با کلیک بر روی این قسمت، به خانه سارا شعر بروید about me

به سایت سارا شعر خوش آمدید

داستان برگزیده ماه


 
معصوم پنجم/ قسمت اول

هوشنگ گلشیری



گلشیری بارها بر زبان آورده بود که قصد دارد این رمان را با حذف عنوان معصوم پنجم و با عنوان حدیث ‏مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد... و بدون نام خود، یعنی به روایت بوالمجد، به صورت نسخه‌ای خوشنویسی شده در ‏شمارگانی محدود منتشر کند. شاید در آن نسخه خیلی از واژه‌های جدانوشتهٔ متن زیر به صورت پیوسته ‏می‌آمد. ‏

 

 

یادداشت گلشیری
تحریر اول این داستان را در 1355 نوشتم. چاپ آن همان سال‌ها امکان‌ناپذیر بود و این خود شاید توفیقی ‏بود، چرا که بخش برنشستن بر اسب در نسخهٔ اول خلاصه آمده بود. در تحریرهای بعدی قسمت‌هایی بر ‏آن افزوده شد و نیز چیزهایی اینجا و آنجا، اما استخوان‌بندی همان بود که بود. در مورد نثر حرف بسیار است ‏که چه کرده‌ام یا چه می‌خواسته‌ام بکنم. به هر صورت، به صوابدید ناشر قرار بود لغت‌نامه‌ای به آن افزوده ‏شود. این را می‌گذاریم برای چاپ بعدی، بدین امید که یکی از اساتید بر من منت گذارد و خودش بر آن ‏بنگارد همان‌گونه که بر کتب قدیم، یا اگر حوصله‌ای پیدا شد چنین کاری خواهم کرد که البته به درازا خواهد ‏کشید و ... [بسیار/ چهار؟] روایت بر آن افزوده خواهد شد از نسخه‌بدل‌ها و غیره. خلاصه اینکه فعلا همین ‏است که هست و گمان من این است که به هر صورت نثر می‌تواند راه‌گشا باشد تا دیگران یا به قول ‏بوالمجد کاتبان دیگر در این راه چه کنند، ما که کار خود کردیم واین دفتر را همین‌جا می‌بندیم و دنبال راه ‏دیگری می‌رویم تا دیگران چه بگویند و چه‌ها کنند.‏


معصوم پنجم
یا
حدیث مرده‌بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد

به روایت
خواجه‌ابوالمجد محمدبن علی‌بن ابوالقاسم وراق دبیر

راقم حدیث: هوشنگ گلشیری

 


راوی این حکایت ابوالمجد وراق به وصف تصویر ابتدا کرده است، از پس نعت خدا و رسول و ائمه، آنگاه‌ که ‏گوید:‏

‏"هرچه‌ رفت بدین دور یا حادث خواهد شد به دور آنکه این حدیث بخواند همه سخن از اوست و از خیر و ‏شر بدو نسبت باید کرد."‏

و اما وصف آن نقش به‌ایجاز آورده است، چه ‌مردمان دور او را اشارتی بسنده‌ می‌بود، گو که از خم طره‌ای ‏می‌گفت یا نمی‌گفت، اما راقم این دور پوست‌بازکرده‌ و به‌شرح خواهد گفت، چه‌ سکهٔ سخن را هر دوری به ‏نامی ‌می‌زنند مصلحت خلق را، که سخن بوالمجد یا بوالفضلی بدان طرز و تکلف و آن ایجاز و صناعت و ‏آن‌همه تلمیحات و ملمعات هیچ عاقلی نخرد. و این طرز که ما خواهیم نهاد به ضرورت احتمال ابنای زمانه ‏است، گو که راوی این دور ما باشیم یا نه. و از پس ما راویان هر دور خود دانند که این حدیث چگونه بایست ‏گزارد و هر قصه‌ به چه‌ طرز بایست نوشت. پس ابتدا کنیم به وصف آن نقش و آنگاه ‌بر سر قصه‌ خواهیم ‏شد، و او بهترین است به جمال و جلال و نطق.‏

اما از صورت آن نقش تنها نیم‌رخی پدید بوده است، و تن نه ‌در امتداد صورت و گردن که گویی حضور جنازه‌‏ای یا طلوع ستاره‌ای خاطری مجموع را بیاشوبد تا صاحب نقش به نیم‌چرخش سر آن ببیند که بدین نقش ‏اندر نیست، یا خود نبوده است تا صورتگری بنگارد یا نه. انگشت‌ها را درهم کرده بود، انگار دزدی باشد که:‏

‏"اینک من!"‏
از استخوانی بودن و کشیدگی دست‌ها و انگشت‌های درهم‌پیچیده، یا نرمش منحنی‌گونه‌ای که در ‏انگشت‌ها بود ــ اگر‌هالهٔ ‌گرد صورتش نبود، یا نوری که از منبعی نه‌ در بیرون که از درون پیشانی و گونه و ‏بینی نوک‌برگشته‌اش را روشن می‌کرد ــ هر نگرنده‌ای از هر صنف یا قوم حتم می‌کرد دزدی بیش نیست یا ‏عیاری به شبروی آمده. نور از هر کجا که بود آنگونه بود که کس به صرافت ریشش نمی‌افتاد که از یک قبضه‌ ‏هم بیشتر بود، اما اگر نیک نظر می‌کردی می‌دیدی که مثل موی بلند سر یا خم ابرو یا طرهٔ خم‌شده ‌بر ‏پیشانی سایه‌ می‌خورد، باز به گونه‌ای که نتوان گفت منبع نور کجاست؛ یا تو گویی منبع نور به زیر سطح ‏پوست بود، زیر تمامی‌ سطح پوست و یا در تار موها بود، در رگهٔ هر تار، تا بسته ‌به شفافیت یا کدورت ظرف ‏هر عضو یا رگهٔ هر تار سایه‌دار بزند یا روشن. عجیب‌تر از همه سیاهی طرهٔ روی گوش بود که به‌ناگهان با آن ‏سیاهی یک‌دست که از سیری به آبی می‌زد از خلال نه ‌سایه‌ و نه‌ روشن گیسوان فروهشته‌ بر شانه‌ یا ‏ریخته‌ بر پشت بیرون می‌زد و با همان انحنایی که در هر برگ هست مماس با لالهٔ گوش به موی ریش می‌‏رسید و سرانجام بر متن سرخ به‌نارنجی‌گرایندهٔ گونه ــ انگار بخواهد اشارتی غریب را برساند ــ نوکش ‏اندکی به محاذات ابرو خم می‌شد. با این‌همه اینها و حتی چرخشی که به گردن داده بود با همان ‏چشمی‌ که نمی‌شد گفت جنازه‌ای می‌بیند یا ستاره‌ای، چنان ملازمه‌ای داشت که همهٔ رهگذران از هر ‏طبقه‌ یا هر صنف برمی‌گشتند و بیرون چارچوب قاب را نگاه ‌می‌کردند و چون چیزی جز خرسنگ‌ها و احیاناً ‏گلسنگی سر به‌در آورده‌ از شکافی نمی‌یافتند باز به سر وقت حالت نیم‌خماری چشم و چرخش گردن و ‏انحنای نوک آن طرهٔ سیاه‌ می‌رفتند و آنگاه ‌مطمئن‌تر از هر وقت تا بیابندش ــ گرچه بیرون چارچوب ــ راه‌ ‏می‌افتادند تا در رگه‌های سنگ‌های حصار شهر یا چهرهٔ‌‌پاسداری نیزه‌به‌دست و ملبس به زره‌ و خود همان ‏انحنای آشنا ببینند یا نیم‌خماری چشمش، گر چه‌سنگ‌ها را ــ می‌گفتند ــ پدران‌شان‌از کوهستان‌های آن ‏سوی بیابان آورده بودند، و پاسدار را ــ با آنکه بر نوک نیزه‌اش نور هر دم درخششی دیگرگونه داشت ــ ‏گویی از سنگ تراشیده بودند.‏
‏ ‏
بود، هر کس می‌دانست که هست چرا که اگر بر سنگ‌های خام‌تراشیده‌ دست می‌کشید و یا بسته‌ به برز ‏و بالاش این یا آن گلسنگ را می‌بوسید سرانجام سر بالا می‌کرد و سرهای بریده ‌و آویخته‌ و گاه ‌هنوز خون‌‏چکانِ کنگره‌ها را شماره ‌می‌کرد، و بعد در ظاهر به قصد غنیمتی آبی سیر آسمان را می‌کاوید، و چون جلو ‏دروازه‌ می‌رسید در برابر نگهبان مجسمه‌مانند و پشت به ستون چشم در چشم می‌ایستاد و به‌ناگهان به ‏نیم‌چرخش سر راهِ‌ آمده‌ می‌نگریست تا بدان‌جا که نارونی کهن بر تمامی ‌عرض جاده‌ سایه‌ می‌انداخت و ‏پنج سرو همیشه‌سبز را پنهان می‌داشت؛ مجموعه‌ای از سایه ‌و سبزی که خبر از چشمه‌ای هر چند ‏کوچک می‌داد. شاید هم هیبت بیابانی که از پشت این مجموعه‌ شروع می‌شد طراوت را آن‌همه نادر می‌‏کرد. اما نگاه‌ هیچ عابری بر این‌همه نمی‌ماند؛ سنگ‌های کنار جاده‌ هم بود و گاه‌ بوته‌های خشک انبوه،‌ و ‏مرمری سفید که گویی دمی ‌نشستن را دستی به‌عمد در انتهای خم راه‌ نهاده بود.‏

