لکه ها
- زویا پیرزاد
بخش اول
یک سال بعد از آشناییشان، مادر لیلا وقت معرفی علی به عمهی لیلا كه
تازه از آمریكا آمده بود گفت "علیآقا، نامزد لیلا جان".
*
پارچهفروش گفت "ژرسهاش حرف نداره! به درد همه چی میخوره. بُلیز، دامن،
لباس."
لیلا گفت "راستش نمیدونم. تو چی میگی رؤیا؟"
آن طرف مغازه رؤیا باقی پارچهها را زیر و رو میكرد. برگشت نگاهی به
لیلا انداخت و نگاهی به ژرسهی گلدار. گفت "من میگم خوبه، بخر." بعد رو
كرد به پارچهفروش. "آقا، دو متر از این بلوزی كرشه برام ببُر."
لیلا دست كشید به ژرسهی گلدار و به رؤیا نگاه كرد. "تو كه نمیخواستی
پارچه بخری."
پارچه فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون كشید و رفت طرف رؤیا. "زرد
یا قهوهیی؟"
رؤیا دست كشید به كرشهی زرد، بعد به كرشهی قهوهیی. گفت "زرد یا قهوهیی؟
گمونم ـ زرد! به دامن سرمهیی خوب میاد."
لیلا گفت "تو كه دامن سرمهیی نداری."
رؤیا به لیلا نگاه كرد. "ها؟ راست میگی، ندارم." رو به پارچهفروش كه متر
فلزی را توی دست میچرخاند گفت "آقا، دامنی سرمهیی چی داری؟"
پارچهفروش متر را برد طرف توپهای سرمهیی قفسههای بالا. بعد كرشهی
زرد را برید، تا كرد، پیچید لای نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رؤیا و آمد
طرف لیلا. لیلا دستهاش را كرد توی جیب و سر تكان داد. "باید با مادرم
بیام." پارچهفروش برگشت طرف رؤیا.
رؤیا گفت "نه، سرمهییهات همهش بوره. باز سر میزنم." دست لیلا را كشید
و از پارچهفروشی بیرون آمدند.
توی كوچه برلن ایستادند منتظر تاكسی. رؤیا به لیلا گفت "كیفتو بده این
دست، زیپشو بكش." بعد دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت "خجالت برای چی؟
مادرت خوب كاری كرد." درِ تاكسی را باز كرد و گذاشت اول لیلا سوار شود.
"بالاخره یكی باید سیخی به علی میزد. هیچ معنی داره كه ـ" یكنفس حرف زد.
لیلا از پنجرهی تاكسی بیرون را نگاه میكرد و ناخن شستش را میجوید.
رؤیا سرش را برد جلو به راننده گفت "لطفاً همین جا."
وقت پیاده شدن به لیلا گفت "امشب پشتشو میگیری. باشه؟"
لیلا شستش را از ذهن درآورد. "باشه."
*
از سینما كه آمدند بیرون حمید به علی گفت "باز دو ساعت از كار و زندگی
انداختیمون."
لیلا گفت "فیلمش خیلی هم بد نبود."
علی پاكت خالی تخمهی آفتابگردان را پرت كرد توی جوی آب. "فیلم كه مزخرف
بود، عوضش ــ" سرش را برد دم گوش حمید و پچ پچ كرد. بعد زد زیر خنده.
لیلا خودش را زد به نشنیدن.
حمید گفت "جون به جونت كنند آدم نمیشی. خداحافظ، من باید برم شركت."
علی گفت "شب چكارهای؟ من و لیلا میریم پیتزایی. تو و رؤیا میاین؟"
حمید سرش را از پنجرهی تاكسی بیرون كرد و داد زد "نه."
لیلا لبخند زد و دست انداخت زیر بازوی علی.
*
توی پیتزا فروشی نبش خیابان مدیری لیلا با نی پلاستیكی نوشابه بازی میكرد.
"مامان سراغتو میگرفت."
