معصوم پنجم/
قسمت دوم
اما حدیث کار من این بود که بدانروز، به نیمروز، چاکری از آن امیر بر در سرای آمده
بود، تیغ بر کف و اسبی به جنیبت، مرا گفت: "بر نشین که ترا میخوانند."
گفتم: "بگوی تا چه رفته است بر آن معمران."
گفت: "جنیبت برنشین که جز این با من نفرمودهاند."
برنشستم، بیدستار، و جامه بدلناکرده و به دست و پای بمرده، و همهٔ راه شهادتین
میخواندم که بر جان خویش ایمن نبودم، از آنجا که معاندان دیری بود تا خاک تخلیط
در قدح جاه من ریخته بودند که در سرّ سپیدجامه است. چون در آمدم امیر ماضی شرفالدین
محمود را پیری دیدم شکسته با محاسنی سپید و ابروان فروهشته بر دو چشم، جبهٔ
ارغوانی بر دوش، تکیهداده بر عصایی آبنوس و بر دو جانب دو سیاف، تیغ یمانی در کف.
امیر با نوک عصا کاغذ به پیش پای من راند، بر گرفتم. نوشته بود: "اذا."
امیر گفت: "بلندتر تا ما نیز بشنویم."
گفتم: "نوشته است اذا."
گفت: "کدام آیت است؟"
گفتم: "من ندانم، که با اذا آیات بسیار است."
گفت: "مناسب این حال کدام است؟"
گفتم: "تا ببینم."
این گفتم تا مگر روز دیگر گویم، به وقتی دیگر که امیر را حال دیگر باشد و جامه
دیگر. امیر به عصا اشارت کرد، سیافی پیش آمد، مرا بر زمین غلتاند، دو انگشت در
بینی کرد تا به گونهٔ گوسپندی قربان کند. به دست اشارتی کردم، نه از سر حب جان که
عیالان داشتم و تعهد آنان بر ذمهٔ من بود. امیر بفرمود تا دست از من باز دارند و
با من گفت: "بگوی!"
گفتم: "من ندانم. اما مناسب این حال و این جامه و آنچه دیوانیان کردهاند از بدل
کردن اسب و یله کردن اسبان سیاه، سورهٔ زلزال است."
گفت: "بخوان!"
خواندم که: "اذا زلزلت الارض زلزالها و اخرجت الارض اثقالها."
امیر گفت: "به پارسی بگردان که دیری است تا بدین لغت سخنی نشنیدهایم."
من آغاز کردم از تفسیر و تأویل که در باب قیامت است آن روز که زمین را لرزهای سخت
بلرزاند و هرچه خاک خورده است از جنس آدمی یا به شکم نهان داشته از معادن و
گیاه، بیرون ریزد، به فرمان حق، جل و علا.
امیر گفت: "ژاژ میخایی و ژاژگویتر از تو آن منجم است که این نوشته است."
آنگاه بفرمود تا منجم را بجویند. نوابان برفتند و باز آمدند و با امیر گفتند که
دیری است تا منجم از دروازهٔ غربی بهدر شده است. امیر کاغذ بستد و دوپاره کرد.
پس بفرمود تا نطع آورند و در پیش پای او بگسترند و ریگ داغ بر آن بریزند. آنگاه
هر دو سیاف را گفت تا منجمان را دو دو در پیش پای او گردن زنند. چنین کردند. پس
امیر شرفالدین محمود ــ که خدایش این جور که کرد بر او نگیرد ــ روی با معمران کرد
که: "دل آشفته نباید کرد که ما دانیم که کار ملک با ما دادهاند."
و به نوک عصا بار بگسست. چون لرزان من نیز با معمران برخاستم، امیر شرفالدین محمود
دست فراز کرد، تارهای ابروان از دو چشم به یک سو زد و به اشارت سرانگشت فرمود که:
" بنشین."
نشستم. و تا چشم بر آن سرهای بریدهٔ هنوز خونچکان نیفتد و قی بر من عارض نشود سر
به زیر انداختم و شهادتین خواندم به تکرار. امیر دیری خاموش بود و از جایی صدای هقهقی
میآمد. دو دستی به هم خورد. کسی آمد. میدانستم کیست. سبد به دست میآمد، و حلهای
سرخ حمایل دوش. پاهایش را میدیدم. خم میشود، گاهی موی سری میگیرد و گاه از ریش
بر زنخدان رسته، و به گونهٔ بارفروشان که سیب در سبد چینند یا امرود یا انار،
گنبدگونهای میسازد از سر. امیر میفرماید: "سری دیگر میباید."