بود و می‌آمد، به‌ناگهان بر فراز خط تلاقی تپه‌ و آسمان آشکار می‌شد، اما چون از فراز و نشیب‌ها می‌‏گذشت ــ خسته‌ از راهی چنان دراز ــ با نشستن بر آن سکوی مرمرین طرح اندام آدمی‌ می‌گرفت، نزدیکی‌‏های صف سروها همان قبا داشت و بالاپوش که با گذشتن از سایهٔ دایره‌وار و خنک نارون انگشت‌ها در هم ‏می‌کرد که: "اینک من!"‏

اما ابوالمجد از پس نقل رأی حاجب بزرگ و خواجه‌‌عمید که: "جاده ‌نه‌ چنان است که می‌گویند؛ کوره‌راهی ‏چنان سنگلاخ را چندان ارج نیست تا چندین و چند دور از آن گویند، گو که متقدمان را در حرمت آن سخن‌ها ‏باشد و سفیهی عبدالمکارم‌ْ نام به کتاب طرق و شوارع صورتش نگاشته‌ باشد." گوید:‏

‏"جمعی نیز بودند که به هر جای دشت درختی بود و خنکای سایه‌ای و یا سنگی و چشمه‌ای، راست ‏بدان‌جانب می‌نگریستند؛ اما همه و حتی پاسداران دروازه‌ و دیده‌بانان برج‌ها اگر جاده‌ را می‌دیدند یا درختی ‏یا سنگی را، سرانجام به همان خط تلاقی تپه‌ و آسمان می‌نگریستند."‏

آنگاه‌ حکایت کند که تصویر را بر ستون راست دروازهٔ ‌باب‌الشرق آویخته‌ بودند. از زنگار میخ نیز گفته است و ‏گرهی چند بر نخ ابریشم.‏

راویان دیگر نیز چنین گفته‌اند، و نیز اینکه تصویر بر پوست آهو بوده است و قاب را از پس هر دوازده‌ سال با ‏چرم ساغری تازه‌ای می‌پوشاندند. غریب‌تر از همه روایت صاحب تاریخ هرات است در باب نقشی بدین طرز ‏که گفتیم، اما بر سردر معبد گبرکان آن بلاد، و مضمون عبارت او آنکه بر نقش و زمینهٔ آن شکستگی‌هایی ‏هست و با آنکه هیچ شیشه‌ای ساتر آن نیست هرگز هیچ‌کس گرد یا لکه‌ای بر آن ندیده است، با آنکه ‏جانب شرق هرات بادخیز است.‏

پس صاحب تاریخ از آن دروازه‌ٔ چوبین جانب شرق گوید و آن گردباد که: "از آن روز باز که این شهر نهاده‌اند ‏این باد نیز بر آن موکل کرده‌اند همانگونه ‌پیچان که امروز، تو گویی نه ‌گردباد که هر روز به نیم‌روزان دیوی آن ‏بند که سلیمان نبی بر پای نره‌دیوان می‌بست می‌گسلد و بدین‌جانب می‌آید، پایی بر خاک و سری در ‏افلاک، از تپه ‌و ماهورها می‌گذرد، بوتهٔ ‌خشک سست‌ریشه را از جا می‌کند و توده‌های شن را می‌چرخاند و ‏تنوره‌کشان از حصار شارستان می‌گذرد و چون از دیگر سوی شهر به‌در می‌شود بر هرچه‌ و هر چیز لایه‌ای ‏از غبار می‌ماند جز بر سطح آن نقش."‏

ابوالمجد نیز به تعریض همین گفته است و گوید که: "آن باد شرقی به هنگام اعتدال ربیعی و خریفی ‏می‌وزد که آن را ریح عاصف گویند." و نیز آورده است که: "بدین دو روز از پس آن باد قاب می‌لرزد به چپ یا ‏راست، و آنگاه ‌به گونهٔ ‌آونگی تا دیری همچنان می‌رود و می‌آید مگر آنکه دست لرزان زائری نگاهش دارد، یا ‏دو چشم زنی وجیهه ‌از نیم‌خماری چشمی ‌گریان شود که هیچ‌کس نداند مردمکش را صورتگر نقش به چه ‏‏‌رنگ رقم زده است."‏

صاحب تاریخ هرات به نقل از گبرکی چند روایت کرده است که از پس آن باد موبد موبدان بیاید و به چوبی ‏بلند آن نقش نگه دارد به جای خویش، مبادا که اضطراب آن صورت خلق را فتنه ‌کند و آشوب برخیزد. پس ‏آورده است که از اینگونه عجایب بسیار هست و به فرض صحت آنچه‌ عوام یا خواص هر کیش گویند یا ‏ببینند صراط مستقیم محمدی فرو نبایست گذاشت که از پیری ثقه‌ شنیدم که در بلاد ترسایان خاجی ‏هست به بالای مردی و بدین صفت که رفت؛ پس به هنگام تصلیب یا عروج عیسی، علیه‌السلام، ترسایان ‏گرد آیند و، بَدَلِ یهودیه‌ای وجیهه، ‌بره‌ای سپید قربان کنند و خون گلویش به جانب مشرق بپاشند و چون ‏خاج آرام گیرد روی یکدیگر ببوسند که امسال نیز فدیه‌ٔ ما قبول افتاد، و آنگاه‌ دشنام‌گویان به قبرستان شوند ‏و بر هر گور کهنه‌ که هست پای فرو کوبند و صاحب گور را به‌نام بخوانند و لعنت کنند.‏

راقم این قصه‌ گوید در باب زائران و مجذوبان این نقش که حدیث آن بر ذمت ما نوشته‌اند در کتب روضات و ‏مقاتل‌الشهدا و نیز مزارات اَبدالِ حق روایات بسیار است از کارد بر خود زدن و مویه‌ کردن عامهٔ ‌خلق تا رسم ‏سماع غالیان به هنگام اضطراب نقش یا طلوع فجر. اما بوالمجد وراق را سخنْ دیگر است در این باب، و ‏گرچه ‌بر روایت او اعتماد کلی نشاید چرا که به دستور امیر رضی‌الدین یا اشارت خواجه‌‌عمید، صاحب دیوان ‏رسالت، این حکایت تحریر کرده است، اما چون به انکار تقدس نقش سخن به درازا کشانده است به نقل ‏روایت او بسنده ‌کنیم که گفته‌اند:"الفضل ما شهدت بالاعداء."‏

گوید: "اینکه جمعی گفته‌اند مردمان این شهر آشکارا یا به‌سرّ نقش پرستند خطاست که هیچکس نداند ‏این نقش از کیست و چه‌کس کشیده است و اگر عامه‌ٔ مردم در غلباب وجد یا استیلای هموم حرکتی ‏کرده‌اند از بوسه ‌بر خاک زدن و مویه‌ کردن به خلوت، بر نقش‌پرستی آنان حمل نشاید کرد که این نقش ‏امروز مصلحت وقت را نشانه‌گاه ‌آمده است، کعبه و محراب است به مذهب ما و آتشکده‌ و آتش به مذهب ‏گبرکان و بت و بتخانه‌ به ‌مذهب هندوان، که هیچ عاقل ما را کعبه‌پرست نداند و گبرکان را آتش‌پرست نخواند ‏و هندوان را بت‌پرست نگوید."‏