علی تكهای پیتزا گاز زد. "چرا؟ میخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟"
پیتزا را نیم جویده قورت داد و ادای مادر لیلا را درآورد. "علی آقا،
نامزد لیلا جان." و خندید. لیلا نخندید.
علی درِ سس گوجه فرنگی را باز كرد. "انگار تو هم بدت نیومد؟"
لیلا آب دهانش را قورت داد. "خب، چه عیبی داره؟"
علی سس ریخت روی پیتزا. "چی چه عیبی داره؟"
"كه نامزد كنیم."
علی سس را گذاشت روی میز. "چه فرقی داره؟"
"چی چه فرقی داره؟"
"كه نامزد بكنیم یا نكنیم."
لیلا نفس بلندی كشید و زُل زد به علی. "اگه فرقی نداره پس بكنیم."
علی نی توی بطری را درآورد انداخت روی میز، نوشابه را برداشت، خورد، بطری
را گذاشت روی میز و گفت "خب، بكنیم."
سرمیز دست چپ زنی به بچهاش گفت "تو كه پیتزا دوست داشتی."
سر میز دست راست مرد جوانی به در ورودی نگاه كرد.
دستهای لیلا پرید جلو، خورد به بطریهای نوشابه و سس گوجه فرنگی و دستهای
علی را چسبید. تكهی سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشهی سس كه دمر
شده بود روی نمكدان كه افتاده بود كنار بطریهای سرنگون نوشابه. نوشابه
روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به لبهی میز. لیلا با چشمهای
پراشك به علی نگاه كرد. علی سرش را زیر انداخت. روی شلوار سفید علی لكهی
قهوهیی بزرگی داشت شكل میگرفت.
*
مادر لیلا لیوان شربت آلبالو را گذاشت جلو علی و برای سومین بار گفت "واویلا
از گرما!"
علی از جا بلند شد. "لیلا چرا نمیاد؟ برم صداش كنم."
مادر لیلا چینهای دامنش را صاف كرد و گفت "تشریف داشته باشین علی آقا.
میخواستم باهاتون حرف بزنم."
علی نشست.
*
جان وین دستها آماده روی هفت تیرهای دو طرف كمربند، از وسط خیابان خاكی
میگذشت و زیر چشمی دوروبر را میپایید.
حمید نشسته بود كنار رؤیا. زُل زده بود به تلویزیون و تخمه میشكست.
رؤیا پاهاش را دراز كرده بود روی میز چهارگوش، جلو راحتی سه نفره. خیره
به تلویزیون با تلفن حرف میزد. "شكر خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر
عین رُمی شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."
توی خیابان خاكی هیچ كس نبود. جز چند تا اسب كه به نردهای بسته شده
بودند. كنار نرده یك بشكه بود. پشت بشكه پسر بچهای قایم شده بود و جان
وین را میپایید.
حمید كاسهی تخمه را گذاشت روی میز و پا شد. جلو پاهای دراز شدهی رؤیا
ایستاد و زد به ساق پاش. رؤیا تكان نخورد.
جان وین از جلو بشكه گذشت. حالا پشتش به پسر بچه بود.
حمید از روی پاهای رؤیا پرید، رفت صدای تلویزیون را بلند كرد، برگشت نشست.
پسر بچه دستش را با هفت تیر اسباب بازی بلند كرد و داد زد "دستا بالا!"
رؤیا توی گوشی گفت "ترس نداره. مادرت خیلی خوب كاری كرد. مردها رو مدام
باید هُل داد."
حمید زیر لبی گفت "لعنت به گراهام بـِل."
رؤیا توی گوشی گفت "چرا نمیفهمی؟ مهم خواستن یا نخواستن علی نیست. مهم
اینه كه تو چی بخوای."
