با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان برگزیده ماه


 
معصوم پنجم/ قسمت چهارم

 

راقم گوید، در تواریخ ایام و کتب متأخر در باب گذشتن امیر شرف‌الدین محمود روایت‌هاست هر یک نقیض ‏آن. گفته‌اند، شب‌هنگام اسبی کهر به درگاه ‌آمد، خونین‌یال. فریاد گیر و دار از

 دربانان برخاست که: "دیوی ‏است."‏

جمعی گفته‌اند که: "سروش بود به صورت اسبی."‏

روایتی نیز هست که این اسب کهر همان بود که بدلِ اسب سیاه ‌به باب‌الشرق می‌بردند همچنان، و ‏هرکس ریشخند می‌کرد که مگر نه‌ صاحب آن نقش آویخته‌اید؟ پس سنگ می‌انداختند بر اسب یا هر خادم ‏که با اسب بود.‏

و نیز نقل است که مشتی غوغا بر آن پیادگان و پاسداران تاختند و سرهاشان برداشته بودند، اما اسب از ‏میانه ‌گریخت. پس هیاهو کردند که اسب را رجم باید کرد تا هیچکس را این رسم بیش راه‌ نزند.‏

اما به سیر سلطانی نوشته‌اند که اسب به پایان دور بیم جان را به درگاه‌ امیر آمد. و سلطان خود از غرفه‌ ‏انبوهی خلق دیده بود و آن اسب را. دربانان را بفرمود تا پل فرو نهند و دروازه‌ بگشایند و اسب را پناه‌ دهند و ‏با کمانداران گفت که از خلق هر که دلیری کرد به تیر بدوزند. ‏

خواجه‌ بوطاهر دبیر درگاه‌ نیز همین روایت آورده است، به‌اختصار. آنگاه‌ گوید: "چون در بگشادند اسبی ‏یافتند خونین‌یال، بی‌زین و لگام. گویند، اسب سه‌بار آستانه‌ٔ سرای امارت بویید، و هر بار شیهه‌ای زد بلند. ‏اما این قول که هم از راه ‌به تالار درآمد و ابتدا را از حاجب‌الدوله‌کرد به بوسیدن دست و گردن، دروغی بیش ‏نیست. و دروغتر از آن این روایت است که اسبی زخم‌خورده‌ و به مظالم آمده‌ زره‌ خیلتاش به دندان بخاید و ‏گرد سرهنگ خاصهٔ ‌سلطان طواف کند و یا کلاه ‌طلحک به ضربت سم بیندازد؛ که من‌بنده‌ از خادم خاص ‏شنیدم که نه ‌اسب که دیوی بود، چون به میدان درآمد گرد بر گرد می‌گشت و هرکس را به ضربت سم زخم ‏می‌زد. پس امیر لشکر بفرمود تا به کمندش بگیرند و اگر نه‌ به زخم شمشیر پی کنند. امیر از ایوان بانگ زد ‏که: "این فرستادهٔ ‌حق است بر ما، تیمارش باید کرد و زین بر نهاد که سوار خواهیم شد."‏

از خاصگان یکی دو با امیر گفتند: "این مخاطره است."‏

این خادم گفت، امیر پیر بود و گوش گران کرده ‌و از سرای تا سرایش به تخت روان می‌بردند. من‌بنده ‌پیش ‏رفتم و زمین بوسیدم، سه‌بار، و به الحاح گفتم: "اگر سلطان را سر سواری کردن است بفرماید تا اسب ‏خاصه ‌زین کنند."‏

امیر به آن عصا که داشت بر سر من زد که: "مگر نه صاحب ‌آن نقش ــ اگرش نمی‌آویختیم ــ بر این ‏چارپای می‌نشست؟"‏

پس بفرمود تا تخت روانش تا پیش پای اسب برند که زین‌کرده‌ و لگام‌بسته ‌بر فرودِ صفهٔ ‌میدان ایستاده بود، ‏کف‌کرده‌دهان و شیهه‌زن. پس امیر را بر اسب بنشاندند و یکی دو عنان اسب بگرفتند و دوری چند در میدان ‏کوشک می‌بردند.‏

