با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان برگزیده ماه


 
معصوم پنجم/ قسمت دوم


اما حدیث کار من این بود که بدان‌روز، به نیمروز، چاکری از آن امیر بر در سرای آمده بود، تیغ بر کف و اسبی ‏به جنیبت، مرا گفت: "بر نشین که ترا می‌خوانند."‏

گفتم: "بگوی تا چه ‌رفته است بر آن معمران."‏

گفت: "جنیبت برنشین که جز این با من نفرموده‌اند."‏

برنشستم، بی‌دستار، و جامه ‌بدل‌ناکرده‌ و به دست و پای بمرده، و همهٔ راه ‌شهادتین می‌خواندم که بر ‏جان خویش ایمن نبودم، از آنجا که معاندان دیری بود تا خاک تخلیط در قدح جاه‌ من ریخته بودند که در سرّ ‏سپیدجامه است. چون در آمدم امیر ماضی شرف‌الدین محمود را پیری دیدم شکسته ‌با محاسنی سپید و ‏ابروان فروهشته‌ بر دو چشم، جبهٔ ارغوانی بر دوش، تکیه‌داده‌ بر عصایی آبنوس و بر دو جانب دو سیاف، تیغ ‏یمانی در کف. امیر با نوک عصا کاغذ به پیش پای من راند، بر گرفتم. نوشته بود: "اذا."‏

امیر گفت: "بلند‌تر تا ما نیز بشنویم."‏

گفتم: "نوشته است اذا."‏

گفت: "کدام آیت است؟"‏
گفتم: "من ندانم، که با اذا آیات بسیار است."‏

گفت: "مناسب این حال کدام است؟"‏

گفتم: "تا ببینم."‏

این گفتم تا مگر روز دیگر گویم، به وقتی دیگر که امیر را حال دیگر باشد و جامه‌ دیگر. امیر به عصا اشارت ‏کرد، سیافی پیش آمد، مرا بر زمین غلتاند، دو انگشت در بینی کرد تا به گونهٔ گوسپندی قربان کند. به ‏دست اشارتی کردم، نه ‌از سر حب جان که عیالان داشتم و تعهد آنان بر ذمهٔ ‌من بود. امیر بفرمود تا دست ‏از من باز دارند و با من گفت: "بگوی!"‏

گفتم: "من ندانم. اما مناسب این حال و این جامه‌ و آنچه‌ دیوانیان کرده‌اند از بدل کردن اسب و یله‌ کردن ‏اسبان سیاه‌، سوره‌ٔ زلزال است."‏

گفت: "بخوان!"‏

خواندم که: "اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها."‏

امیر گفت: "به پارسی بگردان که دیری است تا بدین لغت سخنی نشنیده‌ایم."‏

من آغاز کردم از تفسیر و تأویل که در باب قیامت است آن روز که زمین را لرزه‌ای سخت بلرزاند و هرچه‌ خاک ‏خورده است از جنس آدمی ‌یا به شکم نهان داشته‌ از معادن و گیاه، بیرون ریزد، به فرمان حق، جل و علا.‏

امیر گفت: "ژاژ می‌خایی و ژاژگوی‌تر از تو آن منجم است که این نوشته است."‏

آنگاه‌ بفرمود تا منجم را بجویند. نوابان برفتند و باز آمدند و با امیر گفتند که دیری است تا منجم از دروازهٔ ‏‏‌غربی به‌در شده است. امیر کاغذ بستد و دوپاره‌ کرد. پس بفرمود تا نطع آورند و در پیش پای او بگسترند و ‏ریگ داغ بر آن بریزند. آنگاه‌ هر دو سیاف را گفت تا منجمان را دو دو در پیش پای او گردن زنند. چنین کردند. ‏پس امیر شرف‌الدین محمود ــ که خدایش این جور که کرد بر او نگیرد ــ روی با معمران کرد که: "دل آشفته ‏‏‌نباید کرد که ما دانیم که کار ملک با ما داده‌اند."‏

و به نوک عصا بار بگسست. چون لرزان من نیز با معمران برخاستم، امیر شرف‌الدین محمود دست فراز کرد، ‏تارهای ابروان از دو چشم به یک سو زد و به اشارت سرانگشت فرمود که: " بنشین."‏

نشستم. و تا چشم بر آن سرهای بریده‌ٔ هنوز خون‌چکان نیفتد و قی بر من عارض نشود سر به زیر انداختم ‏و شهادتین خواندم به تکرار. امیر دیری خاموش بود و از جایی صدای هق‌هقی می‌آمد. دو دستی به هم ‏خورد. کسی آمد. می‌دانستم کیست. سبد به دست می‌آمد، و حله‌ای سرخ حمایل دوش. پاهایش را ‏می‌دیدم. خم می‌شود، گاهی موی سری می‌گیرد و گاه ‌از ریش بر زنخدان رسته، و به گونهٔ بارفروشان که ‏سیب در سبد چینند یا امرود یا انار، گنبدگونه‌ای می‌سازد از سر. امیر می‌فرماید: "سری دیگر می‌باید."‏