جان وین پسر بچه را نشانده بود روی پاهاش و داشت هفت تیر واقعی خودش را
نشانش میداد. زن جوانی با دامن بلند و كلاه لبهدار، سبدی را كه دردست
داشت گذاشت زمین و دست پسر بچه را گرفت كشید. "چند بار گفتم با غریبهها
حرف نزن؟" جان وین ایستاد و كلاهش را برداشت.
رؤیا توی گوشی گفت "باشه، حتماً. پس دوستی به چه درد میخوره؟ خداحافظ."
جان وین پشت سر زن داد زد "خانوم! سبدتون جا موند!"
حمید كاسهی تخمه به دست بلند شد، صدای تلویزیون را كم كرد و غـُر زد "شد
توی این خونه ما راحت یه فیلم تماشا كنیم؟"
رؤیا جواب نداد.
زن جوان سیبی از توی سبد درآورد، داد دست جان وین و لبخند زد. رؤیا پاها
دراز روی میز و خیره به تلویزیون لبخند میزد.
*
توی ساندویچ فروشیِ خیابان فرشته، علی ادای مادرلیلا را درآورد. "اگه
بخاطر مسائل مالیه، من و پدرش كمك میكنیم." گاز بزرگی از ساندویچ زد.
تكهای برگ كاهو و پوست گوجه فرنگی از گوشهی لبش آویزان شد. "مسألهی
مالی، هه!"
لیلا كاغذ شمعی دور ساندویچش را ریز ریز میكرد. "پس چی؟"
"چی پس چی؟"
"پس چرا نمیخوای عروسی كنیم؟"
پوست گوجه فرنگی چسبید به سق علی و به سرفه افتاد. لیلا دستپاچه بطری
نوشابه را داد دستش. از شدت سرفه توی چشمهای علی اشك جمع شد.
*
مرد بنگاهی گفت "متراژش یاد نیست، اما عوضش جمع و جور و راحته. چشمانداز
قشنگی هم داره."
لیلا و علی از پنجرهی اتاق نشیمن بیرون را تماشا كردند. توی كوچه یك
درخت چنار بود. بنگاهی از توی اتاق خواب گفت "گنجه به این جادار دیده
بودید؟"
لیلا دوید به اتاق خواب وسرش را كرد توی گنجه. علی آمد به اتاق خواب و از
پنجره نگاهی به بیرون انداخت. "چشمانداز این اتاقم خیلی قشنگه!" لیلا
سرش را بیهوا چرخاند. پیشانیاش خورد به در گنجه. بنگاهی سرفه كرد. توی
خرابهی جلو پنجرهی اتاق خواب دو تا سگ دنبال هم كرده بودند.
علی از حمام داد زد "وانش چرا این قدر كثیفه؟" لیلا و بنگاهی خم شدند
نگاه كردند. بنگاهی دست كشیسد به جدارهی وان. "لكهی رنگه. خانمی كه
قبلاً مستأجر اینجا بود نقاشی میكرد. چیزی نیس، با وایتكس پاك میشه."
لیلا رو به علی گفت "حتماً پاك میشه. خودم پاكش میكنم."
*
علی كاغذها را پخش كرده بود روی میز جلو راحتی و با ماشین حساب جمع و
تفریق میكرد. لیلا وان را پر كرده بود از آب و وایتكس و خیره شده بود به
لكهها.
علی با خودش گفت "نشد."
لیلا چند بار زیر لبی گفت "نه، تمیز نمیشه." راهاب وان را باز كرد، در
وایتكس را بست و دستكشهای لاستیكی را درآورد. آمد به اتاق نشیمن.
علی گفت "نمیخونه."
لیلا گفت "چی؟"
علی جواب نداد.
لیلا گفت "نمیریم؟"
علی سرش را بلند كرد زُل زد به لیلا. لیلا دستكشها را گذاشت توی ظرفشویی
آشپزخانه كه با یك پیشخوان از اتاق نشیمن جدا میشد. "شام منزل حمید و
رؤیا. یادت رفت؟"
علی ماشین حساب را خاموش كرد.