مینگرم، آری سری دیگر میباید تا بر آن سه سر آخرین نهند مگر گنبدی شود. دوباره
سر میجنبانم یعنی که: زهازه. تنها را میبرند. اما سبد سرها همچنان بر نطع
مانده است. امیر فرمود: "در آنچه رفت آیا مجد را سخنی هست؟"
گفتم: "امیر بهتر داند."
فریاد برداشت که: "مگر نمیبینی که به زمزمه چیزی میگویی؟"
گفتم: "اینان خانهزادان بودند، همه معیل، نان و نمکی میخوردند و در نیک و بد کار
فالی میزدند. سیر اختران اگر بر مراد یا نه بر آنان نباید نوشت."
همچنان فریاد زد که: "شهادتین بگذار، منم اینک، چه جای غیر."
از میان سپیدی تارهای ابروان فروهشته بر چشمان نه دو مردمک که دو شبه بر من دوخته
بود. صدای هقهقی مرا با خود آورد. فریاد زدم: "گیرم که سر من بر این ترهبار سران،
اما مگر نه صاحب آن نقش میجوئید؟"
زرگری چربدست و استاد گویی آن دو شبه را در چشمخانهٔ امیر شرفالدین نشانده بود.
همچنان فریادزنان گفتم:
"امیر بفرماید بدل این اسب که در خانهٔ برج هست همان اسب سیاه ببندند تا مگر آب
رفته به جوی آید."
فرمود: "تو نیز همان میگویی که این مشتی غوغا؟"
و به نوک عصا مرا رخصت رفتن فرمود. چون از درگاه به میدان درآمدم حاجب آمد که امیر
فرمود: "با آنان بگوی که از این پس هر که به مظالم آید خون او بر ما ننویسند."
به دیگر روز از وضیع و شریف مردمان را میدیدی که بارها بر استری نهاده، زنان و
کودکان در کجاوه مینشاندند تا از چهار سوی بهدر شوند. مرا سر این کار نبود که
نان و نمک این خاندان خورده بودم. پیاده به بابالشرق شدم. سواران و پیادگان دیدم
همه تیغ در کف، به صف ایستاده. چون مردمان انبوه شدند کوتوال از مزغل فرو نگریست
و به معتمدی اشارت کرد، پیادگانی چند به میان مردمان آمدند و خواجهعزیز را از استر
به زیر کشیدند و از پلکان برج به درون بردند. گویند بدین دور نخستین سر که از اهل
این شهر از کنگره آویختند سر همین خواجه بود.
از آن روز باز دروازهها بستند و شهر شهربندان شد که هیچکس را جواز رفتن نبود مگر
کاروانیان را که دستهای سوار همراهشان میکردند که میگفتند حرامیان راه یکی دو
کاروان زدهاند. چنین بود تا به سال هفتم که گفتند پدید آمده است. گویند نخست
کولیان شهربندان شده از او گفته بودند؛ یا درویشی با کاروانی رفته و بازآمده.
آنگاه هرکس چیزی بر آن میافزود. و اما هر چه بود یا هر چه میگفتند، گر چه سر
فرا گوش دیگری برده یا به خلوت، همه سخن از او میرفت چه از سوار و اسب میگفتند
به هنگام طلوع فجر یا از پیادهای طیلسانی سفید بر دوش. از اینگونه سخنها بسیار
میرفت که هیزمکش پیری را بر ترک نشانده است، جرعهٔ آبی از کوزهٔ دهقانی
نوشیده و خلخالی به دخترکی داده، حتی نان درویشی شکسته بود و با او از کسوف گفته
بود. منجمان نیز به دوری دیگر همین گفته بودند، اما چون بدین دور از اهل رصد کس
نمانده بود چون چنین شد هر چه رفت از او دیدند که آنکه به بام رفت و بر طشت کوبید
چشم از او میداشت؛ و اسبی اگر افسار گسیخت و تا دروازه به تاخت رفت به بوی او
تاخته بود؛ و آن گردباد حتی که از جانب غربی پدید آمد، سیاه و پیچان، چون
نرهدیوی رسته از سلاسل و اغلال سلیمان نبی به رمز خشم او را میمانست. لامحاله
چه عجب که اگر فروریختن ایوان کوشکی یا افتادن درختی را بر خادم خاص امیر نه از
آن گردباد که به اشارت او دیدند! پس این بند فرمودن مشتی عاجز چرا که این گفتهاند
یا به خلوتی آن، که آن گردباد تو گویی دزدی بود به شبی به شبروی در آمده که زین
اسب و خود سوار و درفش به هم ناپیچیده از جانب شرق به بیابان گریخت. با اینهمه
کسوف دمی بیش نپایید. اما تاخت آنهمه سوار تا رخنهٔ حصار به سنگ و آهک بگیرند
یا مگر درفش به غارت رفته را در بیابان بجویند تنها دور از اسب بگردانید و این
باد یا آن کسوف را آغاز دوری دیگر کرد. و به سالی از پس کسوف مرا بند فرمودند و
اکنون که این مینویسم دهسال است که بدین قلعه اندرم، دست و پای بسته. و این
قصهٔ من خود دراز است.