راقم گوید، این بود قصهٔ ‌آمدن آن اسب به درگاه ‌و سواری امیر. اما در این نقل‌ها که هست و آن روایات که ‏در سیر این سلطان آمده است در باب گذشتن امیر که چون شد و این اسب میدان کوشک چگونه گذاشت ‏و به شهر شد به تاخت هیچ عبارت نیست و بوالمجد نیز این قصه ‌نیاورده است. بوطاهر دبیر نیز گرچه ‌از ‏هلهلهٔ ‌پردگیان امیر گوید و پایکوبی کودکان از غرفه‌ها و آن غریو خلق که به‌ناگهان اسب دیده بودند و پیر ‏سوار، جبهٔ ارغوانی بر دوش، از گسیختن افسار و برداشتن سوار نگوید و تنها مراثی امیر بیاورد، پس قصه‌ٔ ‏بند نهادن بوالمجد بگوید که چون شد و در بند چرا افتاد.‏

ابوالمجد وراق گوید: چون خانه‌ٔ من به غارت بردند و هرچه ‌بماند سوختند به خانه‌ٔ دوستی نهان گشتم. پس ‏شبی خوابی دیدم هول. آن دوست را گفتم: "چار و ناچار به درگاه‌ باید شد که قران این سلسله ‌نزدیک ‏گشته است."‏

گفت: "دیری است تا تو را می‌جویند که بر دار خواهیم کرد که این آشوب او کرده است."‏

گفتم: "اگر این بلا از سلطان بگردانم از این‌همه باک نیست."‏

گفت: "فردا نیز به حضرت توان شد که اکنون دیری است برف می‌بارد و گیر و دار سواران است و غوغای ‏عامه."‏

گفتم: "من نان این خاندان خورده‌ام، این نصیحت از آنان دریغ نباید کرد."‏

پس چارپایی که داشت فراز آورد و مرا برنشاند و می‌برد که هیاهو شنیدم از هر جانب و سواری چند دیدم ‏که به جانبی می‌تاختند. گفتم، به‌تاخت باید رفت. عنان از آن دوست بستدم و به تاخت رفتم تا دروازه‌ٔسرای ‏امارت. حاجبی دیدم مشعله‌ بر کف، گفتم: "حاجب بزرگ را بگوی که بوالمجد آمده است به پای خویش."‏

گفت: "من اکنون حاجب بزرگ از کجا جویم؟"‏

گفتم: "با یکی از خاصگان امیر بگوی که بوالمجد خوابی دیده است هول و اگر زود یا دیر با امیر بباید گفت."‏

گفت: "چیست آن خواب؟"‏

گفتم: "با امیر توانم گفت یا معبری از آن امیر تا این قران امیر بگردد و شومی‌این بلا دامن ما نگیرد."‏

گفت: "ای بوالمجد من نیز معبری دانم، بنگر!"‏

بنگریستم، همانگونه بود که به خواب، یا خود این خواب بود که دیده بودم: اسبی می‌آمد با زین واژگون و ‏سواری نه. ‏

گفتم: "خدای من، این همان اسب کهر است که به درگاه‌ خواهد آمد تا سوار خویش بجوید."‏

حاجب گفت: "لعنت بر این جادو مردی که تویی."‏

گفتم: "ای حاجب گوش دار تا امیر بر این اسب ننشیند."‏

گفت: "و تو ‌ای جادو بنگر تا دیگر چه‌ بینی."‏

چون اسب به تاخت بگذشت، پیری پا در رکاب مانده ‌دیدم، به هیأت باری هیمه ‌بر خاک. گریان گفتم: "وای ‏بر من اگر این امیر باشد."‏

گفت: "هست."‏

پس سواران دیدم همه مشعله‌ در کف. من نیز بی‌خویشتن در پی آنان می‌تاختم و همهٔ شهر برخاسته ‏بودند و از بام‌ها و غرفه‌ها هلهله ‌می‌کردند.‏

این بود قصهٔ ‌گذشتن امیر به روایت بوالمجد. اما در حاشیت رسالهٔ ‌بوالمجد عبارتی هست به قلمی ‌دیگر که ‏تا هفته‌ای امیر را نیافتند که برف انبوه بود. پس هر جای جستند و به میدان رجم اسب دامن قبا یافتند. خبر ‏به سرای امارت رسید که مردمان امیر را یافته‌اند. سواران بیامدند و تیغ در مردمان نهادند. و در عجایب نیز ‏آمده است که آن تاج و عصا و جبهٔ ارغوانی و همهٔ آلات و اسباب سروری که داشت به میدان یافتند، و آن ‏شخص سلطان خود نبود که اسب دیری بود که در همهٔ شهر تاخته بود. در سیر سلطانی آمده است که ‏چون امیر عنان از خادمان بستد که با مردمان این کرامت باید نمود، ابتدا را به جانب باب‌الجحیم شد و ‏سواران سلطانی همه در رکاب می‌رفتند و سرهنگی در پیش می‌تاخت و عامه‌ را دورباش می‌گفت و ‏شاطران پای پیاده‌ هرکس را دبوس می‌زدند تا خاک ببوسند. پس به جانب قبله ‌شد و موکب همچنان ‏هم‌عنان اسب کهر بود که به‌تاخت می‌رفت و عنان از سوار بستده بود. گویند، آن سرهنگ بر در جامع شهر ‏بزرگی را دبوس زد که: "مگر نه ‌این سوار می‌جستید؟"‏