لیلا با عجله گفت "ولی اگه هنوز كاری داری ــــ"
علی كتش را از روی دستهی راحتی برداشت. "حوصله ندارم. فردا توی شركت
تمومش میكنم."
لیلا پا به پا شد. "پس اضافهكاری ـــ "
علی كتش را پوشید. "نترس، بیاضافهكاری هم پول وایتكس تو در میاد."
خندید. یقهی كتش تا شده بود.
لیلا به شلوار علی نگاه كرد. "شلوار خاكستریتو از خشكشویی گرفتم."
علی به شلوارش نگاه كرد. "همین چه عیبی داره؟"
ته ماندهی آب وان هو كشید رفت توی فاضلاب.
*
اتاق نشمین حمید و رؤیا پر از گل مصنوعی بود. كاغذی، پارچهیی، شمعی.
باقیماندة نمایشگاهی كه رؤیا بعد ازتمام كردن دورةی گلسازی ترتیب داده
بود.
حمید و علی از خاطرات دبیرستان البرز میگفتند.
"چه حافظهای! بعدِ بیست سال تا گفتم آقای مجتهدی حتماً اسم من خاطرتون
نیست گفت ‹چطور ممكنه علی بیغم همیشه عاشق فراموشم بشه›."
حمید خندید. "خودش اسمو روت گذاشت. سال چندم بودیم؟ سر امتحانا پشت هم
ورقه سفید دادی. عوض درس مدام شعر عاشقونه میخوندی."
علی چوب كبریت را از لای دندان درآورد و قاه قاه خندید.
توی آشپزخانه لیلا سالاد هم میزد. "با وایتكس هم پاك نشد. علی هر بار
حموم میكنه كلی غـُر میزنه."
رؤیا خورش فسنجان را ملاقه ملاقه میریخت توی كاسهی چینی. "علی از كی تا
حالا وسواسی شده؟"
*
مادر لیلا سبزی خرد میكرد. لیلا پشت داده بود به پنجرهی آشپزخانه. از
حیاط صدای آبپاشی میآمد.
مادر لیلا گفت "خدا عمرش بده. با این همه گرفتاری كه داره ده كیلو سبزی
برام پاك كرد."
لیلا رفت طرف قفسهی آشپزخانه، از توی سینی كنار سماور استكان دمر شدهای
برداشت. "چای بریزم؟"
تق تق كارد روی تختهی سبزی قطع شد. "چه سیسمونی مفصلی هم تهیه میبینه."
لیلا استكان چای به دست، تكیه داد به قفسهی آشپزخانه.
تق تق شروع شد. "وسایل اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چی رو آبی
خریده. دخترش سونوگرافی كرده گفتند بچه پسره."
لیلا كتابی را كه روی قفسهی آشپزخانه بود برداشت: علوم تجربی سال اول
راهنمایی. ورق زد. "این مال كیه؟"
مادر لیلا سرش را بلند كرد. "آخِی! حتماً مال پسرشه. طفلك جا گذاشته. از
همه چی دوازده تا، ملافه و روبالشی و زیرپرهنی و پیشبند."
لیلا خواند "حلالهایی برای لكهای معمولی : سبزی با صابون و الكل، ید با
تیوسولفات سدیم، آدامس با تترا كلرید كربن ــــ"
از حیاط هنوز صدای آبپاشی میآمد.
لیلا گفت "كاغذ مداد كجا داری؟"
مادر لیلا سبزیهای خرد شده را كیسه كیسه میكرد. "توی كشوی دست چپ. دستت
درد نكنه، چند تا ‹آش› بنویس چند تا ‹كوكو› بذارم توی سبزیها. حواس كه
ندارم، قاطی میكنم."
لیلا نوشت "رنگ با تینر."
مادر لیلا نگاهش كرد. "من كی باید سیسمونی درست كنم؟"
لیلا رفت طرف پنجره. "بابام روزی چند دفعه باغچه آب میده؟"
*
لیلا به خواربارفروش گفت "تینر دارید؟"
خواربارفروش گفت "تینل؟ رنگ فروشا تینل دارن، خانوم."