می‌نگرم، آری سری دیگر می‌باید تا بر آن سه ‌سر آخرین نهند مگر گنبدی شود. دوباره ‌سر می‌جنبانم یعنی ‏که: زهازه. تن‌ها را می‌برند. اما سبد سرها همچنان بر نطع مانده است. امیر فرمود: "در آنچه ‌رفت آیا مجد ‏را سخنی هست؟"‏

گفتم: "امیر بهتر داند."‏

فریاد برداشت که: "مگر نمی‌بینی که به زمزمه‌ چیزی می‌گویی؟"‏

گفتم: "اینان خانه‌زادان بودند، همه معیل، نان و نمکی می‌خوردند و در نیک و بد کار فالی می‌زدند. سیر ‏اختران اگر بر مراد یا نه‌ بر آنان نباید نوشت."‏

همچنان فریاد زد که: "شهادتین بگذار، منم اینک، چه‌ جای غیر."‏

از میان سپیدی تارهای ابروان فروهشته ‌بر چشمان نه ‌دو مردمک که دو شبه بر من دوخته بود. صدای ‏هق‌هقی مرا با خود آورد. فریاد زدم: "گیرم که سر من بر این تره‌بار سران، اما مگر نه‌ صاحب آن نقش ‏می‌جوئید؟"‏

زرگری چربدست و استاد گویی آن دو شبه را در چشمخانه‌ٔ امیر شرف‌الدین نشانده بود. همچنان فریادزنان ‏گفتم:‏

‏"امیر بفرماید بدل این اسب که در خانهٔ ‌برج هست همان اسب سیاه ‌ببندند تا مگر آب رفته ‌به جوی آید."‏

فرمود: "تو نیز همان می‌گویی که این مشتی غوغا؟"‏

و به نوک عصا مرا رخصت رفتن فرمود. چون از درگاه‌ به میدان درآمدم حاجب آمد که امیر فرمود: "با آنان ‏بگوی که از این پس هر که به مظالم آید خون او بر ما ننویسند."‏

به دیگر روز از وضیع و شریف مردمان را می‌دیدی که بارها بر استری نهاده، زنان و کودکان در کجاوه ‏‏‌می‌نشاندند تا از چهار سوی به‌در شوند. مرا سر این کار نبود که نان و نمک این خاندان خورده بودم. پیاده‌ به ‏باب‌الشرق شدم. سواران و پیادگان دیدم همه تیغ در کف، به صف ایستاده. چون مردمان انبوه‌ شدند کوتوال ‏از مزغل فرو نگریست و به معتمدی اشارت کرد، پیادگانی چند به میان مردمان آمدند و خواجه‌عزیز را از استر ‏به زیر کشیدند و از پلکان برج به درون بردند. گویند بدین دور نخستین سر که از اهل این شهر از کنگره ‏‏‌آویختند سر همین خواجه بود.‏

از آن روز باز دروازه‌ها بستند و شهر شهربندان شد که هیچکس را جواز رفتن نبود مگر کاروانیان را که ‏دسته‌ای سوار همراه‌شان می‌کردند که می‌گفتند حرامیان راه‌ یکی دو کاروان زده‌اند. چنین بود تا به سال ‏هفتم که گفتند پدید آمده است. گویند نخست کولیان شهربندان شده‌ از او گفته بودند؛ یا درویشی با ‏کاروانی رفته ‌و بازآمده. آنگاه ‌هرکس چیزی بر آن می‌افزود. و اما هر چه بود یا هر چه‌ می‌گفتند، گر چه ‌سر ‏فرا گوش دیگری برده‌ یا به خلوت، همه سخن از او می‌رفت چه ‌از سوار و اسب می‌گفتند به هنگام طلوع ‏فجر یا از پیاده‌ای طیلسانی سفید بر دوش. از اینگونه سخن‌ها بسیار می‌رفت که هیزم‌کش پیری را بر ترک ‏نشانده است، جرعه‌ٔ آبی از کوزه‌ٔ دهقانی نوشیده‌ و خلخالی به دخترکی داده، حتی نان درویشی شکسته ‏بود و با او از کسوف گفته بود. منجمان نیز به دوری دیگر همین گفته بودند، اما چون بدین دور از اهل رصد ‏کس نمانده بود چون چنین شد هر چه ‌رفت از او دیدند که آنکه به بام رفت و بر طشت کوبید چشم از او ‏می‌داشت؛ و اسبی اگر افسار گسیخت و تا دروازه‌ به تاخت رفت به بوی او تاخته بود؛ و آن گردباد حتی که ‏از جانب غربی پدید آمد، سیاه ‌و پیچان، چون نره‌دیوی رسته ‌از سلاسل و اغلال سلیمان نبی به رمز خشم ‏او را می‌مانست. لامحاله‌ چه‌ عجب که اگر فروریختن ایوان کوشکی یا افتادن درختی را بر خادم خاص امیر ‏نه ‌از آن گردباد که به اشارت او دیدند! پس این بند فرمودن مشتی عاجز چرا که این گفته‌اند یا به خلوتی ‏آن، که آن گردباد تو گویی دزدی بود به شبی به شبروی در آمده‌ که زین اسب و خود سوار و درفش به هم ‏ناپیچیده ‌از جانب شرق به بیابان گریخت. با این‌همه کسوف دمی ‌بیش نپایید. اما تاخت آن‌همه سوار تا ‏رخنهٔ ‌حصار به سنگ و آهک بگیرند یا مگر درفش به غارت رفته ‌را در بیابان بجویند تنها دور از اسب بگردانید و ‏این باد یا آن کسوف را آغاز دوری دیگر کرد. و به سالی از پس کسوف مرا بند فرمودند و اکنون که این ‏می‌نویسم ده‌سال است که بدین قلعه ‌اندرم، دست و پای بسته. و این قصهٔ ‌من خود دراز است.‏