و شاطران شیخی را رنجه‌ کردند و قامتش به زخم دبوس خم کردند بر خاک که: "این است سزای هر که ‏سلطان را به رسم عالمان و شیخان تعظیم نکند."‏

گویند از سپیدجامگان یکی دلیری کرد و سنگی بینداخت. بر پیشانی اسب آمد. سواران تیغ در عامه‌ نهادند. ‏پس هرکس سنگی بینداخت. سرهنگ سپر بر سر دست کرد تا مگر سوار را زخمی‌ نرسد. اما اسب سوار ‏برداشته‌ بود و می‌رفت. بر تل مرادبیک سلطان یله‌ شد و بیفتاد، پای در رکاب مانده ‌و با او سواری نه. گویند ‏آن تاج سلطانی هم بدان تل یافته بودند. و جبهٔ ارغوانی به باب‌الشرق و آن قبا به میدان رجم اسب، و ‏شخص سلطان خود به هیچ مقام نبود. و اسب خود گریخته بود. پس این اسباب و آلات سروری به تابوتی ‏نهادند که: "سلطان است."‏

گویند بر جانب سرای امارت بدان گورخانه‌ که او کرده بود جز این اسباب و آن قبای خَلَق هیچ چیز نیست.‏

و در سفرنامه‌های متأخر آمده است که این رسم رجم اسب از آن روز باز که امیر شرف‌الدین را رجم کردند ‏به میدان رجم اسب برافتاد. و در مسالک آمده است که مثله ‌کردن اسب برانداختند. ‏

اما حدیث بازداشتن بوالمجد از بوطاهر بیاوریم به نقل از منشآت او، آنجا که دبیری نامه ‌بنویسد به حاکم ‏جبال که چه‌ شد و این سلسله‌ چگونه برافتاد:‏

‏"و اما این بوالمجد دبیر درگاه بود که چون سلطان گذشته‌ شد به تهمت جادوی بگرفتند و کلاه ‌طلحکی بر ‏سر، واژگونه بر استری بنشاندند و گرد بر گرد شهر می‌گرداندند و مشتی رند را سیم دادند تا مگر از فراز ‏بام‌ها سرگین و خاکستر بر او بریزند. و هر چهار سوی که بودی مردمان را می‌گفتند که این آشوب بوالمجد ‏دبیر کرده است، به فرمودهٔ ‌قاضی‌القضاة سنگسار باید کرد. اما هیچکس سنگی نینداخت و اگر انداخت بر ‏موکلان می‌زد. چون مردم انبوه‌ شدند و مخاطره بود که بر سواران زنند و بوالمجد را از میانه‌به‌در برند، ‏سواران به دورباش و زخم تیغ غوغای خلق بنشاندند و این دبیر را به قلعه‌ای دربند کردند تا مگر بگوید که ‏این آشوب من کرده‌ام."‏

بوالمجد خود این قصه ‌نیاورده است، یا خود بدین نسخه ‌اندر نیست. و آنچه ‌هست همه سخن از آن غلام ‏است که با او به یک جای در بند کرده بودند و هر روز می‌بردند و شب باز می‌آوردند که: "شهادت می‌ده‌ بر ‏این بوالمجد که سپیدجامه است و جادو، و الا تو دانی."‏

بوالمجد گوید، شبی به الحاح گفتم: "خانمان من سوخته‌اند، و من پیرم؛ اگر امروز و یا فردا فرمان خواهم ‏یافت، خدای را، آخر این پایداری از بهر که را می‌کنی؟"‏

گفت: "تا به خانه‌ٔ تو بودم غلامکی بودم آن تو، اما از آن روز باز که پوست دو پایم به چوب باز کردند مرا از من ‏بستده‌اند."‏