*
لیلا توی مغازهی رنگ فروشی منتظر ماند تا نوبتش شد.
با رنگ فروش احوالپرسی كرد. بعد گفت "با تینر هم پاك نشد."
رنگ فروش گفت "پس لك رنگ نیست. هر چه هست، چارهاش جوهر نمكه. فقط خیلی
مواظب باشین رو دست و بالتون نریزه. دستمالی، حولهای، چیزی بگیرین جلو
دماغ و دهنتون. بوش خیلی تنده."
لیلا یادش رفت دستمالی، حولهای، چیزی بگیرد جلو صورتش. جوهر نمك روی
لكههای وان چند باری فش كرد و ساكت شد. لیلا باورش نشد. سرش را برد جلو
نگاه كرد. اثری از لكهها نمانده بود. از خوشحالی جیغ زد، بعد به سرفه
افتاد.
*
مادر لیلا خودش را توی یكی از راحتیهای باریك دسته فلزی جا داد. "یعنی
كه چی با كارگزینی دعواش شده؟"
لیلا پتو پهن كرده بود روی پیشخوان آشپزخانه و پیران سفیدی را اتو میزد.
"از حقوقش كم كردند. برای غیبتهاش."
مادر لیلا توی راحتی تنگ جابهجا شد. "خـُب معلومه. آقا تا لنگ ظهر
خوابه، توقع اضافه حقوق داره؟"
فشار دست لیلا روی دستهی اتو بیشتر شد.
دستههای راحتی از دو طرف پهلوهای مادر لیلا را فشار میداد. "حالا چه
خیالی داره؟ هیچ دنبال كار هست؟"
لیلا اتو را ایستاند روی قفسه. پیرهن را گرفت رو به نور و گفت "لك چی
بوده پاك نشده؟"
مادر لیلا یك وری نشست. "میدونستم."
لیلا زیر لب گفت "قرمه سبزیه."
مادر لیلا سعی كرد از روی راحتی بلند شود. "از همون اول میدونستم."
لیلا پیراهن را آورد پایین. "پریشب ریخت روش."
مادر لیلا از روی راحتی بلند شد. "حالا مگه به این زودی كار پیدا میشه؟"
لیلا گفت "باید بخیسونم توی وایتكس."
مادر لیلا كیفش را باز كرد. "بابات داد. گفت اگه خواستی چیزی بخری ــــ"
لیلا گفت "شاید هم آب ژاول."
علی برای خودش پلو كشید توی بشقاب. قاشق را كرد توی كاسهی خورش و دور
گرداند. "این قیمهس یا خورش لپه پیاز داغ؟"
لیلا سرش پایین بود. "گوشتو نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم."
علی قاشقش را پرت كرد توی كاسهی خورش. چند تا لپه پرید بیرون. "حالا ما
دو ماه بیكار شدیم كارمون كشید به گدایی؟"
لیلا لپهها را یكی یكی از روی رومیزی جمع كرد.
*
لیلا رومیزی به دست وارد خشكشویی سركوچه شد. "قیمهس. پاك میشه؟"
مرد چشم زاغ پشت پیشخوان رومیزی را وارسی كرد. "چی بهش زدین؟"
لیلا گفت "اول نمك، بعد آب ژاول، بعد وایتكس، بعد بنزین."
مرد چشم زاغ سرش را بلند كرد، به لیلا نگاه كرد و لبخند پت و پهنی زد.
"ماشاءالله خودتون كه استادین."
*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابهاش را گرفت دستش و رو
به بقیه گفت "امشب كار پیدا كردن علی رو جشن میگیریم. بیكار شدنشو هم كه
حتماً یكی دو ماه دیگهس همگی ساندویچ مهمون من."
علی خندید. لیلا سعی كرد لبخند بزند.
رؤیا به حمید گفت "زبونتو گاز بگیر." بعد رو كرد به علی. "قول بده به این
یكی بچسبی."
