لکه ها - زویا پیرزاد
بخش دوم
رؤیا پالتو را گرفت. برد عقب و نگاهش كرد، آورد جلو و نگاهش كرد. بعد به
لیلا نگاه كرد. گفت "جادو جنبل بلد شدی؟"
لیلا درِ خانه را بست. رفت جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را تماشا
كرد. نفس بلندی كشید و لبخند زد.
*
لیلا نشسته بود روی راحتی دسته فلزی. میخواند "برای پاك كردن لك خون
ـــ" تلفن زنگ زد.
لیلا به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید. تلفن زنگ میزد.
كتاب را بست گذاشت روی میز. تلفن زنگ میزد.
لیلا شستش را از دهن درآورد و پا شد. "بله؟ سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان
برگشت؟ كدوم دختر خالهات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟ صبر كن."
كتاب بانو ح.م. را ورق زد. بعد یادداشتهای خودش را كه لای كتاب گذاشته
بود زیر و رو كرد. "خب، بنویس ــــ "
تمام كه شد گفت "به حمید سلام برسون. به دختر خالهات هم بگو بعد از این
با لباس ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با لكهگیری مشهور بشم ـ
حالش بد نیست. چند روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم. باشه ـ خداحافظ."
برگشت نشست روی راحتی و خواند "برای پاك كردن لك خون از البسهی الوان،
آب و نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده بگذارید خشك شود، آنگاه با
آب داغ و آمونیاك بشویید و بعد ــــ" لیلا سرش را تكان داد. گوشهی تكه
كاغذی نوشت : "روی لكهی خون نباید آب گرم ریخت." بعد یادداشت را تا كرد
گذاشت لای كتاب.
روزنامه پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك میكردند.
رؤیا گفت "جدی میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از تو."
لیلا گفت "حرفا میزنی. كی پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟"
رؤیا دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی باقالی برداشت. "همونایی كه
میزن كلاس سبزیآرایی، تزیین سفرهی عقد، چه میدونم، صد جور از این
كلاسها."
لیلا پای خواب رفتهاش را دراز كرد. "اقلاً اونا اسمشون پرآب و تابه؛
قشنگه. كلاس لكهگیری اُملی نیست؟"
"به این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم اُملیه."
لیلا به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف پنجره.
رؤیا باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم،
مثلاً ــــ"
دو تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده بودند. لیلا با خودش گفت
"باز دیر كرد."
رؤیا گفت " فهمیدم! كلاس لكهگیری چینی! واااای!" كرم سبز گنده را پرت
كرد وسط باقالیها.
*
علی پا شد. پالتویش را از روی دستهی راحتی برداشت و داد زد "كی بود عین
سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟ كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار
میداد هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟" پالتو را پوشید. "همینه كه
هست!"
*
لیلا زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمهی كتاب بانو ح.م. را
میخواند. "زن بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه و خانواده جستجو
میكند، زیرا اگر براستی وظیفهشناس باشد میتواند بزرگترین وظایف ملی و
نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك و مقدس خانه انجام دهد. زن وظیفهشناس
مانند مشعلی فروزان پیوسته در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش را از
نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد ـــ"
لیلا به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید و برگشت به مقدمه. "مرد
هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام تاریك با مشكلات گوناگون و
فراوانی روبهرو شده مبارزه میكند. شب هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل
دسترنج روزانه را تسلیم همسر خود مینماید. زن است كه در این موقع باید
هنر و مهارت خود را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او میسپارد هزینههای
روزمره را تأمین نموده قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و ذخیره سازد
ــــ"
لیلا كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد. فكر كرد "صدای كلید بود؟"
بعد با خودش گفت "همسایه بغلی." باز كتاب را برداشت. "ـــ شاید بانوان بر
نویسنده ایراد كنند كه درآمد این روزها تكافوی هزینههای هر روز را هم
نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری هم ذخیره كنیم. پس اجازه بدهید عرض كنم كه
نگارنده كه خود همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو فرزند دلبند است،
در اثر تجربههای سالیان متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان با
طرقی بس ساده در هزینههای زندگی صرفهجویی كرد. آیا هرگز لباس كرپ دوشین
گران قیمتی را كه همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده، تنها به این
دلیل كه لك كرم دومان یا خورش فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای گنجه
خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیدهیید؟"
لیلا خوابش گرفته بود. دوباره به ساعت روی پاتختی نگاه كرد. بعد عكس بانو
ح.م. را كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد. زن جوانی با ابروهای باریك،
تقریباً وسط پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافهاش میداد. رنگ موها مشخص
نبود. احتمالاً خرمایی. با فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه. لبها غنچه
بود. لیلا فكر كرد "خط لب كشیده."
كتاب را گذاشت روی پاتختی. چراغ خواب را خاموش كرد. بالش را كشید زیر سرش
و فكر كرد "نیامد."
خواب میدید با مادرش و علی نشستهاند توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری.
مادر لباس كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه دارد. علی پلو خورش قیمه
میخورد. مادر به كرم دومان جلوش نگاه میكند. خرمگسی دور میز میچرخد.
اول آرام، بعد تند وتندتر. بال چپ خرمگس میگیرد به كاسه قیمه و خورش
میریزد روی شلوار علی. لیلا میخندد. بال راست خرمگس كرم دومان را
برمیگرداند روی لباس صورتی مادر. لیلا میخندد. از خواب كه پرید هنوز
میخندید.
*
توی پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری نوشابهاش را بالا برد. "به
سلامتی همهی لكههای دنیا!"
رؤیا خندید. علی پیتزا گاز زد. پیشخدمت كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز
كرد.
*
لیلا گفت "این كه نشد زندگی، باید تكلیفمو روشن كنی." رؤیا سفارش كرده
بود "داد بزن!" ولی لیلا داد نزد.
علی صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته را از روی میز ناهارخوری
برداشت، چند لحظه زُل زد به لیلا. بعد كاسه را برگرداند روی رومیزی.
"تكلیفت روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك میكنی."
لیلا به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی رومیزی كتان زرد نگاه كرد.
علی كتب وبارانیاش را برداشت. لیلا از جا تكان نخورد. صدای به هم خوردن
در آپارتمان كه آمد نفس بلندی كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد. پای
درخت چنار سگی پارس میكرد. بالای درخت گربهای سر وصورتش را میلیسید.
*
رؤیا دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز كشیده بود روی تختخواب.
"هشت نفر دیگه هم اسمنویسی كردم. فكر كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر
داریم، میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."
لیلا لباسهاش را تك تك از گنجه درمیآورد، تا میكرد میگذاشت توی چمدان
باز روی زمین.
رؤیا چهار زانو نشست. "فردا باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."
لیلا دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد، تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا نشست لبهی تخت. "پارچه هم باید بخریم. گفتی كتون و ابریشم و دیگه
چی؟"
لیلا یقهی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد. بعد لباس راه راه سفید و
سیاهی را تا كرد گذاشت توی چمدان.
رؤیا پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد. "باز كه ماتم گرفتی؟"
لیلا سرش را كرد توی گنجه. طرف راست لباسهای علی بود، طرف چپ
چوبرختیهای خالی. سرش را بیرون آورد. در گنجه را بست. خم شد در چمدان
رابست. از پنجره به بیرون نگاه كرد. توی خرابه سگی ایستاده بود كنار
تولههاش و به سگی چند قدم آن طرفتر پارس میكرد.
رؤیا گفت "حاضری؟"
لیلا گفت "حاضرم."