با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان برگزیده ماه


 
معصوم پنجم/ قسمت سوم

 

گفت: "تا نخواهی نبینی، و تا نبینی ندانی که در این دور که ماییم بر هر کوردلی چون تو درِ تمییز بی‌رنگ را ‏از هرچه‌رنگ بسته‌اند."‏

چون لجاج بیش کردم به خشم گریبان جبهٔ من بدرید و آن پیرهن بوقلمون بر کند، پس عریانم در پیش کرد و ‏هر کس را گفت: "کیست که خواجگی این پیر به دو دینار بخرد و آنچه ‌اوست به این غلام باز پس دهد؟"‏

رندی دو قلاش خواندن آن بیت بگذاشتند و بدان‌گونه که بندگان خرند به بازار خناسان هر عضو من باز ‏می‌دیدند که: "بدین بازو گاو آهن نکشد و بدین پای کوبیدن انگوردانه ‌به چرخشت نتواند."‏

زید یکی را به الحاح گفت: "یک دینار اگر دست دهد کفایت است که این پیر دبیری نیک داند."‏

گفتند: "آن طرز را اینجا کسی به پشیزی نخرد، اگر خط بنویسد بدین زبان که بیت می‌خوانیم هزار دینار ‏بدهیم."‏

هر یک را گفتم: "از خشم امیر بترسید که این رسم که شما دارید رسم بندگی به جهان برخواهد ‏انداخت."‏

یکی تیغ بر کشید و غلام را داد که: "اگر زبانش ببری شاید کسی بر تو رحمت آورد و از قید این خواجه‌ات ‏برهاند."‏

زید مرا گفت: "چه ‌می‌گویی؟"‏

گفتم: "مگر نمی‌بینی که قصد جان من کرده‌اند؟"‏

هر کس به تیغ جامهٔ ‌آن دیگری می‌درید. غلام گفت: "خاموش باش تا ندانند که خواجگیت نه ‌جامه ‌که ‏پوستی است بر این بوالمجد که تویی."‏

پس تیغ مرا داد و جامه‌اش بنمود. گفتم: "نمی‌ترسی که تیغ مرا می‌دهی؟"‏

بنگریست نه‌ بدان دو مردمک سیاه ‌که زید داشت. چار و ناچار جامه‌اش بدریدم که طبالان با آن نرم‌نرمک ‏پایی که هر کس می‌کوبید همساز شده بودند. غلام نیز پای کوبیدن آغاز کرد. با خود گفتم، به خانه‌ باید ‏شد که با این دیوانگان به حجت برنیایم که کس ندیده است مرده‌ٔ نامرده ‌را سماعی اینگونه کنند. اما راه ‏‏‌بیرون‌شدی نبود که هر کس دست در حلقه‌ٔ بازوی رفیقی کرده، به ضرب طبل طبالان پای می‌کوبید، نه‌ گرد ‏گور، که گرد بر گرد من و آن اسب و این زید. بر خاک بنشستم و گریه ‌بر من غالب شد که دیدم هر کس تیغ ‏بر پر شال یا کمر نهاده، مرا می‌نگرد، همانگونه که مردمان به پایان هر دورِ اسب می‌نگرند به میدان رجم ‏اسب. چون سر برداشتم غلام را دیدم که آن جامه‌ها همه به گور می‌ریزد و آن جامه‌ٔ دیوانی من نیز. به ‏الحاحش گفتم: "اگر قربان خواهید کرد لامحاله‌ بگذارید دو گانه‌ای بگزارم یگانه ‌را."‏

گفت: "مگر این نه‌ نماز است که ما می‌گزاریم؟"‏

گفنم: "این بدعت است که آورده‌اید."‏

گفت: "مگر نشنیده‌ای که صاحب آن نقش گفته است، هرکس بتخانه ‌براندازد که رسم بت‌پرستی برخواهم ‏انداخت، بنگرید تا خانه‌ای نکند از سنگ که خانهٔ ‌اوست؛ و گوش دارید تا نگوید راه‌ بدو من دانم. و نشان هر ‏کذاب آنکه پرده‌دار اوست و پرده‌ و حجاب او و اگر دیر یا زود بت او و بتخانه ‌هم او، پس قوم و اهل خویش را ‏نیز این شغل پرده‌داری بنهد به ارث."‏

گفتم: "این زندقه است."‏

گفت: "اما کافرید شما."‏

برخاستم به خشم که: "راهم دهید که خانه‌ اگر ما می‌پرستیم، یا قوم و اهل او را، نقش‌پرستان‌اید ‏شمایان."‏