گفتم: "این رسم حلاجی که تو می‌گویی در سنت ما نیست."‏

گفت: "چه‌ جای حلاج!"‏

و به خشم دست من جست و برداشت بدان جانب که گنبدگونهٔ بام زندان می‌بایست بود که: "مگر ‏ندیده‌ای؟ آن آبی را دیری است این مشتی رعنای زن‌به‌مزد سیاه‌ کرده‌اند."‏

پس همه‌شب اسرار در من آموخت که آن نقش چه بود و آن سوار که، و این برنایان مردمک دو چشم سبز ‏چرا کرده‌اند. آنگاه‌ گفت: "تو دبیر درگاه بوده‌ای و می‌نوشتی آنچه ‌سلطانیان با تو می‌فرمودند، اما امروز این ‏حکایت من بر ذمهٔ ‌تو است تا به‌حقیقت بگزاری."‏

و شبی دیگر قصه‌ٔ بیعت کردن به خاک و خون بگفت و حدیث شمسیه، پس گفت، اما واقعه‌ٔ من این بود که ‏چون دژخیمان به خیزران خیس‌خورده‌ام فروکوفتند با خویش می‌گفتم: "من همه اویم، کنید هر چه‌ کنید!"‏

پس نام او می‌گفتم و آن بیت‌ها که در نعت او می‌خواندیم. روزی یکی به منقاش تکه‌گوشتی از ران من ‏برید. زبان به دندان می‌گزیدم، مبادا این مشتی معاند فاجر نالهٔ ‌صاحب آن نقش بشنوند. تکه‌ای دیگر ‏ببریدند، همچنان الحاحی نشنیدند، که دندان پیشین من نه ‌لب زید غلام که لب او خونین کرده بود، و زبان ‏من ــ تا به‌ناخواست سخنی نگوید ــ دیری بود تا شرحه‌شرحه بود. پس یکی شمعی روشن در آن گودال که ‏در گوشت کرده بودند بنشاند. از بن حلق فریادی نه‌ که ناله‌ای برخاست. بنگریستم، ناله ‌از این زید بود. ‏

یکی گفت: "مگر نه‌ صاحب آن نقش را شمع‌آجین می‌کنند؟"‏

بگریستم به‌درد. زید بود. چه‌جای غیر؟ خیزران خیس‌خورده‌ و منقاش و شمع را از بهر مرا فراهم کرده بودند. ‏و صاحب آن نقش مرده‌ یا زنده‌ صاحب نقش بود آویخته ‌بر ستون راست باب‌الشرق. و بدین دخمه‌اندر و ‏هرچه‌ از این دست، این زیدگونه مردمان را باز داشته‌اند به تهمت سپیدجامگی. پس این مشتی دون ‏آدمخواره ‌را با منی و همچون منی کار افتاده بود، و او و هر که چون او که به نقش بنگارند در میانه‌ نه. لب را ‏بیشترک گزیدم حرمت این زید را.‏

دست من بگرفت و جای جای آن زخم‌های به‌چرک‌نشسته‌ام بنمود. پس من که بوالمجدم بگریستم به ‏های‌های. زید نیز بگریست، و ما تا دیری سر بر شانه‌ٔ هم نهاده‌ می‌گریستیم، همانگونه که یتیمان جزع ‏کنند بر جنازهٔ‌پدر. پس در آن نفس آخر به خونابهٔ زخم و هم به خاک مرا سوگند داد تا این قصه‌ بگزارم ‏به‌حقیقت، و به‌لعنت کرد هر ناسخی را که صفت آن نقش و نعت آن سوار بنگارد، و از بهر جاه‌ و مال حدیث ‏این زید فروگذارد.‏

راقم گوید، این قصهٔ ‌زید به هیچ رساله‌ٔ دیگر اندر نیست و در تواریخ ایام و سیر سلطانی و آن منشآت و ‏مسالک و سفرنامه‌ها که گفتیم همه صفت امیر شرف‌الدین محمود است و وصف آن دلیری که او کرد از ‏نشستن بر اسبی کهر و درآمدن به شهر. اما در حواشی کتب ابدالِ عصر از این شطحیات که بوالمجد به ‏نقل از زید گفته است بسیار است.‏

