده است. شمس، آنچه را میبیند، بازگو میكند، اگرچه معاصران نخواهند،
كه او بگوید، و یا نفهمند كه او چه میگوید:
ــ "چون
گفتنی باشد،
و همه
عالم، از ریش من درآویزند،
كه مگر
نگویم...،
اگر چه
بعد از هزار سال باشد،
این سخن،
بدان كس
برسد كه من، خواسته باشم!" (ش78).
به
گمان "شمس"، بشرها، باید بهخود بازگرند. مشكل آنان خود ایشانند
(ش273). گنج را بیرون از خود نباید بجویند. گنج در خود ایشان است (ش4).
"بازگشت
بهخود!"، در
"تمدنی از خود بیگانه"،
در فرهنگ "انسانی از خود گریخته"! اینست پاسخ شمس، به مسئلهی بشریت
از خود غافل! (ش2، 8، 9، 13).
انسان باید خود، هم كاتب وحی، و هم خود محل وحی باشد (ش10). خود رهبری كند.
خود رهبر، و خود پیرو خویشتن باشد! همه باید در رهبری دستهجمعی با یكدیگر
تشریك مساعی كنند: تو رهبر دیگرانی، و دیگران رهبر تواند! (ش،3).
"شمس"، با بیپروائی،
"انسانسالاری"
را، در "تمدنی خدا
سالار"، مذهب مختار خود، آرمان درخور ابلاغ خویش، معرفی میدارد. از
متافیزیك، همانند
"مكتب بودائی زِن"، اعراض میجوید. مقصود جستجو
را، دیگر نه "خدا"، بلكه
"انسان"، معرفی میكند (ش2، 5، 9،
20). لیكن انسان سالاریش،
"توده سالاری"، نیست! او خود پیامآور
تودهها، "رسول عوام"، نمیشمارد. بلكه او
"شیخ" را، رهبر
را، آنهم شیخ كامل را، ابرمرد را،میجوید، و برای او، سخن میگوید. و در
اینجا، پیشتاز اندیشهی
"نیچه"، در "مرگ خداوند" ــ دست كم
در نظام انسانسالاری ــ و لزوم پیدایش ابرمرد، و
"انسان كامل"، از
میان انبوه عوام میگردد (ش82).
سوءِ
تعبیر نشود! شمس اگر به مردمسالاری نمیاندیشد، انسان سالاریش، ضد تودهها
نیست. بلكه در حمایت آنهاست! او، "ابرمرد" را، به بهای تباهی تودهها
نمیخواهد. بلكه بهخاطر رفاه، زهنمونی و دستگیری از آنها، میخواهد. یك
نشان بزرگ "ابرمردی"، در مكتب شمس،
"تودهداری"، حمایت از
بینوایان، شبانی راستینِ رمههای گرگزده، در تاریخ شكنجه و امید انسانی
است!
شمس،
چنانكه دیدیم، با اندوهی جانگداز، در همدردی با رمههای گرگزده، ما را با
روحیهی آنتوانت گونهی زمامداران ایران، در آستانهی مسلخ مغول، آشنا
میسازد. و با روایتی بس كوتاه، و گویاتر از هر تحلیلی تاریخی، پرده از
"ابر-انگیزه"ی طوفان مغول در ایران ــزمامداری خوارزمشاهیان ــ بیك سو
میزند (ش55). "شمس" در این رهگذر، نقد والای خود را از سوء تعبیر
از قرآن، و جبههگیری ظریف عرفان را، در پیكار با سودجویان از دین بهزیان
تودهها، در برخورد
"ابوالحسن خرقانی" و "محمود غزنوی" (ح420-388
هـ/1029-998م) و نیز در برخورد خود با شیخی بزرگ، هماواز با فردوسی، عرضه
میدارد (ش35، 164) كه:
زیان كسان
از پی سود خویش،
بجویند و
دین، اندر آرند، پیش!