غلام دستم بگرفت و در حلقهٔ ‌مجذوبان کشاند. دوری چند افتان و خیزانم می‌برد. فریاد زدم: "مگر نمی‌بینی ‏که پیرم؟"‏

گفت: "تا پیریت نماند پایی می‌جنبان."‏

به اکراه‌ پایی می‌جنباندم و سری، چنان‌که هرکس می‌کرد. اما آن بیت نمی‌گفتم و زید و آن غریبان را در دل ‏لعن و طعن می‌گفتم. زیدِ غلام این منافقی مگر به صرافت دل دریافت، دستم بکشید، پس قفایی بزد که: ‏‏"لعنت بر این خواجگی که تو داری، به خانه‌اندر آمده‌ای اما همچنان دق‌الباب می‌کنی."‏

موافقت را آن بیت گفتم و پای به ضرب طبل طبالان و آن صدای سنج دادم و با آن حلقه‌ دوری چند برفتم و تا ‏آن نفاق در من نماند رشتهٔ ‌احتجاج عقلی گسستم و آن‌همه حدیث که در کراهت سماع و تغنی بر یاد بود ‏به باد دادم. پس صفایی چنان روی نمود که نه ‌آن پیرک بوالمجد به جای بود و نه‌آن غلامک و آن غریبان، که ‏ما بودیم رقصان به گرد آن اسب و آن خواجگی که در خاک کرده بودیم. چون طبالان و سنج‌زنان مقام ‏بگرداندند هر چه‌ پای که بود غلت‌غلتان مقام دیگر کردند و دست‌ها نه ‌بر اختیار که به ضرب آهنگ حلقه‌ٔ هر ‏دست دیگری بگذاشت و بر آمد بر شانه‌ها، رقصان و چرخان، همانگونه که ماران کنند چون از سبد برآیند به ‏نای نی هندو. پس وقت شد که هر دست نه‌ دست منی یا غیر منی که بال بال پرنده‌ای بود بزرگ که ما ‏بودیم.‏

راقم این قصه‌ گوید این بود وصف آن سماع که بوالمجد کرده بود. و اگر معاندی گوید که اینگونه سماع به ‏سنت منکر افتاده است، گوییم این عاشقان نقش مذهب سلوک داشته‌اند و این سنت اهل ظاهر را که ما ‏می‌گوییم همه را منکر بوده‌اند. و اما در باب سماع قول‌ها است هر یک نه‌ بر مزاج اهل ظاهر. و قصه‌ٔ این ‏زید غلام اینکه به روایت معاندان بر مذهب سپیدجامگان بوده است به سرّ، و خواجه‌ بوالمجد به اغوای او ‏این مذهب گرفته است. و قولی نیز هست به نقل از بوطاهر دبیر که بیعت سپیدجامگی ــ که گفتیم به ‏مسح خون بوده است و خاک‌ــ هم این غلام از بوالمجد بستده است. پس این سخن بوالمجد که: "همهٔ ‏دبیران حاشیت امیر گواه‌اند که من‌بنده ‌از هر بدعت که آورده بودند از خرم‌دینی و سپیدجامگی کاره بوده‌ام" ‏بر روزگار مشغولی او حمل کنند و گویند، چون معزول شد مرتد شد. و این رساله‌ که ما داریم گواه‌ بیارند. و ‏هم بوطاهر دبیر گوید به منشآت که، وصف آن حالت‌ها که بوالمجد دیده است بر سپیدجامگی او گواه ‌نباشد ‏که دبیران گاه‌ فتنه‌ٔ کلام شوند و به گونهٔ عاشقان کنند آنچه ‌معشوق بگوید، یا بخواهد، و چون از سر این ‏معاملت برخیزند خود ندانند که این چرا گفته‌اند و آن وصف از چه ‌روی کرده‌اند. و راقم گوید: از آن جمله ‏است آنچه ‌به رساله‌ٔ بوالمجد هست در وصف آن سماع و نیز آنجا که گوید:‏