پس بوالمجد گوید: "من‌بنده ‌این تاخت‌و‌تازها پیش از وقت به فراست دیده بودم. اما آن نقش اگر بر ستون ‏راست باب‌الشرق آویخته‌ باشند یا نه، هیچ سود ندارد که بدین دور که بیاید کار از لونی دیگر خواهد بود که ‏آن مردان گرد کرده ‌بر سوار آویخته‌ چون چشم فرو بستند خود دیدند بالاپوشی منقش به رشحات خون بر ‏دوش، و بادپایی به زیر پای. و هر زن اگر شمسیه‌ یا نه‌ چون وقت در رسد گیسوان خم‌اندرخم ببرد و آن ‏پرده‌ها و پردگی و تخت روان‌ها پاک بسوزد، پس اگر بر دار کنند به تهمت جادو، یا دست‌ها ببرند به عقوبت ‏این وجیزه ‌که می‌نویسم خود دانند که من به رویا دیدم خوابی صعب‌تر از آن خواب که حاجب درگاه‌ تعبیرش ‏دیده بود."‏

پس سخنی بیاورد کاتبان را به نقل از پیرش آن زید غلام، که گفت: "بدین دور که تو می‌نویسی کار یک‌رویه‌ ‏نیست تا بگویی حق این است و باطل آن، پس گوش دار تا دنیاپرستان و دین‌فروشانت راه‌ نزنند که تو خود ‏دوبار سوار دیده‌ای و اسب."‏

تعبیر این سخن او آن سوار مرده بود بر آن اسب و دو دیگر خود آشکار است که سوار که بود و اسب کدام.‏

راقم گوید، این بود قصهٔ ‌بوالمجد. مترسلان خود دانند که این قصه ‌چگونه بایست نوشت، که آن مترسلان و ‏کاتبان پیشین به عقوبت آن واقعات که از قبل خویش ساخته بودند در باب صاحب نقش و امیر شرف‌الدین ‏گرفتارند که ما دانیم که حق همه حجاب در حجاب است. و آنکه گوید حجاب برانداخت و مرا بی‌پرده ‌به ‏دیدار آمد، روح می‌فروشد به خروار، که آنچه ‌اوست بی‌حجابْ خود نیست. و بر ستون راست هر باب‌الشرق ‏که هست اگر آن نقش آویخته ‌باشند یا نه، عامهٔ ‌مردمان راست تا به هر جنس دجال که بر اسب بنشیند و ‏راه‌ بنماید از راه ‌نشوند که آنکه اوست نعمت خالق بر خلق حلال کرده است و غلامی ‌زید و خاتونی ‏شمسیه ‌و خواجگی بوالمجدانه‌ بستاند که در حدیث هست که دجال گوید، خدایم و نیست؛ گوید، رسولم ‏از خالق بر خلق و نیست؛ گوید، دلیلم مخلوق را به بهشت و نیست. و اوست کذاب و اوست غول.‏

و نشان آن دور آنکه هیچ‌کس را به هیچ‌حال بی‌برگی نباشد. و حاجت از میان برخاسته ‌باشد. و نیز گفته‌اند ‏چون هیچ‌کس را بر کس سروری نباشد، بند و رجم و قطع ید و قصاص به رسائل شیخان و واعظان بیابند و ‏بس. و هم آورده‌اند به کتب ملاحم که مرادی و مریدی برافتد و جهل مرادف عنقا و سمندر شود که هرکس ‏خواندن داند و نبشتن، و نقش کردن و شاعری. و هرچه ‌از این نوع نه فریضه‌ که ملکه شود. و سماع را منکر ‏ندارند و آدمی‌به‌مَثَل صاحب نقش شود و او در هر گونه زید بکارد و بدرود و آهن تفته‌ کند.‏

و اما این حدیث آن دور بسیار است و هیچ آدمی ‌ندیده است، و این‌همه حدیث که در باب جنت هست از ‏درختان و مرغان و آب‌های روان و چشمه‌های جوشان و هم آن قصه‌های حور و غلمان به‌مثل کوزه‌ای است ‏از آن دریا که هست. پس چه ‌عجب که گفته‌اند: قلم اینجا بر خود بشکافد و هر ناطق صامت شود.‏

اما راقم گوید: آدمی ‌به‌حقیقت در آن دور آدمی بود و آنکه بدان جانب رود هیچ باک ندارد که در بند می‌کنند و ‏یا می‌سوزانند، چنان‌که با زید کردند و یا با آن دبیر، ابوالمجد محمدبن‌ علی‌بن ‌ابوالقاسم وراق.‏
 

پایان
 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