" راه حلشمس"،
در روابط انسانی، حدی فاصل یا آمیختهای از
"سوسیالیسم" و
"اندی
وی دو آلیسم"، یا تودهگرائی و فردگرائی است. از نظر شمس، نه
"فرد"
باید قربانی
"جمع" شود، شخصیتش یكسره در گروه، تحلیل رود، و نه
"جمع" باید فدای
"فرد" گردد!:
ــ میان
باش و تنها باش!
(ش232)
این
پاسخ "شمس" به مسئلهی حفظ استقلال فردی، در عین همزیستی، و زندگانی
اجتماعی است!
و
آیا، بزرگترین مسئله نیز در روابط انسانی، همین نیست كه:
ــ
چگونه ما، هم خودمان باشیم، و هم با دیگران زندگی كنیم؟!
و
همین هم بزرگترین مسئلهی تصوف عشق، و معمای آموزش شمس است ــ معیاری برای
جهانی پریشان، برای انسانهائی رمیده، خودخواه یا خودباخته، جداجدا، یا
گلهگله!:
ــ میان باش و تنها باش!
.
شمس:
میزبان بزم خدا
دگرگونی، خلاقیت و زایائی هنری مولوی در زندگانی دومش، تنها در شاعری او،
خلاصه نمیشود. بلكه در موسیقی، و تأثیرپذیری شعر و موسیقی و رقص از
یكدیگر، ظاهر میگردد.
تصریح شده است كه مولوی، موسیقی میدانسته است. و رباب مینواخته است.
(افلاكی3/83) و حتی به دستور او، تاری بر سهتار سنتی رباب میافزایند.
همچنین نیز تأكید شده است كه تنوع گستردهی مولوی در انتخاب وزن و قالب
شعر، از موسیقیشناسی او پربار گشته است. لیكن از طرفی دیگر نیز جای ابهامی
نیست كه مولوی، تا پیش از آشنائی با شمس، حتی سماع نمیدانسته است. و آئین
رقص چرخان را شمس به وی آموخته است (40-آ): رقصی دائرهوار كه هم امروز
نیز بنا بر شیوهی آن، درویشان مولوی را، بنام
"درویشان چرخان"،
میشناسند!
بدینسان، ورود شمس به "قونیه"، و برخورد او با مولوی در 642 هجری/1244
میلادی، یك رویداد بزرگ پربار ادبی و هنری در تاریخ ادب ایران است.
شمس سازندهی "مكتب مولوی"، و پدر دو قلوی آن است. و در تاریخ تصوف ایران،
تنها نیز در مكتب مولوی است كه شعر، موسیقی، رقص، و عرفان، همه در هم
میآمیزند. از یكدیگر متأثر میشوند، و از همدگر، كمال و اثر میپذیرند!
شمس، "موسیقی"
را تا حد "وحی ناطق پاك"، و نوای چنگ را، تا حد"قرآن فارسی"، بالا میبرد
و میستاید (ش،110). و "مكتب مولوی"، میراث این آموزش و ستایش را، به بهای
همه تعصب ورزیها، قرنها، بجان میخردع و تا به امروز آن را، همچنان زنده
میدارد.
"مولوی"، پس از برخورد با شمس، موسیقی دوستی و سماع را، تابدان حد گسترش
میدهد كه حتی بطور هفتگی، مجلسی ویژهی سماع بانوان، همراه با گل افشانی و
رقص و پایكوبی زنان، در قونیه برپا میدارد (افلاكی، 3/468، 3/591). و
اینها، همه از مردی مشاهده میشود كه تا سی و هشت سالگی خود، مجتهدی بزرگ،
و یك "مفتی حنبلی"
بشمار میرفته است! تا جائیكه حتی در مواردی، چون سرگرم رباب و موسیقی
میشده است، نمازش قضا میشده است، و با وجود تذكار به وی، موسیقی را رها
نمیكرده است، بلكه نماز را ترك میگفته است (افلاكی 3/328) كه:
سماع آرام جان زندگانی است!
كسی داند كه او را،
جان جان است (سپهسالار، 68).