اما حقیقت حال از لونی دیگر است که اینجا نه ‌مقام حدیث کعبه و بتخانه ‌کردن است که ابوالمجد کرده ‏است که به حکم "کل ممنوع متبوع" آنجا که موکلان گمارند و پاسداران، تا هر که به نقش ماند ــ نه‌به ‏سیرت که به صورت ــ‌ سرش بردارند، دیر یا زود خاص و عام خلق اگر زبور داوود به دست دارند به یک‌سو ‏نهند و اگر زنّار بر میانْ بگسلند و رسم ریاضات دیر فروگذارند تا آن نقش بتی کنند. و کیفیت حال که ما را از ‏روایت ابوالمجد و دیگران معلوم شده است بدان دور اینکه کجاوه‌نشینان و سواران و پیادگان را در ابتدا پروای ‏تصویر نبود، گردآلود یا خسته ‌با بارهاشان از اقمشه‌ و عطریات و طرایف شهرها یا قرص جوین نانی به ‏پشتواره‌ چون به آستانه‌ٔ دروازه‌ می‌رسیدند تنها در اندیشه‌ٔ سایبانی بودند تا دمی ‌بیاسایند و یا از پس آنکه ‏به کفِ آبی دهان‌شویه ‌کردند و غبار از چشم و مژه‌ها و تارهای ریش شستند با منکوحه‌ٔ خویش یا کنیزکی ‏از بازار بردگان خریده ‌به حدیث بنشینند. اما دریغ که چه ‌زائر یا درویش چون پای راست بر آستانه‌ می‌نهادند ‏گام دیگر به ‌جای آنکه بر سبیل عادت به قدر ذراعی حتی بر دیگری پیشی گیرد در کنار گام نخستین فرود ‏می‌آمد و آن را نیز از تکان باز می‌داشت. چهار ستون بود و سرستون‌هایی به هیأت شیر که طاق ایوان را بر ‏پشت داشتند. دروازه ‌از آهن بود و گل‌میخ‌ها از مفرغ، و بر دو سوی دروازه‌ دو برج با کنگره‌هایی. سر بریده‌ٔ ‏آدمی‌ از پس ماهی آویختن کوچک می‌شود، به‌گونهٔ گوی چوگان‌بازان. اگر سری را به تازگی آویخته ‌باشند ‏اسبان شیهه‌ می‌کشند و سم بر زمین می‌کوبند. جلو دهانهٔ ‌هر پلکان نگهبانی بود نیزه‌به‌دست.‏

‏"با این‌همه چیز دیگری هم هست، دیدم، مطمئنم."‏

هر کس همین می‌گفت یا می‌اندیشید. و این واقعه‌ همیشه به همینگونه بود،‏‎ ‎گویی قصه‌ای را کاتبان همهٔ ‏ادوار به این طرز و شکل نوشته‌ باشند که این راقم، یا کوتوال به خانه‌ٔ برج نشسته‌ همین قصه‌ را که ما ‏می‌نویسیم روزی چندین و چند بار از طوماری چرمین بخواند.‏

‏"چه بود؟ "‏

دهنه ‌را می‌کشیدند، و اگر پیاده‌ای بود کولبار از این شانه ‌به آن شانه‌ می‌انداخت. ‏

‏"چیزی بود."‏

کوتوال به تأنی از پلکان مارپیچ پائین می‌آمد. کجاوه‌نشینان را می‌دید که به کمک برده‌ای یا مکاری کاروان ‏فرود می‌آمدند تا با پیادگان همپا شوند، و آنگاه ‌هر یک به‌نوبت دو دست بر سینه‌ چلیپاکرده ‌برهنه‌موی و ‏روی یا بی‌دستار، سر فرود می‌آورد تا چون جای به دیگری بسپارد واپس بنگرد.‏

‏"بایست جایی دیده‌ باشمش."‏

و همه یکان و دوگان دو سه ‌گامی ‌دورترک می‌رفتند و به بهانه‌ٔ پیچیدن دستار بر سر یا فروافکندن مقنعه‌ بر ‏قرص صورت می‌ایستادند:‏

‏"کجا؟"‏

اما چون کوتوال را می‌دیدند که خیره‌ بدانان می‌نگرد، از آستانه‌ می‌گذشتند و تا بوی خاک نم‌آب‌زده‌شان به ‏خویش نمی‌آورد چشم از پیش پای برنمی‌گرفتند. همیشه ‌عطر گلاب هشتی خانه ‌پیش از زن و فرزندان و ‏حتی کنیزکان و غلامان به پیشواز‌شان‌ می‌آمد:‏

‏"به کدام یک می‌توان گفت که اینان همه غریبه‌اند؟"‏

گیرم که سوگلی دو دست حمایل گردن کند و کودک دامن قبای پدر به چنگ گیرد:‏

‏"دریغ که امیر شرف‌الدین نیز همان می‌کند که همهٔ آنان که پیش از او!"‏

زائران شوربخت‌تر بودند ؛ چون از چند کوچه‌ٔ سنگفرش می‌گذشتند و کاروانسرایی می‌یافتند و به پشیزی ‏چند چهار دیوار و طاقی ضربی را حفاظ حیرت‌شان‌ می‌کردند و گاه‌ حتی اگر به خانقاهی زاویه‌ای می‌یافتند ‏به بهانهٔ ‌چله‌نشینی در به روی خویش می‌بستند، سر بر زانوان می‌نهادند، اما به‌ناگهان در می‌یافتند که ‏نامش نمی‌دانند، به‌ناچار هو می‌گفتند یا حق، اما آن نقش پیش چشم داشتند. و چون از پس ساعتی ‏می‌دیدند که جمعیت خاطری به‌حاصل نمی‌آید چله‌ می‌شکستند و واله‌گونه و حق‌گویان بی‌موزه ‌و دستار از ‏خانقاه ‌بیرون می‌زدند و از جانب دیگر شهر راهی دیار دیگری می‌شدند.‏

و اما در باب شهر در مسالک و ممالک و سفرنامه‌ها روایات بسیار است که هر کاتب یا سیاحی آن گفته ‏است که به دور او بوده است و گاه‌به کتب عجایب‌المخلوقات به نقل از بازرگانی یا صوفئی سخنی رفته ‏است و به معاذیری چون العهدة علی‌الراوی، و العلم عندالله‌ از چشمه‌های جوشان گفته‌اند یا رودی چندِ ‏دریایی که کس نداند از کجا می‌آید و به کجا می‌ریزد. و به نقل از صورالاقالیم ابو زید بلخی و طرق و شوارع ‏عبدالمکارم از مغاک‌ها گفته‌اند و عقبه‌ها که بر راه‌ گذریان ساخته‌بودند و طلسم‌ها که بر دروازه‌ آویخته‌. و ‏آنگاه ‌که طول و عرض شهر بیاورند به‌تقریب، از موکلان و پاسداران گویند که بر باب‌الشرق چندند و به خانهٔ ‏‏‌برج‌ها چند. گاهی نیز نساخی به سر خود بر حاشیهٔ ‌کتابی آورده است که اگر غریبی ببینند دستار به ‏رخسار پیچیده، چون از دروازه ‌بگذرد تنی چند کتان‌پاره‌ای سیاه‌ بر سرش اندازند و به سرای امارتش برند یا ‏غرفه‌ای از غرفات کهندژ. و به حاشیهٔ ‌صفحه‌ای دیگر اما به قلمی‌ دیگر، عبارتی هست به نقل از شاهدی ‏که:‏

‏"بدین روز که سری دیگر آویخته بودند مردمان از وضیع و شریف گروه ‌گروه ‌می‌آمدند، همهٔ ‌راه‌ لاحول‌گویان و ‏بی هیچ اشکی در چشم، آن صورت می‌نگریستند و باز می‌گشتند. من نیز برفتم و همانگونه که دیگران، دو ‏دست به رسم ادب بر سینه‌ نهادم و سری فرود آوردم، اما خویشتن‌داری نتوانستم و گریستن بر من عارض ‏شد به های‌های. تنی چند مرا در میان گرفتند و از میان پاسداران به‌در بردند. با یکی که سابقهٔ ‌معرفتی بود ‏گفتم: ‏