اما قصهٔ سوار و دیگر کردن رسم رجم اسب این بود که از پس کسوف، به دیگر روز چون
صدای سنج برخاست هیچ زنی سکهای نیاز سنجکوبان نکرد تا یال اسب به چند قطرهای
معطر کند. و گرچه جارچیان در همهٔ چارسوقها بانگ در بانگ درانداختند که کاروانی
آمده است با طرایف مصر و زنگبار، کسی را پروای بیع و شری نبود که گفتند زنی
شمسیهنام واله گشته است. کفبینی او را گفته بود که سفری در راه داری، به
هفتهای یا ماهی در میرسد، او را ساخته باش. و نیز میگفتند شمسیه به رویا
اشتری میبیند هودجبسته، مهار بر گردن رها شده که چون پیش پای او مینشیند دستی
فراز میآید تا پردهٔ هودج به یک سو زند، اما چون پرده به یک سو میرود پردهای
پدید میشود به همان زیب و رنگ و باز پردهای دیگر. روایتی نیز هست که دایه از پس
شیون شمسیه دستی یافته است بریده از مچ و هنوز خونین، دامن حریر او به چنگ
گرفته. و نیز گفتهاند که چون شمسیه به هوش میآید به رسم عروسان دو دست خضاب
میکند و ندیمهاش را گفته است تا موی سرش باز کند و بشوید و به چشمش تا خماری
نرگس گیرد سرمه کشد و ابروان به وسمه کمانی کند و آن دو گونه نه به غازه که به
خون کشتهٔ عشق گلگونه سازد و خال سیاه میان دو ابرویش گذارد، مگر آنکه اوست
پریشانی آن زلف خم اندر خم بگذارد و بدین مشکْدانه مجموع شود، و دل با او یکی
کند. من نیز اینهمه شنیده بودم و یکی دو روز با همهٔ خلق همپا شدم که تخت روانش
به دوش میبردند و در ملأ عام به هر اسم و نسب که بر زبانشان میرفت او را صدا
میزدند. و از آن پس رسم بر این شد که هر صبحدم مردی چند به در خانهٔ شمسیه
شوند، تخت روان او به دوش گیرند و همانگونه که اسب را، از کوچهای به کوچهٔ دیگر
برند. اما دیگر هیچ زنی را گلابپاش بهدست نمیدیدی یا مردی را سنجکوب که همه از
غرفهها و منظرها و گاهی بر درگاه خانهای میایستادند، وردگونهای بر لب.
گفتهاند که نوخطی هر صبحدم چون تخت روان شمسیه میدید سر بر ستون غرفه
میکوبید و آنروز که پیرزنی مجمر در دست به گرد تخت روانش میگشت و اسفند در
کار آتش میکرد چندان سر بر ستون کوبید که آن تودهٔ خاکستری که گویند به کاسهٔ
سر اندر هست بر شانهٔ راستش ریخت. این تازه آغاز فتنه شدن بود که از آن پس هر
جوانی محاسن رها کرده بود و دستار بر گرفته تا مگر از پس ماهی یا سالی موی سر بر
شانهاش افشان شود، همانگونه که نقش بود بر ستون راست بابالشرق. آویختن آن سوار
هیمهای دیگر بر این آتش بود که هیچکس ندیده است که خامیچند بتوانند بدین
خامکاریها آب رفته به جوی آرند. و آن روز که منبنده بیدستار از خانه بهدر
شدم تا سوار بینم، سواران و پیادگان دیدم مردمان را گروه گروه گرد کرده و به
ضرب نیزه و دورباش به دروازه میرانند تا آن سوار ببینند و این امید از دست
بگذارند. اما این نمیدیدند که چون آنهمه خلق به گرد آن نارون حلقهزدند هیچ چشمی
گشوده نبود. و من نیز چشم از شرم بر زمین داشتم که آویختن آن سوار بر اسبی سپید و
شیههزن غلطکاریای دیگر بود. و این نه از آن میگویم که کلوخاندازان حاشیت
درگاه را سنگی به پاداش باید انداخت، اگرچه فراموش کردن آنچه با این پیر رفت از
غارت خانه و سوختن و باژگونه بر استر نشاندن و گرداندن در شهر که خواجه بوالمجد
سپیدجامه است کاری است سخت صعب. اما آدمی معروض زمان است که آن خانه که آتش زدند