اما قصهٔ ‌سوار و دیگر کردن رسم رجم اسب این بود که از پس کسوف، به دیگر روز چون صدای سنج ‏برخاست هیچ زنی سکه‌ای نیاز سنج‌کوبان نکرد تا یال اسب به چند قطره‌ای معطر کند. و گرچه‌ جارچیان در ‏همهٔ چارسوق‌ها بانگ در بانگ درانداختند که کاروانی آمده است با طرایف مصر و زنگبار، کسی را پروای بیع ‏و شری نبود که گفتند زنی شمسیه‌نام واله ‌گشته است. کف‌بینی او را گفته بود که سفری در راه ‌داری، به ‏هفته‌ای یا ماهی در می‌رسد، او را ساخته ‌باش. و نیز می‌گفتند شمسیه‌ به رویا اشتری می‌بیند ‏هودج‌بسته، مهار بر گردن رها شده‌ که چون پیش پای او می‌نشیند دستی فراز می‌آید تا پرده‌ٔ هودج به یک ‏سو زند، اما چون پرده ‌به یک سو می‌رود پرده‌ای پدید می‌شود به همان زیب و رنگ و باز پرده‌ای دیگر. ‏روایتی نیز هست که دایه ‌از پس شیون شمسیه ‌دستی یافته است بریده ‌از مچ و هنوز خونین، دامن حریر ‏او به چنگ گرفته. و نیز گفته‌اند که چون شمسیه ‌به هوش می‌آید به رسم عروسان دو دست خضاب ‏می‌کند و ندیمه‌اش را گفته است تا موی سرش باز کند و بشوید و به چشمش تا خماری نرگس گیرد ‏سرمه‌ کشد و ابروان به وسمه ‌کمانی کند و آن دو گونه نه ‌به غازه‌ که به خون کشته‌ٔ عشق گلگونه سازد و ‏خال سیاه ‌میان دو ابرویش گذارد، مگر آنکه اوست پریشانی آن زلف خم اندر خم بگذارد و بدین مشکْ‌دانه ‏‏‌مجموع شود، و دل با او یکی کند. من نیز این‌همه شنیده بودم و یکی دو روز با همهٔ خلق همپا شدم که ‏تخت روانش به دوش می‌بردند و در ملأ عام به هر اسم و نسب که بر زبانشان می‌رفت او را صدا می‌زدند. ‏و از آن پس رسم بر این شد که هر صبحدم مردی چند به در خانهٔ ‌شمسیه‌ شوند، تخت روان او به دوش ‏گیرند و همانگونه که اسب را، از کوچه‌ای به کوچه‌ٔ دیگر برند. اما دیگر هیچ زنی را گلابپاش به‌دست ‏نمی‌دیدی یا مردی را سنج‌کوب که همه از غرفه‌ها و منظرها و گاهی بر درگاه‌ خانه‌ای می‌ایستادند، ‏وردگونه‌ای بر لب. گفته‌اند که نوخطی هر صبحدم چون تخت روان شمسیه ‌می‌دید سر بر ستون غرفه ‏‏‌می‌کوبید و آن‌روز که پیرزنی مجمر در دست به گرد تخت روانش می‌گشت و اسفند در کار آتش می‌کرد ‏چندان سر بر ستون کوبید که آن تودهٔ ‌خاکستری که گویند به کاسهٔ ‌سر اندر هست بر شانه‌ٔ راستش ‏ریخت. این تازه ‌آغاز فتنه‌ شدن بود که از آن پس هر جوانی محاسن رها کرده بود و دستار بر گرفته‌ تا مگر از ‏پس ماهی یا سالی موی سر بر شانه‌اش افشان شود، همانگونه که نقش بود بر ستون راست باب‌الشرق. ‏آویختن آن سوار هیمه‌ای دیگر بر این آتش بود که هیچ‌کس ندیده است که خامی‌چند بتوانند بدین ‏خام‌کاری‌ها آب رفته ‌به جوی آرند. و آن روز که من‌بنده‌ بی‌دستار از خانه ‌به‌در شدم تا سوار بینم، سواران و ‏پیادگان دیدم مردمان را گروه‌ گروه ‌گرد کرده‌ و به ضرب نیزه ‌و دورباش به دروازه‌ می‌رانند تا آن سوار ببینند و ‏این امید از دست بگذارند. اما این نمی‌دیدند که چون آن‌همه خلق به گرد آن نارون حلقه‌زدند هیچ چشمی‌ ‏گشوده ‌نبود. و من نیز چشم از شرم بر زمین داشتم که آویختن آن سوار بر اسبی سپید و شیهه‌زن ‏غلط‌کاری‌ای دیگر بود. و این‌ نه ‌از آن می‌گویم که کلوخ‌اندازان حاشیت درگاه‌ را سنگی به پاداش باید ‏انداخت، اگرچه فراموش کردن آنچه ‌با این پیر رفت از غارت خانه‌ و سوختن و باژگونه بر استر نشاندن و ‏گرداندن در شهر که خواجه ‌بوالمجد سپیدجامه است کاری است سخت صعب. اما آدمی‌ معروض زمان ‏است که آن خانه‌ که آتش زدند خاکستر سالیان پوشانده است و از عیالان و فرزندان و خانه‌زادان این دژبان ‏مانده است، برنایی تندخویی سیاه‌چرده ‌و سرخ‌موی تا آنچه ‌بیند یا نبیند با حاشیت امیر بگوید. و این پیر که ‏منم دیر یا زود جامهٔ ‌عاریت در این بند و دخمه‌ خواهد گذاشت و آنجا خواهد شد که دژبان و دخمه‌ و سخط ‏امیران و تضریب دیوانیان هیچ کار نکند. پس اگر چیزی می‌نویسم عبرت روزگار است تا دیگران که این قصه‌ ‏خواهند گزارد به‌حقیقت بگزارند.ُ‏