شمس، "سماع"
را، "فریضهی اهل حال"
میخواند، و چون پنج نماز، و روزهی ماه رمضانش، برای اهل دل، واجب
میشمارد (ش251). زیرا، خواص را، دل، سلیم است. و "از دل سلیم، اگر دشنام،
به كافر صد ساله رود، مؤمن شود! اگر به "مؤمن"
رسد، "ولی"
شود!" (ش252).
سماع اهل حال، رقص راستینانی كه دلی سلیم دارند، به گمان "شمس"، بزم كائنات
است:
"هفت آسمان و زمین، و خلقان، همه در رقص میآیند، آن ساعت كه صادقی،
در رقص آید!
اگر، در "مشرق"، "موسی"...،
بُوَد، هم در رقص بُوَد، و در شادی!" (ش253)
"رقص مردان خدا، لطیف باشد و، سبك!
گویی، برگ است كه بر روی آب میرود! _ اندرون، چون كوه!...و برون، چون
كاه!..." (ش255).
آیا از این گستاختر، و در عین حال، لطیفتر، در محیطی خشك و پرتعصب،
میتوان "رقص"
را، ستود، و بدان جنبهی تقدس و شكوه آسمانی بخشید؟
آری، آن صدای شمس در ستایش از سماع است، و این پژواك مولوی به استاد است:
فراخوان به سماع، دعوت به "بزم خدا"!:
"...قاضی
عزالدین (مقتول در 654 یا 656 ه/ 1256 یا 1258م)، در اوایل حال، به غایت
منكر سماع درویشان بود. روزی...مولانا، شور عظیم كرده، سماعكنان از
مدرسهی خود بیرون آمده، به سر وقت قاضی عزالدین درآمد، و بانكی بر وی زد،
و از گریبان قاضی را بگرفت، و فرمود كه:
_
برخیز! به "بزم خدا"، بیا!
كشان كشان، تا مجمع عاشقان، بیاوردش، و نمودش، آنچه لایق حوصلهی او بود.
... ]قاضی
عزالدین] جامهها را چاك زده به سماع درآمد، و چرخها، میزد، و فریادها
میكرد..." (افلاكی 3/33)
چرخزدن در رقص، از آموزشها و نوآوریهای شمس در قونیه است. و بدینسان، در
حقیقت شمس، به دستیاری مولوی، برتر از كاونات، قاضی مخالف را، در "بزم
خدا"، به رقص درمیآورد. و اینچنین، سد بند تعصب را خود، سدشكن میسازد!
شمس: كودك
استثنائی
شمس، كودكی پیشرس و استثنائی بوده است. از همسالان خود، كناره میگرفته
است. تفریحات آنان، دلش را خوش نمیداشته است. مانند كودكان دیگر، بازی
نمیكرده است. آنهم نه از روی ترس و جبر، بلكه از روی طبع و طیب خاطر.
پیوسته، به وعظ و درس، روی میآورده است (ش،69). خواندن كتاب را به شدت،
دوست میداشته است. و از همان كودكی، دربارهی شرح حال مشایخ بزرگ صوفیه،
مطالعه میكرده است (ش160).
گوشهگیری، و زندگانی پر ریاضت شمس، در كودكی موجب شگفتی خانوادهی او
میگردد. تا جائیكه پدرش با حیرت در كار او، به وی میگوید:
_
آخر، تو چه روش داری؟!