علی یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به چپ، بعد به راست. "قول میدم.
فقط بگو به كدوم یكی؟"
دختری از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی. زن جوانی كه سر میز دست
راست تنها نشسته بود به ساعتش نگاه كرد. حمید با ذهان پر زد زیر خنده.
تكهای پیتزا از دهنش پرید بیرون افتاد روی آستین رؤیا. لیلا نمكدان را
برداشت و دست رؤیا را كشید جلو.
رؤیا گفت "چكار میكنی؟"
لیلا روی آستین رؤیا نمك پاشید. "یهجایی خوندم رو لك چربی باید فوری نمك
بریزی."
*
لیلا به علی گفت "شب جمعه بگیم حمید و رؤیا بیان پیشمون؟"
علی كتاب میخواند.
لیلا گفت "باقالی پلو درست میكنم با كشك بادمجون."
علی كتاب را ورق زد.
لیلا چشمش افتاد به چوب پردهی اتاق. چند تا از قلابهای پرده درآمده
بود. فكر كرد "یادم باشه فردا درستش كنم." به علی نگاه كرد. "دو جور غذا
كم نیست؟"
علی كتاب را بست و پا شد. شال گردن پشمی قرمز را از روی دستهی راحتی
برداشت.
لیلا پرسید "زود برمیگردی؟"
علی چوب كبریتی كرد توی دهن. "برمیگردم."
درآپارتمان كه بسته شد، لیلا كتاب را برداشت و باز كرد. خواند:
عاشقانهای برای سرو. فكر كرد "چه قشنگ."
*
جلو دانشگاه شلوغ بود. لیلا به كتابفروش گفت "كتاب شعر میخواستم."
جوان كتابفروش از پشت عینك مستطیل بزرگ به لیلا نگاه كرد. لیلا گفت "شعر
عاشقانه."
كتابفروش عینكش را برداشت ولبخند زد.
لیلا سرخ شد. "هدیهست."
كتاب فروش لبخند كجی زد.
لیلا گفت "برای سالگرد ازدواجم."
كتاب فروش ردیف كتابهای شعر را نشان داد.
*
پیرمرد دست فروش ده بیست جلد كتاب كهنه چیده بود كنار پیادهرو.
پای لیلا خورد به یكی از كتابها. كتاب باز شد. لیلا گفت "ببخشین." خم شد
كتاب را ببندد. وسط صفحهی باز شده خواند: "آرد سیبزمینی را گرم كرده
روی لك خامه بپاشید ـــ" كتاب را بست و روی جلد را نگاه كرد : راهنمای
لكهگیری. تألیف بانو ح.م. تاریخ چاپ : یك هزار و سیصد و بیست شمسی.
لیلا سر بلند كرد. دست فروش خیلی پیر بود.
*
لیلا گردگیری میكرد كه تلفن زنگ زند. "بله؟"
"علی هست؟"
لیلا دستمال نمدار را كشید روی تلفن. "نخیر. شما؟"
"شما خواهرش هستین؟"
لیلا دستمال نمدار را كشید دو طرف تلفن. "نخیر. شما؟"
آن طرف سیم جواب نداد.
لیلا دستمال راتوی دستش مچاله كرد. "شما؟"
آن طرف سیم گوشی را گذاشت.
لیلا هم گوشی را گذاشت. دستمال نمدار را كشید روی گوشی. به تلفن نگاه
كرد. انگشتش را كرد توی دستمال و از سفر شمارهگیر شروع كرد به تمیز كردن
سوراخ شمارهها. به یك كه رسید زد زیر گریه.
*
رؤیا جعبهی دستمال كاغذی را از این طرف میز آشپزخانه سُراند طرف لیلا كه
رو به روش نشسته بود.
لیلا با دستمال كاغذی مچاله هر دو چشمش را خشك كرد، دماغش را بالا كشید و
گفت "دستمال دارم."