اما راقم قصه‌ گوید، حدیث مرده‌ بر دار کردن مردمان دراز است و نقل آنچه ‌این بنده ‌دیده است یا در کتب ‏خوانده‌ رسم دبیری نیست. و آنکه حدیث مرده‌ بر دار کردن فرامرزبن‌رستم شنیده است و نیز قصه‌ٔ منصور ‏حلاج و آنچه ‌بر بابک خرم‌دین برفت یا قاضی همدانی، داند که این همه اختلاف روایات پوست است که اگر ‏دست شیخی به هرات ببرند؛ یا سر سواری در طوس بردارند؛ و یا به فرمان فاجری حسنکی به غزنه‌ ‏سنگسار کنند، در مغز نظر باید کرد و ما همه حرمت آن مغز را این قصه ‌می‌گزاریم که روایت بوالمجد یا هر ‏روایت دیگر پوست باید دید که این راوی نیز خود معروض زمان بوده است آنجا که گوید: "این تهمت ‏سپیدجامگی حاشیت امیر بر من بستند." پس بر سر قصه ‌باید شد به روایت بوالمجد وراق:‏

اما این قصهٔ ‌تهمت نهادن بر من همه این بود که چون اسب شیهه‌ای زد بلند تابم نماند که مگر سوار به زیر ‏آرم. گفتم: "مرده ‌بر دار کردن بدعت است که قالب خاکی مادر را باید داد."‏

اما آن‌همه را پروای اسب نبود که سواران دورباش بر کف و خود سلطانی بر سر و زره‌ بر تن در کار گرد کردن ‏مردمان بودند، و اینان چشم‌بسته‌ ایستاده بودند. بانگ زدم مردان را: "این است، ببینید آن سوار که ‏می‌جستید."‏

از دبیران یکی بود به نام او را خواندم که: "ای فلان‌بن‌فلان، آن نقش دیده‌ای، سوار را نیک بنگر."‏

سر بر نکرد. گقتم، مگر به خواب این می‌بینم و یا دیو تا راه‌ ما زند صورت این واقعه‌ به نیرنجات و طلسمات ‏کرده است. با غلامکی که از خانه‌زادان بود گفتم: "با این مردمان سخنی بگوی از آنچه ‌می‌بینی."‏
‏ ‏
پس صفرا بر من غلبه کرد. گریبان یکی دو مرد گرفتم، مقنعه‌ٔ زنی دریدم، کودکی را بر سر دست گرفتم و به ‏خشم رویش بدان جانب گرداندم که اسب بود و آن سوار مرده. کلانتر محلت را گفتم: "خدای را همتی کن ‏تا به سایه‌ٔ نارون این مرده‌ را گورخانه‌ای بسازیم سزاوار آنکه او بود، یا خواهد شد."‏

اما هیچکس سر بر نکرد. گفتم، مگر به بیابانم و گریبان مرا غول است که می‌کشد. سرهنگی از حاشیت ‏سلطان بود سوار بر اسب، گرد بر گرد حلقهٔ ‌مردمان می‌گشت و هر که را زخمی‌ می‌زد به چوبدست که ‏بنگرید هم اوست. گفتم:"از کشتن و زخم زدن چه‌سود که نمی‌بینندش؟"‏

اسب به میان حلقه‌ٔ مردمان راند و بدان چوبدست که داشت بر سر من کوبید که: "ملایمت مرغ‌دلانی چون ‏تو این قصه ‌به درازا می‌کشاند."‏

فرودنیامده‌ کودکی را از آغوش زنی ربود و هر که را گفت: "ببینید این کودکی است از شما."‏

کسی سر بر نکرد. سرهنگ کودک بر ترک اسب سوار مرده ‌نشاند و شمشیر بر کشید و نیک بنگریست تا ‏مادرش باز جوید و یا یکی از اقربایش میان آن‌همه سر‌های به گریبان کرده. گفتم: "چه‌ می‌کنی؟"‏