_
تربیت كه ریاضت نیست. و تو نیز، دیوانه نیستی!؟ (ش67)
شمس از همان كودكی درمییابد كه هیچكس او را درك نمیكند. همه، از سبب
دلتنگیاش بیخبرند. میپندارند كه دلتنگی او نیز، از نوع افسردگیهای دیگر
كودكان است:
"مرا گفتند به خردكی:
_
چرا دلتنگی؟ مگر جامهات میباید با سیم (نقره)؟
گفتمی:
_
ای كاشكی این جامه نیز كه دارم، بستندی!" (ش68)
در میان بیتفاهمیها، تنها یكی از "عقلای مجانین"، یكی از دیوانگان فرزانه
كه از چیزهای نادیده آگهی میداده است _ مردی كه چون برای آزمایش، در
خانهای دربستهاش، فرومیبندند، با شگفتی تمام بیرونش مییابند _ به شمس،
در كودكی احترام میگذارد. و چون میبیند، پدر شمس، بیاعتنا به فرزند خود،
پشت به او، با دیگران گفتگو میدارد، مشتهای خود را گره كرده، تهدیدگرانه،
با خشم به پدر شمس مینگرد. و به او میگوید:
_
اگر بخاطر فرزندت نبود، ترا برای این گستاخی، تنبیه میكردم!
و آنگاه، رو به شمس كرده، به شیوهی وداع درویشان، به وی اظهار میدارد كه:
_
وقت خوش باد!
و سپس تعظیم كرده میرود (ش66).
شمس، بزودی امكان روشنبینی، و استعداد كشف و بینشمندی، و درك امور غیبی را
در خود احساس میكند. تنها در آغاز میپندارد كه كودكان دیگر نیز همه،
مانند اویند. لیكن بزودی، به تفاوت و امتیاز خود نسبت به آنان پی میبرد.
این تجربیات و خاطرات، در ذهن شمس، نقش میبندد، و از همان كودكی وی را،
خودبرتربین و خودآگاه، میسازد. تا جائیكه در برابر شگفتی پدر خود، از
دگرگونی خویش، به وی میگوید:
_
تو مانند مرغ خانگی هستی كه زیر وی، در میان چندین تخممرغ، یكی دو تخم
مرغابی نیز نهاده باشند! جوجگان چون، به درآیند، همه بسوی آب میروند. لیكن
جوجه مرغابی، بر روی آب میرود، و مرغ ماكیان، و جوجگان دیگر، همه بر كنار
آب، فرو در میمانند!
اكنون ای پدر، من آن جوجه مرغابیام كه مركبش دریای معرفتست:
"ظن و حال من، اینست:
_
اگر تو از منی؟
_
یا من از تو؟
_
درآ! در این آب دریا!
و اگر نه، برو بَرِ مرغان خانگی!" (ش،67).
پدر شمس، تنها با حیرت و تأثر، در پاسخ فرزند، میگوید:
_
"با دوست چنینكنی، به دشمن چه كنی؟" (ش67).
.
شمس، در تب بلوغ
"دوران نوجوانی"،
و برزخ كودكی و
"بلوغ شمس" نیز، دورهای بحرانی بوده است.
شمس درنوجوانی، یك دورهی سی چهل روزهی بیاشتهائی شدید را میگذراند. از
خواب و خوراك میافتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن میشود، او، از
تمكین، سر باز میكشد (ش70). جهان تعبّدیش واژگون میشود. تب حقیقت، و
تشنگی كشف رازها ـ راز زندگی، هدف از پدید آمدن، فلسفهی حیات، و فرجام
زندگی ـ سراپای او را، فرا میگیرد. تردید، دلش را میشكافد، و از خواب و
خوراكش باز میدارد. شمس، در این لحظات بحرانی بلوغ فكری و جسمی، بخود
میگوید:
" ــ مرا چه جای خوردن و خفتن؟ تا آن خدا كه مرا، همچنین آفرید، با
من، سخن نگوید، بیهیچ واسطهای، و من از او چیزها نپرسم، و نگوید!،
ــ مرا خفتن و خوردن؟
…چون
چنین شود، و من با او، بگویم، و بشنوم…،
آنگه بخورم، و بخسبم!
ــ بدانم كه چگونه آمدهم؟
ــ و كجا میروم؟
ــ و عواقب من، چیست؟…"
(ش71).