‏"در غلبات آن وجد همهٔ اسرار دریافتم به چشم سر و آنچه ‌این قوم گویند که خوانده‌اند در کتابی یا آورده‌اند ‏به نقل از قائلی بی‌قدر شد. اما دریغ که افشای اسرارم اجازت نیست، چه شرح هرچه ‌ما را نمودند با غیر ‏گفتن کفران نعمت است. پس اگر کسی گوید که صاحب ان نقش بر آمد‌ از گور، بالاپوشی خونین بر دوش، ‏و یا کاتبی آورد که پرنده‌ای دیده‌اند هر پر به رنگی بر سر این حلقه ‌که ما بوده‌ایم پران، دروغی ساخته‌اند از ‏بر خویش، که تا من با خویشتن بودم نه‌سوار دیدم و نه‌ مرغ که هر چه بود از این جادوانه‌ چیز‌ها نبود؛ یا خود ‏آنگونه بود که این مشتی کاتب درگاهی حکایت نتوانند کرد. اما آن غلامک در این دخمه‌ شبی مرا حدیثی ‏کرده است که چون اینک گذشته است اگر من بگویم بر ذمت او ننویسند."‏

راقم گوید، در این نسخت که ما به نقل از آن این حدیث می‌گزاریم، برگی چند هست همه مخدوش و ‏مغلوط و هر عبارت که هست در این زبان که ما می‌نویسیم به هیچ تأویلی راست نیفتد. و اگر جای‌جای ‏پارسی‌گونه چیزی باشد همه شطح است که شرح هر یک را دفترها باید. اما اگر گویند که ناسخان با ‏هرچیز که نه‌ بر مذاق اهل ظاهر بوده است چنین کرده‌اند، گوییم؛ آنگاه‌ که قصهٔ ‌آن غلامکِ بوالمجد ــ زید ــ ‏بیاریم که در بند چرا افتاد و با او چه‌ رفت تا گذشته ‌شد، هر کس بداند که در آن حال که او بود از شطح و ‏رمز گریز نبوده است. و شاید که با دبیر درگاهی که بیش و کمی‌ می‌نگارد، حرمت قلم را، سخن جز به ‏اشارت و رمز نتوان گفت. پس بر سر قصه ‌باید شد که هر صاحب‌قلم داند که کاتبان هر چه ‌رمز که هست ‏بدین حدیث‌ها نهان کنند.‏

راوی گوید: چون به صحت آمدم خانگیان گفتند: "چند روزی است تا خفته‌ای."‏

گفتم: "شکر خدای را که آن غریبان و تشییع مردهٔ ‌نامرده‌ و آن سماع که ما کردیم به رسم سپیدجامگان ‏خوابی بود."‏

گفتند: "این که تو می‌گویی ما هیچ ندانیم، اما خواجه‌ را دو غریب روی‌پوشیده ‌آورده بودند بر دوش که بر ‏گوری یافتیمش گریان."‏

گفتم: "لا حول و لا قوة الا بالله."‏

پس دیری لرز بر من افتاد و سرما چندان زور کرد که خاتون را گفتم: "هرچه ‌به‌دست توانی کرد بر من ‏بیفکن."‏

چنین کرد، اما افاقه‌ نمی‌کرد، و دست و پای بر جای ساکن نمی‌شد. می‌گفتم: "بپوشانید مرا، به هرچه‌ ‏دانید بپوشانید، یا هیمه‌ٔ بسیار آتش کنید."‏

پس خادمی ‌به طلب طبیبی برفت و از فرزندان و اهل هر که بود دست و پای من می‌گرفتند تا مگر آن ‏خلجان ساکن شود. در اثنای آن هیاهو و آن‌همه اضطراب که می‌کردند دانستم که از هر آتش که کنند و ‏آنچه ‌جامه ‌که بر من بیفکنند هیچ کار نیاید که مَثَلِ من و آن پایکوبی و دست‌افشانی که کرده بودیم و این ‏جامه‌ها مَثَلِ ناردانه‌های بسیار است به پوست که چون بسیار شوند و زور کنند پوست را لامحاله ‌کفته ‏‏‌کنند، پس دانه‌ها بریزند و بر خاک بپراکنند. گفتم: "این زید را بخوانید که حقیقت واقعه‌ٔ ما او داند."‏

گفتند: "از آن روز باز که با تو برفت نیامده است. و اینجا هر روز از حضرت سلطان کسی می‌آید که این ‏غلامک می‌جوییم که به طمع اسبی قصد جان دبیر ما کرده است."‏