خاکستر سالیان پوشانده است و از عیالان و فرزندان و خانهزادان این دژبان مانده
است، برنایی تندخویی سیاهچرده و سرخموی تا آنچه بیند یا نبیند با حاشیت امیر
بگوید. و این پیر که منم دیر یا زود جامهٔ عاریت در این بند و دخمه خواهد گذاشت
و آنجا خواهد شد که دژبان و دخمه و سخط امیران و تضریب دیوانیان هیچ کار نکند. پس
اگر چیزی مینویسم عبرت روزگار است تا دیگران که این قصه خواهند گزارد بهحقیقت
بگزارند.ُ
اما راقم قصه گوید، حدیث مرده بر دار کردن مردمان دراز است و نقل آنچه این بنده
دیده است یا در کتب خوانده رسم دبیری نیست. و آنکه حدیث مرده بر دار کردن
فرامرزبنرستم شنیده است و نیز قصهٔ منصور حلاج و آنچه بر بابک خرمدین برفت یا
قاضی همدانی، داند که این همه اختلاف روایات پوست است که اگر دست شیخی به هرات
ببرند؛ یا سر سواری در طوس بردارند؛ و یا به فرمان فاجری حسنکی به غزنه سنگسار
کنند، در مغز نظر باید کرد و ما همه حرمت آن مغز را این قصه میگزاریم که روایت
بوالمجد یا هر روایت دیگر پوست باید دید که این راوی نیز خود معروض زمان بوده است
آنجا که گوید: "این تهمت سپیدجامگی حاشیت امیر بر من بستند." پس بر سر قصه باید
شد به روایت بوالمجد وراق:
اما این قصهٔ تهمت نهادن بر من همه این بود که چون اسب شیههای زد بلند تابم نماند
که مگر سوار به زیر آرم. گفتم: "مرده بر دار کردن بدعت است که قالب خاکی مادر را
باید داد."
اما آنهمه را پروای اسب نبود که سواران دورباش بر کف و خود سلطانی بر سر و زره بر
تن در کار گرد کردن مردمان بودند، و اینان چشمبسته ایستاده بودند. بانگ زدم
مردان را: "این است، ببینید آن سوار که میجستید."
از دبیران یکی بود به نام او را خواندم که: "ای فلانبنفلان، آن نقش دیدهای، سوار
را نیک بنگر."
سر بر نکرد. گقتم، مگر به خواب این میبینم و یا دیو تا راه ما زند صورت این
واقعه به نیرنجات و طلسمات کرده است. با غلامکی که از خانهزادان بود گفتم: "با
این مردمان سخنی بگوی از آنچه میبینی."
پس صفرا بر من غلبه کرد. گریبان یکی دو مرد گرفتم، مقنعهٔ زنی دریدم، کودکی را بر
سر دست گرفتم و به خشم رویش بدان جانب گرداندم که اسب بود و آن سوار مرده. کلانتر
محلت را گفتم: "خدای را همتی کن تا به سایهٔ نارون این مرده را گورخانهای
بسازیم سزاوار آنکه او بود، یا خواهد شد."
اما هیچکس سر بر نکرد. گفتم، مگر به بیابانم و گریبان مرا غول است که میکشد.
سرهنگی از حاشیت سلطان بود سوار بر اسب، گرد بر گرد حلقهٔ مردمان میگشت و هر که
را زخمی میزد به چوبدست که بنگرید هم اوست. گفتم:"از کشتن و زخم زدن چهسود که
نمیبینندش؟"
اسب به میان حلقهٔ مردمان راند و بدان چوبدست که داشت بر سر من کوبید که: "ملایمت
مرغدلانی چون تو این قصه به درازا میکشاند."
فرودنیامده کودکی را از آغوش زنی ربود و هر که را گفت: "ببینید این کودکی است از
شما."
کسی سر بر نکرد. سرهنگ کودک بر ترک اسب سوار مرده نشاند و شمشیر بر کشید و نیک
بنگریست تا مادرش باز جوید و یا یکی از اقربایش میان آنهمه سرهای به گریبان
کرده. گفتم: "چه میکنی؟"
گفت: "آنکه مادر است چون سرش افتاده بیند اسب خواهد دید و این سوار."
گفتم: "خدای را."
اما سرش انداخته بود. گریان گرد بر گرد همه را بنگریستم تا مادرش ببینم.
