معصوم پنجم/
قسمت سوم
گفت: "تا نخواهی نبینی، و تا نبینی ندانی که در این دور که ماییم بر هر کوردلی چون
تو درِ تمییز بیرنگ را از هرچهرنگ بستهاند."
چون لجاج بیش کردم به خشم گریبان جبهٔ من بدرید و آن پیرهن بوقلمون بر کند، پس
عریانم در پیش کرد و هر کس را گفت: "کیست که خواجگی این پیر به دو دینار بخرد و
آنچه اوست به این غلام باز پس دهد؟"
رندی دو قلاش خواندن آن بیت بگذاشتند و بدانگونه که بندگان خرند به بازار خناسان
هر عضو من باز میدیدند که: "بدین بازو گاو آهن نکشد و بدین پای کوبیدن انگوردانه
به چرخشت نتواند."
زید یکی را به الحاح گفت: "یک دینار اگر دست دهد کفایت است که این پیر دبیری نیک
داند."
گفتند: "آن طرز را اینجا کسی به پشیزی نخرد، اگر خط بنویسد بدین زبان که بیت
میخوانیم هزار دینار بدهیم."
هر یک را گفتم: "از خشم امیر بترسید که این رسم که شما دارید رسم بندگی به جهان
برخواهد انداخت."
یکی تیغ بر کشید و غلام را داد که: "اگر زبانش ببری شاید کسی بر تو رحمت آورد و از
قید این خواجهات برهاند."
زید مرا گفت: "چه میگویی؟"
گفتم: "مگر نمیبینی که قصد جان من کردهاند؟"
هر کس به تیغ جامهٔ آن دیگری میدرید. غلام گفت: "خاموش باش تا ندانند که خواجگیت
نه جامه که پوستی است بر این بوالمجد که تویی."
پس تیغ مرا داد و جامهاش بنمود. گفتم: "نمیترسی که تیغ مرا میدهی؟"
بنگریست نه بدان دو مردمک سیاه که زید داشت. چار و ناچار جامهاش بدریدم که
طبالان با آن نرمنرمک پایی که هر کس میکوبید همساز شده بودند. غلام نیز پای
کوبیدن آغاز کرد. با خود گفتم، به خانه باید شد که با این دیوانگان به حجت
برنیایم که کس ندیده است مردهٔ نامرده را سماعی اینگونه کنند. اما راه
بیرونشدی نبود که هر کس دست در حلقهٔ بازوی رفیقی کرده، به ضرب طبل طبالان پای
میکوبید، نه گرد گور، که گرد بر گرد من و آن اسب و این زید. بر خاک بنشستم و
گریه بر من غالب شد که دیدم هر کس تیغ بر پر شال یا کمر نهاده، مرا مینگرد،
همانگونه که مردمان به پایان هر دورِ اسب مینگرند به میدان رجم اسب. چون سر
برداشتم غلام را دیدم که آن جامهها همه به گور میریزد و آن جامهٔ دیوانی من نیز.
به الحاحش گفتم: "اگر قربان خواهید کرد لامحاله بگذارید دو گانهای بگزارم یگانه
را."
گفت: "مگر این نه نماز است که ما میگزاریم؟"
گفنم: "این بدعت است که آوردهاید."
گفت: "مگر نشنیدهای که صاحب آن نقش گفته است، هرکس بتخانه براندازد که رسم
بتپرستی برخواهم انداخت، بنگرید تا خانهای نکند از سنگ که خانهٔ اوست؛ و گوش
دارید تا نگوید راه بدو من دانم. و نشان هر کذاب آنکه پردهدار اوست و پرده و
حجاب او و اگر دیر یا زود بت او و بتخانه هم او، پس قوم و اهل خویش را نیز این
شغل پردهداری بنهد به ارث."
گفتم: "این زندقه است."
گفت: "اما کافرید شما."
برخاستم به خشم که: "راهم دهید که خانه اگر ما میپرستیم، یا قوم و اهل او را،
نقشپرستاناید شمایان."