گفتم: "این تهمت است. و اگر نیز اسب برده است من او را بحل کردم."‏

گفتند: "اسب هست که خود بیامد و زین و افسارش به‌جای بود."‏

چشم بربستم و سورهٔ ‌علق خواندم به تکرار تا دست و پای ساکن شد، اما خاطر مجموع نمی‌شد. صاحب ‏آن نقش می‌دیدم و تب پوستم می‌گداخت چندان که گفتی فاجری را بر تن جامه‌ای کنند از قطران مذاب. ‏پس وقت آمد که این آتش نه‌ بر ابراهیم که بر این بوالمجد به ثواب آن‌همه حدیث که نوشته بود گلستان ‏کنند، و من آن می‌گفتم که پسر مریم گفته بود بر آن صلیب، چون بدلِ آبْ سرکه‌اش به دهان ریختند؛ یا ‏حسین علی بفرمود در وقت که به میدان درآمد تنها و تشنه‌لب و با او از جمع اقارب و معتقدان هیچ‌کس نه. ‏شمس به نصف‌النهار ساکن بود و کبوتری بسته‌ پر و پای می‌گردید در خون بسیار کبوتر که قربان کرده بودند ‏پیش از او. و از عرش تا فرش به هر جای دری را می‌بستند. و اینجا به خانهٔ ‌من، عیالی از آن من به ‏های‌های می‌گریست.‏

چون چشم گشودم خانه ‌پر دیدم از اقربا و رفیقان، و طبیبی که بر او حق نعمت داشتم. یکی گفت: ‏‏"عماری به مسجد باید برد که خواجه ‌بازداده‌اند."‏

پس چشم می‌گرداندم و با هرکس سخنی می‌گفتم در باب شهر و با بوطاهر دبیر گفتم که این زید را ‏وساطت کند تا نیازارند که خانه‌زاد من است. چون خانه ‌از اغیار خالی شد کودک خردسال خویش نیافتم، با ‏مادرش گفتم، گفت: "از روی پدر شرم دارد."‏

بر خادمی‌بانگ زدم که: "بیاوریدش!"‏

خادم پسر بیاورد دست‌و‌پای‌بسته. گفتم تا دست و پایش بگشایند که نخواهد گریخت. چنین کردند. پسر بر ‏بالین من نشست. پس هرکس را گفتم که با فرزند چیزی خواهم گفت. چون خالی کردند، او را گفتم، برخیز ‏و هر چه‌ نی که هست بیاور و کاغذی چند که چیزی خواهم نبشت. و به گوشهٔ ‌چشم بنگریستم تا چه‌ ‏کند. آن دو دست کوچک و سفید بر زانوان نهاده بود و به هر دو چشم فرود پای خویش می‌نگریست. ‏دستی ستون تن کردم شاید که ضعف پدر ببیند، شانه‌ام بگیرد و بالش راست کند. همچنان ساکن بود و ‏چشم حتی نمی‌گرداند، تو گویی نه‌ کودکی که بتی بود به معبد هندوان بر صفه ‌نهاده. گفتم: "بر این پیر ‏پدر ببخشای که در آن واقعه‌ خطایی اگر رفت..."‏

خاتون مگر بشنید، بانگ زد: "با نوبالغی، طفلی، چه‌ جای واقعات گفتن است؟"‏

و خود به خشم در آمد، هزاربیشه ‌و قلمدان و چارپایه‌ام بیاورد و هرچه‌ کاغذ که بود. پس در ایستاد تا مگر ‏بفرماییم پسر را دست و پای ببندند که از آن روز باز که مردمک سبز کرده است هیچ آفریده ‌با دیوِِ او برنیاید. ‏گفتم: "آن دیو اگر هست از امروز باز در پدر افتاده است، ما را بند بایست بر نهاد."‏

پس با آن ضعف و رخوت که مرا بود سطری چند نوشتم در باب آن نقش؛ و رسمِ رجم اسب به‌شرح بگفتم، ‏و نیز قصهٔ ‌بدل کردن اسب سیاه، و با سلطان مخاطرهٔ ‌آویختن مرده‌ که دیوانیان کرده بودند به فرمان حاجب ‏بزرگ بگفتم. پس چون خواستم واقعه‌ٔ مجذوبان بنویسم و این قوم بددین که خواجگی ما به گور می‌گذارند، ‏دو مردمک سبزکرده‌ٔ کودک دیدم دوخته‌ بر من. تا طلسم آن دو زمرد که پسر داشت بشکنم سیاق هر ‏عبارت که نوشته بودم دیگر کردم و یکی دو عبارت بیاوردم که این رسمِ دور بر اسب نهادن و رجم کردن به ‏پایان دور به اشارت نیای من بوده است ابوالقاسم وراق. پس حدیثی چند از ذکای امیر ناصربن‌منصور در ‏افزودم تا سلطان بنگرد که پیشینیان که بوده‌اند و این رسم‌ها عامهٔ ‌خلق را چرا نهادند. شمه‌ای نیز بگفتم ‏در باب جواز انتظار هر موعود. اما دست به فرمان نبود و به‌ناگهان کاغذ دیدم منقش به صورت آن نقش. ‏صورت به زیر بستر نهان کردم و باز بر سر حکایت شدم و سطری چند نوشتم در باب قربان کردن آدمی‌ که ‏رسمی ‌قدیم بوده است و هر روایت که دیده بودم به کتب می‌آوردم و حکمت زندان و بند و شکنجه‌ٔ عاصیان ‏بر ملک و ملک ذکر می‌کردم و اصناف عاصیان از خارجی و قرمطی و مزدکی و غالیان و سپیدجامگان و آن ‏موعود که هر قوم چشم داشته‌اند. اما آن دیو که در من افتاده بود قلم بگرداند و دیگرباره ‌همان نقش بر ‏کاغذ صورت بست. آنگاه‌ دیگر نه‌ من که آن دیو آن نقش می‌کشید. چون بانگ نماز برخاست ضعف تن غالب ‏آمد. پهلو به بستر نهادم تا مگر لختی بیاسایم، پس حدیث به پایان برم و بر سلطان عرض کنم مگر آب رفته‌ ‏به جوی باز آید. در آن ضعف و اضطراب صدایی شنیدم، کسی شیون می‌کرد. کودک خویش دیدم بر سینه‌ٔ ‏مادر نشسته، کارد در دست، که: "این نقش‌ها در آتش چرا؟"‏