گفت: "آنکه مادر است چون سرش افتاده‌ بیند اسب خواهد دید و این سوار."‏

گفتم: "خدای را."‏

اما سرش انداخته بود. گریان گرد بر گرد همه را بنگریستم تا مادرش ببینم.‏

سرهنگ نیز سر خونین کودک هر کس را می‌نمود که: "می‌شناسیش؟"‏

اما همه خاموش بودند، سرها به گریبان کرده، همانگونه که از پیش. سرهنگ موی زنی به چنگ بگرفت و بر ‏خاک کشید تا مگر پیش پای اسب قربان کند. با مردمان گفتم: "هیچکس نیست از عاشقان تا جان این ‏وجیهه‌ به نیم‌نگاهی بر این سوار مرده‌ باز خرد؟"‏

صدایی وردگونه برخاست، ندانستم از کجا و یا کی. پس هر کس دیگر آن ذکر گفت تا آنگاه‌ که همه آن ‏می‌گفتند که آن صدا.‏

پیش رفتم. تیری از سینهٔ ‌سوار بیرون کشیدم که: "ببینید این خون اوست."‏

انگشتان خونین بر صورت مردی کشیدم که: "این بوی اوست."‏

تا مگر بوی خونش به خویش آورد و خواندن آن ورد بگذارد. سودی نداشت. سرهنگ نیز این دانست و آن خم ‏اندر خم گیسو که بریده بود به سوی مردمان انداخت و شمشیر بر درخت زد و بنشست بر خاک.‏

و من میان حلقه ‌ایستاده بودم فتنه‌ٔ آن ورد که می‌خواندند. چون اسب بر دو پای برخاست و شیهه‌ای زد ‏پیش رفتم و افسارش بر درخت بستم مبادا سوار مرده ‌بگذارد همچنان آویخته ‌از آن شاخه‌ٔ نارون و به بیابان ‏بگریزد. چون بازگشتم تا مردمان را سخنی بگویم مگر آن ورد خواندن بگذارند، هر کس را دیدم از پیر و جوان ‏و زن و مرد پشت بدان‌جا که اسب بود و سوار. گفتم: "کجا می‌نگرید؟ مگر ندیدید که این اسب بود که ‏شیهه ‌زد و این سوار هم اوست که می‌جستید با آن طره‌ٔ سیاه ‌و همان نوشخند که در آن نقش؟"‏

سواران و پیادگان نیز به بیابان می‌نگریستند و سرهنگ خنجر به دست بر جنازه‌ٔ دختر نشسته بود. سواران ‏را گفتم به بانگ بلند: "سرهنگ را دریابید که گلوی خویش خواهد برید."‏

و خود افتان و خیزان به‌در شدم که سرهنگ را دیدم در کار بریدن گلوی خویش.‏

راقم این قصه‌ گوید، حدیث مرده ‌بر دار کردن آن سوار همه این بود به روایت بوالمجد، یا بدین نسخت که ما ‏داریم حدیث همه این است. اما در سیر ابدال و یا مقامات زهاد قصه‌ها آمده است به نقل از پیری یا ‏نسختی مخدوش که ذکر همهٔ آنان در حوصلهٔ ‌ابنای زمانه‌ نیست،از آن جمله‌ یکی است به عجایب به نقل ‏از ناقلی که: ‏

از پس آن واقعه‌ مجذوبی پدید آمد به زی درویشان که به هر روز، نیمروز، به گورستان می‌آمد گریان، و هر ‏که را گفتی: "گورش بجوییم که مرده است."‏

مردمان می‌گریستند که: "نمرده است که آنکه اوست نمیرد."‏

می‌گفت: "اگر نه، سوگ کدام شهید را جامه‌ سیاه ‌کرده‌اید؟"‏

آنگاه ‌به دست گوری می‌ساخت که: "اینک گور."‏

پس به تعزیت آن سوار سخنی می‌گفت همه موزون و مقفی، و بر سر هر که موافقت را سر می‌جنباند یا ‏الحمدی می‌خواند خاک می‌پاشید که: "مرده‌اید."‏

از پس ماهی تنی از معتقدان را ظن افتاد که مگر از حاشیت امیر شرف‌الدین محمود است تا امید بگذاریم و ‏آستان این سلطان کعبه‌ای کنیم. درویش را سنگسار باید کرد.‏

به دیگر روز دو دو بیامدند بدان‌جا که درویش تعزیت سوار را بیت می‌خواند و می‌گریست. یکی گفت: ‏‏"ملامتی است، سنگسار بایدش کرد."‏

پس یکی دو سنگ بینداختند. درویش همچنان آن بیت می‌خواند. مومنان آن نقش دلیری کردند و سرش ‏بشکستند. درویش چهره‌ خونین کرد که: "خدای را سنگی دیگر."‏

سنگی دیگر بینداختند. دست راست خونین کرد از مرفق تا سرانگشتان. گویند چون خم شد تا پای راست ‏مسح کند از خاصان امیر یکی تیغ بر کشید و سرش بشکافت که: "این رسم حلاجی تا کی؟"‏

درویش را طاقت بشد و بر خاک افتاد. یکی را گفت: "به سوی آن نقشم بگردان."‏

یکی دو خم شدند تا چنین کنند، خاصگی امیر بانگ زد: "چه ‌می‌کنید که این نه‌ حلاج است."‏

اما هیچکس را پروای او نبود که پیر بیت می‌گفت به فارسی. پس غسل‌ناکرده‌ به همان جامهٔ ‌خلق ‏شوخگین و خضاب خون بر دست و صورت که داشت بر جای خاکش کردند.‏