غلام دستم بگرفت و در حلقهٔ مجذوبان کشاند. دوری چند افتان و خیزانم میبرد. فریاد
زدم: "مگر نمیبینی که پیرم؟"
گفت: "تا پیریت نماند پایی میجنبان."
به اکراه پایی میجنباندم و سری، چنانکه هرکس میکرد. اما آن بیت نمیگفتم و زید
و آن غریبان را در دل لعن و طعن میگفتم. زیدِ غلام این منافقی مگر به صرافت دل
دریافت، دستم بکشید، پس قفایی بزد که: "لعنت بر این خواجگی که تو داری، به
خانهاندر آمدهای اما همچنان دقالباب میکنی."
موافقت را آن بیت گفتم و پای به ضرب طبل طبالان و آن صدای سنج دادم و با آن حلقه
دوری چند برفتم و تا آن نفاق در من نماند رشتهٔ احتجاج عقلی گسستم و آنهمه حدیث
که در کراهت سماع و تغنی بر یاد بود به باد دادم. پس صفایی چنان روی نمود که نه
آن پیرک بوالمجد به جای بود و نهآن غلامک و آن غریبان، که ما بودیم رقصان به گرد
آن اسب و آن خواجگی که در خاک کرده بودیم. چون طبالان و سنجزنان مقام بگرداندند
هر چه پای که بود غلتغلتان مقام دیگر کردند و دستها نه بر اختیار که به ضرب
آهنگ حلقهٔ هر دست دیگری بگذاشت و بر آمد بر شانهها، رقصان و چرخان، همانگونه که
ماران کنند چون از سبد برآیند به نای نی هندو. پس وقت شد که هر دست نه دست منی یا
غیر منی که بال بال پرندهای بود بزرگ که ما بودیم.
راقم این قصه گوید این بود وصف آن سماع که بوالمجد کرده بود. و اگر معاندی گوید که
اینگونه سماع به سنت منکر افتاده است، گوییم این عاشقان نقش مذهب سلوک داشتهاند و
این سنت اهل ظاهر را که ما میگوییم همه را منکر بودهاند. و اما در باب سماع
قولها است هر یک نه بر مزاج اهل ظاهر. و قصهٔ این زید غلام اینکه به روایت
معاندان بر مذهب سپیدجامگان بوده است به سرّ، و خواجه بوالمجد به اغوای او این
مذهب گرفته است. و قولی نیز هست به نقل از بوطاهر دبیر که بیعت سپیدجامگی ــ که
گفتیم به مسح خون بوده است و خاکــ هم این غلام از بوالمجد بستده است. پس این سخن
بوالمجد که: "همهٔ دبیران حاشیت امیر گواهاند که منبنده از هر بدعت که آورده
بودند از خرمدینی و سپیدجامگی کاره بودهام" بر روزگار مشغولی او حمل کنند و
گویند، چون معزول شد مرتد شد. و این رساله که ما داریم گواه بیارند. و هم بوطاهر
دبیر گوید به منشآت که، وصف آن حالتها که بوالمجد دیده است بر سپیدجامگی او گواه
نباشد که دبیران گاه فتنهٔ کلام شوند و به گونهٔ عاشقان کنند آنچه معشوق
بگوید، یا بخواهد، و چون از سر این معاملت برخیزند خود ندانند که این چرا گفتهاند
و آن وصف از چه روی کردهاند. و راقم گوید: از آن جمله است آنچه به رسالهٔ
بوالمجد هست در وصف آن سماع و نیز آنجا که گوید:
"در غلبات آن وجد همهٔ اسرار دریافتم به چشم سر و آنچه این قوم گویند که
خواندهاند در کتابی یا آوردهاند به نقل از قائلی بیقدر شد. اما دریغ که افشای
اسرارم اجازت نیست، چه شرح هرچه ما را نمودند با غیر گفتن کفران نعمت است. پس اگر
کسی گوید که صاحب ان نقش بر آمد از گور، بالاپوشی خونین بر دوش، و یا کاتبی آورد
که پرندهای دیدهاند هر پر به رنگی بر سر این حلقه که ما بودهایم پران، دروغی
ساختهاند از بر خویش، که تا من با خویشتن بودم نهسوار دیدم و نه مرغ که هر چه
بود از این جادوانه چیزها نبود؛ یا خود آنگونه بود که این مشتی کاتب درگاهی
حکایت نتوانند کرد. اما آن غلامک در این دخمه شبی مرا حدیثی کرده است که چون اینک
گذشته است اگر من بگویم بر ذمت او ننویسند."