‏"این خاموشی و تقیه ‌چرا؟"‏

گفت: "من ندانم، رسم این است که دیدی."‏

چون اصرار بیش کردم، گفت:"به مرغ‌دلی چون تو که از سری آویخته ‌صدا به گریه‌ بردارد چه‌ توانم گفت؟"‏

اما به رسالهٔ‌بوالمجد خود حدیث شهر نیست مگر به اشارت که لشکرگاه ‌در جانب غربی امارت است و ‏بازارگاه‌ به گرد جامعِ شهر و زندان به جانب شمال به فاصله‌ٔ یک تیر پرتابی از جامع. اما آنچه‌ این راقم بیاورد ‏خود یافته است به کتب متقدمان و متأخران از او. یکی آنکه دبیری محمدبن‌احمد مکنی به ابوالفضل یا ‏ابوالمفضال گوید:‏

‏"بنیاد شهر بر‌ هامون نهاده است با حصاری حصین از سنگ سیاه ‌از صد منی تا پانصد منی، بالای دیوار ‏سی ارش و ارتفاع ده ‌ارش، و به هر صد و پنجاه ‌گز برجی هست با کنگره‌ها هم از آن سنگ. و از اندرون ‏شهر نردبان‌های سنگی بسته‌اند تا به وقت ضرورت بر سر برج شوند و جنگ کنند و بر دیوار حصار نیز گذرگاه ‏‏‌ساخته‌اند که مرد با سوار از آن بگذرد."‏

ابوالمؤید مروزی به ‌سفرنامه‌ نیز همین گفته است، گرچه عبارت دیگر است. آنگاه‌ گوید:‏

‏"حصار شهر را چهار دروازه است همه آهنین، و هر یک را روی با جهتی از جهات عالم. باب‌الشرق را ‏باب‌القدس نیز گویند؛ باب‌الغرب را باب‌الجحیم، هرچند که هر دو را روی با بیابانی است هول. بازار شهر ‏شرقی و غربی است با تیم‌ها و کاروانسرا‌ها و مساجد. جامع شهر بر جانب جنوبی است و این‌همه بیرون ‏شارستان است و گرد بر گرد آنان همان حصار که گفتیم با برج‌های کنگره‌دار و بر هر برجی دیده‌بانی که ‏شبانه‌روز بوته‌های خشک آغشته ‌به نفط سیاه‌ فراهم‌کرده ‌دارد تا چون گرد لشکری برخیزد آتش در زند تا ‏دیده‌بانان دیگر نیز چنین کنند و طبالان طبل بکوبند و دربانان آب در خندق بیندازند و دروازه‌ها ببندند."‏

آنگاه ‌این ابوالمؤید از اصناف مردمان گوید، خاص و عام، و در باب کشتکاران و دست‌ورزان سخن به درازا ‏کشاند، پس رسم اقطاع و تیول و مقدار ارتفاع ولایت و خراج ذکر کند و نیز اینکه نان را منی چند می‌فروشند ‏و سنگ و میزان چگونه است. آنگاه ‌صفت پارچه‌ٔ بوقلمون کرده است که به چه‌ طرز بافند و در کدام راسته‌ٔ ‏بازار. و سخنی غریب دارد در این باب که این پارچه‌ را به هر وقتی از روز رنگی دیگر است و جز امیر و خاصان ‏نتوانند داشت. و عامه‌ از کتان آبی قبا کنند و پیراهن و ازار نیز، اما دستار بستن همهٔ خلق را فریضه است ‏که وضیع و شریف بر گرد سر دستار رنگین پیچند به درازای پنج ذراع. طرفه‌تر آنکه در طرز و نگار جامه‌ و یا ‏خط و خال زنان در همهٔ کتب متقدم سخنی نیست حتی به کنایت، و این که ابوالمؤیدی از مقنعه‌ گوید، یا ‏بوالمجدی از چین دامنی و یا نقش چادری و حتی کاتبی در اثنای قصه‌ای‌ از خالی میان دو ابرو و یا حلقه‌ در ‏حلقهٔ ‌گیسوان سیاه دلارامی، راقم این دور را چه‌ حاصل؟ اما از آنچه‌ در مطاوی رسالهٔ ‌این بوالمجد یافتیم ‏گویی زنان اشراف مقنعه ‌داشته‌اند و سربندی از پارچه‌ٔ بوقلمون مزین به نیم‌تاجی زرین بر فراز و سکه‌های ‏زر آویخته‌ بر پیشانی و گوش. اما از زنان عامه ‌به هیچ نسخه‌ای سخنی نیست، گویی خود نبوده‌اند، یا خود ‏همهٔ مردان از خادم و مخدوم اگر می‌یافتند یا نه، جفت بدان صفت می‌جستند که تنها در نقش حواشی ‏دیوان‌ها و سفینه‌ها آمده‌ یا فی‌المثل بر پردهٔ ‌قلم‌کاری می‌دیدند.‏

اکنون بازگردیم به صفت سرای امارت و آن عمارت که به نقل کاتبان عزالدین منصور بنهاد. ابوالفضائل گوید:‏

‏"بدانگاه ‌که من بدان شهر بودم کهندژ ندیدم که گفتند امیران این سلسله‌ ویران کرده‌اند و بر بنیاد آن ‏کوشکی ساخته‌اند."‏

آنگاه‌ صفت ایوان‌ها و ستون‌ها آورده است و آن کتیبه که بر سردر به قلم کوفی بوده است. پس از تالار صد ‏ستون، همه مرخم، گفته است و آن تخت و کرسی‌ها. گوید:‏

‏"این کوشک به جانب دیگر شهر است با باره‌ای از سنگ سفید و به همان ارتفاع که حصار شهر، اما به هر ‏بیست گز برجی ساخته‌اند با کنگره‌ها و خندقی گرد بر گرد، پر آب صافی. و از این خندق تا عمارات صدور و ‏زندان و دیگر سرای‌ها تا سه ‌تیر پرتابی هیچ عمارت نیست. و مردمان ثقه ‌گفتند از سواره ‌و پیاده‌ مردی هزار ‏بر دروازه‌ها و برج‌ها موکل کرده‌اند و ده‌ فوج بر خندق و پل‌ها. و به شبانروز پنج نوبت بوق و دهل و کاسه ‏‏‌زنند. و امیر حرس نیز با فوجی چند همه‌شب بر چارسوق‌ها و میادین و درگاه ‌صدور و خواجگان شهر ‏موکل‌اند مبادا عیاری یا شبروی خواب خاصگان بیاشوبد یا نقدینهٔ ‌بازرگانی به یغما برد."‏

و بر ذیل این سخن کاتب یا ناسخی آورده است که از حاجب سالارلشکر شنیدم که از این سرای امارت تا ‏بیرونْ‌جای شهر مخرجی هست که سواره ‌از آن توان گذشت. و اما این راه‌ کس جز امیر نداند و آنان که این ‏مخرج در دل خاک کرده‌اند تا سرّ با غیری نگویند هم به فرمودهٔ ‌اولی‌الامر به غرفه‌ای بازداشتند و درگاه‌ غرفه‌ ‏به سنگ و آهک برآوردند.‏

و اما در کتب عجایب المخلوقات بنای شارستان و آن کهندژ به جمشید نسبت کرده‌اند از پس آنکه با خلق ‏گفت: "من این جهان آفریده‌ام، و این آسمان آفریده‌ام و اگر نه‌ خود دانید که روزی‌تان به دست من اندر ‏است که توانم بدهم یا ندهم، این سرهاتان بخشوده‌ٔ من است که به اشارت دستی خواهند برید یا نه." ‏آنگاه ‌بفرمود تا سرای امارت بساختند، و گرد آن سراهای بسیار و زندان و پرستشگاهی. حصار شارستان ‏نیز هم او کرد و از آن پس به ربض باغستان‌ها، و خانه‌ها گرد آن و پرستشگاهی دیگر. پس دیوان را گفت ‏گرد شهر هفت حصار کردند همه از سنگ اما هر یک به رنگی دیگر به نشانهٔ ‌هفت فلک گردان و به گرد آن ‏حصار آخرین خندقی، تمثیلی از آن دریای محیط که گرد بر گرد ربع مسکون بود، تا همهٔ خلق ببینند که ‏اوست خدای، عز و جل، و آن شهر را جمکرد خواند، یعنی جم‌آفریده؛ بدین کنایت که فلک ثوابت و افلاک ‏گردان نیز کرده‌ٔ اوست.‏