گویند هم‌امروز هر کس بر سر گور او می‌رود و از آن خاک گور تیممی‌ می‌کند، مسح دو پای ناکرده‌، و نماز را ‏نیت کند، که: "دو رکعت نماز می‌گزارم، نماز عشق."‏

پس همه آن بیت گوید که درویش گفته بود.‏

راقم گوید، از پس آویختن آن سوار شهید اول این درویش بود، آنگاه‌ سعیدک عیار و خواجه‌عزیز. اما بوالمجد ‏از خواجه‌عزیز گوید و منجمان و حدیث اینان فرو گذارد و آنچه‌ من یافته‌ام به کتب یا به نقل ناقلان از این ‏دست بسیار بوده‌اند و جز آن کودک و وجیهه ‌و زنی شمسیه‌نام که بوالمجد نیز آورده است هر که را به ‏تهمت سپیدجامگی یا بت‌پرستی به هر جا آویخته‌اند از زمرهٔ ‌شهدا باید گفت بدین ناحیت یا هر جای دیگر. ‏چه ‌سخن این نقش و این رسم سپیدجامگی از پس مرده‌ بر دار کردن سوار به جهان رفته است و آن ‏سعیدک عیار هر که را بدین نقش خوانده است به هرات.‏

و قصهٔ ‌او آنکه، به تذکره‌ٔ عیاران در باب شهدای این قوم آمده است که چون سعیدک عیار باز داشتند، هر روز ‏منادی امیر بانگ می‌زد که: "به تل مرادبیک باید شد به خانهٔ ‌سعیدک." گویند، یکی دو رند دو خمره‌ بر ‏استری بار کرده بودند پر شراب که از خانه‌ٔ سعیدک جسته‌ایم. پس هر کس بدان جانب شد تا غنیمتی بر ‏دارد که قاضی مال سعیدک حلال کرده بود بر خلق.‏

راوی گوید، من نیز برفتم نه‌ به طمع مال دنیاوی که سعیدک نه‌ مرد دینار و درم بود. یکی را دیدم ‏صندوقچه‌ای بر طبق نهاده ‌و بانگ می‌زد: "بشتابید که هر کس را نصیبی خواهد افتاد از بسیاری مال."‏

یکی از مریدان سعیدک را گفتم: "چه‌ می‌گویی؟"‏

گفت: "در آن حجره‌ که ما دیده بودیم جز نمدپاره‌ای و چراغدانی و کاسه‌ای نبود."‏

چون به در مدرسهٔ ‌دهران رسیدیم و آن حجره ‌که سعیدک داشت، همان نمدپاره‌ دیدیم و چراغدانی ‏شکسته‌ و کتاب‌ها همه پاره. دربان را گفتیم: "مگر نه‌ این حجره‌ٔ سعیدک بود؟"‏

گفت: "خدای به داند."‏

گفتیم: "پس آن کتابها که داشت؟"‏

گفت: "همه‌روز اینجا بودند و شیرازه‌ٔ هر کتاب دریدند که نقش بزرگ خارجیان می‌جوییم."‏

گفتیم: "پس آن خانه ‌که می‌گویند؟"‏

گفت: "الله ‌الله ‌که من ندانم که تا من سعیدک دیده‌ام بدین حجره بوده است."‏

چون به بازار در آمدیم خادمی‌ چند دیدیم که مردی در میان گرفته ‌دست و پای بسته ‌که صورتگری داند و آن ‏نقش می‌کشد. هر کس می‌آمد تپانچه‌ای می‌زد. خادمی‌ مرا گفت: "اگر نه‌ مرید سعیدک‌اید تپانچه‌ای ‏بزنید."‏

آن یار که با من بود گفت: "ما غریبیم و خود ندانیم سعیدک کیست و قصهٔ ‌آن نقش چیست."‏

گفت: "قصه‌ای دراز است. تپانچه‌ای بزنید که قاضی شهر خون هرچه ‌سعیدکی است مباح کرده است بر ‏مسلمانان."‏

آن یار تپانچه‌ای بزد، من نیز موافقت را سنگی زدم بر زنخدانش فرود آمد. پس گفتیم: "خدای را هیچکس از ‏شما مومنان خانه‌ٔ این سعیدک حرامی‌ به ما ننماید؟"‏

هر کس به سویی اشارت می‌کرد که: "آنجاست."‏

آن یار بازوی یکی گرفت که: "این کوی که تو می‌گویی می‌شناسم، اما این کوچه‌ که گفتی ندیده‌ام."‏

من در میان افتادم که: "تو غریبی."‏

و به لطایف‌الحیلش به‌در بردم. پس واله ‌در تمام شهر می‌گشتیم و هرکس چیزی می‌گفت. به دیگرروز ‏گفتند به سوق امینه ‌سرش برداشته‌اند و تنش از دروازه ‌بیاویخته‌اند. و منادیان همه‌روز ندا می‌کردند که: ‏‏"این است جزای آنکه خلق بشوراند."‏

اما حدیث این شوراندن عامه ‌همه این بود که روزی بر در مدرسه‌ٔ دهران عامهٔ ‌خلق را گفته بود: "این ‏سعیدک و سعاده‌ که ماییم کثرت است و این من و ما همه غفلت."‏