راقم گوید، در این نسخت که ما به نقل از آن این حدیث میگزاریم، برگی چند هست همه
مخدوش و مغلوط و هر عبارت که هست در این زبان که ما مینویسیم به هیچ تأویلی راست
نیفتد. و اگر جایجای پارسیگونه چیزی باشد همه شطح است که شرح هر یک را دفترها
باید. اما اگر گویند که ناسخان با هرچیز که نه بر مذاق اهل ظاهر بوده است چنین
کردهاند، گوییم؛ آنگاه که قصهٔ آن غلامکِ بوالمجد ــ زید ــ بیاریم که در بند
چرا افتاد و با او چه رفت تا گذشته شد، هر کس بداند که در آن حال که او بود از
شطح و رمز گریز نبوده است. و شاید که با دبیر درگاهی که بیش و کمی مینگارد، حرمت
قلم را، سخن جز به اشارت و رمز نتوان گفت. پس بر سر قصه باید شد که هر صاحبقلم
داند که کاتبان هر چه رمز که هست بدین حدیثها نهان کنند.
راوی گوید: چون به صحت آمدم خانگیان گفتند: "چند روزی است تا خفتهای."
گفتم: "شکر خدای را که آن غریبان و تشییع مردهٔ نامرده و آن سماع که ما کردیم به
رسم سپیدجامگان خوابی بود."
گفتند: "این که تو میگویی ما هیچ ندانیم، اما خواجه را دو غریب رویپوشیده آورده
بودند بر دوش که بر گوری یافتیمش گریان."
گفتم: "لا حول و لا قوة الا بالله."
پس دیری لرز بر من افتاد و سرما چندان زور کرد که خاتون را گفتم: "هرچه بهدست
توانی کرد بر من بیفکن."
چنین کرد، اما افاقه نمیکرد، و دست و پای بر جای ساکن نمیشد. میگفتم: "بپوشانید
مرا، به هرچه دانید بپوشانید، یا هیمهٔ بسیار آتش کنید."
پس خادمی به طلب طبیبی برفت و از فرزندان و اهل هر که بود دست و پای من میگرفتند
تا مگر آن خلجان ساکن شود. در اثنای آن هیاهو و آنهمه اضطراب که میکردند دانستم
که از هر آتش که کنند و آنچه جامه که بر من بیفکنند هیچ کار نیاید که مَثَلِ من
و آن پایکوبی و دستافشانی که کرده بودیم و این جامهها مَثَلِ ناردانههای بسیار
است به پوست که چون بسیار شوند و زور کنند پوست را لامحاله کفته کنند، پس
دانهها بریزند و بر خاک بپراکنند. گفتم: "این زید را بخوانید که حقیقت واقعهٔ ما
او داند."
گفتند: "از آن روز باز که با تو برفت نیامده است. و اینجا هر روز از حضرت سلطان کسی
میآید که این غلامک میجوییم که به طمع اسبی قصد جان دبیر ما کرده است."
گفتم: "این تهمت است. و اگر نیز اسب برده است من او را بحل کردم."
گفتند: "اسب هست که خود بیامد و زین و افسارش بهجای بود."