راقم گوید، به همهٔ کتب متأخر بر رسالهٔ ‌ابوالمجد در باب این شهر از بارویی سخن رفته است و خندقی ‏خشک. اما متقدمان همه از آن نقش گفته‌اند بدان صفت که کردیم. و طرفه‌ آنکه کاتبی محمدبن‌نصر ‏بصری‌نام گوید: استادم گفت، در حاشیهٔ ‌کتابی در باب اولیاء‌ روایتی دیده‌ام به خط جلی و قلم تعلیق که: ‏‏"بر ستون راست دروازه‌ای از بلاد این دیار صورتی هست بر مثال صورت اولیاءالله‌ که گویند چون هزاره‌ سر ‏آید از جانب شرق خروج کند و خلق را به خود خواند."‏

ابوالمجد نیز همین گوید و آنگاه ‌بر سر حکایت اباحتیان شود یا سپیدجامگان که:‏

‏"در کتب مقاتل و ملاحم و نیز سیرت‌های ملوک در این باب روایات بسیار است که چون هیچ نسخه‌ای از ‏آن‌همه به دست نیست بدین دخمه ‌که در بند کرده‌اند چه‌ توانم نوشت، که اگر آن‌همه کتاب که من‌بنده ‌به ‏سالها به کتابت نوشتم از صد یکی داشتم، یا مسوده‌های مرا دیوانیان باز پس می‌دادند این قصه‌ رنگی ‏دیگر می‌گرفت. پس بدعهدی زمانه ‌را بدین اندک‌مایه‌ قوت حافظه‌ بسنده ‌باید کرد، و اگر نام کتابی نیاورم، یا ‏سلسله‌ٔ راویان نقلی فرو گذارم معذور باید داشت. گرچه ‌در همهٔ آن کتب که خوانده‌ام یا هم‌اینک به ‏کتب‌خانه‌ٔ جامع شهر یا مدرسه‌ٔ عبدیه‌ چون خشت‌پاره ‌بر هم نهاده‌اند، دو روایت نتوان یافت به یک عبارت در ‏این باب. دیگر آنکه کاتبان پیشین به ملاحظهٔ ‌نمک‌خوارگی و رسم خواجه‌پروری دروغ و راست به هم ‏بافته‌اند، پس کاتب این دور را جز نقل ناقلان چاره‌ نیست، هرچند که سلسلهٔ ‌راویان را در طول دوره‌های ‏دوازده‌گانه‌ فراموش کرده ‌باشند، و دو نص یک واقعه‌ در عبارت و مضمون از زبانی تا زبانی دیگر هیچ به هم ‏نمانند."‏

آنگاه ‌بوالمجد گوید: "عامه‌ٔ مردمان را بر این دبیران که مائیم اعتماد نیست، و ناقلانِ این حدیث جز با همدرد ‏نگویند آنچه ‌دانند. و اما در آنچه ‌من دیده‌ام و یا شنیده‌ام به همهٔ نقل‌ها سخن از سپیدجامگان می‌رود و ‏اینکه به مذهب آنان حاجت از میان برداشته ‌شود و بی‌برگی نخواهد بود تا هیچ‌کس را بر هیچ‌چیز ‏خداوندگاری نباشد، چرا که همهٔ خلق بندگان خدای‌اند، عز و جل. و حجت آنان اینکه آنکه شخم زند و تخم ‏پاشد و آب هم او به کشتزار بیندازد و درو هم او کند، محصول هم او را بایست بود. و نیز گفته‌اند: در روایت ‏است که زمین خدای راست جل جلاله‌ و کس را چه ‌حد آنکه زمین خداآفریده ‌را به اقطاع دهد، و آنکه نصف ‏گیرد یا ثلث یا خمس ظالمی است فاجر. گروهی را نیز عقیده‌ بر آن است که بر دست‌ورزان نیز همین حکم ‏شاید. اما در کتب ملل و نحل و نیز سیاست‌نامهٔ ‌خواجه ‌آمده است که به مذهب اینان اباحت زنان رواست ‏همانگونه که اباحت زمین و مواشی، تا همهٔ خلق را از همهٔ نعمات خداآفریده‌ نصیب بود. نیز خواجه ‌آورده ‏است که در آن دور که غلبه کردند اگر مردی بیست مرد را ــ بیش یا کم ــ ‍‍ به خانه‌ خواندی، از پس نان و ‏گوشت دست به شراب می‌بردند و آنگاه‌ یک یک با منکوحهٔ ‌مرد گرد می‌آمدند."‏

راقم گوید به سفرنامه‌ای همین دیدم بدین عبارت اما به قلم تعلیق نبشته‌ بر پوست آهو، آنگاه‌ آمده است:‏

‏"چون آنجا رسیدم همه‌جا لعن آنان می‌گفتند که گفتند فرمودهٔ ‌بوطاهر است حاکم وقت تا اگر کسی بر ملأ ‏و یا خلأ جز طعن آنان گوید زبانش بباید برید. از مردمان ثقه ‌شنیدم یکی دو را میل بر حدقهٔ‌چشمان ‏کشیده‌اند عبرت دیگران را. و نیز سرهنگی مرا گفت، به شب‌هنگام بر این آستان هیکلی انسانی دیدم به ‏دستی مشعله‌ٔ خاموش و به دیگر دست چوبدستی. برخاستم که دیرگاه بود و خانگیان همه در خواب. تیغ ‏برگرفتم و از منظر بنگریستم. از پلکان فرود آمده بود. قبایی سپید و بلند بر تن داشت و به دستاری سپید ‏سر و روی پوشانده بود. دانستم که شبگرد نیست یا عیاری. بانگ زدم: کیستی؟ بگریخت. یاران را بانگ بر ‏زدم که هان سپیدجامه‌ای است. و خود شمشیر به کف در پی‌اش تاختم و همه راه‌ بانگ می‌زدم تا مگر ‏امیر حرس راه ‌بر او ببندد. در خم کوچه‌ای بدو رسیدم و به یک زخم تیغ دست و چوبدستش بینداختم. دوان ‏دور شد. دست برداشتم و به خانه‌ باز آمدم. در انگشت او انگشتری پدر دیدم. امیر حرس با گزمگان آمد که ‏چیست؟ گریه‌ فرو خوردم که: دست برادر بریده‌ام. فردا بوطاهر مرا خلعت فرستاد و اسبی خاصه‌ که ‏برنشین و به حضرت بیا. برفتم و همه راه‌ منادیان ندا می‌کردند که: این است مرد که سپیدجامگی را بر ‏برادر نبخشود."‏

بوالمجد گوید: "اما گاه ‌ناقلی بدین دور چون به ذکر سپیدجامگان رسد، به طعن و لعن آنان ابتدا کند از آنجا ‏که اباحت مال روا داشته‌اند، و در ختم مقال حدیثی بیاورد که این اباحت زنان که ما می‌گوییم منکر ‏می‌شده‌اند." و آنگاه‌ بر سر قصه‌ شود که:‏

‏"به مذهب آنان هر که را سر جانبازی می‌بود به خرابات می‌خواندند پنهان از غیر. بزرگ مجلس به ‏سرانگشتِ خون‌چکان خطی بر پیشانی او می‌کشید که همخون مایی. و آنگاه ‌رازی چند با او می‌گفتند که ‏مدار فلک بر چیست و حکم‌گزاری بر خاک که را سزاست. پس چون به‌در می‌خواست شدن سپیدجامه‌ای، ‏رو به دستار پوشانده، هر دو گونه‌اش به گل می‌اندود که اگر راه‌ خرابات بر کس بنمایی خاکی."‏