شمس، از این
"تب فلسفی"، و
"بحران فكری دورهی نوجوانی"
خود، بعنوان
"این عشق"، عشقی كه از خواب و خوراك باز میدارد، و
نوجوان را به اعتصاب غذائی برمیگمارد، و او را به عناد با خود، و لجبازی
با دیگران، برمیانگزد، یاد میكند (ش70). لیكن میبیند كه با این وصف، در
محفل اهل دل، هنوز وی را، به جد نمیگیرند. و با وجود درگیری در لهیب
اینچنین عشق سوزانی، آواز درمیدهند كه او:
ــ "هنوز خام است!
ــ بگوشهئیاش رها كن، تا برخود…
]
به[
سوزد!،
]پخته
گردد!["
(ش70)
این جستجوگری، همچنان با شمس، در سراسر زندگیاش همراه است. شمس، در
سراسر زندگیاش همراه است. شمس، هیچگاه از جستجو، برای گذشتن از تیرگی{های
غبار، دست فرو باز نمیشوید. و در حقیقت جستجوگری، بصورت مهمترین وظیفهی
زندگیاشت میگردد. همهچیز او، در سایهی گمشدهجوئی او، حالتی جانبی و
فرعی را بخود میگیرد. هیچچیز دیگر ــ نه شغل، نه مقام، نه دارائی، و نه
حتی تشكیل خانواده ــ برای شمس، جز جستجوگری، جز رهنمونی، جز بیدارباش
خفتگان، جز تحرّك بخشی به خوابزدگان، و مخالفت با هر اندیشه، یا داروی
تخدیركننده، مانند حشیش، هدف اصلی و جدّی وی نمیتواند باشد. شمس، برای
خود، مقام "رسالت اجتماعی"، تكمیل ناقصان، تائید كاملان، حمایت از
بینوایان، رسوائی فریبكاران، و مخالفت با ستمبارگان را، قائل است.
"شمس"، را از نوجوانی، به زنبیلبافی عارف ــ
"ابوبكر
سلّهباف تبریزی" ــ در زادگاهی ــ تبریز ــ میسپارند. شمس، از او
چیزهای بسیار، فرا میگیرد. لیكن به مقامی میرسد كه درمییابد، ابوبكر
سلّهباف نیز دیگر از تربیت او عاجز است. او باید، پرورشگری بزرگتر را
برای خود بیابد. و از اینرو، به سیر و سفر میپردازد، و در پی گمشدهی خود
همچنان، شهر به شهر، میگردد (2-آ).
در عین
"حیرت"،"احساس برتری"
نیز، همچنان همواره همراه
شمس است. پس از آنكه مطلوب خود را، نزد مولانا، جلالالدین مولوی مییابد،
میگوید كه:
ــ "در من چیزی بود كه شیخم
]
ابوبكر[،
آنرا در من، نمیدید، و هیچكس، ندیده بود! آنچیز را…مولانا
دید!" (23-آ)
.
شمس:
آوارهای در جستجوی گمشده!
"شمس" برای جستجوی خویش، رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار
میدارد. و در این سفرها، به سیر آفاق، و انفس، نائل میگردد. تا جائیكه
صاحبدلانش،
"شمسپرنده"، و بداندیشان،
"شمسآفاقی"، یعنی
ولگرد و غربتیش، لقب میدهند (2-آ، 45-آ).
شمس، در سفرهای خود، به ماجراهای تلخ و شیرین بسیار، برخورد میكند.
گرسنگی میكشد. بخاطر امرار معاش، میكوشد تا فعلهگی كند، لیكن به سبب ضعف
بنیه، و لاغری چشمگیرش، او را به فعلهگی هم نمیگیرند (ش112). بدانسان كه
از بیتفاوتی انبوه مسلمانان، نسبت به گرسنگی و تنهائی خود با تأثر تمام،
به ستوه میآید (ش194).
"شمس" با آزمایشها و خطاهائی شگفت، روبرو میشود. راستگوئی
میكند، از شهر بیرونش میكنند (ش90). ضعف اندامش را كه زائیدهی گرسنگی و
فقر است، بر وی خورده میگیرند. دشنامش میدهند. طویل و درازش میخوانند.