سرهنگ نیز سر خونین کودک هر کس را مینمود که: "میشناسیش؟"
اما همه خاموش بودند، سرها به گریبان کرده، همانگونه که از پیش. سرهنگ موی زنی به
چنگ بگرفت و بر خاک کشید تا مگر پیش پای اسب قربان کند. با مردمان گفتم: "هیچکس
نیست از عاشقان تا جان این وجیهه به نیمنگاهی بر این سوار مرده باز خرد؟"
صدایی وردگونه برخاست، ندانستم از کجا و یا کی. پس هر کس دیگر آن ذکر گفت تا آنگاه
که همه آن میگفتند که آن صدا.
پیش رفتم. تیری از سینهٔ سوار بیرون کشیدم که: "ببینید این خون اوست."
انگشتان خونین بر صورت مردی کشیدم که: "این بوی اوست."
تا مگر بوی خونش به خویش آورد و خواندن آن ورد بگذارد. سودی نداشت. سرهنگ نیز این
دانست و آن خم اندر خم گیسو که بریده بود به سوی مردمان انداخت و شمشیر بر درخت زد
و بنشست بر خاک.
و من میان حلقه ایستاده بودم فتنهٔ آن ورد که میخواندند. چون اسب بر دو پای
برخاست و شیههای زد پیش رفتم و افسارش بر درخت بستم مبادا سوار مرده بگذارد
همچنان آویخته از آن شاخهٔ نارون و به بیابان بگریزد. چون بازگشتم تا مردمان را
سخنی بگویم مگر آن ورد خواندن بگذارند، هر کس را دیدم از پیر و جوان و زن و مرد
پشت بدانجا که اسب بود و سوار. گفتم: "کجا مینگرید؟ مگر ندیدید که این اسب بود که
شیهه زد و این سوار هم اوست که میجستید با آن طرهٔ سیاه و همان نوشخند که در
آن نقش؟"
سواران و پیادگان نیز به بیابان مینگریستند و سرهنگ خنجر به دست بر جنازهٔ دختر
نشسته بود. سواران را گفتم به بانگ بلند: "سرهنگ را دریابید که گلوی خویش خواهد
برید."
و خود افتان و خیزان بهدر شدم که سرهنگ را دیدم در کار بریدن گلوی خویش.
راقم این قصه گوید، حدیث مرده بر دار کردن آن سوار همه این بود به روایت بوالمجد،
یا بدین نسخت که ما داریم حدیث همه این است. اما در سیر ابدال و یا مقامات زهاد
قصهها آمده است به نقل از پیری یا نسختی مخدوش که ذکر همهٔ آنان در حوصلهٔ ابنای
زمانه نیست،از آن جمله یکی است به عجایب به نقل از ناقلی که:
از پس آن واقعه مجذوبی پدید آمد به زی درویشان که به هر روز، نیمروز، به گورستان
میآمد گریان، و هر که را گفتی: "گورش بجوییم که مرده است."
مردمان میگریستند که: "نمرده است که آنکه اوست نمیرد."
میگفت: "اگر نه، سوگ کدام شهید را جامه سیاه کردهاید؟"
آنگاه به دست گوری میساخت که: "اینک گور."
پس به تعزیت آن سوار سخنی میگفت همه موزون و مقفی، و بر سر هر که موافقت را سر
میجنباند یا الحمدی میخواند خاک میپاشید که: "مردهاید."
از پس ماهی تنی از معتقدان را ظن افتاد که مگر از حاشیت امیر شرفالدین محمود است
تا امید بگذاریم و آستان این سلطان کعبهای کنیم. درویش را سنگسار باید کرد.
به دیگر روز دو دو بیامدند بدانجا که درویش تعزیت سوار را بیت میخواند و
میگریست. یکی گفت: "ملامتی است، سنگسار بایدش کرد."
پس یکی دو سنگ بینداختند. درویش همچنان آن بیت میخواند. مومنان آن نقش دلیری کردند
و سرش بشکستند. درویش چهره خونین کرد که: "خدای را سنگی دیگر."
سنگی دیگر بینداختند. دست راست خونین کرد از مرفق تا سرانگشتان. گویند چون خم شد تا
پای راست مسح کند از خاصان امیر یکی تیغ بر کشید و سرش بشکافت که: "این رسم حلاجی
تا کی؟"
درویش را طاقت بشد و بر خاک افتاد. یکی را گفت: "به سوی آن نقشم بگردان."
یکی دو خم شدند تا چنین کنند، خاصگی امیر بانگ زد: "چه میکنید که این نه حلاج
است."
اما هیچکس را پروای او نبود که پیر بیت میگفت به فارسی. پس غسلناکرده به همان
جامهٔ خلق شوخگین و خضاب خون بر دست و صورت که داشت بر جای خاکش کردند.