چشم بربستم و سورهٔ علق خواندم به تکرار تا دست و پای ساکن شد، اما خاطر مجموع
نمیشد. صاحب آن نقش میدیدم و تب پوستم میگداخت چندان که گفتی فاجری را بر تن
جامهای کنند از قطران مذاب. پس وقت آمد که این آتش نه بر ابراهیم که بر این
بوالمجد به ثواب آنهمه حدیث که نوشته بود گلستان کنند، و من آن میگفتم که پسر
مریم گفته بود بر آن صلیب، چون بدلِ آبْ سرکهاش به دهان ریختند؛ یا حسین علی
بفرمود در وقت که به میدان درآمد تنها و تشنهلب و با او از جمع اقارب و معتقدان
هیچکس نه. شمس به نصفالنهار ساکن بود و کبوتری بسته پر و پای میگردید در خون
بسیار کبوتر که قربان کرده بودند پیش از او. و از عرش تا فرش به هر جای دری را
میبستند. و اینجا به خانهٔ من، عیالی از آن من به هایهای میگریست.
چون چشم گشودم خانه پر دیدم از اقربا و رفیقان، و طبیبی که بر او حق نعمت داشتم.
یکی گفت: "عماری به مسجد باید برد که خواجه بازدادهاند."
پس چشم میگرداندم و با هرکس سخنی میگفتم در باب شهر و با بوطاهر دبیر گفتم که این
زید را وساطت کند تا نیازارند که خانهزاد من است. چون خانه از اغیار خالی شد
کودک خردسال خویش نیافتم، با مادرش گفتم، گفت: "از روی پدر شرم دارد."
بر خادمیبانگ زدم که: "بیاوریدش!"
خادم پسر بیاورد دستوپایبسته. گفتم تا دست و پایش بگشایند که نخواهد گریخت. چنین
کردند. پسر بر بالین من نشست. پس هرکس را گفتم که با فرزند چیزی خواهم گفت. چون
خالی کردند، او را گفتم، برخیز و هر چه نی که هست بیاور و کاغذی چند که چیزی
خواهم نبشت. و به گوشهٔ چشم بنگریستم تا چه کند. آن دو دست کوچک و سفید بر
زانوان نهاده بود و به هر دو چشم فرود پای خویش مینگریست. دستی ستون تن کردم شاید
که ضعف پدر ببیند، شانهام بگیرد و بالش راست کند. همچنان ساکن بود و چشم حتی
نمیگرداند، تو گویی نه کودکی که بتی بود به معبد هندوان بر صفه نهاده. گفتم: "بر
این پیر پدر ببخشای که در آن واقعه خطایی اگر رفت..."
خاتون مگر بشنید، بانگ زد: "با نوبالغی، طفلی، چه جای واقعات گفتن است؟"
و خود به خشم در آمد، هزاربیشه و قلمدان و چارپایهام بیاورد و هرچه کاغذ که بود.
پس در ایستاد تا مگر بفرماییم پسر را دست و پای ببندند که از آن روز باز که مردمک
سبز کرده است هیچ آفریده با دیوِِ او برنیاید. گفتم: "آن دیو اگر هست از امروز
باز در پدر افتاده است، ما را بند بایست بر نهاد."
پس با آن ضعف و رخوت که مرا بود سطری چند نوشتم در باب آن نقش؛ و رسمِ رجم اسب
بهشرح بگفتم، و نیز قصهٔ بدل کردن اسب سیاه، و با سلطان مخاطرهٔ آویختن مرده
که دیوانیان کرده بودند به فرمان حاجب بزرگ بگفتم. پس چون خواستم واقعهٔ مجذوبان
بنویسم و این قوم بددین که خواجگی ما به گور میگذارند، دو مردمک سبزکردهٔ کودک
دیدم دوخته بر من. تا طلسم آن دو زمرد که پسر داشت بشکنم سیاق هر عبارت که نوشته
بودم دیگر کردم و یکی دو عبارت بیاوردم که این رسمِ دور بر اسب نهادن و رجم کردن به
پایان دور به اشارت نیای من بوده است ابوالقاسم وراق. پس حدیثی چند از ذکای امیر
ناصربنمنصور در افزودم تا سلطان بنگرد که پیشینیان که بودهاند و این رسمها