راقم گوید در کتب تاریخ ایام این عهد روایات بسیار است در چند و چون کار. و از آداب این قوم یکی اینکه ‏چون به مظهر قنات یا جانب شرقی آب‌انباری می‌رسیدند، از چهل و یک پله‌ فرو می‌رفتند و دق‌الباب را ‏بیت‌گونه‌ای به زبان بیگانه‌ به زمزمه‌ می‌خواندند و چون دری چندِ قامت کودکی گشوده‌ می‌شد دستار بر ‏می‌گرفتند و آستانه‌ می‌بوسیدند، و پیش از غروب از پلکان فراز می‌آمدند، چوبدست به دستی و مشعلهٔ ‏‏‌روشن بر سر دیگر دست، دستار به گونهٔ بالاپوشی بر دوش، و بر دامن قبا نقش‌هایی گونه‌گون از لک ‏شراب یا خون.‏

وقایع‌نگاران از هیاکل انسانی نیز گفته‌اند با همان چوبدست و مشعل خاموش، قبایی سپید بر تن و ‏دستاری سپید پیچیده‌ بر سر، و گاه ‌مستی افتان و خیزان تکیه‌ بر چوبدست داده، سرودی غریب بر لب، ‏مشعلی افروخته‌ بر دست. و بدان سفرنامه‌ که گفتیم آمده است که:‏

‏"بدین روز سری به گلخن حمام یافته بودند. غوغا برخاست که سپیدجامگانش کشته‌اند تا مبادا راز بر غیری ‏بگشاید."‏

بوالمجد گوید: ‏

‏"از پدرم شنیدم که چون کار بالا گرفت مردمان قصه ‌برداشتند بر امیر ماضی، ملک اعظم، خسرو اعدل ‏اکرم، سرور ملوک عالم، ملاذالملهوفین، ناصرالدنیا والدین، عزالدین منصور، کرم‌الله‌ وجهه، تا مگر به تیغ و ‏تیغدارانش فتنهٔ ‌آنان را کفایت کند. امیر سه ‌تن از معتمدان را گماشت تا رسم سپیدجامگی بگیرند، اما به ‏سرّ سنت فرو نگذارند. پس روزی به هنگام بار حاجب را گفت آنان را از درگاه‌ براند و به دیگر روز بفرمود تا ‏به‌تخفیف تمام در ملأ عام به چوب پوست پایشان بگشایند. از پس ماهی فرمان قضانفاذ شرفِ صدور یافت ‏تا خادمان درگاه‌ به خلوتخانه‌ٔ سپیدجامگان بشتابند و در بگشایند که سر دو معتمدِ امیر یافته بودند به گلخنِ ‏محله‌ٔ کوشک. گویند تا دیری آن معتمد امیر که جان به در برده بود به رسم سپیدجامگان آن رمز خوانده بود ‏اما هیچ‌کس در نگشاد، چار و ناچار به ضربهٔ تبر در بگشادند و به اندرون شدند. سردابه‌ای دیدند جویی پر ‏آب در وسط، و در دو سوی به هر چند گامی‌ خم‌های خسروی نشانده در تن دیوار، و بر سر هر یک ‏مشعلی روشن. و آنگاه‌ سردابه‌ای دیگر بود، و سردابه‌ای دیگر. سرانجام از چهار درگاه ‌به اتاقی در آمدند ‏مدور، برآمده ‌از سنگ، و آکنده ‌از بوی عنبر و مشک که طاقی دوازده‌ترک داشت با دوازده‌ نورگیر از سنگ ‏مرمر، و گرد بر گرد سکویی که به مصطبهٔ خرابات می‌مانست، و در میانه ‌آتشدانی بود نیمه‌روشن. و بر ‏جانب شرقی غرفه‌ای بود و پیری با محاسن سپید و ردایی سپید، بی‌دستار، نشسته ‌بر کرسی نقره، ‏دستها چلیپا کرده، اما بر جای خشک‌شده. خبر به امیرِ ماضی عزالدین منصور بردند که جز آن پیر کسی ‏نیافته‌اند و این معتمد جز اینکه ما دیده‌ایم نداند. عزالدین بفرمود تا دیوارها بشکافند و همهٔ سنگ‌ها را از ‏طاق و دیوار و کف برکنند تا مگر دفینه‌ها‌شان بیابند و یا آن نقب که سپیدجامگان از آن به‌در شده بودند. ‏چنین کردند و از پس ماهی در زیر آن آتشدان چاهی پدید آمد که سردی هوایش به زمهریر می‌مانست. ‏چون طناب فرو گذاشتند و دلیری چند به درون شدند تالاری دیدند چندِ تالار کوشکِ امیر، بیست‌و‌چهار ستون ‏در دو سوی، و گرد بر گرد کرسی‌هایی از نقره، و مجمر‌هایی خاموش‌گشته، و پیش پای هر کرسی ‏ساغری واژگون یا شکسته، و بر سقف دوازده‌ نورگیر همه از رخام، هر یک به رنگی. و بر بالای تالار ‏پرده‌هایی بود از ابریشم خام، آنگاه‌ صفه‌ای و تختی از چوب صندل، مرصع به انواع گوهرها. گویند بر تخت ‏همین نقش دیدند با قابی مرصع به یاقوت، تکیه‌داده ‌بر دو بالش اطلس، و شمشیری یافتند از نیام درآمده‌ ‏بر نطع چرمین، فرودِ پلکانِ تخت. و در دو سوی تخت یازده‌ سپیدجامه، همه برنا، و به صورتْ چون نقش، ‏ایستاده‌ اما سردشده‌ بر جای، همانگونه که پیر، اما خندان‌لب و چشم‌ها خیره‌ بر نقش."‏

راقم این دور گوید، این بود همهٔ آنچه‌ ابوالمجد وراق در باب یافتن آن‏‎ ‎تصویر گفته است. اما در باب سیاست ‏کردن سپیدجامگان در این وجیزه‌ که به دست ما است سخنی نیست، گر چه ‌از دبیری پای‌در‌بند و به تهمت ‏سپیدجامگی گرفتار چنین دلیری‌ها چشم داشتن مروت نیست،اما دور نیست که ناسخان درگاه ‌از پس ‏بوالمجد فصلی چند فرو گذاشته ‌باشند، چرا که به نقل از او یا دبیری چون او در حبیب‌السیر و تاریخ گزیده ‌و ‏نیز راحةالصدور حدیث‌هاست از میل بر چشم کشیدن و دو پاره ‌کردن، تا بدان‌جا که در سفرنامه‌های ‏متأخران آمده است که:‏

‏"از پسِ آن واقعهٔ‌هایل در همهٔ شهر دیگر سپیدجامه‌ای با دید نیامد، چرا که همه به‌پنهان از شهر به‌در ‏شدند یا جامه ‌سیاه‌ کردند سوگ را."‏

دیگری را رأی آن است که:‏

‏"اگر بر کسی به سپیدجامگی ظن می‌رفت به رجم و صلب گرفتار می‌آمد و خانه‌اش به غارت می‌رفت."‏

و نیز گفته‌اند: این سرها که بر کنگره‌هاست یا آویخته‌ از حصار، از آنان است که گرفتار آمده‌اند. و باز در ‏روایتی دیگر آمده است که بر دروازه‌ نوبتیان‌اند تا هر که را به صورت چون نقش بیابند سرش بردارند و تنش ‏به خندق اندازند تا قوت سگان شود.‏

و من‌بنده ‌راقم این حدیث در نسختی از سیر الملوک دیدم که:‏

‏"بندگان را نرسد که در کار خداوندان ملک و اولی‌الامر چون و چرا کنند. و آنکه بندگی بندگان خواهد، به زبان ‏و دل، رسم سیاست کردن عاصیان و قهر دشمنان ببایست دانست تا هیبت و حشمت او در چشم و ‏دل‌های خلایق بگسترد، چه‌ حکما گفته‌اند: "بنیاد ملکداری به قهر و لطف باز بسته‌اند؛ چرا که هیچ بنده‌ ‏بندگی نکند مگر آنکه به همه‌ حالی بر جان و مال و ناموس خویش ایمن نباشد. اما اگر بنده‌ای طریق ‏چاکری بداند و همه آن کند یا اندیشد که خداوند فرمان فرموده است، به لطف بایست نواخت و از حطام ‏این‌جهانی بی‌نیازی داد، چه‌ خدایگان خدای را، عز و جل، به منزله‌ٔ ظل است.""‏