گفتم: "کسی نیست تا بر پیری من رحمت آورد؟"‏

تا آن شیون و شغب خاتون بیش نشنوم دو پهلوی بالش بر دو گوش نهادم و تا دیری چشم ببستم. در آن ‏تب نه‌ که کورهٔ ‌حدادی دستی سرد عرق پیشانیم پاک می‌کرد و یک یک موی عرق‌کردهٔ ‌محاسنم به ‏سرانگشت باز می‌کرد. پس سرم بگرفت و بر بالش نهاد و ملحفه ‌بر من کشید. گفتم، مگر مادر است که ‏استغاثه‌ٔ مرا لبیک می‌گوید، بدلِ خدای. و دیری بود تا والد و والده ‌فرمان یافته بودند و هر دو خاک‌شده. ‏بنگریستم آن دو زمرد دیدم سبز، غلتان میان اشک، و دو طرهٔ ‌سیاه‌ خفته‌ بر گونه‌ها. ‏

راقم گوید، این بود قصهٔ ‌بوالمجد و آن نقش‌ها که کشیده بود. و قصهٔ ‌این نقش‌ها خود دراز است. بوطاهر ‏دبیر به منشآت دیوانی گوید: "هر روز سواری را از آنِ امیر به زخم کارد می‌کشتند. با یکی این نقش یافتند. ‏گفتند تا خانه‌ٔ مردمان بجویند و با هر که این نقش بیابند آن کنند که با کافران. پس به حکم حاکم شرع تنی ‏چند بر دار کردند و دست و پای یکی بریدند. تا آن روز که غلامکی از آن بوالمجد را باز داشتند و خانه‌ٔ این ‏دبیر جستند. گویند به صندوقی چوبین صورت بزرگِ سپیدجامگان یافتند بسیار و هم بالاپوش خونین آن ‏سوار. و نیز گفته‌اند، رساله‌ای یافته ‌آمد در باب مذهب سپیدجامگی به خط بوالمجد."‏

بوالمجد در این باب گفته است: "پس قاضی‌القضاة آن غلامک خانه‌زاد من در پیش کرده بود که: "اینت ‏غلامی‌که تو پرورده‌ای!" آنگاه‌ خانهٔ ‌من جستند و آن نقش‌ها و بالاپوش یافتند، و به حجره‌ٔ زید گیسویی ‏سیاه ‌و خم‌اندرخم، معطر به مشک و گلاب‌زده. گفتند، گیسوی شمسیه است. پس غلام را ‏دست‌وپای‌بسته‌بازداشتند که شمسیه‌ را هم او کشته است. و خدای داناست که این تهمتی بود که بر او ‏بستند که شمسیه ‌را از پس آویختن آن سوار سودا غالب شد، همه‌روز گیسوی بریده‌اش به‌دست به میدان ‏شهر می‌رفت و بر خویش زخم می‌زد. گویند، یکی دو همت کردند مگر آن کارد از او بستانند اما با دیو درون ‏او برنیامدند. پس بگریخت. و این زید مرا گفت، یافتیمش پیش پای آن نقش، سردشده. و نیز گفت، این گور ‏که امروز پیش پای آن نقش هست گور اوست."‏


 

بخش چهارم داستان را از اینجا بخوانید
 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