عامهٔ خلق را چرا نهادند. شمهای نیز بگفتم در باب جواز انتظار هر موعود. اما دست
به فرمان نبود و بهناگهان کاغذ دیدم منقش به صورت آن نقش. صورت به زیر بستر نهان
کردم و باز بر سر حکایت شدم و سطری چند نوشتم در باب قربان کردن آدمی که رسمی
قدیم بوده است و هر روایت که دیده بودم به کتب میآوردم و حکمت زندان و بند و
شکنجهٔ عاصیان بر ملک و ملک ذکر میکردم و اصناف عاصیان از خارجی و قرمطی و مزدکی
و غالیان و سپیدجامگان و آن موعود که هر قوم چشم داشتهاند. اما آن دیو که در من
افتاده بود قلم بگرداند و دیگرباره همان نقش بر کاغذ صورت بست. آنگاه دیگر نه
من که آن دیو آن نقش میکشید. چون بانگ نماز برخاست ضعف تن غالب آمد. پهلو به بستر
نهادم تا مگر لختی بیاسایم، پس حدیث به پایان برم و بر سلطان عرض کنم مگر آب رفته
به جوی باز آید. در آن ضعف و اضطراب صدایی شنیدم، کسی شیون میکرد. کودک خویش دیدم
بر سینهٔ مادر نشسته، کارد در دست، که: "این نقشها در آتش چرا؟"
گفتم: "کسی نیست تا بر پیری من رحمت آورد؟"
تا آن شیون و شغب خاتون بیش نشنوم دو پهلوی بالش بر دو گوش نهادم و تا دیری چشم
ببستم. در آن تب نه که کورهٔ حدادی دستی سرد عرق پیشانیم پاک میکرد و یک یک موی
عرقکردهٔ محاسنم به سرانگشت باز میکرد. پس سرم بگرفت و بر بالش نهاد و ملحفه
بر من کشید. گفتم، مگر مادر است که استغاثهٔ مرا لبیک میگوید، بدلِ خدای. و
دیری بود تا والد و والده فرمان یافته بودند و هر دو خاکشده. بنگریستم آن دو
زمرد دیدم سبز، غلتان میان اشک، و دو طرهٔ سیاه خفته بر گونهها.
راقم گوید، این بود قصهٔ بوالمجد و آن نقشها که کشیده بود. و قصهٔ این نقشها
خود دراز است. بوطاهر دبیر به منشآت دیوانی گوید: "هر روز سواری را از آنِ امیر به
زخم کارد میکشتند. با یکی این نقش یافتند. گفتند تا خانهٔ مردمان بجویند و با هر
که این نقش بیابند آن کنند که با کافران. پس به حکم حاکم شرع تنی چند بر دار کردند
و دست و پای یکی بریدند. تا آن روز که غلامکی از آن بوالمجد را باز داشتند و خانهٔ
این دبیر جستند. گویند به صندوقی چوبین صورت بزرگِ سپیدجامگان یافتند بسیار و هم
بالاپوش خونین آن سوار. و نیز گفتهاند، رسالهای یافته آمد در باب مذهب
سپیدجامگی به خط بوالمجد."
بوالمجد در این باب گفته است: "پس قاضیالقضاة آن غلامک خانهزاد من در پیش کرده
بود که: "اینت غلامیکه تو پروردهای!" آنگاه خانهٔ من جستند و آن نقشها و
بالاپوش یافتند، و به حجرهٔ زید گیسویی سیاه و خماندرخم، معطر به مشک و
گلابزده. گفتند، گیسوی شمسیه است. پس غلام را دستوپایبستهبازداشتند که شمسیه
را هم او کشته است. و خدای داناست که این تهمتی بود که بر او بستند که شمسیه را
از پس آویختن آن سوار سودا غالب شد، همهروز گیسوی بریدهاش بهدست به میدان شهر
میرفت و بر خویش زخم میزد. گویند، یکی دو همت کردند مگر آن کارد از او بستانند
اما با دیو درون او برنیامدند. پس بگریخت. و این زید مرا گفت، یافتیمش پیش پای آن
نقش، سردشده. و نیز گفت، این گور که امروز پیش پای آن نقش هست گور اوست."
بخش چهارم داستان را از اینجا بخوانید