اما در کتب ملاحم از این پس همه سخن از صاحب امر است و آنکه به پایان این دور خروج کند از شرق. و ‏نشان او آنکه بر دوش بالاپوشی دارد خونین و همهٔ ابدال و اولیای حق در رکاب او باشند. و نیز گفته‌اند بر ‏هر خاک خشک که اسب دواند از هر گونه گل و گیاه‌ که در جنت هست برویاند و خلق از آن‌همه زنبق و ‏لاله‌ و انواع ریاحین و اسپرغم که بر خاک هست بدانند که آن سوار هم اوست. و باز آمده است که مردمان ‏چوبی خشک بر راهش بنشانند تا اگر فی‌الحال شکوفه‌ کرد و برگ آورد و درختی شد گشن، بدانند که ‏اوست. و نیز گویند در قصیده‌ٔ رائیه‌ٔسعدالدین بصری دو بیتی بوده است قریب بدین مضمون که همه‌روز به ‏صحرا می‌روم تا مگر در آسمان چتری سپید جویم بریده ‌از ابر، باشد که او را بیابم نشسته ‌بر اسب و همان ‏سایبان ابر بر سر.‏
‏ ‏
ابوالمجد وراق را با این ملاحم و آن روایات کار نیست که تنها به گزاردن قصه ‌بسنده‌ کرده است. اما این ‏رسم که او گفته است در باب اسبان و به پایان هر دور، به کتب دیگر هم هست، و از آن‌همه یکی هست ‏به مزارات کاشان و یکی در ملل و نحل شهرستانی که هر دو متأخرند بر قول او، و مستحدث و بدیع همان ‏است که او گوید که:‏

‏"و این رسم رجم اسب امیر ناصربن‌منصور نهاد به اشارت صاحب دیوان رسالت، معتمدِ امیر عزالدین، ‏ابوالقاسم وراق که من از خاندان اویم."‏

و اما رسم رجم اسب، و آن این بوده است که پیش از سپیده‌دم اسبی با زین و برگ تمام از خانه‌ٔ میرآخور ‏شهر بیرون می‌آمد، با دو لشکریِ سنج‌کوب بر دو سویش. کوچه‌های سنگفرش را طی می‌کرد. اما از پس ‏یکی دو کوچه‌ و به هر چند گامی ‌می‌دیدی زنی گیسوپریش، برهنه‌پای و گشاده‌روی، از درگاه‌ خانه‌ای به‌در ‏می‌شد و از پس آنکه از نقد و جنس چیزی به رسم نیاز سنج‌کوبان را می‌داد سر و چشم اسب بوسیدن ‏می‌گرفت و یا به لمس سرانگشتی بر یال بلندش بسنده ‌می‌کرد، و اگر نقدینه‌اش را آن ارج می بود اجازت ‏می‌یافت تا یال اسب به گلاب بشوید و به موی خشک کند. با این‌همه سنج‌زنان از ترس امیر ناصربن‌منصور ‏دمی ‌بیش نمی‌پاییدند و تا پیش از طلوع به دروازه‌ رسند سنج می‌کوبیدند و اسب بر دو پای بر می‌خاست و ‏شیهه‌ای می‌کشید و راه ‌هرروزه‌ می‌رفت و چون به دروازه‌ٔ باب‌الشرق می‌رسید به برج سوی راست دروازه ‏‏‌درون می‌شد تا میرآخورش زین برگیرد و تیمارش کند. و چون پاسی از غروب می‌گذشت و دروازه‌ می‌بستند ‏پیادگانی چند فراز می‌آمدند، سم‌های اسب نمدپیچ می‌کردند، تیغ و مشعله ‌بر کف در میانش می‌گرفتند و ‏بی ‌های‌وهوی تا خانه‌ٔ میرآخورش می‌بردند مبادا که غوغائیان به سنگ و یا تیغ بر آن بلندیالِ آهوچشم ‏زخمی‌ زنند.‏

از پس دوازده‌سال رسم بر آن بود تا اسب را، بی زین و برگ، واگذارند تا خود خان خویش بجوید. اما شهریان ‏گویی از صبح این لحظه ‌را چشم می‌داشتند، چرا که چون روز بر سر دست می‌آمد می‌شنیدی که از پشت ‏دری یا دریچه‌ای کسی به زاری زار می‌گرید، و به نیمروزان می‌دیدی که زنی سپیدموی مجمری یا ‏بخورسوزی در دست از خانه‌ای به خانه‌ای می‌رفت و چون مویه‌ای دیگر برمی‌خاست گفتی پیرزنان شهر نه‌ ‏عود و عنبر که مویه ‌به مجمر ریخته‌اند. از پس نیمروز همهٔ کوچه‌ها و میدانگاه‌ها ‌خلوت می‌شد. اما گاه ‏‏‌دیده‌اند که مردی با گلوی بریده‌ و تیغ در دست در میدانی یا کوچه‌ای بن‌بست گرد بر گرد می‌گردد، یا ‏دریچه‌ای به‌ناگهان گشوده‌ می‌شود و دستی ظریف و سفید چهل گیسوی بریده‌اش را بر آسمان می‌پراکند ‏و چون دریچه‌ بسته ‌شد صدای ضجه‌ای مثل شعله‌ای از میان آن‌همه مویه ‌قد راست می‌کند، دمی ‌بر فراز ‏مهی از بخور عنبر و عود یا اسفند لرز لرزان می‌پاید و چون فرود می‌آید بخور آن‌همه مجمر و عودسوز چتری ‏می‌شود سیاه، آویخته‌ بر سر شهر، و مویه‌ها و ضجه‌های هزاران زن همهمهٔ بادی در هزار شاخه‌ٔ هزار هزار ‏درخت. اما چون طبلِ نوبتی از باب‌الشمال برخیزد مردمان شهر را می‌بینی از خرد و بزرگ ایستاده‌ بر بام‌ها و ‏یا در غرفه‌ها و منظرها، دستار بر دوش یا مقنعه ‌آویخته ‌از رخسار با دو روزن از بهر چشم را، و همه روی به ‏جانب باب‌الشرق. دریغ که در پیچ و خم آن راه‌ تنها گردباد است که نشسته‌ به گردونهٔ ‌باد به نارون می‌رسد ‏و صف پنج سرو همیشه‌سبز. آنگاه ‌پیش از آنکه خورشید کنگره‌های جانب مغرب خونین کند از بام‌ها و ‏منظرها فرود می‌آیند و بر آستانه‌ٔ درها، دامن و دستار لبالب از سنگ، و گاه‌ تیغی به دندان گرفته، صدای ‏پای اسب را شماره ‌می‌کنند. اسب چون از میدان بزرگ می‌گذشت به بازار سرپوشیده‌ می‌رسید. بوی نای ‏و چرم آشناست. اما در پس این‌همه بویی دیگر هست. به دمی‌ بوی را به منخرین در می‌کشد. اما هنوز ‏هست. یال افشان می‌کند، بر دو پای برمی‌خیزد. پیرتر از آن است که به شیهه‌ای بوی ناشناخته ‌برماند. ‏چون سیاهی مردمان را می‌بیند در پس پیکره‌ای یا ستونی به کمین ایستاده، می‌ایستد، سم بر سنگفرش ‏می‌ساید. سیاهی‌ها آشفته‌ می‌شوند و سنگ‌ها بر قوس نیم‌دایره‌شان می‌لغزند و بر سر و سینه‌ و شکم ‏فرود می‌آیند. بر ساق‌هاش می‌لرزد. از کوچه‌ای به کوچه‌ای می‌گریزد، نه ‌به تاخت که از پس دوازده‌سال ‏رفت و بازگشت تنها گام زدن می‌تواند، ایستادن می‌داند، گوش‌ها برافراشتهٔ‌ صدای خفهٔ ‌پاهای در نمد ‏پیچیده‌ و چشم در چشم تاریکی تا کی فرود آید، بر کتف، یا اگر شوخ‌چشمی ‌باشد بر گردن، میان یال بلند. ‏بر دو پای برمی‌خیزد، لرز لرزان رو به سوی افق شرق شیهه ‌می‌کشد، فرود می‌آید. بوی قصیل تازه‌اش به ‏پیش می‌خواند. پوزه ‌بر دری بسته ‌می‌مالد. دستی میان قصیل و منخرینِ بر بو گشوده‌اش حایلی می‌شود ‏تا خطی خونین بر پوست لرزان شکمش بگذارد. و از دورجای سیاهی‌ها و تاریکی، از هر جا و هر دست، ‏بارشِ سنگ از شیب قوس‌ها فرود می‌آید، از این‌سوی و آن‌سوی، از بام‌ها و غرفه‌ها و منظرها.‏