گویند همامروز هر کس بر سر گور او میرود و از آن خاک گور تیممی میکند، مسح دو
پای ناکرده، و نماز را نیت کند، که: "دو رکعت نماز میگزارم، نماز عشق."
پس همه آن بیت گوید که درویش گفته بود.
راقم گوید، از پس آویختن آن سوار شهید اول این درویش بود، آنگاه سعیدک عیار و
خواجهعزیز. اما بوالمجد از خواجهعزیز گوید و منجمان و حدیث اینان فرو گذارد و
آنچه من یافتهام به کتب یا به نقل ناقلان از این دست بسیار بودهاند و جز آن
کودک و وجیهه و زنی شمسیهنام که بوالمجد نیز آورده است هر که را به تهمت
سپیدجامگی یا بتپرستی به هر جا آویختهاند از زمرهٔ شهدا باید گفت بدین ناحیت یا
هر جای دیگر. چه سخن این نقش و این رسم سپیدجامگی از پس مرده بر دار کردن سوار
به جهان رفته است و آن سعیدک عیار هر که را بدین نقش خوانده است به هرات.
و قصهٔ او آنکه، به تذکرهٔ عیاران در باب شهدای این قوم آمده است که چون سعیدک
عیار باز داشتند، هر روز منادی امیر بانگ میزد که: "به تل مرادبیک باید شد به
خانهٔ سعیدک." گویند، یکی دو رند دو خمره بر استری بار کرده بودند پر شراب که از
خانهٔ سعیدک جستهایم. پس هر کس بدان جانب شد تا غنیمتی بر دارد که قاضی مال
سعیدک حلال کرده بود بر خلق.
راوی گوید، من نیز برفتم نه به طمع مال دنیاوی که سعیدک نه مرد دینار و درم بود.
یکی را دیدم صندوقچهای بر طبق نهاده و بانگ میزد: "بشتابید که هر کس را نصیبی
خواهد افتاد از بسیاری مال."
یکی از مریدان سعیدک را گفتم: "چه میگویی؟"
گفت: "در آن حجره که ما دیده بودیم جز نمدپارهای و چراغدانی و کاسهای نبود."
چون به در مدرسهٔ دهران رسیدیم و آن حجره که سعیدک داشت، همان نمدپاره دیدیم و
چراغدانی شکسته و کتابها همه پاره. دربان را گفتیم: "مگر نه این حجرهٔ سعیدک
بود؟"
گفت: "خدای به داند."
گفتیم: "پس آن کتابها که داشت؟"
گفت: "همهروز اینجا بودند و شیرازهٔ هر کتاب دریدند که نقش بزرگ خارجیان
میجوییم."
گفتیم: "پس آن خانه که میگویند؟"
گفت: "الله الله که من ندانم که تا من سعیدک دیدهام بدین حجره بوده است."
چون به بازار در آمدیم خادمی چند دیدیم که مردی در میان گرفته دست و پای بسته که
صورتگری داند و آن نقش میکشد. هر کس میآمد تپانچهای میزد. خادمی مرا گفت:
"اگر نه مرید سعیدکاید تپانچهای بزنید."
آن یار که با من بود گفت: "ما غریبیم و خود ندانیم سعیدک کیست و قصهٔ آن نقش
چیست."
گفت: "قصهای دراز است. تپانچهای بزنید که قاضی شهر خون هرچه سعیدکی است مباح
کرده است بر مسلمانان."
آن یار تپانچهای بزد، من نیز موافقت را سنگی زدم بر زنخدانش فرود آمد. پس گفتیم:
"خدای را هیچکس از شما مومنان خانهٔ این سعیدک حرامی به ما ننماید؟"
هر کس به سویی اشارت میکرد که: "آنجاست."
آن یار بازوی یکی گرفت که: "این کوی که تو میگویی میشناسم، اما این کوچه که گفتی
ندیدهام."
من در میان افتادم که: "تو غریبی."
و به لطایفالحیلش بهدر بردم. پس واله در تمام شهر میگشتیم و هرکس چیزی میگفت.
به دیگرروز گفتند به سوق امینه سرش برداشتهاند و تنش از دروازه بیاویختهاند. و
منادیان همهروز ندا میکردند که: "این است جزای آنکه خلق بشوراند."
اما حدیث این شوراندن عامه همه این بود که روزی بر در مدرسهٔ دهران عامهٔ خلق را
گفته بود: "این سعیدک و سعاده که ماییم کثرت است و این من و ما همه غفلت."