آنگاه‌ شرحی کرده بود از این آیت که: "اخلع نعلینک" با موسی نگفت، ما را گفت.‏

و بر تل عاشقان چون در اثنای حدیث خواجه‌ایش پوستینی داده بود که سورت سرما را چاره ‌بدین باید کرد، ‏سعیدک آن قباپاره‌ بدو داده بود که: "این نیز تو را که گدا‌ترین خلق هم تویی."‏

پس خلق را گفته بود: "کس را نفقه‌ ندهید و از هیچکس چیزی مگیرید به لابه."‏

و نیز می‌گفتند به بازار صرافان گفته بود: "کدام رباخوار دیده‌اید که امروز دانگی دهد به اکراه ‌و فردا هزار ‏دانگ بخواهد به اصرار؟"‏

گفتند: "رباخواره‌ مردی که اوست!"‏

گفت: "نیک بنگرید در خویش یا اهل خویش!"‏

گفتند: "کنایت بگذار!"‏

گفت: "مگر نه‌آنکه دانگی صدقه ‌می‌دهید تا خدایتان هشت بهشت بدهد؟"‏

راقم گوید، از این دست واقعات در باب عاشقان آن نقش بسیار است و هرچه من‌بنده‌ دیده‌ام به تذکره‌های ‏شاعران متأخر از وصف خالی یا خم طره‌ای همه اشارت بدوست، و به هر تعزیت‌نامه‌ که بر سنگ گوری نقر ‏کرده ‌باشند، و یا قصیدتی که بر درگاه‌ مقبره‌ای آویخته ‌باشند، اگر ابرو به هلال مانند کرده‌ باشند و چشم به ‏نرگس و قد به سرو و هرچه ‌از این دست، از او گفته‌اند تا آنکه او محرم است بداند و آنکه او غیرْ بیرون خانه‌ ‏بماند.‏

‏ پس بازگردیم به حدیث بوالمجد که چه ‌رفت بر او و به تهمت جادوش چرا بازداشتند آنجا که گوید: "اگر مرا ‏حدیث کرده‌اند که طناب از گردن سوار بریده‌ام و یال اسب بوسیده‌ام دروغی است که بر من بسته‌اند."‏
‏ ‏
‏ و نیز بگوییم که به خانهٔ‌ بوالمجدمردی آن بالاپوش سپید چرا یافته بودند خونین. پس ابتدا روایت بوالمجد ‏بیاورم آنجا که گوید:‏

‏ از آن روز باز که سوار آویختند این پیر را هر روز غشی عارض می‌شد و حکیمان درگاه‌ را غم این ضعف نه. و ‏حقیقت حال معزولی من آنکه این غلامک خانه‌زاد مرا یافته بودند بر در مسجد جامع غلتان در خاک که: ‏‏"خدایا، یا جانم بگیر، یا امیدم مستان."‏

چون به یمن دعای کودکان عافیت روی نمود روزی از دریچه ‌بنگریستم، کودک خردسال خویش دیدم بر ‏چوبی نشسته، دامن فراهم کرده، گرد بر گرد خانه‌ می‌گردد. لاحول‌گویان فرود آمدم. شاخه‌ٔ شکسته‌ای در ‏دست در پی‌اش افتادم که: "چه‌ می‌کنی؟"‏

کودکی نوپا نه ‌که سواری، بر چوب‌پاره‌ نه ‌که بر اسبی، به تاخت از من بگذشت. خادمان را بانگ زدم که: ‏‏"بگیریدش!"‏

غلامک از پس دوری چند دامنش بگرفت. من نیز برسیدم و بر دو پایش کوفتن گرفتم. مادرش مگر از غرفه‌ ‏دیده بود، تا فرود آید و در من بیاویزد خادمان را گفته بودم تا چوبی دیگر بیاورند که با آنهمه خردی جزعی ‏نمی‌کرد و خیره ‌در من می‌نگریست.‏

زن دستم بگرفت که: "چه ‌می‌کنی؟ "‏

بر او نیز یکی دو زخم زدم. اما این غلامک که با من بند فرمودند دستم بگرفت و خانگیان فراز آمدند که: "مگر ‏کشتن‌اش می‌خواهی؟"‏

ُگفتم: "پای او خونین به که سرش برداشته ‌و آویخته ‌از کنگره."‏

پس غلامک را گفتم اسب بیاورد. چون بیاورد بر نشستم تا به درگاه روم، مگر شرح واقعه‌ٔ خویشتن بر امیر ‏عرضه ‌کنم مبادا کسی حدیث بگرداند. بر در خانقاه‌ صوفیان برنایی دیدم نشسته‌ بر سکو، با گیسوان ‏فروهشته، همانگونه که در آن نقش، اما گریان و یکی به ملاطفت بر او خم شده ‌که: "اینجا گذرگاه‌ مردمان ‏است، مبادا از این اعوان‌الظلمه‌ یکی تو را ببیند."‏

غلامک را گفتم: "افسار اسب نگه‌ دار تا صورت واقعه ‌بدانیم."‏

گفت: "خواجه ‌به داند، اما از آن روز که خواجه‌ خفته است مجذوبان آن نقش بسیار گشته‌اند."‏