طردش میكنند، و به وی، نهیب میزنند كه:
ــ "ای طویل، برو! تا دشنامت ندهیم!" (ش91).
اگر درمی چند داشته باشد، در كاروانسراها، میخوابد. اگر نداشته
باشد، میكوشد تا مگر به مسجدی پناه آورد، و لحظهای چند، در خانهی خدا ــ
در پناه بیپناهان ــ برآساید! لیكن با شگفتی و اندوه فراوان، درمییابد كه
خانهی خدا هم، خانهی شخصی خدا نیست. بلكه خانهای اجارهای است. و صاحب و
خادمی ضعیفكش، بیرحم، و ظاهرپرست دارد. در برابر همهی التماسهایش كه
مردی غریب است، پارهپوش گرسنهی بیخانمان را، با خشونت تمام، بیشرمانه و
اهانتآمیز، از خانهی خدا هم، بیرون میافكنند! (7-آ).
دگرباره، با همه اشتیاقش برای
"زبان فارسی" (ش174)، چون
تبریزیش مییابند، پیشداورانه، زادگاهش را بر وی خورده میگیرند، و بدون
انگه بخواهند، خود او را بشناسند، و دربارهی وی حكمی جاری سازند، تنها به
جرم "تبریزی بودن"، جاهلانه خرش میخوانند (ش117). آفاقی و ولگردش
میگویند (45-آ). دیوانهاش مینامند، و مردمآزارانه، شبهنگام، بر در
حجرهاش، مدفوع آدمی، فرو میپاشند (ش60)! و نه تنها، در مسجد و در مدرسه،
بلكه در خانقاه درویشانش نیز، در حین جذبهی سماع اهل دل، آزادش
نمیگذارند. توانگران متظاهر به درویشی، در سماع هم از آزار و اهانتش، دست
فرو باز نمیدارند. تحقیرگرانه و كینهتوزانه، در میان حرفش میدوند، به وی
تنه میزنند، و موجبات آسیب وی، و رنجش خاطر حامی او، مولانا را، فراهم
میآورند! (14-آ، 47-آ)
"شمس" بارها، به زیبائی زندگی تصریح میكند (ش86، 110). از خوش بودن و
رضایت خاطر خویش، دم میزند (ش87، 96، 114، 119). لیكن، با این وصف، بارها
نیز طعم تلخ ملالت، نومیدی، دلتنگی، تحمل مشقت، فراق، آوارگی و گرسنگی را
كشیده است (ش72، 120، 127، 134، 194). و جهان را، عمیقاَ پلید و پست، دیده
است (ش203). در فراسوی چهرهی خویش، قلب رنج دیده و اندوهبارش، بارها،
آرزوی مرگ كرده است. چنانكه روزی در برابر جنازهی نوجوانی كه به اتفاق،
آنرا از كنارش میبرند، حسرتزده اظهار میدارد كه:
ــ " این نامراد ر حسرت را كجا برند؟!
…ما
را ببرند كه سالها، درین حسرت، خون جگر خوریم، و آن، دست نمیدهد! (44-آ).
"شمس"، علیرغم بیزاری خود از
"تجمل و دنیاپرستی"، گاه،
بخاطر پرهیز از اهانت خلق، و یا شاید بخاطر جلب قبول ایشان، و یا احیاناً
بخاطر پرهیز از اهانت خلق، و یا شاید بخاطر جلب قبول ایشان، و یا احیاناً
بخاطر مقاصدی سیاسی یا انسانی، ناگزیر میشود تا مگر به توانگری و تجمل،
تظاهر نماید! در عین گرسنگی، و تهیمایگی اندرونخانه، به جامهی بازرگانان
درآید، و بر در حجرهی خود، در كاروانسرا، قفل گرانقدر زند (9-آ، 12-آ).
خود را، پیوسته پنهان داردو ناشناخته زندگی كند. تا جائیكه عموماً معاصران
وی، همه از ناشناسی او، همه از هویت مجهول وی، شكایت سردهند (1-آ، 3-آ،
8-آ)!
ادامه دارد ...