آنگاه شرحی کرده بود از این آیت که: "اخلع نعلینک" با موسی نگفت، ما را گفت.
و بر تل عاشقان چون در اثنای حدیث خواجهایش پوستینی داده بود که سورت سرما را چاره
بدین باید کرد، سعیدک آن قباپاره بدو داده بود که: "این نیز تو را که گداترین
خلق هم تویی."
پس خلق را گفته بود: "کس را نفقه ندهید و از هیچکس چیزی مگیرید به لابه."
و نیز میگفتند به بازار صرافان گفته بود: "کدام رباخوار دیدهاید که امروز دانگی
دهد به اکراه و فردا هزار دانگ بخواهد به اصرار؟"
گفتند: "رباخواره مردی که اوست!"
گفت: "نیک بنگرید در خویش یا اهل خویش!"
گفتند: "کنایت بگذار!"
گفت: "مگر نهآنکه دانگی صدقه میدهید تا خدایتان هشت بهشت بدهد؟"
راقم گوید، از این دست واقعات در باب عاشقان آن نقش بسیار است و هرچه منبنده
دیدهام به تذکرههای شاعران متأخر از وصف خالی یا خم طرهای همه اشارت بدوست، و
به هر تعزیتنامه که بر سنگ گوری نقر کرده باشند، و یا قصیدتی که بر درگاه
مقبرهای آویخته باشند، اگر ابرو به هلال مانند کرده باشند و چشم به نرگس و قد
به سرو و هرچه از این دست، از او گفتهاند تا آنکه او محرم است بداند و آنکه او
غیرْ بیرون خانه بماند.
پس بازگردیم به حدیث بوالمجد که چه رفت بر او و به تهمت جادوش چرا بازداشتند
آنجا که گوید: "اگر مرا حدیث کردهاند که طناب از گردن سوار بریدهام و یال اسب
بوسیدهام دروغی است که بر من بستهاند."
و نیز بگوییم که به خانهٔ بوالمجدمردی آن بالاپوش سپید چرا یافته بودند خونین.
پس ابتدا روایت بوالمجد بیاورم آنجا که گوید:
از آن روز باز که سوار آویختند این پیر را هر روز غشی عارض میشد و حکیمان درگاه
را غم این ضعف نه. و حقیقت حال معزولی من آنکه این غلامک خانهزاد مرا یافته بودند
بر در مسجد جامع غلتان در خاک که: "خدایا، یا جانم بگیر، یا امیدم مستان."
چون به یمن دعای کودکان عافیت روی نمود روزی از دریچه بنگریستم، کودک خردسال خویش
دیدم بر چوبی نشسته، دامن فراهم کرده، گرد بر گرد خانه میگردد. لاحولگویان فرود
آمدم. شاخهٔ شکستهای در دست در پیاش افتادم که: "چه میکنی؟"
کودکی نوپا نه که سواری، بر چوبپاره نه که بر اسبی، به تاخت از من بگذشت.
خادمان را بانگ زدم که: "بگیریدش!"
غلامک از پس دوری چند دامنش بگرفت. من نیز برسیدم و بر دو پایش کوفتن گرفتم. مادرش
مگر از غرفه دیده بود، تا فرود آید و در من بیاویزد خادمان را گفته بودم تا چوبی
دیگر بیاورند که با آنهمه خردی جزعی نمیکرد و خیره در من مینگریست.
زن دستم بگرفت که: "چه میکنی؟ "
بر او نیز یکی دو زخم زدم. اما این غلامک که با من بند فرمودند دستم بگرفت و
خانگیان فراز آمدند که: "مگر کشتناش میخواهی؟"
ُگفتم: "پای او خونین به که سرش برداشته و آویخته از کنگره."
پس غلامک را گفتم اسب بیاورد. چون بیاورد بر نشستم تا به درگاه روم، مگر شرح
واقعهٔ خویشتن بر امیر عرضه کنم مبادا کسی حدیث بگرداند. بر در خانقاه صوفیان
برنایی دیدم نشسته بر سکو، با گیسوان فروهشته، همانگونه که در آن نقش، اما گریان
و یکی به ملاطفت بر او خم شده که: "اینجا گذرگاه مردمان است، مبادا از این
اعوانالظلمه یکی تو را ببیند."
غلامک را گفتم: "افسار اسب نگه دار تا صورت واقعه بدانیم."
گفت: "خواجه به داند، اما از آن روز که خواجه خفته است مجذوبان آن نقش بسیار
گشتهاند."
گفتم: "تا من نیز ببینم که کاتب درگاهم."