گفتم: "تا من نیز ببینم که کاتب درگاهم."‏

پس با آن مرد گفتم: "خاطر این پیران خانقاه‌ به گریه‌ پریشان کردن چرا؟"‏

یکی گفت: "از عماری‌کشان شمسیه ‌یکی هم این جوان بوده است. از آن روز باز که تن آن وجیهه‌ یافتند ‏سردشده، همه‌روز گریان است و شب از فغانش خواب نداریم، گفتند اینجا پیری هست مستجاب‌الدعوه‌ ‏مگر علاج کند. چون پیر را حال بگفتیم، چوبدست برداشت که: " ابلیس، ابلیس!""‏

با جوان گفتم: "مگر آن سرها ندیده‌ای؟"‏

سر برداشت که: "مگر نمی‌بینی؟"‏

بدیدم، مردمکیش سبز بود و آن یک سیاه. با اقربای او گفتم: "خدای را دست و پایش بگیرید و مقراضی مرا ‏بدهید."‏

چنین کردند که: "تو دانی. "‏

حلقه‌ای از موی سیاهش بر گرفتم و مقراض پیش بردم. اما دست به فرمان نبود که آن مردمک سبز ‏می‌دیدم. غلامک را بانگ زدم: "افسار آن اسب رها کن که من پیرم."‏

غلامک به نوک پای‌افزار بر خاک خطی می‌کشید. می‌دانستم که نخواهد آمد. مقراض را به یکی از اقربای ‏جوان نمودم. گفت: "بر ما نیز همین رفت که بر تو."‏

پس به شتاب اسب را بر نشستم و تا سرای امارت براندم تا مگر بار یابم و یا با حاجب بزرگ حقیقت حال ‏بگویم پیش از آنکه دیر شود. دربانی مرا گفت، حاجب بزرگ می‌فرماید: "مگر ندانی که رسم بار عام بر ‏افتاده است، اگر سخنی هست بنویس تا ببینیم."‏

با دربان گفتم: "حاجب را بگوی که بسیار چیزهاست که به کلام در نیاید."‏

دربان برفت و کاغذپاره‌ای مرا داد به خط حاجب که: "پس این دبیری دیوان رسالت به دیگری بایست داد."‏

غلامک را گفتم: "اسب بستان که پیاده ‌بر گور پیرم می‌روم، مگر به همت او چیزی نوشته ‌آید."‏

در راه ‌سوگواران دیدم سیاه‌ پوشیده، عماری بر دوش. اما کسی جزعی نمی‌کرد و دو طبال بر دو سوی ‏عماری بودند، بر خلاف رسم و عادت. چون بگذشتم یکی را دیدم در پیش عماری می‌رفت فانوس در دست ‏اما خاموش. گفتم: "مگر روغن به چراغ‌اندر نیست؟"‏

دو مردمک نه‌ که دو زمرد بر من دوخت. ترسان به یک جانب شدم تا بگذرند.‏

غلامک را دیدم که می‌آید افسار اسب به دست گرفته. گفتم: "این چه ‌مردماناند؟"‏

گفت: "تا نبینی ندانی."‏

پس ما نیز برفتیم. چون عماری بر سر گوری فرو گذاشتند و پارچه‌ٔ بوقلمون از سر عماری بر گرفتند، ‏بنگریستم، تابوت خالی بود. غلامک را دیدم لب‌گزان که بیش مگوی.‏

با خویش گفتم: "مگر به بستر خفته‌ام و این رویایی است که ابلیس کرده است."‏

تا نیک ببینم پیشترک رفتم. چهار مرد هیچ چیزی را چهار جانب گرفته بودند که جنازه‌ای است، و از دهانه‌ٔ ‏گور فرو می‌گذاشتند که مرده‌ای به گور می‌نهیم، و یکی دو مرد به پشت دست خاک در گور می‌ریختند که ‏به خاکش می‌سپاریم. چشم ببستم و زید غلام را گفتم: "بگوی تا چه ‌می‌بینی؟ "‏

مبادا که به جادوی این صورت‌ها کرده‌ باشند. نمی‌گفت. و به زبانی بیگانه‌ کسی چیزی می‌خواند به لحن ‏داوودی. پس هر کس همان بیت‌گونه مکرر کرد. غلام نیز موافقت را همان بیت می‌خواند. بازویش بکشیدم ‏که: "مگر نه ‌نعمت خاندان ما خورده‌ای؟"‏

گاه‌ هست که مادران کودکان خویش برانگیزانند از خواب، و چون ملاطفت کار نکند از ضرب و زخم تپانچه‌ ‏مضایقت نباشد، تا آن خواب هول که دیده‌اند بیش نبینند، اما زید را این‌همه کار نمی‌کرد، و همانگونه که ‏کودکان خواب‌دیده، در من می‌نگریست. به ضرب تپانچه‌ای چند صورتش خستم مگر آن طلسم با هر جادو ‏که بود بشکنم. پس گریبانش گرفتم که: "اکنون بگوی چه‌ دیده‌ای، یا چیست اینکه می‌بینی؟"‏

گفت: "هر دیده‌ همان بیند که خواهد."‏

گفتم: "گیرم که کوری، بوالمجدنام، را عصاکش تویی، بگوی این چیست که می‌کنند و اینان چه ‌مردمانند."‏

 

بخش سوم داستان را از اینجا بخوانید

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