رؤیا دست زیر چانه به لیلا نگاه میكرد. "این جور كه تو شروع كردی یه
جعبه هم كمه."
لیلا از نو زد زیر گریه.
رؤیا پا شد چای ریخت. یك فنجان گذاشت جلو لیلا، یك فنجان جلو خودش. نشست.
"با گریه كه كار درست نمیشه."
لیلا وسط گریه گفت "میگی چیكار كنم؟"
رؤیا از جیب لباس خانهی گشادش لاك ناخنی درآورد. "عیب نداره من لاك
بزنم؟" لیلا سرش را تكان داد.
رؤیا شیشهی لاك را تكان داد. "قهر كن برو خونهی مامانت اینا."
لیلا دستمال كاغذی خیس را كرد توی آستینش. "خب، بعد چی؟"
رؤیا با درلاك ور میرفت. "این چرا وا نمیشه؟"
لیلا دستش را برد طرف جعبهی دستمال كاغذی. پنج شش تا دستمال با هم
درآمد. "مادرم بفهمه میگه: ‹من ازاول میدونستم›."
رؤیا زور زد در لاك را باز كند. "پس بمون جواب تلفن دوست دخترهای آقا رو
بده."
لیلا دستمالهای كاغذی را كُپه گذاشت روی صورتش و باز زد زیر گریه.
رؤیا گفت "لابد كم كم خونه هم میاردشون." و شیشهی لاك به دست پا شد.
لیلا به هق هق افتاد.
رؤیا شیشهی لاك را گرفت زیر شیر آب گرم. "پس لااقل باهاش حرف بزن. بگو
قضیه رو فهمیدی. بگو خیه پَسته. بگو اگه یه دفعه دیگه ــــ"
لیلا كُپهی دستمال را از روی صورتش برداشت. "اگه یه دفعه دیگه چی؟"
رؤیا گفت "وا شد!"
لیلا ناخن شستش را جوید.
رؤیا شست چپش را لاك زد. نگاهی به ناخن نارنجی انداخت و گفت "ما رو باش
فكر كردیم عروسی كنین آدم میشه."
لیلا فنجان چای را توی نعلبكی چرخاند. "با همه چیزش ساختم."
رؤیا شست راستش را هم نارنجی كرد. "اشتباهت همین بود."
لیلا دماغش را بالا كشید. "دو سال تموم."
رؤیا شیشهی لاك را گذاشت روی میز. "چند روزی كه خونهی بابات موندی به
غلط كردن میفته." آرنجهاش را گذاشت روی میز، انگشتهاش را از هم باز كرد
و فوت كرد به ناخنهاش. لیلا دستمال كاغذیها را ریز ریز میكرد.
رؤیا فنجان چای را دو انگشتی برداشت. "نفهمیدی طرف كی بود؟" لیلا
ریزههای دستمال كاغذی را روی میز كود كرد. "چرا، تو هم میشناسیش."
بالا تنهی رؤیا پرید جلو. "كی؟" آرنجش خورد به فنجان چای و فنجان افتاد
روی شیشهی لاك و لاك دمر شد. چای و لاك ناخن ریخت روی لباس خانهاش. داد
زد "واااای!"
لیلا از جا جست. "نترس، الان پاكش میكنم."
چند دقیقه بعد جای لك یك دایرهی خیس بود.
*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. علی دست توی جیب شلوار، پشت به لیلا
از پنجره بیرون را نگاه میكرد. بیرون توی كوچه سگی زیر درخت چنار خواب
بود. لیلا دستمال كاغذی را توی دست مچاله كرد. "قول میدی؟"
علی به سگ نگاه كرد كه بیدار شده بود. از پنجره دور شد و خمیازه كشید.
"آره." زیر درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.
*
رؤیا گفت "تو چه سادهای كه باور كردی."
لیلا پالتوی رؤیا را داد دستش. "بیا، دیدی تمیز شد؟"
بخش دوم این داستان را از اینجا بخوانید