پس با آن مرد گفتم: "خاطر این پیران خانقاه به گریه پریشان کردن چرا؟"
یکی گفت: "از عماریکشان شمسیه یکی هم این جوان بوده است. از آن روز باز که تن آن
وجیهه یافتند سردشده، همهروز گریان است و شب از فغانش خواب نداریم، گفتند اینجا
پیری هست مستجابالدعوه مگر علاج کند. چون پیر را حال بگفتیم، چوبدست برداشت که:
" ابلیس، ابلیس!""
با جوان گفتم: "مگر آن سرها ندیدهای؟"
سر برداشت که: "مگر نمیبینی؟"
بدیدم، مردمکیش سبز بود و آن یک سیاه. با اقربای او گفتم: "خدای را دست و پایش
بگیرید و مقراضی مرا بدهید."
چنین کردند که: "تو دانی. "
حلقهای از موی سیاهش بر گرفتم و مقراض پیش بردم. اما دست به فرمان نبود که آن
مردمک سبز میدیدم. غلامک را بانگ زدم: "افسار آن اسب رها کن که من پیرم."
غلامک به نوک پایافزار بر خاک خطی میکشید. میدانستم که نخواهد آمد. مقراض را به
یکی از اقربای جوان نمودم. گفت: "بر ما نیز همین رفت که بر تو."
پس به شتاب اسب را بر نشستم و تا سرای امارت براندم تا مگر بار یابم و یا با حاجب
بزرگ حقیقت حال بگویم پیش از آنکه دیر شود. دربانی مرا گفت، حاجب بزرگ میفرماید:
"مگر ندانی که رسم بار عام بر افتاده است، اگر سخنی هست بنویس تا ببینیم."
با دربان گفتم: "حاجب را بگوی که بسیار چیزهاست که به کلام در نیاید."
دربان برفت و کاغذپارهای مرا داد به خط حاجب که: "پس این دبیری دیوان رسالت به
دیگری بایست داد."
غلامک را گفتم: "اسب بستان که پیاده بر گور پیرم میروم، مگر به همت او چیزی نوشته
آید."
در راه سوگواران دیدم سیاه پوشیده، عماری بر دوش. اما کسی جزعی نمیکرد و دو طبال
بر دو سوی عماری بودند، بر خلاف رسم و عادت. چون بگذشتم یکی را دیدم در پیش عماری
میرفت فانوس در دست اما خاموش. گفتم: "مگر روغن به چراغاندر نیست؟"
دو مردمک نه که دو زمرد بر من دوخت. ترسان به یک جانب شدم تا بگذرند.
غلامک را دیدم که میآید افسار اسب به دست گرفته. گفتم: "این چه مردماناند؟"
گفت: "تا نبینی ندانی."
پس ما نیز برفتیم. چون عماری بر سر گوری فرو گذاشتند و پارچهٔ بوقلمون از سر عماری
بر گرفتند، بنگریستم، تابوت خالی بود. غلامک را دیدم لبگزان که بیش مگوی.
با خویش گفتم: "مگر به بستر خفتهام و این رویایی است که ابلیس کرده است."
تا نیک ببینم پیشترک رفتم. چهار مرد هیچ چیزی را چهار جانب گرفته بودند که جنازهای
است، و از دهانهٔ گور فرو میگذاشتند که مردهای به گور مینهیم، و یکی دو مرد به
پشت دست خاک در گور میریختند که به خاکش میسپاریم. چشم ببستم و زید غلام را
گفتم: "بگوی تا چه میبینی؟ "
مبادا که به جادوی این صورتها کرده باشند. نمیگفت. و به زبانی بیگانه کسی چیزی
میخواند به لحن داوودی. پس هر کس همان بیتگونه مکرر کرد. غلام نیز موافقت را
همان بیت میخواند. بازویش بکشیدم که: "مگر نه نعمت خاندان ما خوردهای؟"
گاه هست که مادران کودکان خویش برانگیزانند از خواب، و چون ملاطفت کار نکند از ضرب
و زخم تپانچه مضایقت نباشد، تا آن خواب هول که دیدهاند بیش نبینند، اما زید را
اینهمه کار نمیکرد، و همانگونه که کودکان خوابدیده، در من مینگریست. به ضرب
تپانچهای چند صورتش خستم مگر آن طلسم با هر جادو که بود بشکنم. پس گریبانش گرفتم
که: "اکنون بگوی چه دیدهای، یا چیست اینکه میبینی؟"
گفت: "هر دیده همان بیند که خواهد."
گفتم: "گیرم که کوری، بوالمجدنام، را عصاکش تویی، بگوی این چیست که میکنند و اینان
چه مردمانند."
بخش سوم داستان را از اینجا بخوانید