‏"کدام دست آن‌چنان دوست خواهد بود که خنجر را نه‌ تا دسته‌ که تا دست در سینه‌ بنشاند؟"‏

بدین‌گونه تا پیش از سپیده‌دم بی هیچ فریادی یا هلهله‌ای، مردمان را می‌دیدی که پوشیده‌روی یا برهنه‌سر ‏با دامنی یا دستاری پر از سنگ و گاه ‌تیغی به دندان گرفته‌ در کوچه‌های تاریک به دنبال رد خون می‌دویدند ‏و سرانجام اسب را خونین‌یال و شکسته‌دست یا پا به میدانگاه‌ بزرگ شهر می‌راندند، به جلوخان خانه‌ٔ ‏میرآخور. سنگ‌ها را بر زمین می‌ریختند و حلقه‌وار گرد بر گردش می‌ایستادند، قبضهٔ ‌خنجری در مشت، و ‏آن‌قدر درنگ می‌کردند تا آسمان رنگ ببازد، آنگاه ‌گوش می‌دادند به صدایی از دوردست، صدای تاخت اسبی ‏در دشت. یکی دو مرد حتی گریان گوش بر زمین می‌گذاشتند: "نه."‏

سر می‌جنباندند. اما چون صدای سنج از جایی دیگر بر می‌خاست به‌نوبت پیش می‌رفتند و هر یک تکه‌ای از ‏گوشت اسب بر می‌گرفتند و همچنان گریان به خانه‌هاشان می‌رفتند. با خالی شدن میدان از زیر طاقنمای ‏بازار یا سردر خانه‌ای شیهه‌ٔ اسبی بر می‌خاست و آنگاه‌ می‌دیدی اسبی دیگر به رنگی دیگر اما همچنان ‏بلندیال، آهنین‌ساق و پولادسم و شیهه‌زن به میدان می‌آمد با دو سنج‌کوب بر دو سویش. ‏

راقم گوید در تاریخ قهستان در باب یکی از محال این خطه‌ روایتی هست قریب بدان‌چه ‌بوالمجد گفته است ‏و مضمون سخن آنکه در اعتدالین مردمان این دیار را رسم بر این است که پیش از سپیده‌دم اسبی با ‏ساخت زرین بر دروازه‌ یله‌ کنند و هر کدبانو را فرض است تا هشتی و دالان و حریم خانه ــ آنچه‌ به کوچه‌ و ‏میدان افتد ــ پاک بروبد و آستانه ‌و درگاه ‌و هر دو سکوی با گلاب بشوید. و خانه‌خدای ــ تعظیم را ــ بر ‏جانبی از درگاه‌ خانه ‌بایستد، آفتابه و لگن از هر جنس که به خانه‌ هست در دست و حوله‌ای بر دوش. و در ‏ختم مقال صاحب تاریخ آورده است که هیچکس نداند که او کیست و آن نشانه‌ها که او راست چیست، چرا ‏که گویند بر این روایات که سایه‌ایش نیست؛ و ابریش سایبانی کند به گونهٔ چتری؛ و خالی میان دو ابرو ‏دارد؛ و گیسوانی سیاه‌ و بلند ریخته ‌بر شانه، اعتماد را نشاید، که هر غیر نیز این نشانه‌ها بر خویش تواند ‏بست. پس اولی‌تر این روایت است که آنکه اوست آنگونه است که هرکس به مجرد دیدار بداند که اوست، ‏چه‌ نشانه‌ها در او بازشناسد یا نه.‏

اما این مولف را در باب رجم اسب و آن رسم قربانی که بوالمجد آورده است سخنی نیست و من‌بنده‌به ‏کتب دیگر نیز ندیده‌ام و در روایت ناصر خسرو نیز ذکری از آن نرفته است آنجا که گوید:‏

‏"به لحسا پیوسته ‌اسبی تنگ‌بسته‌ با طوق و سرافسار به در گورخانه‌ به نوبت ایستاده است، روز و شب، ‏تا چون بوسعید از گور برخیزد بر آن بنشیند و خروج کند."‏

و اما این سخن بوسعید که: "نشانهٔ ‌من آنکه چون برخیزم به تیغ تیز سرم بیندازید، اگر گزندی نبینم بدانید ‏که منم." از چون بوسعیدی تواند بود که صاحب آن نقش را بر سر هر کوی و آستانهٔ ‌دروازه‌ای بر پای نتوان ‏داشت تا هر منکری بیاید و سرش به تیغ بیازماید.‏

ابوالمجد نیز همین گفته است آنجا که از سوار گوید و آنچه‌ رفت به دور او، پس گوید:‏

به سالهای سال مدار تاریخ بر رجم اسب بود. اسب سیاه ‌را سه‌ سال بر دروازه‌ می‌داشتند که این راقم به ‏دنیا آمد. و از آن روز باز که مرا بدین قلعه‌ بازداشته‌اند ده‌ سال می‌گذرد و گرچه‌ می‌دانم آنچه ‌من می‌گویم ‏یا می‌نویسم نه‌ بر مذاق اهل زمانه است و این مشتی حاشیت بر من نبخشایند، اما مرا که ابوالمجد ‏محمدبن علی‌بن ابوالقاسم وراقم از گفتن سخن حق چاره‌ نیست که این رسم رجم اسب برانداختن و ‏بگرداندنِ دور از اسب که امیر شرف‌الدین محمود به اشارتِ جهال کرد نه‌ بر مذهب عقل بود. و آنچه ‌دیدند ‏بدان دور یا بدین دور خواهد رفت از فتنه‌ و زخم، از گرداندن این قاعده بود که نهاده بودند. و آنچه ‌کردند با آن ‏اسب و آن ‌سوار ناخوب‌تر بود. پس بر سر حکایت می‌شوم تا بگویم چه ‌رفت و این کُند بر پای من از کجا ‏بستند.‏

به سال پنجم از دور هفتمِ اسب سیاه، منجمان گفتند که به پایان این دور امیر را از اسبی چشم‌زخمی‌ ‏رسد. اما کس ندانست کدام اسب. دیوانیان تا شومی‌ اسبان سیاه‌ از امیر بگردانند از خیل سلطانی هر ‏اسب که سیاه‌ یافتند به صحرا یله ‌کردند. به سال ششم تنی چند از معمران و معروفان تظلم را جامه‌ سرخ ‏کردند و پیاده‌ به میدان‌سرای امارت شدند اما دربانان بدین بهانه‌ که رسم بار عام دوری چند است تا برافتاده ‏‏‌جامه‌ٔ آنان بدریدند و پوست از پای یکی به چوب باز کردند. به دیگر روز گروهی غوغا نیز به درگاه‌ آمدند تا مگر ‏امیر شرف‌الدین محمود خلوت بشکند. پس امیر جامهٔ ‌سرخ بر تن، جبهٔ ارغوانی بر دوش، و دو سیاف بر دو ‏سوی، تیغ‌های یمانی بر کف، به مظالم نشست. چون معمران در آمدند، مردی، خواجه‌عزیز نام، قصه‌ ‏بگفت. امیر اشارت فرمود تا نزدیک‌تر آید و به آواز بلند سخن بگوید و خود گوش به جانب او کرد. خواجه‌عزیز ‏دیگر بار قصه‌ٔ اسب بگفت و اینکه دیوانیان، دور به پایان نارسیده، اسب بدل کرده‌اند. امیر فرمود تا منجمان به ‏حضرت آیند و پیر‌ترین را گفت تا اسطرلاب بیاورد و ارتفاع اختران بگیرد تا معمران نیز بدانند که در عالم غیب ‏چه‌ قضا رفته است. چون منجم چنین کرد، دیری خاموش ماند، آنگاه‌ چیزی بر کاغذی نوشت و به امیر داد و ‏خود زمین‌نابوسیده‌ به‌در شد.‏


 

قسمت دوم این داستان را از اینجا بخوانید
 

 
 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